جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Umbrella Bliss با نام [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,773 بازدید, 38 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Umbrella Bliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

از نظرشما روایت داستان رمان چگونه است ؟

  • خیلی عالی است

    رای: 14 73.7%
  • خیلی خوب است

    رای: 2 10.5%
  • خوب است

    رای: 2 10.5%
  • جای کار دارد و بهتر میتوان به آن پرداخت

    رای: 1 5.3%
  • خیلی بد است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    19
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
جمشید دستانش را روی صورتش گذاشت و اشک‌هایش جاری شدند، مارال مرا نگاه می‌کرد اما نمی‌توانست چیزی بگوید. من هم سرم را پایین انداخته بودم و ترجیح می‌دادم که آن‌ها را در این سکوت اجباری همراهی کنم ولی یک سئوالی ذهنم را به شدت درگیر کرده بود، هر کاری می‌کردم تا جوابی برایش پیدا کنم به در بسته می‌خوردم به همین دلیل سرم را بالا آوردم و گفتم:
-راستش یه چیزی هست که ذهنمو خیلی درگیر کرده!
مارال با تعجب مرا نگاه می‌کرد، خواست چیزی بگوید که یک دفعه جمشید حرفش را قطع کرد:
-به سمیرا مربوط میشه؟!
بدون این که حرفی بزنم سرم را به نشانه‌ی تایید حرفش تکان دادم، مارال کمی جلو آمد و پرسید:
-خب بگو چی شده؟ شاید بتونیم کمکت کنیم!
جمشید هم حرف مارال را با تکان دادن سرش تایید کرد، نمی‌دانستم که گفتن این حرف کار درستی است یا نه ولی نباید دست رو دست می‌گذاشتم به همین دلیل پاسخ دادم:
-راستش وقتی رفتیم جنازه رو تحویل بگیریم من یه حس خیلی عجیبی داشتم! یعنی چه جور بگم
مارال که به شدت کنجکاو شده بود از جایش برخاست، با دستانش سر صندلی را گرفت و بلند کرد و کنار صندلی من قرار داد، به سرعت کنارم نشست و گفت:
-خب این که خیلی عادیه! چون نمی‌تونستی باور کنی خواهرت فوت کرده وگرنه...
صحبتش را قطع کردم:
-نه‌نه‌نه اصلا! راستش...به جای این که احساس ناراحتی بکنم؛ حس ترس داشتم یعنی از یه چیزی ترسیده بودم!
جمشید دستش را به سمت لیوان آبش دراز کرد اما وقتی متوجه خالی بودن آن شد، دستش را بالا برد و از گارسون آن‌جا درخواست کرد که یک پارچ آب برایمان بیاورند. مارال درحالی که شکه شده بود پرسید:
-حس ترس؟ اون وقت از چی!؟
در همین زمان گارسون با سینی استیلی‌اش که در آن پارچ آب قرار گرفته بود به ما نزدیک شد، با دستش پارچ را بلند کرد و روی میز گذاشت. درحالی که جمشید را نگاه می‌کرد پرسید:
-چیز دیگه‌ای نیاز ندارید آقای یوسفی؟
-نه ندارم ممنون.
جمشید دستش را به سمت پارچ آب دراز کرد و لیوانش را پر آب کرد، همه‌ی آب را یک‌باره نوشید به طوری که حتی یک قطره‌ی آب هم توی لیوان نبود و بعد از مارال تکرار کرد:
-از چی ترسیدی غزال خانوم؟
دستانم را در هم قفل کردم، باید این موضوع را حداقل به کسی می‌گفتم و یا در مورد آن از کسی مشورت می‌گرفتم:
-راستش وقتی دکتر پزشکی قانونی داشت با پدرم حرف میزد صحبتاشونو شنیدم!
-اون‌وقت در مورد چی؟
-یادمه داشت می‌گفت که یه سری حروف عجیب و غریب روی بدنش هست که خیلی عجیبه!
مارال در همین زمان خنده‌اش گرفت:
خب دیوونه حتما رفته تتو انجام داده؛ وگرنه مگه میشه اون حروف الکی روی بدن باشه؟
-چیزی که واقعا عجیبش میکنه دقیقا همینه!
جمشید دستش را روی میز گذاشتُ کمی به ما نزدیک‌تر شد و پرسید:
- اون این نکته‌ی عجیبی که میگی چیه؟
-نکته‌ی عجیبش اینجاس که سمیرا هیچ علاقه‌ای به این چیزا نداشت! مخصوصا تتو و یا خالکوبی.
مارال با خنده جواب داد:
-شاید وقتی رفته اون‌جا نظرش عوض شده! بالاخره آدما همه عوض میشن نمیشه توقعی....
جمشید که از این حرف مارال عصبانی شده بود با دستش ضربه‌ی محکمی به میز وارد کرد و حرف او را نیمه تمام گذاشت:
-بفهم که داری چی میگی مارال؟!
مارال با ضربه‌ی دست برادرش سر جایش میخکوب شد:
-چ...چرا هم...همچین می‌کنی تو؟
این حس جمشید را به خوبی درک می‌کردم، او هم مثل من اصلا باور نداشت که آدمی مثل سمیرا تغییری کرده باشد. حسی در اعماق وجودم زوزه می‌کشید و همین را به من یادآوری می‌کرد:
-من سمیرارو خیلی خوب می‌شناسم؛ امکان نداره از این کارا کرده باشه! امکان نداره!
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
مارال که متوجه اشتباهش شده بود سرش را پایین انداخت و به آرامی زمزمه کرد:
-غزال من واقعا معذرت می‌خوام! یه لحظه حواسم پرت شد.
می‌دانستم از حرفی که بیان کرده هیچ قصد و قرضی نداشته ولی برادرش حسابی از این بابت دلخور شده بود، دستم را به سمت دست مارال دراز کردم و آن را نوازش کردم:
-اشکالی نداره عزیزم! می‌دونم!
