جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Umbrella Bliss با نام [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,758 بازدید, 38 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Umbrella Bliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

از نظرشما روایت داستان رمان چگونه است ؟

  • خیلی عالی است

    رای: 14 73.7%
  • خیلی خوب است

    رای: 2 10.5%
  • خوب است

    رای: 2 10.5%
  • جای کار دارد و بهتر میتوان به آن پرداخت

    رای: 1 5.3%
  • خیلی بد است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    19
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
بر روی مبل راحتی دایره شکلی که در داخل حال خانه بود دراز کشیده بودم، مبل خانه با دایره‌های ریز و درشت که مشکی و بنفش رنگ بودند تزئین شده بود.بالش را زیر سرم گذاشته بودم و سریالی که از شبکه‌ی سه پخش می‌شد را نگاه می‌کردم. در همین زمان در خانه باز شد و بعد از گذشت چند دقیقه صدای بسته شدن در اصلی به گوش رسید. از جایم برخاستم و به راه‌روی خانه نگاه کردم که یک دفعه با پرش سمیرا از روی مبل بر روی زمین افتادم.
خواهرم در حالی که دست‌اش را بر روی دلش گذاشته بود؛ بلند بلند می‌خندید.به سختی از روی زمین بلند شدم و او را با عصبانیت نگاه کردم:
-مرض داری! خو عین آدم وارد خونه شو
سمیرا باز هم جواب نداد و همین‌طور به خندیدن ادامه می‌داد:
-به خدا از جام بلند شم تا می‌تونم می‌زنمت!
این بار مرا با آن چشم‌های عسلی و گیرایش نگاه کرد، دستی به موهای بلند و مشکی‌اش کشید و گفت:
-خب حالا توئم! آدم بی‌جنبه به تو می‌گن.
-بهت نشون می‌دم آدم بی‌جنبه کیه!
دستم را بر روی زانویم گذاشتم و بلند شدم، از زور عصبانیت لب‌هایم را همانند؛گلی که در حال شکوفه زدن بود جمع کردم، ابروهایم را بالا انداختم و با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت سمیرا دویدم، او هم برای این که بتواند از خودش دفاع کند مانده‌ی آب ته شیشه‌ای که در دست داشت را به سمت من نشانه رفت. لباس مورد علاقه‌ام خیس شده بود و من بیش از پیش عصبانی‌تر بودم. با صدایی بلند اسمش را صدا زدم و گفتم:
-سمیراا! به خدا اگه دستم بهت برسه کشتمت.
-بیا ببینم چه قدر جرئت داری خوشگل خانم!
از این حرف بی‌زار بودم، وقتی کسی این کلمه را به من نسبت می‌داد از خود بی‌خود می‌شدم. نمی‌دانم چرا اما نسبت به این کلمه حس خوبی نداشتم، در همین زمان مادرمان وارد حال خانه شد و با صدایی بلند و ترسناک گفت:
-یه روز نشد من بیام خونه این خوکای بی‌سروپا مثل آدم رفتار کنن!
پشت درب اتاق خواهرم ایستاده بودم، می‌دانستم که این لحظه آرامش قبل از طوفان است. خواهرم به سرعت درب اتاق را باز کرد و در مقابل‌ام ایستاد، دستی بر روی مو‌هایم کشید و گفت:
-غزال برو تو اتاق منم الان میام!
دستش را گرفتم و با نگرانی پاسخ دادم:
-سمیرا توروخدا دعوا نکن امروز اصلا روزش نیست!
خواهرم دست مرا از دستش جدا کرد، با آن نگاه‌های پر از مهر و محبت‌اش به چشم‌هایم خیره شد و با آن دست‌های گرم‌اش گونه‌ی سرخ‌ام را نوازش کرد و گفت:
-تو نمی‌خواد نگران باشی من خودم درستش می‌کنم
مرا به داخل اتاق هدایت کرد و خواست که درب اتاق را از پشت قفل کنم، تا چند دقیقه دیگر همه چیز شروع می‌شد و تنها کسی که می‌توانست حریف آن‌ها باشد خواهر بزرگ‌ترم بود.
بعد از گذشت چند دقیقه صدای بلند خواهرم را می‌شنیدم که می‌گفت:
-خوک خودتیو هفت جد آبادت!
در همین زمان صدای مادرم را می‌شنیدم که در جواب او می‌گفت:
-خفه می‌شی یا خودم خفت کنم؟​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفته بود، آن قدر انگشت دست‌هایم را در هم فشرده بودم که از درداَش رهایی نداشتم. آرام آرام به درب اتاق تکیه دادم و بر روی فرش قرمز رنگی که با نقش و نگارهای قدیمی شکل یک اسب را نمایان می‌کرد نشستم، خودم را همانند؛ یک دستمال مچاله شده جمع کردم و به ساعت بالای تخت خواب خواهرم نگاه کردم.اتاق‌اش را خیلی دوست داشتم، او در همه حالت ساده بود و ساده بودن را بیش از هر چیزی ترجیح می‌داد. او عاشق رنگ قرمز بود، پرده‌ی اتاق رنگ قرمز تیره را به خود گرفته بود و تخت‌اش را هم با رنگ مشکی تزئین کرده بود. عروسک کوچک و قدیمی‌اش را که از مادربزرگ هدیه گرفته بود کنار بالش‌اش گذاشته بود و میز کارش را هم زیر پنجره قرار داده بود. از جایم برخاستم و به سمت میز کارش رفتم، دستم را بر روی کتاب‌هایی که خودش آن‌ها را مرتب کرده بود گذاشتم؛ حالا می‌فهمیدم که دنیای او چه قدر با دنیای من از زمین تا آسمان متفاوت بود.
