جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار فریدون مشیری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط mobina01 با نام اشعار فریدون مشیری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,621 بازدید, 145 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار فریدون مشیری
نویسنده موضوع mobina01
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای ستاره؛ ما سلام‌مان بهانه است
عشق‌مان دروغ جاودانه است!
در زمین ؛ زبان حق بریده‌اند ،
حق، زبان تازیانه است!
وآن‌که با تو صادقانه درد دل کند
های های ِ گریه‌ی شبانه است
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
مرا می ‌خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش
مرا می‌ خواستی، تا در همه شهر، ز هر ک.س بشنوی افسانهٔ خویش

‌مرا می ‌خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسون‌ها دهی هر دم فریبم، به دل ‌سختی کنی بر من خدایی!

‌مرا می‌ خواستی، تا در غزل‌ها، تو را «زیبا‌تر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم

مرا می ‌خواستی، تا پیش مردم، تو را الهام‌بخش خویش خوانم
به بال نغمه‌های آسمانی، به بام آسمان‌هایت نشانم

مرا می‌ خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود

تو را می‌ خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه می‌خواهم دگر زین زندگانی؟
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
بی تو، سی سال، نفس آمد و رفت،
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.

کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردی‌ست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز

شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.

نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیه‌دستِ سه داسِ سه دل، که تورا،

چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛

نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک به‌هم‌ریخته، هموار، هنوز!

ساقه‌ای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،

تندبادی برخاست،
تکیه‌گاهم افتاد،

برگ‌هایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،

به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،

شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،

کز فراسوی سپر،
گرم می‌آمد در آینه اشک فرود.

نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.

آن زمان‌ها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،

پای هر پنجره، مات،
می‌نشستم به تماشا، تنها،

گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،

دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز می‌گشتم تنها، هیهات!

چشم‌ها دوخته‌ام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.

مرغِ تنها، خسته، خون‌آلود.
که به دنبال تو پرپر می‌زد،

از نفس می‌افتاد.
در قفس می‌فرسود،

ناله‌ها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!

بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،

چه باک

به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، می‌دمی دانم.

یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
بر قلّه ایستادم.
آغوش باز کردم.
تن را به باد صبح،
جان را به آفتاب سپردم.

روح یگانگی
با مهر، با سپهر،
با سنگ، با نسیم،
با آب، با گیاه،
در تار و پود من جریان یافت!
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سی*ن*ه‌ی کوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
نبض پاینده‌ی هستی را در گندم‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه‌ی گل
همه را می‌شنوم...
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟

پر کرد سی*ن*ه‌ام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!

شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم

سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم

بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم
بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم

در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم

آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم

سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم
خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم

چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم

ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم

شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش
با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم

دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم

روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای شب‌ به پاس صحبتِ دیرین خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داری‌ام

با او بگو چه می‌کِشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند، بشتابد به یاری‌ام
 
بالا پایین