در همین زمان که داشتم با مارال صحبت می‌کردم زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد، مارال دستش را از دستم جدا کرد و به سمت جمشید برگشت تا بتواند کمی از دلخوریش کم کند. دستم را به سمت کوله چشتی‌ام دراز کردم و زیپ آن را باز کردم، تلفن همراهم را از داخل جیب جلویی کوله‌ام بیرون آوردم. به شماره نگاه کردم اما این شماره را اصلا به خاطر نداشتم، چه کسی می‌توانست پشت این خط باشد:
-بله بفرمایید؟
به یک‌باره صدایی کلفت و ناآشنا از پشت تلفن نام خانوادگی مرا به زبان آورد:
-شما خانم محمدی هستین؟ غزال محمدی!؟
با تعجب تلفن همراه‌ام را از گوشم دور کردم و شماره را نگاه کردم، هر چه بیشتر فکر می‌کردم اصلا به یاد نمی‌آوردم که شماره‌ام را به کسی و یا شخصی غریبه داده باشم برای همین پاسخ دادم:
-بله خودم هستم امرتون؟!
-ببخشید اگه مزاحمتون شدم! می‌خواستم در مورد یه موضوعی باهاتون حرف بزنم؟
-میشه بدونم شما کی هستین و شماره منو از کجا آوردین؟!
مرد غریبه کمی مکث کرد، مارال و جمشید سکوت کرده بودند و مرا نگاه می‌کردند که یک دفعه مارال پرسید:
-غزال کیه زنگ زده؟مامانته!؟
وقتی خواستم جواب سئوالش را بدهم یک‌باره مرد غریبه جواب سئوال را داد:
-ببخشید خودمو معرفی نکردم! من سرگرد عباس ممقانی هستم از اداره‌ی آگاهی.
یک دفعه با شنیدن اسم او سرجایم خشکم زد، اصلا انتظار همچین چیزی را نداشتم. آب گلویم را قورت دادم و اظطراب همه‌ی وجودم را در بر گرفت، مارال که متوجه این موضوع شده بود با دستش علامت داد و گفت:
-غزال حالت خوبه! چرا رنگت پریده؟
سرگرد ممقانی پشت تلفن به حرفش ادامه داد:
-همونطور که الان گفتم می‌خواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!
پرسیدم:
-میشه بدونم در مورد چه موضوعی می‌خواید منو ببینید؟!
-وقتی تشریف بیاید اینجا! خودتون متوجه میشید! چه زمانی می‌تونید بیاید؟
کمی فکر کردم اما واقعا نمی‌دانستم، بیرون آمدن از آن جهنم‌دره کار هر کسی نبود. باید برای آن‌ها بهانه‌ای جور می‌کردم تا متوجه این موضوع نشوند به همین دلیل؛ پاسخ دادم:
-فکر می‌کنم فردا زمان خوبی باشه!
-پس من فردا می‌رسم خدمتون! ولی چه ساعتی باید اونجا باشم؟
-ساعت سه اینجا باشید لطفا!
-باشه پس من ساعت سه می‌بینمتون.
تلفن قطع شد، من گیج و منگ سرجایم نشسته بودم و به فکر عمیقی فرو رفته بودم. یک دفعه با گرمای دست مارال به خودم آمدم، به او نگاه کردم و که یک دفعه پرسید:
-غزال حالت خوبه؟! کی بود؟
-از...از...اداره‌ی آگاهی باهام تماس گرفته بودن!
یک دفعه جمشید و مارال از شدت تعجب به همدیگر نگاه کردند، جمشید تلفن همراهش را که در دست داشت روی میز گذاشت و پرسید:
-از اداره‌ی آگاهی؟ آخه چرا!
- خودمم نمی‌دونم! فقط بهم گفت که یه موضوع خیلی مهمیه که باید باهام در موردش حرف بزنه.​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
دوبار با انگشتم ضربه‌ای به صفحه‌ی تلفن همراهم وارد کردم و صفحه‌ی آن روشن شد، یک‌باره نگاهم به عکس خودم و خواهرم افتاد که آن را به عنوان پس‌زمینه‌ی تلفنم انتخاب کرده بودم. آخرین عکسی که با خواهرم انداخته بودم و خاطرات خوب و بد زیادی را به یادم می‌آورد، دستم را روی صورتش کشیدم و درحالی که بغض کرده بودم زمزمه‌کنان پرسیدم:
-یعنی برام نشونه فرستادی؟ازم می‌خوای چیکار کنم!
مارال زمزمه‌ی مرا شنید اما به روی خودش نیاورد گویا خوب می‌دانست که در دلم چه هیاهویی به پا شده، بعد از چند دقیقه صدای زنگ تلفن او هم به صدا درآمد و به همین دلیل مجبور شد که از جایش بلند شود. جمشید نامه را در دست داشت اما آن را باز نمی‌کرد شاید هم دوست داشت در خلوت خود نامه‌ی سمیرا را بخواند، او واقعا تنها کسی بود که خواهرم را از ته دل دوست داشت ولی زندگی برای هردوی آن‌ها تصمیمات دیگری گرفته بود و حاصل این تصمیم ناجوانمردانه رفتن یکی به زیر خاک و دیگری زجرکشیدن تا آخر عمرش بود. مارال بعد از مدتی صحبت کردن و درحالی که تلفنش را در دست داشت به ما نزدیک شد و جمشید را مخاطب قرار داد:
-داداش دیگه باید بریم خونه! مامان باهات کار داره!
-به مامان گفتی که اومدیم غزالو ببینیم؟
-آره بهش گفتم! اون در جریانه ولی با خودت کار مهمی داره!
به قدری غرق در افکار و صحبتمان شده بودیم که به کلی زمان و مکان را فراموش کرده بودیم، سرم را بالا آوردم و گفتم:
-به نظرم بهتره دیگه بریم! منم کلی کار دارم که باید انجام بدم!
مارال نگاهش را از برادرش گرفت و به من خیره شد، درحالی که ناراحت بود پاسخ داد:
-واقعا ببخشید غزال! من نمی‌دونستم که...
حرفش را نیمه‌تمام گذاشتم، خوب می‌دانستم که منظورش چیست ولی او هم حق داشت. بالاخره آن‌ها هم کارهای خودشان را داشتند و من فقط برایشان مزاحمت ایجاد می‌کردم پس دستم را به سویش دراز کردم:
-برای چی عذرخواهی می‌کنی وقتی کار اشتباهی انجام ندادی!
-ولی آخه من...
-ولی آخه نداره عزیزم! برید به کارتون برسید نگران چیزیم نباشید.
هر سه‌نفرمان از روی صندلی بلند شدیم، جمشید از ما فاصله گرفت و به سمت صندوق رفت. وقتی خواستم جلویش را بگیرم مارال دست مرا گرفت و به سمت خودش کشید:
-شما لازم نکرده که توی کار ما دخالت کنی!
-این کار واقعا زشته مارال‌جان! من می‌خواستم مهمونتون کنم.