هنوز صدای فریاد مادر به گوش می‌رسید که به خاطر کارهای اشتباهی که در گذشته‌اش مرتکب شده بود؛ من و خواهرم را مقصر می‌دانست. خواهرم فریاد می‌کشید و می‌گفت:
-ما که جلو دست و پاتو نگرفتیم می‌خوای بری برو!
-ا! بدبخت اگه من برم که باباتون نگام تو صورتتون نمی‌کنه
-باشه ما بدبخت! تو برو ما ببینیم به کجا می‌رسی
هر روزمان همین بود، دعوای بین خواهر و مادرم تمامی نداشت حتی هیچ‌کدام از همسایه‌ها هم جرئت شکایت کردن از ما نداشتند و همین دلیل برای‌مان کافی بود تا در خانه محبوس باشیم. بعد از گذشت چند دقیقه خواهرم ضربه‌ای به در اتاق زد، از میز کارش فاصله گرفتم و به سمت در اتاق رفتم، کلید را چرخاندم و در اتاق را باز کردم. سمیرا با قیافه‌ای درهم ریخته وارد اتاق شد و در را محکم بست. به او نزدیک شدم و دستم بر روی زخم‌های روی صورت‌اش کشیدم:
-آخ‌آخ...چه قدر می‌سوزه!
با دست‌اش موی سرم را نوازش کرد و گفت:
-منو این جوری نگاه نکن! من خوبم
-تو به هر کی دروغ بگی به من نمی‌تونی! تظاهر نکن که خوبی
با این که سنی نداشتم اما؛ می‌دانستم که او به خاطر من چه کارهایی که نکرده است، چه سختی‌هایی که به دوش نکشیده است و حتی بارها به خاطر من از آرزوهایی که فقط خودش می‌دانست و خدایش گذشته بود تا من به آن چیزی که می‌خواهم برسم. سمیرا لبخند زیبایی داشت ولی هر وقت که ناراحت بود این لبخند بر روی چهره‌اش پدیدار می‌شد، دست‌اش را از روی سرم برداشت و مرا به آغوش‌اش دعوت کرد و گفت:
-قربون خواهر خوشگلم برم که همش نگرانمه!
-توروخدا این قدر با مامان دعوا نکن اگه تو یه طوریت بشه من چی‌کار کنم؟
-من همیشه کنارتم و هیچیمم نمی‌شه
دستم را دور کمر باریک‌اش حلقه کردم و خودم را در آغوش گرم‌اش پنهان. او تنها کسی بود که من داشتم، می‌دانستم که این دعواها یک روزی به پایان می‌رسد اما؛ چه روزی! آن را نمی‌دانستم. تازه این اول ماجرا بود، دعوای اصلی از زمانی شروع می‌شود که پدر به خانه برمی‌گردد.
سمیرا بوسه‌ای بر روی پیشانی‌ام زد و گفت:
-اگر بابا اومد تو بمون تو اتاق!
با عصبانیت نگاه‌اش کردم و در پاسخ به حرف او گفتم:
-منم میام تا ازت دفاع کنم!
-تو هیچ‌کاری نمی‌کنی! فقط بمون تو اتاق و بیرون نیا
-ولی...
حرف مرا نیمه تمام گذاشت:
-همین که گفتم! دیگه حرفمو تکرار نمی‌کنم.​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
هر چه بیشتر می‌گذشت این دعواهای طولانی، تکراری و تکراری‌تر می‌شد امّا؛ موضوع دعوا از اتفاقات پیش‌پاافتاده شروع می‌شد و در آخر این ما بودیم که مقصر نشان داده می‌شدیم، انگشت‌شان را به سمت‌مان می‌گرفتند و اَنگ رسوایی را بر تن‌مان برچسب می‌زدند.
سرم را بر روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشتم، صدای ضربان قلب‌اش را می‌شنیدم که تندتند می‌زد گویا به قدری نگران بود که نمی‌توانست احساسات‌اش را کنترل کند، او تنها تکیه‌گاه و پشت من بود. من بدون او هیچی نبودم، هیچی...
در این زمان صدای مادر به گوش می‌رسید که با صدای بلند خانه را روی سرش گذاشته بود، به سمیرا نگاه کردم و پرسیدم:
-آبجی!من خیلی نگرانم
او هم نگران بود ولی فقط به خاطر خواهر کوچک‌ترش حاضر بود از همه داشته‌ها و نداشته‌هایش بگذرد تا من احساس او را نداشته باشم:
-راستی شنیدم یه دوست صمیمی پیدا کردی!
