- Jan
- 297
- 1,281
- مدالها
- 2
جمشید دستانش را روی صورتش گذاشت و اشکهایش جاری شدند، مارال مرا نگاه میکرد اما نمیتوانست چیزی بگوید. من هم سرم را پایین انداخته بودم و ترجیح میدادم که آنها را در این سکوت اجباری همراهی کنم ولی یک سئوالی ذهنم را به شدت درگیر کرده بود، هر کاری میکردم تا جوابی برایش پیدا کنم به در بسته میخوردم به همین دلیل سرم را بالا آوردم و گفتم:
-راستش یه چیزی هست که ذهنمو خیلی درگیر کرده!
مارال با تعجب مرا نگاه میکرد، خواست چیزی بگوید که یک دفعه جمشید حرفش را قطع کرد:
-به سمیرا مربوط میشه؟!
بدون این که حرفی بزنم سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم، مارال کمی جلو آمد و پرسید:
-خب بگو چی شده؟ شاید بتونیم کمکت کنیم!
جمشید هم حرف مارال را با تکان دادن سرش تایید کرد، نمیدانستم که گفتن این حرف کار درستی است یا نه ولی نباید دست رو دست میگذاشتم به همین دلیل پاسخ دادم:
-راستش وقتی رفتیم جنازه رو تحویل بگیریم من یه حس خیلی عجیبی داشتم! یعنی چه جور بگم
مارال که به شدت کنجکاو شده بود از جایش برخاست، با دستانش سر صندلی را گرفت و بلند کرد و کنار صندلی من قرار داد، به سرعت کنارم نشست و گفت:
-خب این که خیلی عادیه! چون نمیتونستی باور کنی خواهرت فوت کرده وگرنه...
صحبتش را قطع کردم:
-نهنهنه اصلا! راستش...به جای این که احساس ناراحتی بکنم؛ حس ترس داشتم یعنی از یه چیزی ترسیده بودم!
جمشید دستش را به سمت لیوان آبش دراز کرد اما وقتی متوجه خالی بودن آن شد، دستش را بالا برد و از گارسون آنجا درخواست کرد که یک پارچ آب برایمان بیاورند. مارال درحالی که شکه شده بود پرسید:
-حس ترس؟ اون وقت از چی!؟
در همین زمان گارسون با سینی استیلیاش که در آن پارچ آب قرار گرفته بود به ما نزدیک شد، با دستش پارچ را بلند کرد و روی میز گذاشت. درحالی که جمشید را نگاه میکرد پرسید:
-چیز دیگهای نیاز ندارید آقای یوسفی؟
-نه ندارم ممنون.
جمشید دستش را به سمت پارچ آب دراز کرد و لیوانش را پر آب کرد، همهی آب را یکباره نوشید به طوری که حتی یک قطرهی آب هم توی لیوان نبود و بعد از مارال تکرار کرد:
-از چی ترسیدی غزال خانوم؟
دستانم را در هم قفل کردم، باید این موضوع را حداقل به کسی میگفتم و یا در مورد آن از کسی مشورت میگرفتم:
-راستش وقتی دکتر پزشکی قانونی داشت با پدرم حرف میزد صحبتاشونو شنیدم!
-اونوقت در مورد چی؟
-یادمه داشت میگفت که یه سری حروف عجیب و غریب روی بدنش هست که خیلی عجیبه!
مارال در همین زمان خندهاش گرفت:
خب دیوونه حتما رفته تتو انجام داده؛ وگرنه مگه میشه اون حروف الکی روی بدن باشه؟
-چیزی که واقعا عجیبش میکنه دقیقا همینه!
جمشید دستش را روی میز گذاشتُ کمی به ما نزدیکتر شد و پرسید:
- اون این نکتهی عجیبی که میگی چیه؟
-نکتهی عجیبش اینجاس که سمیرا هیچ علاقهای به این چیزا نداشت! مخصوصا تتو و یا خالکوبی.
مارال با خنده جواب داد:
-شاید وقتی رفته اونجا نظرش عوض شده! بالاخره آدما همه عوض میشن نمیشه توقعی....
جمشید که از این حرف مارال عصبانی شده بود با دستش ضربهی محکمی به میز وارد کرد و حرف او را نیمه تمام گذاشت:
-بفهم که داری چی میگی مارال؟!