جمشید درحالی که قهقهه می‌زد به ما نزدیک شد، کنار مارال ایستاد و گفت:
-وقتی این رفتاراتو می‌بینم یاد سمیرا می‌افتم!
-مگه چیکار کردم که اینو میگین؟
-وقتی با سمیرا میومدیم بیرون! اون هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد که دونگشو پرداخت کنم،اون از اینکارا خیلی بدش میومد!
درست می‌گفت، از تجربه‌ای که هردویمان از خانواده به دست آورده بودیم همیشه این را به خاطر داشتیم که خودمان باید روی پای خودمان بایستیم و خودمان گلیممان را از آب بیرون بکشیم:
-آره دقیقا! سمیرا خیلی از این کارا بدش میومد
-ولی برای تو قضیه خیلی فرق میکنه غزال! اینو بفهم!
با تعجب او را نظاره کردم، نمی‌دانستم که منظورش از این حرف چیست پس سکوت کردم تا او خودش منظورش را بگوید:
-سمیرا خودش سرکار می‌رفت، خرجشو خودش در میاورد و حتی به توم خرجی می‌داد درست نمیگم؟
-خب آره ولی این چه ربطی به من داره؟
-ربطش اینه که تو مثل سمیرا آزاد نیستی!پس خیلی باید حواست به دخل و خرجش باشه فهمیدی؟
-ولی خب من...
مارال درحالی که لبخند زده بود مرا به آغوش کشید:
-جمشید راست میگه! وقتی باما میای بیرون لازم نیست نگران چیزی باشی.
با شنیدن حرفشان مثل یخی بودم که درحال ذوب شدن بود، هردوی آن‌ها راست می‌گفتند. دیگر سمیرایی نبود که خرج مرا بدهد و یا در مشکلاتم دست کمکش را به سویم دراز کند، دیگر خودم بودم و خودم پس باید تصمیم می‌گرفتم که تغییری در زندگیم ایجاد کنم. شاید سخت باشد ولی غیرممکن هم نیست، حالا که خواهرم نیست پس خودم باید دست به کار می‌شدم این تنها راهی بود که باید در راه رسیدن به آن تلاشم را دوبرابر می‌کردم. از کافه بیرون آمدیم، آن‌ها از من خواستند که مرا برسانند ولی خودم قبول نکردم. از هم جدا شدیم و هرکداممان راه خودمان را پیش گرفتیم، باد سردی می‌وزید و پوست صورتم را نوازش می‌کرد. دوست داشتم خودم را به دست باد بسپارم و بگذارم که این پاها هر کجا که دوست دارند...هرجایی به غیر از آن خانه.​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
دقیقا ساعت شش و پنجاه دقیقه بود که کلید را در قفل انداختم و آن را چرخاندم. درب خانه را به سمت عقب هُل دادم و وارد خانه شدم، صدای قهقهه‌ی مادرم به گوش می‌رسید که داشت با شخصی غریبه تلفنی صحبت می‌کرد، کفشم را داخل جاکفشی گذاشتم و به آرامی وارد حال خانه شدم. به قدری خانه بهم ریخته بود که هیچ آدمی تحمل ماندن در این مکان را نداشت، حتی زندگی برای من دراینجا خیلی سخت بود چه برسد به یک آدم غریبه. آخر خودم باید کارهای خانه را انجام می‌دادم پس به سمت اتاقم رفتم و وسایلم را سرجایش گذاشتم، لباسم را عوض کردم و تلفنم را به شارژ زدم. لباس خانگی‌ام را پوشیدم و آبی به دست و صورتم زدم تا کمی سرحال شوم، یک دفعه مادرم گفت:
-تو کی اومدی که من متوجه نشدم!
دلم نمی‌خواست حرفی بزنم ولی دوست هم نداشتم او را حساس کنم، او تنها راه من برای خروج از خانه بود پس هرجور که میشد باید صبر و تحملم را بیشتر می‌کردم. دستم را به سمت حوله‌ی آبی‌رنگ دراز کردم و صورتم را با آن خشک کردم:
-دوست نداشتم مزاحم حرف زدنت بشم پس گفتم بزارم وقتی تلفنت تموم شد بهت بگم!
او درحالی که تلفن همراهش را نگاه می‌کرد و نیشش تا بناگوشش باز بود به سمت مبل رفت، روی آن دراز کشید و مرا مخاطب قرار داد:
-آفرین دختر خوب! حالا که اومدی خونه رو مرتب کن شامم درست کن تا بابات نیومده!
او روی مبل دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می‌کرد و من هم مثل یک خدمتکار مجبور بودم کل خانه را تمیز کنم، پس به سمت آشپزخانه رفتم و دستمال گردگیری را از داخل کشو بیرون آوردم و کارم را شروع کردم. اول حال خانه، بعد آشپزخانه، بعد دست‌شویی و در آخر هم اتاق‌ها را تمیز کردم تا خانه حال وهوای جدیدی به خودش بگیرد. در آخر یک شام ساده برایشان آماده کردم و وسایل شام را هم روی میز برایشان چیدم:
-مامان! من همه‌ی کارارو انجام دادم دیگه میتونم برم؟
مادرم از روی مبل بلند شد و اطرافش را نگاهی انداخت، بعد از گذشت چنددقیقه وارد آشپزخانه شد و با استشمام بوی غذا لبخندی روی صورتش شکل گرفت:
-می‌بینم که همه‌ی کارارو انجام دادی! چه زرنگ شدی؟
-خب حالا دیگه می‌تونم برم اتاقم استراحت کنم!
-حالا که این روزا دختر خوبی شدی! منم می‌تونم بیشتر بهت کمک کنم.
-ممنون مامان جون!
خواستم وارد اتاقم شوم که یک دفعه مادرم دوباره مرا صدا زد:
-راستی غزال! جریان دانشگاه رفتنت چیشد؟
با شنیدن این موضوع غمی عجیب کل وجودم را فرا گرفت، باورم نمیشد که باز داشت در مورد این موضوع بحث می‌کرد. او خوب می‌دانست که من چه قدر در این باره حساس بودم ولی باز هم فقط به خودش اجازه می‌داد که مرا با این حرف‌ها اذیت کند. نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم:
-مامان‌جان! من در مورد دانشگاه رفتن قصدم جدیه!