لبخند زدم و چشم‌های زیبایش را که متفاوت به نظر می‌رسیدند برانداز کردم:
-آره! خیلی دختر باحالیه
-چه قدر عالی! دوست دارم ببینم اون کیه که خواهرم داره ازش تعریف می‌کنه
صدایش می‌لرزید، او هم ترسیده بود. شاید خودش را بی‌تفاوت نشان می‌داد ولی در آخر او هم انسانی بود که می‌فهمید درد چیست! ، گریه می‌کرد و خودش را در آغوش می‌کشید چون کسی نبود که او را در آغوش بگیرد، من او را داشتم ولی او تنهای تنها بود، تنها...
مرا از آغوش‌اش بیرون کشید، دست‌هایش را بر روی بازوهایم گذاشت و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند. چشم‌هایش را بست و گفت:
-آبجی خوشگل من!
پاسخ دادم:
-جونم عزیز دلم!
-بهم یه قولی میدی؟ یه قول درست و مردونه!
بغض راه گلویم را بسته بود، احساس بدی داشتم. انگار که خودش می‌دانست قرار است چه اتفاقی رخ دهد:
-هر اتفاقی که افتاد تو نباید خودتو مقصر بدونی!
-منظورت از هر اتفاقی چیه؟
به دست‌هایش نگاه می‌کردم که می‌لرزیدند، می‌خواستم خودم را از خواهرم جدا کنم ولی او اجازه نمی‌داد:
-بهم قول بده...بهم قول بده که هر اتفاقی افتاد تو نباید خودتو مقصر بدونی فهمیدی؟
-آخه چه اتفاقی...
در همین زمان صدای پدر را می‌شنیدم که با عصبانیت وارد خانه شده بود و نعره می‌کشید:
-سمیرا! سمیرا!
خواهرم سرش را به سمت درب اتاق چرخاند و گفت:
-بابا اومد! بابا اومد!
با دستم صورت‌اش را گرفتم و گفتم:
-نرو بیرون! همین‌جا بمون تا آروم بشه
لبخندی زد و مرا به سمت عقب راند و گفت:
-یادت نره چه قولی بهم دادیا!
-اما...
به سمت درب اتاق رفت ولی قبل از این که اتاق را ترک کند به سمت من برگشت، در حالی که با چشمانی پر از اشک مرا نگاه می‌کرد لبخند زده بود. گفت:
-آبجی خوشگلم؟
-جانم آبجی!
-دوست داشتم همین حرفو ازت بشنوم و این که...
-این که چی؟!
-خیلی خیلی دوست دارم!
-منم خیلی دوست دارم آبجی‌جونم
دستم را به سمت‌اش گرفتم، او خیلی سریع قفل در اتاق را باز کرد و از اتاق خارج شد.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
بر روی تخت خواهرم نشستم و عروسک مورد علاقه‌اش را در آغوش گرفتم. صدای پدر را می‌شنیدم که از الفاز رکیک استفاده می‌کرد و سمیرا را مقصر می‌دانست، یک‌دفعه صدای جیغ خواهرم به گوش رسید که می‌گفت:
-چرا این جوری می‌کنید؟ مگه ما بچه‌هاتون نیستیم؟
-هه! بچه‌هامون؟
-بابا چرا داری با ما این کارو می‌کنی؟ مگه ما چه گناهی کردیم
از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم، گوش‌ام را بر روی در گذاشتم تا حرف‌هایشان را واضح‌تر بشنوم:
-ما اینجا نون خور اضافی نمی‌خوایم!
-بابا می‌فهمی داری چی می‌گی؟
- آره خوبم می‌فهم دارم چی می‌گم
-بابا...
پدرم حرف او را قطع کرد و با صدایی بلند حرف‌اش را ادامه داد:
-اگه شماها نبودید ما راحت‌تر زندگی می‌کردیم
خواهرم با شنیدن این حرف داد می‌زد، گریه می‌کرد و آن‌ها را لعنت می‌کرد. گوش‌ام را از در جدا کردم و بر روی زمین نشستم، چشم‌هایم پر از اشک شده بود. حالا می‌فهمیدم که هیچ ارزشی برای خانواده‌ام نداشتم و ندارم. آب دهان‌ام را قورت دادم و دستم را بر روی زانویم گذاشتم. از جایم برخاستم، درب اتاق را باز کردم و بیرون رفتم که یک دفعه با صحنه‌ای دردناک رو به رو شدم...
پدرم دست‌اش را بالا برده بود و سعی داشت سکوت اجباری را بر روی خواهرم حاکم کند، خواهرم سرش را بالا گرفته بود و با لجبازی تمام چشم‌هایش را به چشم‌های چدر دوخته بود. پدر خوب می‌فهمید که این نگاه چه معنی دارد:
-اون‌جوری منو نگاه نکن!