مارال با ضربهی دست برادرش سر جایش میخکوب شد:
-چ...چرا هم...همچین میکنی تو؟
این حس جمشید را به خوبی درک میکردم، او هم مثل من اصلا باور نداشت که آدمی مثل سمیرا تغییری کرده باشد. حسی در اعماق وجودم زوزه میکشید و همین را به من یادآوری میکرد:
-من سمیرارو خیلی خوب میشناسم؛ امکان نداره از این کارا کرده باشه! امکان نداره!
-راستش یه چیزی هست که ذهنمو خیلی درگیر کرده!
مارال با تعجب مرا نگاه میکرد، خواست چیزی بگوید که یک دفعه جمشید حرفش را قطع کرد:
-به سمیرا مربوط میشه؟!
بدون این که حرفی بزنم سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم، مارال کمی جلو آمد و پرسید:
-خب بگو چی شده؟ شاید بتونیم کمکت کنیم!
جمشید هم حرف مارال را با تکان دادن سرش تایید کرد، نمیدانستم که گفتن این حرف کار درستی است یا نه ولی نباید دست رو دست میگذاشتم به همین دلیل پاسخ دادم:
-راستش وقتی رفتیم جنازه رو تحویل بگیریم من یه حس خیلی عجیبی داشتم! یعنی چه جور بگم
مارال که به شدت کنجکاو شده بود از جایش برخاست، با دستانش سر صندلی را گرفت و بلند کرد و کنار صندلی من قرار داد، به سرعت کنارم نشست و گفت:
-خب این که خیلی عادیه! چون نمیتونستی باور کنی خواهرت فوت کرده وگرنه...
صحبتش را قطع کردم:
-نهنهنه اصلا! راستش...به جای این که احساس ناراحتی بکنم؛ حس ترس داشتم یعنی از یه چیزی ترسیده بودم!
جمشید دستش را به سمت لیوان آبش دراز کرد اما وقتی متوجه خالی بودن آن شد، دستش را بالا برد و از گارسون آنجا درخواست کرد که یک پارچ آب برایمان بیاورند. مارال درحالی که شکه شده بود پرسید:
-حس ترس؟ اون وقت از چی!؟
در همین زمان گارسون با سینی استیلیاش که در آن پارچ آب قرار گرفته بود به ما نزدیک شد، با دستش پارچ را بلند کرد و روی میز گذاشت. درحالی که جمشید را نگاه میکرد پرسید:
-چیز دیگهای نیاز ندارید آقای یوسفی؟
-نه ندارم ممنون.
جمشید دستش را به سمت پارچ آب دراز کرد و لیوانش را پر آب کرد، همهی آب را یکباره نوشید به طوری که حتی یک قطرهی آب هم توی لیوان نبود و بعد از مارال تکرار کرد:
-از چی ترسیدی غزال خانوم؟
دستانم را در هم قفل کردم، باید این موضوع را حداقل به کسی میگفتم و یا در مورد آن از کسی مشورت میگرفتم:
-راستش وقتی دکتر پزشکی قانونی داشت با پدرم حرف میزد صحبتاشونو شنیدم!
-اونوقت در مورد چی؟
-یادمه داشت میگفت که یه سری حروف عجیب و غریب روی بدنش هست که خیلی عجیبه!
مارال در همین زمان خندهاش گرفت:
خب دیوونه حتما رفته تتو انجام داده؛ وگرنه مگه میشه اون حروف الکی روی بدن باشه؟
-چیزی که واقعا عجیبش میکنه دقیقا همینه!
جمشید دستش را روی میز گذاشتُ کمی به ما نزدیکتر شد و پرسید:
- اون این نکتهی عجیبی که میگی چیه؟
-نکتهی عجیبش اینجاس که سمیرا هیچ علاقهای به این چیزا نداشت! مخصوصا تتو و یا خالکوبی.
مارال با خنده جواب داد:
-شاید وقتی رفته اونجا نظرش عوض شده! بالاخره آدما همه عوض میشن نمیشه توقعی....
جمشید که از این حرف مارال عصبانی شده بود با دستش ضربهی محکمی به میز وارد کرد و حرف او را نیمه تمام گذاشت:
-بفهم که داری چی میگی مارال؟!
مارال با ضربهی دست برادرش سر جایش میخکوب شد:
-چ...چرا هم...همچین میکنی تو؟
این حس جمشید را به خوبی درک میکردم، او هم مثل من اصلا باور نداشت که آدمی مثل سمیرا تغییری کرده باشد. حسی در اعماق وجودم زوزه میکشید و همین را به من یادآوری میکرد:
-من سمیرارو خیلی خوب میشناسم؛ امکان نداره از این کارا کرده باشه! امکان نداره!