ابرویی بالا انداخت و لب‌هایش را جمع کرد، دست به سی*ن*ه ایستاد و درحالی که سرش را کج کرده بود ادامه داد:
-خب هزینه‌هاش می‌خوای چیکار کنی؟
-مامان‌جان! اون موقع گفتم الانم میگم خودم درستش می‌کنم پس نگران چیزی نباشید.
-از الان بگم نه روی من می‌تونی حساب کنی و نه روی بابات! فهمیدی؟
-باشه مامان‌جان! همین که بابارو راضی کردی که من برم دانشگاه برای خودش کلیه!
مادرم لبخندی زد وگفت:
-هرجور خودت صلاح می‌دونی! ولی از این به بعد خودتیو خودت.
می‌دانستم راهی که انتخاب کردم سخت‌تر از آن چیزی است که حتی به ذهنمم خطور نمی‌کرد، او سعی می‌کرد که با زبان بی‌زبانی به من بفهماند که حالا دیگر خودم هستم و تمام. آب دهانم را قورت دادم و برای چند ثانیه‌ای هم که شده سکوت کردم، تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که با موافقت کنم:
-باشه مامان‌جان! خودم خوب می‌دونم.
وارد اتاق شدم و درب اتاقم را قفل کردم، روی تخت نشستم و سعی کردم برای خودم هدفی تعیین کنم اما؛ حرف‌های آن کاراگاه خیلی ذهنم را نسبت به خودش مشغول کرده بود، چیزی از ته دل به من می‌گفت که پرونده‌ی خواهرم مشکلی دارد، فوت خواهرم بی‌دلیل نبود ولی پدر و مادرم آن را انکار می‌کردند. دستانم را روی صورتم گذاشتم و به فکر عمیقی فرو رفتم، یاد آن زمانی افتادم که وقتی فهمیدم جنازه‌ی خواهرم را پیدا کردند چه حالی به من دست داد. هیچ‌ک.س نمی‌دانست جریان از چه قرار است و خانواده‌ام هم بیخیال این موضوع شده بودند پس حداقل؛ یکی باید این کار نیمه‌تمام را به پایان می‌رساند. در همین زمان با شنیدن صدای پدرم به خودم آمدم که زودتر از همیشه به خانه آمده بود:
-با غزال حرف زدی؟ بهت چی گفت!
-غزال گفت که می‌خواد بره دانشگاه همین!
یک دفعه صدایش کمی بالاتر رفت، دستش را به میز کوبید و گفت:
-اون دقیقا عین خواهرشه! وقتی که زنده بود یه پا دردسر بود حالام که مرده یکی دیگه جاشو داره پر می‌کنه!
-ول کن حالا توئم! وقتی ببینه سخته خودش ول می‌کنه!
-اون وقت مجبور میشه با اون پسری که من میگم ازدواج کنه! مگه نه؟!
-آره دیگه! وقتی تو بهش پول ندی خودش باپای خودش میاد سمتون دیگه!
با هم خندیدند و صدای خنده‌هایشان کل فضای خانه را اشغال کرد، حالم از این خانه و آدم‌های متقلبش به هم می‌خورد. دیگر حتی دلم نمی‌خواست برای یک ساعت هم که شده در این خانه بمانم اما؛ چاره‌ای هم نداشتم، از طرفی دیگر حرفی مدام در ذهن و دلم تکرار می‌شد که باید تحمل می‌کردم، به سمیرا حسادت می‌کردم و ناراحتی و پریشانی‌ام را با تمام وجودم احساس می‌کردم.
دستم را به سمت کلیدبرق دراز کردم و برق اتاق را خاموش کردم، پتوی گرم و راحتم را کنار زدم و سرجایم دراز کشیدم و خودم را در افکارم غرق کردم. خیلی دوست داشتم که بدانم فردا قرار است چه اتفاقی بیافتد و امیدوارم هستم که به آن نتیجه‌ای دلخواهی که می‌خواهم برسم، به قدری تاریکی مرا در خود غرق کرد که نفهمیدم چه زمانی چشمانم را بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
گیج و سردرگم به دور خودم می‌چرخیدم، مه غلیظی اطرافم را احاطه کرده بود و نمی‌دانستم که دقیقا کجا هستم و دلیل حضور من در این مکان ناشناخته چیست،احساس می‌کردم هر چه بیشتر دست‌وپا بزنم در باتلاقی فرو می‌روم که هیچ راه نجاتی ندارد که یک‌دفعه صدایی آشنا نظرم را جلب کرد که به آرامی زمزمه می‌کرد:
-غزال بیا اینجا! غزال بیا اینجا!
مدام این حرف را می‌شنیدم اما نمی‌دانستم منشا آن دقیقا از کجاست، هی سرم را برمی‌گرداندم تا شاید کسی یا چیزی را ببینم ولی انگار به بن‌بست رسیده بودم. این سردرگمی مرا بیش از پیش گیج‌تر کرده بود. یک لحظه دستی محکم مچ دست مرا درهم فشرد، سردی کف دستش را به خوبی احساس می‌کردم، دقیقا همان حسی به من القا شده بود که برای اولین‌بار آن را در پزشکی‌قانونی تجربه کرده بودم، همان حس ترسی که دلیلش را نمی‌دانستم، حسی که باعث شده بود کرختی و مورمورشدن عجیبی به من دست بدهد. یک دفعه صدایی درکنار لاله‌ی گوشم زمزمه شد:
-من خیلی وقته که منتظرتم غزال!