-مثلا اگه نگاه کنم چی می‌شه؟
-دارم بهت می‌گم منو این‌جوری نگاه نکن می‌فهمی؟
-نه بابا! نه نمی‌فهمم...من هیچی نمی‎‌فهمم
یک‌دفعه سیلی محکمی صورت مهربان و زیبای خواهرم را سرخ کرد، خواهرم آرام آرام دست‌اش را بر روی صورت‌اش گذاشت و اشک‌هایش بر روی گونه‌هاش جاری شد. با ترس و در حالی که می‌لرزیدم گفتم:
-آبجی؟
خواهرم با شنیدن صدایم برگشت و مرا نظاره کرد، با دیدن صورت کبودش دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند. خواهرم به سرعت به سمتم آمد، دست‌اش را بر روی شانه‌هایم گذاشت و گفت:
-مگه بهت نگفتم نیا بیرون؟
اشک‌هایم جاری شد، دستم را بر روی گونه‌ی سرخ‌اش گذاشتم و گفتم:
-درد داشت؟
-نشنیدی چی گفتم؟ مگه نگفتم هر چی شد نیا بیرون!
چرا چیزی به من نمی‌گفت، چرا همه چیز را خودش تحمل می‌کرد اما؛ حرفی به من نمی‌زد. تنها یک چیز او را این‌جا نگه‌داشته بود و آن هم "من" بودم، دستم را بر روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام گذاشتم. قلبم درد می‌کرد و عذاب وجدان همه‌ی وجودم را در بر گرفته بود:
-آبجی توروخدا نکن! این کارو نکن!
-غزال منو دیوونه نکن
-آبجی...
مادر در حالی که کنار پدرمان ایستاده بود گفت:
-هر کی ندونه فکر می‌کنه حالا چی شده!
با عصبانیت او را نگاه کردم، صدایم را کلفت کردم و همانند یک شیر نعره کشیدم:
-تو یکی حرف نزن که همه چیز زیر سر توئه!
-زیر سر من؟ بدبخت هنوز نفهمیدی که خواهرت داره تو رو ترک می‌کنه!
با تعجب مادرم را نگاه کردم و پرسیدم:
-منظ...منظورت چیه؟​
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
آدم هر چیزی که را که می‌خواست می‌توانست باور کند و یا از آن به راحتی بگذرد اما این موضوع چیزی نبود که به راحتی و برای همگان باورپذیر باشد مخصوصا برای من که به خواهرم وابستگی خاصی داشتم و دارم. دستانم را به آرامی از دستان خواهرم جدا کردم و چند قدمی به سمت عقب رانده شدم:
-سمیرا این داره چی میگه!
مادرم دست به سی*ن*ه ایستاده بود و به دیوار تازه رنگ شده‌ی آشپزخانه که به رنگ‌های سیاه و طوسی آغشته شده بود تکیه داده بود، بعد از گذشت دقایقی ابرویش را بالا انداخت و زیرچشمی سمیرا را تحت‌نظر داشت تا بداند واکنش‌اش چیست. خواهرم به سمت‌ام برگشت و دست‌هایش را به آرامی بالا آورد:
-غزال میشه یکم آروم باشی؟
دست‌ام را مشت کردم، آب گلویم را قورت دادم و با صدایی بلندتر تکرار کردم:
-سمیرا! ... میگم این چی میگه!
مادرم با عصبانیت روی‌اش را از خواهرم برگرداند و مرا مخاطب قرار داد:
-این به در و دیوار میگنا درست نمیگم!
در این لحظه نمی‌دانستم چه کاری درست است، چه حرفی را باید بزنم و چه حرفی را نباید. تنها چیزی که خیلی دوست داشتم بدانم این بود که آیا این موضوع واقعیت داشت یا نه! دلم می‌خواست همین الان خواهرم مرا در آغوش بگیرد و حرف‌های مادرم را کتمان کند:
-غزال بزار یکم آروم بشی بعدا در این باره حرف می‌زنیم!باشه؟
سرم را کمی کج کردم، نفس عمیقی کشیدم و در پاسخ به حرف او جواب دادم:
-سمیرا جواب سئوال من یه کلمس! آره یا نه؟
خواهرم دست‌هایش را پایین آورد، سرش را پایین انداخت و به فرش زیر پای‌اش خیره شد. سکوتی عجیب حکم‌فرما شده بود که حتی من هم توان تحمل آن را نداشتم به همین دلیل؛ باید خودم دست به کار می‌شدم:
-پس حقیقت داره!!
منتظر بودم که تا چیزی بگوید، سرم داد بزند ولی آدم نباید از کسی، انتظاری داشته باشد حتی اگر آن شخص از خون او باشد. سمیرا کمی جلو آمد و گفت:
-غزال من می‌...می‌خواستم بهت بگم ولی...
حرف‌اش را نیمه تمام گذاشتم، صدایم را بالاتر بردم و پرسیدم:
-ولی چی؟
-ولی چون می‌دونستم ناراحت میشی برای همین حرفی نزدم!​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
نمی‌دانستم چرا همه به جای من تصمیم می‌گیرند و آن تصمیم را به پای خوش‌حالی و یا ناراحتی‌ام می‌نویسند، چرا مرا احمق فرض می‌کردند! حالا معنای جمله‌ی نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام ساموئل بکت را درک می‌کردم که با زبان بی‌زبانی نوشته بود "گاهی اوقات باید بگذری و بگذاری و بروی...وقتی میمانی و تحمل میکنی،از خودت یک احمق میسازی!"، من یک احمق بودم که هیچ‌وقت توان تشخیص دروغ از واقعیت را نداشتم و حال این وضعی بود که گریبان گیرم شده بود، همانند یک گودالی سرد که گرما بر رویش هیچ تاثیری نداشت. سرم را بالا آوردم و به چشمان ظریف و زیبایش خیره شدم، بغض راه گلویم را سد کرده بود ولی این موضوع باید مشخص می‌شد و من هم باید می‌فهمیدم که با خود چندچند هستم. آب گلویم را قورت دادم، دستم را به آرامی باز کردم و در حالی که سعی داشتم خودم را کنترل کنم پرسیدم:
-چرا با من این کارو کردی سمیرا؟
خواهرم جوابی نداشت، خودم هم می‌دانستم که پاسخی ندارد. این سکوت دقیقا همان جوابی بود که دوست نداشتم آن را بشنوم اما دیگر آبی بود که ریخته شده بود و کسی نمی‌توانست آن را جمع کند. سمیرا کمی جلوتر آمد و گفت:
-غزال! یکم بهم وقت بده تا برات توضیح بدم من...
در همین زمان صدای تلفن کل فضای خانه را در بر گرفت، مادرم آهی کشید و دستان‌اش را از هم آزاد کرد و تصمیم گرفت به جای این که به دیوار تکیه دهد و خستگی در کند تلفن خانه را جواب دهد. دستان تو پر و تپل‌اش را به سمت تلفن دراز کرد و آن را در گوش‌اش قرار داد:
-بله بفرمایید!
قبل آن که بدانم چه کسی تماس گرفته و یا چه کاری دارد، به سمت اتاقم رفتم. دستم را به سمت دستگیره‌ی در دراز کردم و آن را به سمت پایین کشاندم، در را به سمت عقب هل دادم و وارد اتاق شدم، خیلی سریع در را پشت سرم بستم و پشت آن نشستم. سمیرا التماس می‌کرد، خواهش می‌کرد، تمنا می‌کرد اما خودش خوب می‌دانست که تاوان و بهای پنهان‌کاری چیست! در همین زمان صدای مادرم را شنیدم که با صدای بلندی سمیرا را صدا می‌زد:
-سمیرا بیا تلفن با تو کار داره!
-باشه الان میام.
دستم را روی دهانم قرار دادم تا صدای هق‌هق اشک‌هایم را کسی نشنود، می‌لرزیدم و هیچ کنترلی روی احساسی که خیلی وقت بود سرکوب شده بود نداشتم، احساس می‌کردم هر آن امکان دارد که این کاسه‌ی صبر لبریز شود. خودم را همانند یک جنین در خود جمع کردم و سکوتی عجیب اتاق را فرا گرفت. این سکوت مرا بیش از پیش می‌شکست و خودم خبر نداشتم...
صدای خواهرم را می‌شنیدم که با شخصی گفت‌و‌گو می‌کرد اما نمی‌توانستم بفهمم که درباره‌ی چه موضوعی صحبت می‌کند اما حسی از درونم می‌گفت که این تلفن ارتباطی با رفتن‌اش دارد. رفتنی که به معنای آزادی بود، خوش‌بختی بود، ترقی کردن و ساختن یک زندگی جدید. چرا باید از او ناراحت می‌شدم، با این که می‌دانستم این مکان دقیقا همان جهنمی است که ما توی قصه‌ها در موردش می‌خواندیم، انگار خیلی وقت بود که در این جهنم دنبال کسی بودم تا او را به ناحق سرزنش کنم.
مادرم هم که اصلا برایش چیزی مهم نبود که بخواهد تلاشی برایش بکند، او فقط جسمی بود خالی از روح، خالی از قلب. تنها چیزی که او را خوش‌حال می‌کرد پول بود و تمام. او حتی زنده و مرده‌ی فرزندانش هم برایش مهم نبود، این دقیقا همان جهنم دره‌ای بود که هرکسی اگر جای من بود زودتر از این‌جا فرار می‌کرد.
به قدری غرق در افکارم شده بودم که با صدای ضربه‌ای که به در زده می‌شد به خودم آمدم:
-آبجی خوشگلم! میشه درو باز کنی تا باهم حرف بزنیم؟
دلم نمی‌خواست این موضوع را ادامه دهم اما از طرفی هم باید تکلیف‌اش را مشخص می‌کردم، از جایم برخاستم و کلید در را چرخاندم. دستم را روی دستم گیره‌ی آهنگی درب اتاق گذاشتم و در را برایش باز کردم، به سمت تخت رفتم و روی آن نشستم و منتظر ماندم. خواهرم به آرامی وارد اتاق شد و مرا روی تخت دید:
-غزال! خواهش می‌کنم بزار برات توضیح بدم باشه؟
سرم را بالا آوردم ولی تنها جوابی که به او دادم سکوت بود، او خودش معنای این سکوت را می‌فهمید پس ادامه داد:
- اول این که معذرت می‌خوام که چیزی بهت نگفتم
-خب حالا می‌تونی بگی! می‌شنوم
-غزال...راستش...من...
-خواهشا رک و راست حرفتو بهم بگو سمیرا!​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
سمیرا آدمی بود که قبل از حرف زدن به خوبی فکر می‌کرد، برای تک‌تک جملاتی که به کار می‌برد دلیلی داشت اما نمی‌دانم چرا دلم نمی‌خواست به این دلایل گوش بدهم، انگار دلم می‌خواست فرار کنم. خواهرم کمی حرف را در دهانش مزه کرد:
-خب تو که خوب می‌دونی من خودم دارم خرج خودمو درمیارم تا درس بخونم!
به خوبی می‌دانستم که خواهرم برای درس خواندن و تحصیل در دانشگاه چه کارهایی که انجام می‌داد، وحتی الان هم جدا از خستی که از چشمانش پیداست کارهای نیمه‌وقت زیادی انجام می‌دهد. دستم را بالا آوردم و دستی به موی بهم ریخته‌ام کشیدم:
-آره خب! معلومه که اینو می‌دونم ولی این چه ربطی به موضوع ما داره؟
-ربطش اینه که بهم بورسیه تعلق گرفته و منم...
حرف‌اش را نیمه تمام گذاشت، حالا متوجه شده بودم منظورم مادرم چیست، منظور او از تنها گذاشتن ما دقیقا همین بود. از طرفی و از ته قلبم احساس خوش‌حالی می‌کردم و از طرفی دیگر هم نمی‌دانستم که چه جوری باید با این موضوع کنار بیایم پس تنها راه سکوت بود پس؛ سکوت کردم تا ادامه‌ی حرف‌اش را بشنوم:
- و منم قبول کردم تا با این بورسیه خارج از کشور درس بخونم.
-حا...حالا کدوم کشور میخوای درس بخونی؟
وقتی این سوال مرا شنید از خوش‌حالی چشمان‌اش برق زد، حالا که دیگر انتخاب خودش را کرده بود پس باید به جای دعوا کردن، او را حمایت می‌کردم تا به خواسته و آرزویی که دارد برسد.خواهرم دستش را به سمتم دراز کرد و موی سرم را نوازش کرد، بعد از گذشت دقایقی پاسخ داد:
-می‌خوام برم تایلند درس بخونم!
-تا...تایلند؟ مگه نمی‌خواستی بری سمت اروپا؟!
-دلم می‌خواست ولی باید به رشته‌ی تحصیلیم نگاه کنم! بعدشم تایلند کشور خیلی خوب و زیباییه! تازه بعد از یه مدت کوتاه می‌تونم تورو هم بیام پیش خودم.
وقتی به این موضوع فکر می‌کردم حس عجیبی وجودم را فرا می‌گرفت، دیگر ناراحت نبودم و سعی نداشتم او را سرزنش کنم. چه قدر جالب می‌شد اگر این اتفاق هر چه زودتر رخ می‌داد و زندگی همه‌ی ما دگرگون می‌شد، سمیرا نجات پیدا می‌کرد و منم به واسطه‎‌ی خواهرم زندگی جدیدی را شروع می‌کردم. با دستم دستش را محکم فشردم و گفتم:
-رشته‌ای که انتخاب کردی خیلی سخت و در عین حال خاصه!
- چون خودمم خاصم دیگ! مگه نه؟!
چشم غره‌ای رفتم و با حالتی کنایه‌آمیز پاسخ دادم:
- از اون جایی که تو خاصی منم باید خیلی خاص باشم نه؟
-خب ما اینیم دیگ! دختر به خواهرش میره.
از این حرف خنده‌ام گرفت، او همیشه خوب می‌دانست که چه جوری می‌تواند حال مرا خوب کند اما من هیچ‌وقت نتوانستم برای او تکیه‌گاه محکمی باشم، اگر بخواهم با خودم رو راست باشم خیلی به او حسادت می‌کردم:
-مثل این که ضرب‌المثلو اشتباه گفتیا!
-خب حالا توئم! نه این که خودت اشتباه نمی‌کنی فقط از من ایراد میگیری.
-اون تلفنی که الان باهاش حرف زدی درباره‌ی همین بود؟
-آره! من خیلی وقته همه‌ی کارارو کردم فقط؛ منتظر این بودم تا همه چی تایید بشه بعد بهت بگم!
-بلیطی که تهیه کردی برای چه زمانیه؟
آب دهان‌اش را قورت داد و دست‌اش را از دستانم جدا کرد، نفس عمیقی کشید ولی انگار نمی‌دانست که چه جوری باید حرف‌اش را بازگو کند، با این سکوت کاملا متوجه شده بودم که این جدایی زودتر از آن چیزی که در ذهنم تصور می‌کردم اتفاق می‌افتاد پس گفتم:
-بگو دیگه! کی پرواز داری؟
-بلیطم برای فرداس! یعنی امشب آخرین شبیه که قراره با هم بگذرونیم.​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
کلمه‌ی"آخرین شب" مدام و مدام در ذهنم تکرار شد، پس این همان حسی بود که آدم‌ها در زمان جدایی از کسی که دوستش داشتند تجربه می‌کردند، حسی واضح که سردرگمی از سر تا پایش بیداد می‌کرد. حالا که فهمیده بودم زمان زیادی ندارم پس باید کاری می‌کردم تا او با خیالی آسوده سرش را روی بالش نرم و لطیف‌اش بگذارد، برای خودش زندگی کند و شادی را برای یک بار هم که شده در آغوش بگیرد. از جایم برخاستم و دستش را گرفتم، او را از روی صندلی چوبی که با طرح‌های گل و پروانه منبت کاری شده بود بلند کردم، او در حالی که با تعجب به من خیره شده بود پرسید:
-وا دیوونه این کارا چیه میکنی؟
-دیوونه عمته!
-یادت نرفته که عمه‌ی من عمه‌ی توم میشه‌ها!
خنده‌ای روی صورتم جای گرفت، ابرویی بالا انداختم و بدون توجه به حرفی که شنیده بودم ادامه دادم:
-حالا که آخرین شبمونه پس باید به خوبی ازش استفاده کنیم نه؟!
این جمله شاید کوتاه و مختصر بود اما هیچ‌ک.س نمی‌دانست که چه احساسی در پشت این کلمات نهفته است، چه غمی را در خود جای داده و آرام آرام محو می‌شود. دلم می‌خواست امشب، این زمان و این مکان را کنار خواهرم و در اتاقش بگذارنم پس دستش را کشیدم و به سمت اتاقش بردم، مادرمان بی‌توجه روی مبل راحتی که کنار گلدان قرمز رنگ قرار داشت نشسته بود و تلویزیون را تماشا می‌کرد،سوالات زیادی در ذهنم نقش بسته بودند که برای هیچ‌کدامشان جوابی نداشتم و یکی از آن سوال‌ها مربوط به مادرم بود، یعنی همه‌ی مادرها این شکلی بودند! و یا فقط من این جوری فکر می‌کردم. سمیرا دست مرا کشید و گفت:
-غزال سر به سرش نزار! بزار همین جوری آروم بمونه
-من که نمی‌خواستم چیزی بگم فقط...
سمیرا دست مرا محکم‌تر از قبل گرفت، مقابل درب اتاقش ایستاد و دستگیره‌ی در را به سمت پایین کشید، در اتاق را به سمت عقب هل داد و با من وارد اتاق شد. مرا روی تخت نرم و ساده‌اش که با پتوی آبی و سفید ترکیب شده بود نشاند، حالا که با دقت بیشتری به اتاقش نگاه می‌کردم متوجه می‌شدم که زیاد به اتاق او نیامده بودم، اتاقش در عین زیبایی که به خودش داشت ظریف چیده شده بود. قفسه‌های بالایی که پر از رمان‌های عاشقانه و اجتماعی بودند، قفسه‌ی وسط پر از وسایل آرایشی بود و قفسه‌ی پایینی هم پر از عکس‌هایی بود که با هم انداخته بودیم. سرم را که چرخاندم نگاهم به نقاشی زیبایی معطوف شد که تا به حال مثلش را ندیده بودم، چهره‌ی خواهرم به خوبی ترسیم شده بود مخصوصا معصومیتش که از داخل چشمانش مثل بازتاب نورماه همه را در افکار خود غرق می‌کرد، شال مشکی و رنگ پوست سفیدش جلای خاصی به نقاشی داده بودند و در آخر گل رزی که در دستش بود، انگار از این همین‌جا می‌توانستم بوی گلش را احساس کنم که در فضا پیچیده بود. نمی‌دانم چه کسی این نقاشی را کشیده بود اما واقعا حق مطلب را ادا کرده بود. به سمیرا نگاه کردم و پرسیدم:
-اینو کی برات کشیده؟
برای یک لحظه احساس کردم غمی عجیب در چشمانش موج زد، درحالی که به نقاشی خیره شده بود اشک‌هایش به آرامی روی گونه‌های سرخش سرازیر شدند:
-اینو یه دوست برام کشیده! یه دوست خیلی خوب...
دیگر به حرفش ادامه نداد گویا؛ دوست نداشت که این مکالمه را ادامه دهد پس منم چیزی نگفتم. بعد از گذشت چند دقیقه گفتم:
-چه قدر طول میکشه تا دوباره بتونم ببینمت؟
با دستش گونه‌ام را نوزاش کرد و مرا به آغوش کشید:
- به محض این که اونجا مستقر بشم و کارام درست بشه میارمت پیش خودم.
-اما بابا اینا اجازه نمیدن که من بیام؟
-تو نمی‌خواد بابت این چیزا نگران باشی خودم حلش میکنم باشه؟!
سرم را روی شونه‌ی گرم و نرمش گذاشتم، این احساس را خیلی دوست داشتم اما می‌دانستم که زیاد وقتی ندارم پس تا جایی که می‌توانستم باید کنار او می‌ماندم تا هیچ‌وقت این شب را فراموش نکنم. در حالی که بغض گلویم را در هم فشرده بود گفتم:
-بهم قول بده که خوش‌بخت بشی باشه؟!
خواهرم پیشانی‌ام را بوسید، با دستش موی سرم را نوزاش کرد و در پاسخ گفت:
-بهت قول میدم هردومون خوش‌بخت میشیم فقط یه چیزی ازت می‌خوام!
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
-چی می‌خوای؟!
از من فاصله گرفت و به سمت قفسه‌ی کتاب‌هایش رفت، کتابی را بیرون آورد و از لابه‌لای ورقه‌های آن پاکت نامه‌ای را بیرون آورد. کتاب را سرجایش گذاشت و با آن پاکت به من نزدیک شد، پاکت را به سمتم گرفت و گفت:
-میشه از طرف من این نامه‌رو به دست صاحبش برسونی؟
پاکت را از او گرفتم و به اسم شخص نگاه کردم، با چشمانی گشاد به او نگاه کردم و پرسیدم:
-جمشید یوسفی؟ منظورت داداش ماراله!
-آره داداش مارال! میتونی این نامه‌رو به دستش برسونی
-خب چرا خودت بهش نمیدی؟
-به وقتش خودت متوجه میشی!
و دیگرجوابی از او نشنیدم، فقط نامه را به من دادو تمام اما نمی‌دانستم که این اخرین مکالمه‌ای است که قرار است با خواهرم داشته باشم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که شاهد این باشم که با دستان خودم خواهرم را خاک می‌کنم...​
***​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
مارال و جمشید روی صندلی‌هایشان نشسته بودند، این سکوت بیشتر از هرچیزی مرا آزار می‌داد و من هم از این سکوت متنفر بودم پس سعی کردم خودم را جمع‌وجور کنم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا آوردم که یک دفعه جمشید مرا مخاطب قرار داد، مشخص بود که خیلی گیج شده و سئوالاتی ذهنش را درگیر کرده بود ولی ترجیح می‌داد که حرفی نزند پس به آرامی گفت:
-اما سمیرا هیچ‌وقت به من نگفت که قراره بره خارج از کشور!
وقتی یاد آن نگاهی که در آخر به تابلوی نقاشی داشت می‌افتم می‌فهمیدم که سمیرا چه حکمی برای جمشید داشت، جمشید مرا به چشن خواهر میدید ولی سمیرا را در اعماق وجودش ستایش می‌کرد. او تنها کسی بود که خواهرم را از ته دل دوست داشت و می‌پرستید، مارال کمی جلوتر آمد و دستانش را روی میز قرار داد:
-خب اون...خب چه جوری فوت کرد؟
حرف زدن برایم سخت بود اما چاره‌ای نداشتم، باید می‌گفتم و خودم را رها می‌کردم:
-دکتر چزشکی قانونی گفت که سکته کرده! برای همین...
برای یک لحظه نگاهم به جمشید افتاد، دستانش می‌لرزید و چشمانش پر از اشک شده بود. فکر می‌کنم الان دقیقا همان زمانی بود که باید نامه را به دست صاحبش می‌رساندم. دستم را به سمت کیفم دراز کردم و زیپش را باز کردم، نامه را از داخل کتاب بیرون آوردم و به سمت جمشید گرفتم. او با تعجب به نامه‌ای که به ستمش گرفته بودم نگاه کرد و پرسید:
-این...این...دیگه چیه؟!
-با این که خیلی دیره اما...اما باید اینو به دست صاحبش می‌رسوندم!
جمشید دستش را به سمت نامه دراز کرد و آن را گرفت، مارال درحالی که با تعجب به نامه نگاه می‌کرد نوشته‌ی روی نامه را به آرامی خواند:
-"چشمهایم را که می بندم آرام بالهایم را روی شانه هایم حس می کنم؛ بال که می زنم رفته ام" از طرف سمیرا.
جمشید با دستش روی نامه را به آرامی نوازش کرد، دوست داشت نامه را باز کند اما جرئتش را نداشت. با دست دیگرش اشک داخل چشمانش را پاک کرد و گفت:
-میشه بعدا این نامه‌رو بخونم! الان...الان نمی‌تونم...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و سکوت جایگزین شد، مارال درحالی که مرا نگاه می‌کرد گفت:
-این نامه برای توئه! پس هروقت که بخوای می‌تونی بخونیش
من هم حرف او را ادامه دادم:
-بالاخره این نامه به دست صاحبش رسید!
مارال دستش را به سمت لیوان آبی که روی میز بود دراز کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید:
-این نامه چند وقته که دست توئه غزال؟!
جمشید هم برایش این سوال پیش آمده بود پس در ادامه‌ی حرف او گفت:
-آره! منم می‌خواستم بدونم چند وقته این نامه پیشته؟
به هردویشان خیره شدم و گفتم:
-اون روز که اومدم خونتون یادت میاد مارال؟ همون روزی که...
-همون روزی که بابات اومدو اون حرفارو زد؟
-آره همون روز! من قرار بود نامه رو بهت بدم ولی وقتی بابام این کارو کرد نتونستم یعنی؛ ترسیدم
جمشید با عصبانیت به اطرافش نگاه می‌کرد، گویا متوجه منظورم شده بود، من هم کیفم را روی صندلی‌ام گذاشتم و دست به سی*ن*ه به صندلی‌ام تکیه دادم:
-اگر بابام متوجه این نامه میشد همه چی خراب میشد!
مارال پووفی کشید و پایش را روی آن یکی پایش انداخت:
-یعنی واقعا نمی‌تونم باباتو درک کنم! آخه چرا...
جمشید با عصبانیت حرف مارال را قطع کرد و گفت:
-مارال میشه بس کنی خواهشا!
-اما من فقط!
-گفتم بس کن! خواهشا تمومش کن!​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین