- Dec
- 6,904
- 15,671
- مدالها
- 11
حنا که متوجه حرفم نشده بود آروم پرسید:
پ- به نظرت حرفهاشون درسته؟ من فکر میکنم این هم جزو بازیهای سهرابه، آخه اینکارها رو دوست داره.
متعجب برگشتم سمتش و خیره به نوربخش پرسیدم:
- دوست داره؟ مگه مشکل روانی داره؟
سرش رو انداخت پایین و در حالی که با انگشتهلش بازی میکرد جواب داد:
- نمیدونم... واقعاً از این کارهاشون سر در نمیارم!
متوجه حرفهاش نمیشدم واضح صحبت نمیکرد و پیچیده حرفهاش رو میگفت.
- میشه درست توضیح بدی حنا؟ اینجا چهخبره؟
کلافه برگشت سمتم و خیره به چشمهام گفت:
- خودم هم نمیدونم رویا، ولی سعی کن زیادی با سهراب و متین بحث نکنی.
دو پهلو صحبت میکرد اما چی رو میخواست بهم بفهمونه رو خدا میدونست!
با تکون خوردن آرمان سرم رو برگردوندم سمتش که خودش رو جمع کرده بود، انگار سردش شده بود!
اینجا چیزی نداشتیم، نه پتویی نه لباسی، همهش توی ماشینی که گم شده بود؛ بود!
دوباره سرم رو به سنگ پشتم تکیه دادم و چشمهام رو بستم، اما دوباره اون تصویری که دیده بودم تو خواب جلوم نقش بست.
نفس عمیقی کشیدم و لای پلکهام رو باز کردم، برگشتم سمتی که حنا بود، خوابیده بود چه زود!
کمکم خورشید داشت طلوع میکرد و من همونطور که خیره به جلو بودم خورشید طلوع کرد، باید بچهها رو بیدار میکردم، اونها برام مهم نبودن، چون نمیشناختمشون فقط نمیخواستم ملیکا حالش از اینی که هست بدتر بشه.
آروم آرمان رو تکون دادم که انگار ترسید، سریع از جاش مثل فنر پرید و در حالی که چشمهاش که در اثر خواب خمار بود رو در اطراف میچرخوند پشت سر هم میگفت:
- چیشده؟ دزد اومده؟ بهمون حمله شده؟ به خدا من بچم کاریم نداشته باشید... .
بقیه که به خاطر صدای بلند آرمان از خواب بیدار شده بودن با تعجب بهش نگاه میکردن و اون هم ادامه میداد.
بالاخره متین با تن صدای کنترل شدهای گفت:
- بتمرگ سرجات با این صدای نکرت.
آرمان که حالا کمی سرحال شده بود و ویندوزش بالا اومده بود اول به اطرافش و بعد به تکتک بچهها نگاه کرد و گفت:
- آخه من... .
سهراب نذاشت حرفش رو ادامه و وسط حرفش پرید.
- باشه حاجی گرفتیم ترسیدی بشین سرجات تا بقیه هم کمی سرحال شن.
پ- به نظرت حرفهاشون درسته؟ من فکر میکنم این هم جزو بازیهای سهرابه، آخه اینکارها رو دوست داره.
متعجب برگشتم سمتش و خیره به نوربخش پرسیدم:
- دوست داره؟ مگه مشکل روانی داره؟
سرش رو انداخت پایین و در حالی که با انگشتهلش بازی میکرد جواب داد:
- نمیدونم... واقعاً از این کارهاشون سر در نمیارم!
متوجه حرفهاش نمیشدم واضح صحبت نمیکرد و پیچیده حرفهاش رو میگفت.
- میشه درست توضیح بدی حنا؟ اینجا چهخبره؟
کلافه برگشت سمتم و خیره به چشمهام گفت:
- خودم هم نمیدونم رویا، ولی سعی کن زیادی با سهراب و متین بحث نکنی.
دو پهلو صحبت میکرد اما چی رو میخواست بهم بفهمونه رو خدا میدونست!
با تکون خوردن آرمان سرم رو برگردوندم سمتش که خودش رو جمع کرده بود، انگار سردش شده بود!
اینجا چیزی نداشتیم، نه پتویی نه لباسی، همهش توی ماشینی که گم شده بود؛ بود!
دوباره سرم رو به سنگ پشتم تکیه دادم و چشمهام رو بستم، اما دوباره اون تصویری که دیده بودم تو خواب جلوم نقش بست.
نفس عمیقی کشیدم و لای پلکهام رو باز کردم، برگشتم سمتی که حنا بود، خوابیده بود چه زود!
کمکم خورشید داشت طلوع میکرد و من همونطور که خیره به جلو بودم خورشید طلوع کرد، باید بچهها رو بیدار میکردم، اونها برام مهم نبودن، چون نمیشناختمشون فقط نمیخواستم ملیکا حالش از اینی که هست بدتر بشه.
آروم آرمان رو تکون دادم که انگار ترسید، سریع از جاش مثل فنر پرید و در حالی که چشمهاش که در اثر خواب خمار بود رو در اطراف میچرخوند پشت سر هم میگفت:
- چیشده؟ دزد اومده؟ بهمون حمله شده؟ به خدا من بچم کاریم نداشته باشید... .
بقیه که به خاطر صدای بلند آرمان از خواب بیدار شده بودن با تعجب بهش نگاه میکردن و اون هم ادامه میداد.
بالاخره متین با تن صدای کنترل شدهای گفت:
- بتمرگ سرجات با این صدای نکرت.
آرمان که حالا کمی سرحال شده بود و ویندوزش بالا اومده بود اول به اطرافش و بعد به تکتک بچهها نگاه کرد و گفت:
- آخه من... .
سهراب نذاشت حرفش رو ادامه و وسط حرفش پرید.
- باشه حاجی گرفتیم ترسیدی بشین سرجات تا بقیه هم کمی سرحال شن.