این صدای سمیرا بود، صدای خودش بود، از این بابت خیلی مطمئن بودم ولی هرکاری می‌کردم نمی‌توانستم سرم را برگردانم گویا چیزی مانع میشد تا من توان حرکت کردن نداشته باشم و باز همان جمله مدام و مدام تکرار شد اما یک‌باره همه‌جا در تاریکی فرو رفت. به پشت سرم نگاه کردم اما کسی را ندیدم ولی مطمئن بودم که صدای سمیرا را شنیده بودم.سرم را پایین انداختم دستم را روی سرم کشیدم، چشمانم را بستم و در اعماق وجودم به این فکر کردم که سمیرا از گفتن این حرف‌ها به چه چیزی اشاره می‌کند ولی هیچ جوابی برایش نداشتم. وقتی چشمانم را باز کردم، نگاهم به دوتاپای برهنه افتاد که دقیقا جلوی من ایستاده بودند. ترس و وحشت همه‌ی وجودم را در برگرفت دقیقا مثل سیلی که همه‌چیز را می‌بلعد و رحمی هم ندارد، لرزش دستانم به یک‌باره شروع شد و عرق سردی بر روی پیشانی‌ام نشست. دوست نداشتم سرم را بالا بیاورم اما چاره‌ای هم نداشتم، نفس عمیقی کشیدم و آب گلویم را قورت دادم. به آرامی سرم را بالا آوردم و با چشمانی روبه‌رو شدم که به چشم‌هایم خیره شده بود،درحالی که سرش را کج کرده بود موهای سیاه و بلندش کل صورتِ رنگ پریده‌اش را در برگرفته بودند. نوشته‌هایی عجیب روی پوستش حکاکی شده بودند که تا به حال مشابه آن را هم در اینترنت ندیده بودم ولی از طرفی هم خیلی برایم آشنا به نظر می‌رسید ولی به قدری ترسیده بودم که مغزم یاری‌ام نمی‌کرد، ترس هیچ دارویی نداشت و تنها راه کنترل کردنش روبه‌رویی با آن بود. در یک چشم به هم زدن دخترک ناپدید شد، شدت صداهایی که می‌شنیدم بیشتر از قبل بود و همین مرا خیلی اذیت می‌کرد.برای لحظه‌ای دستی روی صورتم قرار گرفت و دست دیگرش را هم به سمت گلویم برد و فشاری عجیب را روی گلویم احساس کردم، هر چه فشار بیشتر میشد ضربان قلبم هم بالاتر می‌رفت و هرآن امکان داشت که از شدت هیجان و ترس بایستد، نمی‌توانستم نفس بکشم و هر چه تقلا می‌کردم فایده‌ای نداشت. دعا می‌کردم که این خواب باشد، خوابی که دوست داشتم هر چه سریع‌تر از آن بیدار شوم...
با ضربه‌ی سهمگینی که به شیشه‌ی اتاقم وارد شد از خواب پریدم، قلبم تندتند می‌زد و بدنم می‌لرزید. دقیقا حس همان گنجشکی را داشتم که نمی‌دانست کجاست، از کجا می‌آید، به کجا تعلق دارد و به کجا خواهد رفت.با خودم زیرلب زمزمه کردم:
-این دیگه چه خواب وحشتناکی بود که من دیدم!
این اولین باری بود که همچین خواب ترسناک و نفس‌گیری را میدیدم. اصلا نمی‌توانستم آن چشم‌ها، موهای بلند و سیاه و مخصوصا آن حروف‌های عجیب و غریبی را که روی پوست بدنش حکاکی شده بود را فراموش کنم، هر چه قدر فکر می‌کردم فایده‌ای نداشت، فقط یک چیزی را خوب می‌دانستم و آن هم این بود که مرگ خواهرم اصلا طبیعی نبود. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به ساعت اتاقم انداختم که صدای تیک‌تاک آن با سکوت اتاق درهم آمیخته شده بود، عرقِ سردِ روی پیشانی‌ام را پاک کردم و دستی به موهای بهم ریخته‌ام کشیدم که یک دفعه با شنیدن صدای اذان وجودم سرشار از انرژی شد. از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم، به آرامی در را باز کردم و داخل راهرو را با دقت نگاه کردم. به آرامی به سمت دستشویی رفتم و با آب سرد صورتم را شستم، وقتی خودم را در آیینه دیدم یاد آن لحظه‌ای افتادم که برای آخرین بار به خواهرم نگاه می‌کردم، این دقیقا همان حسرتی بود که تمام وجودم را در برگرفته بود و عذاب‌وجدان مثل یک خوره روحم را نابود می‌کرد. سرم را بالا آوردم و چشمانم را بستم، دلم می‌خواست گریه کنم ولی از طرفی احساس می‌کردم که برای گریه‌کردن خیلی زود است و باید هر چه زودتر دلیل پشت‌پرده‌ی مرگ خواهرم را پیدا می‌کردم. از روزی که آن حرف‌ها را از زبان دکتر شنیده بودم حس کرده بودم که یک‌جای کار می‌لنگد اما پدرم سعی داشت این موضوع را از من پنهان کند.
وضو گرفتم و سعی کردم برای یک لحظه هم که شده به هیچ چیزی فکر نکنم. آرام درب دستشویی را بستم، خواستم به سمت اتاقم بروم که یک‌دفعه احساس کردم که یک هاله‌ای عجیب را دیدم که جلوی اتاق سمیرا ایستاده بود، سر جایم ایستادم و با دستم چشمانم را مالیدم اما او از جایش تکان نخورده بود. جلوتر آمدم و با صدایی آرام‌تر گفتم:
-مامان! مامان!تویی؟!
جوابی نشنیدم، او بدون این که حرکتی بکند جلوی اتاق سمیرا ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد.ذره‌ذره جلوتر رفتم که یک‌دفعه دستش را دیدم که به چیزی اشاره می‌کرد.از طرفی می‌ترسیدم جلوتر بروم و از طرفی دیگر باید سعی می‌کردم تا بفهم که به چه چیزی اشاره دارد پس سعی کردم با نگاهم دستش را دنبال کنم:
-اون داره! اون داره به اتاق سمیرا اشاره می‌کنه؟!​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفته بود، سرجایم ایستاده بودم و توان انجام هیچ‌کاری را نداشتم دقیقا مثل شخصی که بدنش را با قفل و زنجیر بسته باشند، با این که وسایل گرمایشی خانه به خوبی کار می‌کرد اما؛ سرمای عجیبی فضای خانه را اشغال کرده بود. در بسیاری از مطالبی که درباره‌ی اتفاقات ماورالطبیعه خوانده بودم به این جمله اشاره شده بود که " همه‌چیز با اتفاقات ناچیز و پیش‌پا افتاده شروع می‌شود پس به اطراف خود بیشتر دقت کنید"، آیا این اتفاق هم جزئی از همان اتفاقات ناچیز بود و یا یک خواب ترسناک که تمام نمی‌شد، من به این موضوعات هیچ اعتقادی نداشتم ولی از زمانی که خواهرم را از دست دادم همه‌ی اعتقادها و باورهایم تغییر کرده بود. آب گلویم را قورت دادم و سعی کردم دلم را به دریا بزنم، پس کمی قدم به سمت جلو برداشتم که به یک‌باره نوری قرمز همه‌ی فضای خانه را اشغال کرد، درب اتاق سمیرا به آرامی باز شد و دخترک دوباره با دستش داخل اتاق او را نشان داد. با دستم عرق سرد روی پیشانی‌ام را پاک کردم و با قدم‌هایی آهسته به سمت دخترک نزدیک شدم، هنوز نمی‌توانستم چهره‌ی او را ببینم ولی حس خوبی هم نداشتم. کمی قدم‌هایم را تند کردم تا به او نزدیک‌تر شدم اما یک‌دفعه او ناپدید شد، با چشمانم گرد شده‌ام به اطراف نگاه ریزی انداختم ولی هیچ اثری از او نبود، حتی دوست نداشتم به پشت سرم هم نگاه بیندازم پس به سمت اتاق سمیرا رفتم. تاریکی در اتاق خواهرم حکم‌فرمایی می‌کرد و سرما را بیشتر از قبل احساس می‌کردم، به اطرافم نگاهی انداختم و دستی به دیوار کناری کشیدم تا شاید کلیدبرق را پیدا کنم ولی گویا اشتباه می‌کردم که یک‌دفعه چراغ‌خوابِ اتاق خود به خود روشن شد، تپش قلبم به حدی رسیده بود که احساس می‌کردم هر لحظه امکان دارد قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام شکافته شود، از جایش بیرون بیاید و همه‌چیز به یک‌باره سیاه و تار شود.صدایی عجیب و دلهره‌آور در گوشم زمزمه شد که بخار سردش لرزش عجیبی به تنم انداخت:
-اونجاست! اونجاست!
منظورش را نمی‌فهمیدم، مدام این حرف تکرار می‌شد و من بیشتر از قبل گیج‌تر می‌شدم تا این که نگاهم به برگه‌ای افتاد که در لا‌به‌لای لپ‌تاب خواهرم قرار گرفته بود. این برگه قبلا آنجا نبود چون به قدری اتاق خواهرم را زیر رو کرده بودم که با چشمان بسته هم می‌توانستم بگویم که هر کدام از وسایلش کجا قرار دارد، به سمت میز رفتم و دستم را به سمت لپ‌تاب دراز کردم. به آرامی لبه‌ی صفحه‌ی نمایش را بالا بردم و برگه را از زیر آن خارج کردم، وقتی به صفحه نگاه انداختم متوجه حروف و کلماتی شدم که برایم خیلی آشنا به نظر می‌آمدند، خیلی آشنا و در عین حال عجیب و دلهره‌آور.دوباره صدایی را شنیدم اما این بار خبری از حرف زدن نبود بلکه صدایی بود مثل ضربه‌زدن به دیوار که اصلا برایم خوشایند به نظر نمی‌رسید. این صدا از سمت دیوار کنار تخت‌خواب سمیرا به گوش می‌رسید، همان طور که برگه را در دست داشتم دعا می‌کردم که از این کابوس وحشتناک بیدار شوم، گویا تا زمانی که به سمت صدا نمی‌رفتم این ضربه مدام و مدام تکرار می‌شد پس دلم را به دریا زدم و به سمت تخت‌خواب خواهرم رفتم که یک دفعه در گوشم زمزمه شد:
-مواظب باش! خیلی مواظب باش! اون دنبالش می‌گرده!
با برگشتن به سمت صدا یک دفعه برق اتاق روشن شد، صدای جیغ من فضای اتاق را در برگرفت و سکوت را شکست. از شدت ترس روی زمین نشستم و چشمانم را بستم، دستم را روی گوش‌هایم قرار دادم و زمزمه کردم:
-خدایا خودت کمکم کن!
صدای مادرم را شنیدم که با عصبانیت مرا مخاطب قرار داد:
-چته وحشی! چرا جیغ میزنی؟!
با صدای شنیدن مادرم آرامشی عجیب وجودم را در برگرفت، سرم را بالا آوردم و پرسیدم:
-تو...تو اینجا چیکار می...میکنی؟!
مادرم با تعجب سرتاچای مرا نگاهی انداخت و گفت:
-والا من این سوالو باید ازت بپرسم! تو اینجا چیکار میکنی؟!
-خب اومده بودم اتاق خواهرم! مگه جرمه؟!
-نه جرم نیست! منظورم اینه که چه جوری قفل درو باز کردی؟!
با تعجب به در نگاه کردم، اصلا به نظر نمی‌رسید که درب اتاق قفل باشد پس پاسخ دادم:
-وا در اتاق که قفل نبود! من خیلی راحت اومدم تو!
در همین زمان پدرم پشت سر مادرم ظاهر شد، با عصبانیت گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی! چه جوری اومدی تو؟!
مادرم دستش را به سمت دستگیره دراز کرد، نگاهی به آن انداخت و پرسید:
-مگه تو در اتاقو قفل نکرده بودی؟!
پدرم با نگاهش تایید کرد که درب اتاق را خودش شخصا قفل کرده:
-من خودم در اتاقو قفل کردم! امکان نداره یادم رفته باشه!
مادرم نگاهش را از پدرم گرفت، با تعجب به اطراف نگاه کرد ولی چیزی نبود که توجه او به سمتش جلب شود. قبل از آن که هردوی آن‌ها متوجه برگه‌ی داخل دستم شوند، آم را داخل جیب شلوارم گذاشتم و پرسیدم:
-شاید قفل در خراب شده چون من خیلی راحت اومدم تو!
مادرم حرف مرا تایید کرد و گفت:
-غزال راست میگه! شاید قفل خرابه...
پدرم حرف او را ناتمام گذاشت:
-من خودم قفل درو عوض کردم! امکان نداره که خراب باشه.
او زیر بار این حرف نمی‌رفت اما هیچ توجیهی هم برای این موضوع پیدا نمی‌کرد، از هردوی آن‌ها فاصله گرفتم و از اتاق خارج شدم که یک دفعه مادرم گفت:
-هر وقت خواستی بیای تو اتاق سمیرا قبلش باید بهم بگی! فهمیدی؟!
پدرم خم شد تا نگاهی به قفل درب اتاق بیاندازد و مادرم هم مثل یک نگهبان محافظ بالای سرش ایستاده بود غرغرکنان حرفش را ادامه می‌داد.خیلی دوست داشتم دلیل این حرف را بدانم. چرا باید برای رفتن به اتاق خواهرم از شخصی اجازه می‌گرفتم که زنده و مرده‌ی دخترش یک ذره هم برایش ارزشی نداشت و این موضوع مرا بیش از پیش ناراحت و عصبانی تر می‌کرد:
-چشم مامان! بهت میگم...
چاره‌ای هم نداشتم، تا زمانی که میشد باید با ساز آن‌ها می‌رقصیدم و کنار می‌آمدم تا خودم هم بتوانم به خواسته‌هایی که دارم برسم. حالا خواهر بزرگترم را درک می‌کردم، تا زمانی که بود من حتی نمی‌دانستم تنهایی چیست ولی از زمانی که او مرا ترک کرد تازه فهمیدم تنهایی و سردرگمی چه معنا و مهفومی در خودش گنجانده.
وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم، دستم را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. به ساعت نگاه کردم، وقتی به خودم آمدم تازه فهمیدم که قرار بود چه کاری انجام بدهم پس به سمت کمددیواری‌ام رفتم و درش را باز کردم، دستم را دراز کردم و جانماز ساده‌ای را که قبلا پدربزرگم از آن استفاده می‌کرد برداشتم. آن را روی زمین پهن کردم و چادر گلبهی رنگم را که با گل‌های رز سفید و خطوط طلائی رنگ تزئین شده بود سر کردم و مشغول عبادت و صحبت با خدای خودم شدم، همین برایم کافی بود...
***​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
فصل دوم "سرنخ‌های پنهان"
مقابل آینه ایستاده بودم و لباسم را مرتب می‌کردم، مادرم به همراه پدرم خانه را ترک کرده بود و من قبل از آن به هردویشان اطلاع داده بودم که برای چند ساعتی به دیدن یکی از دوستان قدیمی‌ام می‌روم. نمی‌توانستم به آن‌ها واقعیت را بگویم چون؛ اگر متوجه این موضوع می‌شدند دیگر حتی اجازه نمی‌دادند که خانه را ترک کنم پس مجبور بودم تن به گفتن هر دروغی بدهم تا این موضوع را مثل یک راز نگه دارم البته به جز مارال و برادرش جمشید. قبل از آن که خانه را ترک کنم وظیفه داشتم به کارهای خانه رسیدگی کنم و بعد به کارهای شخصی خودم برسم، در همین زمان یک دفعه صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد، با سرعت به سمت تلفن خیز برداشتم و بدون توجه و حتی یک نگاه به شماره پاسخ دادم:
-بله بفرمایید؟!
مارال بود، از این که او با من تماس گرفته بود خیلی خوش‌حال شده بودم و از طرفی هم خیلی استرس داشتم پس سعی کردم به آرامی و لطافت تمام با او صحبت کنم:
-سلام خنگول جان! چه‌طوری مادر؟!
از طرز صحبتش خنده‌ام گرفته بود پس پاسخ دادم:
-سلام مامان‌جون تو چه طوری؟!
-قربون دختر خنگولم بشم که اصلا یادی از مادرش نمی‌کنه!
-خب حالا توئم! دست پیش گرفتی که عقب نیوفتی!
هم‌زمان هردویمان خندیدیم، از طرفی هم این خنده نگرانی مرا نسبت به موضوع دیدارم با سرگرد ممقانی کم نمی‌کرد بلکه سئوال‌های بی‌پاسخ زیادی ذهن مرا بیش از پیش درگیر خود کرده بود. مارال بعد از چند دقیقه‌ای سکوت پرسید:
-غزال می‌خوای منو جمشیدم باهات بیایم؟!
-نه عزیزم لازم نیست! بهتره که خودم تنها برم اونجا!
-ولی به نظرت جریان چیه که اینا این قدر پیگیرش شدن؟
این سئوال دقیقا همان سئوالی بود که بارها و بارها از خودم می‌پرسیدم اما جوابی برایش نداشتم، تازه از همه مهم‌تر برگه‌ای بود که دیشب پیدا کرده بودم، نوشته‌هایی که روی برگه حک شده بود و اشکالی که به صورتی خیلی عجیب و غریب ترسیم شده بود. آیا در این باره هم باید به پلیس اطلاع می‌دادم و یا خودم دنبالش را می‌گرفتم:
-نمی‌دونم اما وقتی برم اونجا میفهمم!
-مارو منتظر نزار خواهشا! وقتی فهمیدی جریان چیه بهمون بگو!
-باشه عزیزم! من دیگ برم.
تلفن قطع شد و دوباره سکوت کل فضای خانه را در برگرفت، به سمت اتاقم رفتم و وسایلم را آماده کردم تا به موقع از خانه بیرون بروم. وقتی مقنعه‌ام را سرم کردم نگاهم به قاب عکس خودم و خواهرم افتاد که پاییز سال پیش با هم گرفته بودیم، برای یک لحظه دلم برای آن روزها تنگ شد، روزهایی که خوش بودیم و به هیچ‌چیزی نیاز نداشتیم ولی حالا همه‌چیز رنگ سیاه به خود گرفته بود. به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم، ساعت تقریبا یک ربع مانده به دو بود پس باید عجله می‌کردم. از اتاق بیرون آمدم و کفش‌هایم را از جا کفشی قهوه‌ای رنگی که با خطوط مشکی تزئین شده بود بیرون آوردم، در خانه را باز کردم و کفش‌هایم را پوشیدم. کلید را از داخل کیفم بیرون آوردم و در خانه را قفل کردم.
***
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بود که به مقصد رسیدم، از خانه تا اداره‌ی آگاهی حداقل نیم‌ساعت تا یک ساعت راه بود. زمانی که از ماشین پیاده شدم نگاهم به درب اصلی اداره‌ی آگاهی افتاد که نظرم را خیلی جلب کرده بود. دیواره‌های بلندی که با کاشی‌های سرخ و رده‌های سفید چشم‌اندازی جالب را به نمایش گذاشته بود، سردر بالای دیواره با نقش و نگارهای آبی و طرح‌های سنتی طراحی شده بود و در آخر هم گلدان‌های سنگی که با گل‌های مریم و بنفشه نمای خیابان را به کلی تغییر داده بودند.
از درب اصلی وارد محوطه‌ی اداره‌ی آگاهی شدم، تلفن همراهم را به سرباز جوانی که پشت میزی نشسته بود و ورود و خروج مردم را کنترل می‌کرد تحویل دادم. سرباز جوان از من خواست که روی صندلی داخل محوطه‌ی ساختمان بنشینم و منتظر بمانم، انتظار دقیقا همان کلمه‌ی نفرت‌انگیزی بود باعث شد ناامیدی زندگی مرا از این رو به آن رو کند و ناامیدی یعنی بسته شدن درهایی که فکر می‌کردی همیشه به رویت باز هستند...
با صدای سربازی که مقابلم ایستاده بود به خودم آمدم:
-خانم محمدی! حالتون خوبه؟!
پاسخ دادم:
-بل...بله خوبم؟ ببخشید ذهنم خیلی درگیر بود
-مشکلی نیست! می‌تونید برید داخل سرگرد منتظرتون هستن
-خیلی ممنون حتما!
از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاقی رفتم که سرباز جلوی آن ایستاده بود، وارد اتاق شدم و به مردی که پشت میز نشسته بود نگاه انداختم:
-سلام روزتون بخیر!
-سلام خوش اومدید! خانم غزال محمدی هستید دیگه؟!
-بله خودم هستم.

 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
وارد اتاق مربع‌شکلی شدم که دیواره‌هایش با رنگِ‌کرم رنگ شده بودند و روی آن را با کاشی‌هایی به رنگ مشکی و طوسی چسبانده بودند. پنجره‌ی اتاق با پرده‌های ساده‌ی سفید، یک پوستری مسطتیل‌شکل به رنگ آبی که در داخلش نماد پلیس‌ناجا به رنگ سبز طراحی شده بود به دیوار نصب شده بود، قاب‌هایی با عکس‌ها و نوشته‌های متفاوت که تقدیرنامه به نظر می‌رسیدند و پرچم کشور که کنار یک گلدان بزرگ قرار داشت. سرگرد با لباس سبزی که به تن داشت پشت میز چوبی‌اش نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد، پرونده‌هایی با طول و اندازه‌ی مختلف در قفسه‌ی کناری میزش قرار داشتند و همین نشان می‌داد که این شغل شوخی‌بردار نیست. او از جایش بلند شد و به نشانه‌ی ادب دستش را به سمت صندلی که دقیقا سمت راست میزش قرار داشت نشانه رفت:
-بفرمایید اینجا بنشینید!
-خیلی ممنونم! حتما!
قبل از نشستن کیفم را در دستانم گرفتم و بعد روی صندلی نشستم، در همین زمان پیرمردی وارد اتاق شد که یک سینی‌ِچای به دست داشت. خیلی آرام و بی‌صدا به میز نزدیک شد و سینیِ‌چای را به سمتم گرفت:
-بفرما دخترم!
لبخندی زدم و دستم را به سمت سینیِ‌چای دراز کردم که یکد دفعه چشمانم به نگاهش افتاد. به چشمان آبی‌رنگش خیره شدم، بعضی‌وقتا به این فکر می‌کردم که خداوند چه قدر قدرتمند است که توانسته این رنگ‌های زیبا و مخلوقات دوست‌داشتنی را به وجود بیاورد، دقیقا مثل این چشم‌ها که همانند؛ یک دریای بی‌کرانند...واقعا زیبا و دل‌نشین بود:
-خیلی ممنون پدرجان!
سرگرد ممقانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
-من چیزی نمی‌خورم! حالا می‌تونی بری.
پیرمرد حرفی نزد و فقط با تکان‌دادن سرش حرف او را تایید کرد، از میز فاصله گرفت و درحالی که سینی‌‌اش را در دست داشت از اتاق خارج شد. با بسته شدن درب اتاق سرگرد ممقانی مرا نگاه کرد و گفت:
-خب حالا اگر امکانش باشه می‌خواستم در مورد یه موضوع خیلی مهم باهاتون صحبت کنم!
با دقت تمام و بدون این که حرفی بزنم به حرف‌هایش گوش دادم:
-و این موضوع مهم و محرمانه بهتره که بین خودمون بمونه! متوجه که هستید منظورم چیه؟!
-بله متوجه منظورتون هستم اما میشه بدونم چرا محرمانس!؟
کمی سکوت پیشه کرد، از نطر من این سکوت نشانه‌ی خوبی نبود ولی باید منتظر پاسخی می‌بودم که قرار بود بشنوم پس باید خودم را برای هرچیزی که قرار بود بدانم آماده می‌کردم:
-با تحقیقاتی که توسط تیم ما انجام شده به این نتیجه رسیدیم که فوت خواهرشما خیلی مشکوکه!
-مشکو...مشکوک؟! اصلا این یعنی چی؟!
-من در این‌باره هم به پدرومادرتون اطلاع داده بودم ولی اونا خواستار این بودن که هر چه زودتر این پرونده بسته بشه!
با دستم تکیه‌گاه صندلی را در هم فشردم، سرم را پایین انداختم وبه فکر فرو رفتم که او به حرفش ادامه داد:
- و این نشون میده که شما اصلا از این موضوع اطلاع نداشتین درست میگم!
-بله! من اصلا هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم.
او نگاهش را از من گرفت و به پرونده‌ای که جلوی رویش خیره شد، درحالی که مطالب داخل پرونده را می‌خواند گفت:
-این پرونده یکی از عجیب‌ترین پرونده‌هایی هستش که پلیس جنایی بهش برخورد کرده!
او یک عکسی را از داخل پرونده بیرون کشید و به سمتم گرفت:
-وقتی که جنازه‌ی خواهرتونو پیدا کردن یه نامه‌ای با همچین متنی کنارش پیدا کردن! میشه بهم بگید منظورش چی می‌تونه باشه؟!
دستم را دراز کردم و عکس را گرفتم، با تعجب به عکس خیره شدم و پرسیدم:
-این که! این که اسم منه!
-درسته! دقیقا منم می‌خواستم به همین موضوع برسم!
-خب...خب...آخه چرا اسم من باید کنار جنازه‌ی خواهرم باشه!
-میشه ازتون بپرسم رابطتتون با خواهرتون چه جوری بوده؟!
-خب من و خواهرم خیلی به هم نزدیک بودیم، قبل از این که ایرانو ترک کنه ازم خواست که هر روز باهاش تماس تصویری برقرار کنم! ولی خب این چه ربطی به این موضوع داره؟!
-ربطش دقیقا اینجاست که ما داریم فکر می‌کنیم اون به یه چیزی اشاره می‌کنه که کلید اصلیش شما هستی!
اصلا نمی‌توانستم درک کنم که چرا به همچین نتیجه‌ای رسیدند، من جز حرف‌های روزانه‌ای که با او می‌زدم از چیز دیگری خبر نداشتم پس چرا این موضوع باعث شده بود ک آن‌ها همچین فکری در مورد من بکنند. با دقت بیشتر به نامه‌ای که در داخل عکس قرار داشت نگاه کردم و جملاتی که در آن نوشته شده بود زیرلب زمزمه کردم:​
"تو به اینجا خواهی آمد..."​

 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,280
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین