جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 422 بازدید, 12 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
نام رمان: منون
نویسنده: مائده m
ژانر: عاشقانه، پلیسی، تراژدی
عضو گپ: S.O.W(6)
خلاصه:
به‌جای بوسه برگونه‌اش خشاب کلتم نوازشش می‌کند، جای این‌که گرم بغلم بگیرد تن بی‌جان و سردش در بغلم است؛ صورت خندانش و چشمان ستاره بارانش با چشمانی بسته که دیگر باز نخواهد شد و لبانی که از حرکت ایستادند و دیگر به خنده باز نخواهد شد جایش را عوض کرده... .
این تقاص عشق من است... .
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
مقدمه:
آرزوهایی که داشتم
بعد تو تو سی*ن*ه می‌میرن
بعد تو روزای هفته
مثل جمعه خیلی دلگیرن
مثل اشک‌های یه ماهی
که تو دریا دیگه معلوم نیست
آدما اشک منو تو بارونا جدی نمی‌گیرن
***

نمی‌تونست دست‌هاش رو تکون بده، از پشت با طنابی قدیمی به رنگ کرم محکم به صندلی بسته شده بود. تلاش‌هاش همه بی‌فایده بود و فقط خسته‌تر می‌شد... .
سرش رو بلند کرد و بعد از چند ساعت چشم‌هاش رو باز کرد و متوجه موقعیتی که توش گیر افتاده بود شد. یه فیلم از چند ساعت قبلش در چند ثانیه از جلوی چشمانش گذشت و باعث یادآوریش شد.
از ماشین X22 سفیدش پیاده شد و درش رو قفل کرد، درحال گذاشتن سوئیچ در کیف کوچک کمری‌ طوسیش بود که یه دفعه یک چیز سرد رو تو گودی کمرش احساس کرد! حالت بدنش رو تغییر داد و گارد دفاعی به خود گرفت ولی تا خواست به پشت برگردد صدای شخص پشتت او را متوقف کرد:
- حرکت اضافه‌ای نکن، خودت باهام بیا وگرنه یه آرایش خوشگل روت انجام میدم بعد می‌برمت.
- تو کی هستی؟
- من مهم نیستم. بیا خودت می‌فهمی.
- کجا می‌خوای ببری؟
- می‌بینی.
از حالت اون اصلحه روی کمرش متوجه کلت کمری مرد شده بود، ترسی از چیزی نداشت ولی یاد قولی افتاد که به عزیزش داده بود:
- هیچ‌وقت نباید با جون خودت بازی کنی بهم قول بده هر چیزی شد اولویت رو خودت بذاری.
- چشم‌چشم قول مردونه.
از خاطرات بیرون آمد و سرش رو از پایین کمی به سمت پشت خم کرد و توانست که چهره مرد رو ببینه، ولی او ماسک مشکی همراه کلاه کپی مشکی داشت و چیزی از چهره‌ش دیده نمی‌شد.
از حالت دفاعی بیرون آمد و دستانش که پشت سرش قلاب هم کرد، باپوزخند گفت:
- ببینم تا کجا می‌خوایین پیش برین.
مرد کلت را درون کیف چرمی مشکی رنگش قرار داد و دست راستش را روی کمر نیلا گذاشت که دستان نیلا به صورت مشت و در حال حمله به سمت صورت مرد حرکت داد که مرد دستش رو در هوا متوقف کرد.
- دستت رو بردار، حتماً همون اقا بالایی گفته که چجور آدمی‌ام پس بهتره کمتر بچسبی به من تا عواقبشو بهت نشون ندادم. می‌تونم باهات نیام ببینم چیکار می‌تونی بکنی ولی خودم دارم باهات میام دستت رو بردار.
مرد دست نیلا رو رها و دست دیگه‌ش رو هم از روی کمرش برداشت.
- توهم بهتره بدونی فکر فرار رو نکنی به نفع خودته وگرنه عواقبش رو نمی‌تونم تضمین کنم برات.
آرامش خودش را حفظ کرد و زودتر از مرد به سمت پژو۴۰۵‌ای رفت که یکی دیگه از هم‌کارهای این مرد ایستاده بود، از هیکل لباس و ماسک به همراه کلاهش معلوم بود با هم دیگه‌اند.
مرد کنار ماشین دست به کمر شد تا اصلحه‌ی خودش رو سریع در بیاره، ولی مردی که کنار نیلا حرکت می‌کرد با بستن چشم‌هایش به او اطمینان داد و مرد دستش رو برداشت.
نیلا بدون این‌که به هیچ کدوم از آن‌ها فرصت حرف یا عملی دهد در ماشین رو باز کرد و سوار شد، بدون توجه به آن‌ها در رو بست. آن دو با تعجب نگاهش می‌کردن ولی سریع به خودشون آمدند و همان مرد کنار ماشین پشت رول نشست و دیگری کنار نیلا، از سمت مخالفی که او سوار شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
نیلا دستش رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشت تا دردی که این روزها دوست و همراه او شده بود آرام بگیرد ولی نشد، آرام نشد و هر لحظه بدتر از قبل می‌شد.
نگاهش خورد به جاده‌ی تابستانی‌ای که رو به پاییز می‌رفت، برگ‌های درختان کم و بیش رنگشان پریده بود و رو به زردی می‌زد و نیمه‌ دیگر سبز رنگ و رو رفته بود. هوا معتدل بود نه آن‌قدر سرد که با کاپشن به بیرون بروی نه آن‌قدر گرم که پیرهنی نازک برای در امان ماندن از گرما بپوشی.
بعد از مدتی که در کوچه‌های پیچ در پیچ شهر گذشت رو‌به‌روی خانه‌ای متروکه که در و پنجره‌هایش زنگ زده و رنگ باخته بودند توقف کردند، خوف عجیبی در آن مکان حکم فرما بود. به خصوص که صدای باد سوزناک از بین درختانی که لباسان خود را به رخت‌شویی داده بودند تا برای عید آماده و تمیز شوند می‌گذشت و صدایش لرز بر تن هر جانوری می‌انداخت.
بر روی درخت وسط حیاط یک کلاغ بال‌های به رنگ شب خود را روی شاخه‌ی درخت باز کرده بود و عجیب خیره‌ی نیلا شده بود!
مرد پیاده شد به سمت در نیلا آمد و درش را باز کرد، خواست دستانش را بکشد که نیلا پیش دستی کرد و زودتر خود پاهایش که کتونی اسپرت نایک طوسی سفید به همراه جوراب‌های سفید تنش بود را روی سنگ ریزهای جلوی در ورودی خانه گذاشت و به سرعت از کنار مرد رد شد و جلوتر از او ایستاد.
دستان مود را درون جیب‌های گشاد و جادار مانتوی سفید و کوتاهش کرد تا از سوز سرما در امان بمانند. مرد به او نزدیک شد، کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
- برو تو، باید بری داخل.
نیلا نیم نگاهی با چشمان آبی مایل به سرمه‌ای کشیده‌اش به مرد انداخت و به راه افتاد.
بارها به این‌جور جاها رفته بود و ترسی از مکانش نداشت، اما باز با لرز خفیفی به سمت خانه‌ی پوسیده‌ی روبه‌رویش رفت.
پاهایش را روی پله‌هایی از جنس سرامیک که آن‌قدر قدیمی شده‌اند که وقتی پا رویشان قرار می‌گرفت صدای تَرَکش را چند متر آن‌طرف‌تر هم شنیده می‌شد گذاشت، با این حرکت پاهای خوش تراشش در آن شلوار جذب نوک مدادی بیشتر جلب توجه می‌کرد.
بالاخره پله‌ها تمام شد و روبه‌روی در ورودی خانه که لولای بالای آن کامل جدا شده بود و در کمی به سمت چپ مایل شده بود ایستاد، با هر وزش باد در صدا می‌داد و تکانی ریز می‌خورد.
صدای سرامیک‌های پله باعث شد صورت سفیدش که بر اثر با و سرما نوک بینی‌اش و گونه‌هایش سرخ شوند به سمت پشت مایل شده و با چشمان کشیده‌اش پشت سرش را از نظر بگذراند.
همان مرد پشت سرش در حال حرکت بود.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
با قدم‌هایی محکم در را کامل باز کرد و داخل رفت.
بوی نم از زیر بینی‌اش گذشت. داخل تاریکِ‌تاریک بود فقط نوری از در به داخل تابیده می‌شد تا روی پله‌ها رو روشن کرده بود. به پله‌ها نگاه کرد! شاید بالای بیست پله بود که کنارش نرده‌های چوبی پوسیده که نرده‌های سمت راست کاملاً به پایین خم شده بودند. به سمت پله‌ها رفت و دونه‌دونه آن‌ها طی کرد تا به پله آخر رسید.
بالای پله‌ها یک صندلی چوبی پشت به او وجود داشت که مردی با قد بلند روی آن نشسته بود، از حالت موهاش فهمید کیست. صدایش را از اعماق گلویش بالا آورد و او را صدا زد:
- از اول هم می‌دونستم کار خودته، بگو ببینم باز چرا منو آوردی پیش خودت؟
- دلم برات تنگ شده بود.
- آهان، تو مگه اصلاً دل داری که تنگ یا گشاد بشه؟
- پس چی.
از جایش بلند شد و صندلی کمی جابه‌جا شد که صدای ناهنجارش بر روی سرامیک‌ها تن انسان‌ را می‌لرزاند.
درحالی که بلند می‌شد به سخنش ادامه داد:
- دلی به اندازه کل ایران، که فقط اتوبان تهران کرجش تو رو راه میده برای عمر و مرور.
برگشت سمتش، در آن تاریکی و با آن نور کم فقط تونست کمی از اجزای صورتش رو تشخیص بده. لب‌های باریک‌ش رو به حرکت درآورد:
- این‌بار اومدی این‌جا تا بهت بگم برخلاف علاقه‌ای که بهت دارم باید بدونی که بیشتر از این جلو نیای… همین‌جا مسئله رو تمومش کن تا مجبور نشم آسیبی بهت بزنم، می‌دونی که کارم برام از خانواده مهم‌تره.
- کدوم کار رو میگی؟ کدوم مسئله؟!
- بیا بیرون بن‌بسته.
فهمید که منظورش علی چپ هست.
- نگران نباش از دیوار می‌پرم.
- پاهات درد می‌گیره و اینو نمی‌خوام.
- ببین سال‌هاست که دیگه به من ربطی نداری، هیچ نسبتی بین ما وجود نداره، هرکاری هم دارم انجام میدم برای آرامش دل خودم و وظیفه‌ایِ که الان روی دوشمه.
- پس تا وظیفه‌ات کار دستت نداده از اون‌جا خارج شو تا وظیفه‌ای نداشته باشی، وگرنه با همون وظیفه‌ات با ازرائیل میری اون دنیا پیش خواهرت.
- پس زودتر این‌ کار رو انجام بده، دلم براش تنگ شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
- روی مغز من پیاده‌روی نکن خودت می‌دونی اعصا… .
- بله در جریانم که اصلاً رگ عصب مغزت بریده شده و کشش هیچی رو نداره، ولی ببین نه من دیگه بچه‌م نه تو اون مرد ترسناکی که ازش می‌ترسیدم. کاری رو می‌کنم که دوست دارم نه کاری که تو دوست داری، اوکی؟
- این دوست داشتن‌هات کار دستت نده یه موقع.
- نگران من نباش، تو خیلی وقته برای من وجود خارجی نداری.
- ولی تو همیشه توی قلب من می‌مونی و فراموشت نمی‌کنم حتی با وجود این گندکاری‌هات.
- نظر لطفته ولی گندکاری‌هام هم به خودم مربوطه.
همون‌جا که ایستاده بود بدنش رو چرخاند و پشت به او شد تا به بیرون برود. ولی قبل از هر حرکتی دستی دور کمرش حلقه شد و او را متوقف کرد.
نیم رخ‌ش را به سمت او برگرداند.
- چرا باهام لج می‌کنی؟ مگه من بده تو رو می‌خوام؟
- نخواستی؟
- هیچ‌وقت.
- اوکی، ولی من نمی‌خوام خوبم رو تو تشخیص بدی.
دستانش را روی دستان اون گذاشت تا از خودش جدا کند، ولی زورش به اون نمی‌رسید.
- ولم کن.
- مراقب خودت باش.
- چون تو میگی چشم.
دستانش را از روی شکم دختر روبه‌رویش برداشت و با حسرت به به رفتنش نگاه کرد، دوستش داشت بیشتر از خودش ولی کاری از دستش برنمی‌آمد بدتر ازخودش لجباز بود و به حرف کسی گوش نمی‌کرد. نگرانش بود، تهدیدش کرده بودند با جون این دخترک. می‌ترسید مانند خواهرش از دست بدهد و تنهاتر شود ولی چه کند که حرف به گوشش نمی‌رود.
از پله‌ها پایین آمد و سرعتش رو زیاد کرد، سر از کار این مرد درنمی‌اورد چرا ان‌قدر نگرانش شده؟ وقتی خود اون بود که باعث شد ازش متنفر بشود و ازش دوری کند.
از در پوسیده گذشت و به بیرون قدم گذاشت، همان مردهایی که او را همراهی کرده بودند جلوی در ایستاده بودند. نگاهی زیر چشمی به آن دو مرد هیکلی انداخت و از کنارشون گذشت که یکی از آن مردها دستش را دوی بازوی او گذاشت و او را متوقف کرد.
- دستور دادند شما رو همراهی کنیم.
سعی کرد دستش را رها کند اما نشد.
- لازم نکرده خودم می‌تونم برم.
- نمی‌تونم بذارم برید، دستوره.
سرش رو به طرف مقابل گردوند و پوفی از کلافگی کشید، می‌دانست نمی‌تواند حریف کارهای او بشود. پس همراه آن مرد سوار همان ماشینی که باهاش آمده بود شد، منتها این‌بار جلو نشست و اون مرد دیگر همراهشان نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
همان‌جایی که سوارش کرده بود پیاده کرد، نزدیک ماشینش شد و سوئیچ را از داخل کیف طوسی‌اش درآورد در ماشین را باز کرد و درون صندلی مشکی نرم ماشین فرو رفت، دست دراز کرد دست‌گیره در را بگیرد و در را ببند که کسی در را بیشتر باز کرد و مانع شد!
تا خواست از ماشین پیاده شود و ببینید کار چه کسی بود یک نفر در سمت شاگرد را باز کرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت؛ از پیاده شدن منصرف شد و به سمت او برگشت که دو نفر دیگر در صندلی‌های پشت نشستند، برایش تازگی نداشت و این چیزها را زیاد دیده بود.
اون مردی که در رو باز کرده بود در رو محکم بهم کوبید و کنار دوستانش پشت نشست.
بدون این‌که نگاهی به مرد کنارش بیندازد گلویش را صاف کرد و صدایش را بلند کرد:
- چی می‌خوای؟
- جالبه نترسیدی یهو این همه مرد اومدن تو ماشینت و عادی رفتار کردی.
سرش رو به سمت راست چرخوند و نگاهش رو به چشم‌های سبز مرد روبه‌روش که ماسک سفیدی زده بود که چهره‌اش بیشتر معلوم نباشد خودش رو کاملاً خون‌سرد نشان می‌داد.
- دلیل نداره بترسم، هر روزم با امثال شماها شروع و تموم میشه. عادی شدید برام.
پوزخندی بی‌صدا زد و نگاهش را دوخت به دختر روبه‌رویش که به‌نظر خوشگل و جذاب می‌آمد و شاید می‌‌توانست مال خودش کند.
- این‌بار فرق داره، باید ما بیایی تا هم پای خودت کوتاه بشه هم یکی بشینه سر جاش.
در حالی که از داخل در حال انفجار بود از بیرون تمام سعی‌اش را می‌کرد آرام به‌نظر برسد.
- خودت که بهتر می‌دونی چیم و کیم و چیکارم، عواقب کارت رو هم می‌دونی بهتر نیست پیاده بشید؟
از گستاخی و حاضر جوابی او خوشش می‌آمد و دوست داشت دهن به دهنش بذار ولی جایش نبود.
- تو نگران مصلحت ما نباش، بچه‌ها یکی بیاد اینو ببره پشت خودش بشینه پشت فرمون.
نگاهش را به آن دو تا غول پشت سرش انداخت که غول سیاه پوش سمت چپ در را باز کرد ولی نبست و بلافاصله در او را باز کرد، با خشم دستش را روی بازوی دختر گذاشت و انگشتانش را تا حد امکان فشار داد روی بازوی دخترک.
دختر را محکم از ماشین پیاده کرد و سرش خورد به گوشه تیز در ماشین و از درد آخش بلند شد که مرد با چشمان سبز با خشم مرد را مخاطب قرار داد:
- مگه کوری؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ کنترل روی اعضای بدنت نداری؟ آروم بشونش رو صندلی.
- معذرت می‌خوام چشم آقا.
این‌بار آرام‌تر کشاندش سمت در عقب ولی محکم هولش داد داخل ماشین که نزدیک بود با صورت در زیر صندلی جای پا بیفتد که آن یکی مرد او را گرفت و مانع از این اتفاق شد، بلندش کرد و کنار خود نشاند ولی دستش را از روی دستان او برنداشت که دخترک عصبی دستش را عقب کشید.
آن مرد روی صندلی راننده جای گرفت و سوئیچ را روی حالت استارت نگه داشت و ماشین روشن شد، چشمانش را از او گرفت و به موهای پرپشت مرد چشم سبز دوخت، موهای مشکی با مدلی امروزی و شانه شده به سمت بالا ولی اصلاً برایش جذابیت آن‌ها مهم نبود.
او را مخاطب قرار داد:
- هوی با توام، کی هستی؟! منو کجا می‌بری؟
- لازم نیست بدونی من کیم، ولی به زودی می‌فهمی کجا می‌بریمت.
با حرص خودش را جلو کشید و به نیم‌رخش نگاه کرد.
- لازمه باید بدونم کدوم خری به زور تو ماشینم نشسته یا نه؟
او هم صورتش رو برگردوند سمتش.
- این خری که نشسته تو ماشین بخواد خودشو بزنه به خریت برات بد میشه ها!
خون‌سردی خودش رو حفظ کرد تا او نفهمه که حرصی او را درآورده است.
- مثلاً می‌خوای خرتر از اینی که هستی بشی؟
پسر با این‌که حرصش درآمده بود سرش رو به جای اولش برگردوند و به روبه‌رو خیره شد.
- حواست به حرف‌هات باشه، دوست ندارم دست روت بلند کنم.
یه پوزخند پر صدا زد که شد نمک روی زخم پسر.
- نه‌بابا دیدم دست بزن ندارید!
و نگاهش رو به چشمان پسر که فقط گوشه آن را می‌دید انداخت.
- دست بزن واقعی رو ندیدی... .
خواست دهنش رو باز کند و حرف دیگری بزند که پسر تحملش تمام و مشتی حواله صورت زیبای دختر پشتش کرد ولی ثانیه‌ای بعد پشیمان‌ شد که دیگر پشیمانی فایده‌ای نداشت.
با ضربه محکم مشت به صورتش دختر کامل به پشت پرت شد و همان قسمت از سرش که ضرب دیده بود با شتاب به پشتی گردن روی صندلی برخورد کرد و دردش بیشتر شد.
سرش روگرفت که متوجه گرمی سرش و مایع غلیط داخل موهایش شد، شالش خیلی وقت بودروی شانه‌هایش افتاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
سرش گیج می‌رفت و هیچ چیزی را نمی‌توانست واضح ببیند همه چیز تار و دوبل شده بودند، دستش رو دراز کرد و به پشتی صندلی شاگرد رساند از صندلی رد کرد و یکی با اندک زوری که در دستش مانده بود زد به شانه‌ی مرد و دیگر نتوانست همان دید تار را هم داشته باشد و پلک‌هایش با مژه‌های بلندش روی هم بیفتد… .
حالا یادش آمد، بعد از این‌که چشمانش را باز کرده بود خود را این‌جا دیده بود و از یاد آوری این چند ساعت اخیر حسابی عصبی شده بود، اتاقی تقریباً شش در چهار که فقط یک پنجره‌ با حفاظ‌های آهنی زنگ زده داشت که مقابل در آهنی آن‌ور اتاق قرار داشت و دخترک درست وسط اتاق و روبه‌روی دوتا دیوار اتاق که خالی از هر گونه وسیله‌ای بودند بود و در و پنجره در سمت بازوهایش قرار داشتند.
سرگیجه عجیبی داشت که سردردش را بیشتر می‌کرد و همین موضوع باعث کلافگی‌اش شده بود… .
یکم خود را روی صندلی بهذاین‌ور و اون‌ور کشاند و صندلی را تکان داد ولی بی‌فایده بود، حتی پاهایش هم به پایه‌های صندلی بسته شده بودن؛ صدایش را در سرش انداخت و بلند طوری که اگر کسی از ده متری آن اتاق رد وی‌شد صدایش را می‌شنید فریاد زد:
- کسی این‌جا نیست؟ منو چرا آوردید این‌جا؟
چند بار دیگر همین‌طور داد و فریاد راه انداخت که دیگر گلویش به سوزش افتاد، خواست دوباره فریاد بکشد که در با صدای کلید چرخاندن در قفل باز شد و صدای جیرجیر لولای در مانند سوهان مغزش را سوهان کشید. مردی با قدی بلند که سر تا پا سیاه پوشیده بود، شلوار کتان مشکی همراه با کمربند مشکی و طلایی در کنار پیراهن جذب دکمه‌ای مشکی که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود که اندام ورزش‌کاری‌اش را بیشتر به چشم می‌آورد و بازوهایش در آن آستین‌های تنگ درحال انفجار بودند؛ ماسک مشکی روی صورتش داشت و موهای مشکی بلندش که تا روی بینی‌اش آمده بود جلوی چشم‌هایش را برای دیدن چشم‌هایش در چشم دیگران گرفته بود، چون مشخص بود خودش کاملاً می‌‌بیند وگرنه موهایش را کنار می‌زد… .
در را پشت سرش با پایش بست که چشمش به کفش‌های مردانه چرم مشکی‌اش افتاد، مراسم ختم است و او خبر ندارد؟! با قدم‌های محکم و سریع جلوی دختر ایستاد و جلوی پایش زانو زد و سرش را بالا آورد که باعث شد چند تار از موهایش کنار برود تا دختر یکی از چشم و ابرویش را ببینید که چقدر مشکی و نافذ است. مگر می‌شود این‌قدر مشکی باشد؟ تا این حد؟!
- بهش نمی‌خورد دختری به این ناز و خوشگلی داشته باشه.
مخاطبش پدرم بود… .
چشم‌هایش را از روی ان مرد برداشت و کلافه سرش را به چپ و راست تکان داد.
- بهش گفته بودم کمتر رو دم من پا بذاره وگرنه بد می‌بینه.
کلافه‌تر از قبل در چشمانش نگاه کرد.
- الان چرا داری اینا رو به من میگی؟
مرد از روی زانو بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
- چون تو باید تاوان اشتباهات پدرت رو پس بدی.
پوزخند صدا داری زد و سرش را بلند کرد.
- هه حتماً می‌دونی شغلم چیه و چیکاره‌ام درسته؟
مرد از حرکت ایستاد و به سمتش برگشت.
- بله می‌دونم، ولی گروهتون رو در حد گروه خودم نمی‌دونم. هیچ جوره نمی‌تونن این‌جا پیدات کنن فکر خودتو الکی درگیر نکن، تا بابات فایلی که ازش می‌خوام رو بهم نده مهمون ما هستی و ازت پذیرایی می‌کنیم عزیزم.
برای تایید کردنش سرش رو تکون داد و لب‌هاش رو باز کرد:
- اگه اون بابای منه جون من براش مهم نیست وقت خودتو هدر دادی، دنبال گروکشی بهتری باش.
این بار مرد پوزخند زد اما بی‌صدا.
- مهمی، زیاد هم مهمی. اون‌قدر مهم هستی که تا الان پنجاه بار تماس بگیره و سفارش کنه یه مو نباید ازت کم بشه، می‌دونی چند وقته این‌جایی؟
خودش را درحال فکر کردن نشان داد و انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت و بعد چند ثانیه نگاهش را به دختر دوخت.
- تقریباً داره میره تو ۴۷ ساعت.
چشمانش آن‌قدر از تعجب گرد و درشت شده بودن که فکر کرد حتماً الان از حدقه بیرون می‌زنند.
- آره عزیزم اون‌قدر بدنت به داروی بی‌هوشی حساس بود که راحت دو روز این‌جا راحت بخوابی.
چشمانش به حالت عادی برگشتن، این موضوع را یادش رفته بود.
- دختر زیبا و تو دل برویی هستی… حیف که نمی‌شه تو رو برای خودم نگه دارم و باید حسابی مهمون‌داری کنم… شاید بعداً با پدرت تورو معامله کردم و دیگه صاحب‌خونه شدی!
این حرف‌ها مته شده بودند در مخش ولی سکوت و حرص دادن مرد را جایزتر از داد و بی‌داد و خوشحال کردن او دانست، پس با خون‌سردی کامل و نیمچه لبخند محوی که بیشتر شبیه پوزخند بود خیره او شد. مرد از سکوت دختر بیشتر ترقیب شد تا او را اذیت کند می‌دانست از داخل در جال انفجار است و فقط حفظ رفتار می‌کند پس ادامه داد… .
- خلاصه که بهم عادت کن، چون تا پدرت چیزی رو که ازش خواستم نده پیش منی بعدش هم کامل در اختیار منی. شاید سنت یه کوچولو از من کوچیک‌تر باشه… ولی هرچی کوچولوتر بغلی‌تر، درست نمی‌گم؟ و اگر بغلی من بشی… کلی از حرص خوردن کیاشا لذت می‌خورم.
با شنیدن اسم کیاشا کنترل اعصاب و زبانش از دستش در رفت و کرد آن‌چه نباید می‌کرد، گفد آن‌چه نباید می‌گفت.
- چطور جرات می‌کنی اسمش رو به زبون نجست بیاری صد تای تو یه تار موی کیاشای من نمی‌شه، به خواب هم نمی‌تونی همچین روزی رو ببینی چه برسه به واقعیت… .
از این‌که حرص دخترک را درآورد خوشحال بود اما از لحن و کلماتش نه. او زود جوش می‌آورد و نیلا باعث شد جوش بیاورد و عصبی‌ بشود.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
از جا بلند شد دست چپش را روی پشتی صندلی کنار گردن دختر گذاشت و با دست راست موهایش را محکم به سمت پشت کشید و که نیلا چشم‌هایش را بست و دندان روی لب فشرد تا صدا از دهانش خارج نشود، صورتش رو نزدیک صورت نیلا برد لب‌هایش را به کنار گوشش برد و آرام ولی پر از خشم در گوشش زمزمه کرد:
- با من راه بیایی به نفع خودته، تو حالاحالاها مهمون منی و اگه منو سر لج بندازی یه کاری باهات می‌کنم و پست میدم به بابات و کیارش خان؛ که هردوشون نگاه هم بهت نندازن. پس با من لج نکن من نمی‌خوام دختر زیبای رویاهام رو اذیت کنم و صدمه ببینه.
هر کلمه‌ای که زبانش بیرون می‌ریخت باعث ترس نیلا میشد ولی مگر دختر تسلیم شدن بود؟ یا دختری بود که با صدا بلند کردن پسرها بلرزد و آن‌ها را متوجه کند؟ نه هرچند از داخل ترسیده بود از کاری که مرد روبه‌روی‌اش ازش صحبت می‌کرد ولی آن‌قدر حرفه‌ای بود که به روی خود نیاورد. سرش را بالا آورد، چشمان کشیده‌اش را به چشمان ذغالی پر نفوذ مرد تمام سیاه پوش دوخت؛ چه چشمانی! آن‌قدر سیاه بودن که مردمک چشمانش را باید با ذربین جدا می کردی! مگر میشد به سیاهی شب وجود داشته باشد؟ انگار بله!
لبانش را با زبانش که آن هم دیگر خشک شده بود کمی تر کرد و آب دهانش را به سختی از آن کویر خشک گلویش پایین فرستاد تا راه دهانش باز شود بتواند حرف بزند.
- هر کاری دوست داری بکن من برای بابام مهم نیستم، کیارش هم عواقب کارهای منو می‌دونست اومد جلو و همه رو قبول کرده.
در صورتی که این‌گونه نبود! او همیشه به دخترک تذکر می‌داد اولویت خودش باشد و هیچ‌گاه روی خودش خطر نکند هیچ‌گاه روی جون خودش حسابی باز نکند چون او دیگر فقط متعلق به خودش نبود که تنهایی تصمیم بگیرد، اما در آن لحظه تنها جمله‌هایی که مغزش کلماتش را چیدند و روی زبانش گذاشتن همین‌ها بود تا حرص مرد ناشناس را دربیاورد.
مرد از این‌که دستانش موهای ابریشمی و بلند دخترک را کشید پشیمان بود، پس هر چه زودتر دستانش را شل کرد و از ساقه‌ی مو به کف سرش هدایت کرد، دست چپش هم از روی صندلی روی شانه‌های نیلا افتاد. سرش را به پایین انداخت در همان حال شروع به نوازش سر نیلا کرد که باعث گرد شدن چشم‌های نیلا شد، چرا این‌قدر این دختر برایش جذاب بود! در عین سادگی بیشتر از بقیه جذاب بود، در عین دوری برایش از همه نزدیک‌تر بود، در عین غریبی از همه آشناتر بود! چرا نمی‌شد چرا نمی‌توانست دست از سرش بردارد؟ هنوز بعد از این همه وقت در کنار کیارش بودن را نمی‌توانست تحمل کند، همیشه کیارش را با خودش مقایسه می‌کرد که چی از او کمتر دارد؟ کیارش هیچ‌وقت چیزی بالاتر از او نداشته است، در همه چیز از او سرتر بود. ولی همیشه بهترین‌ها نصیب کیارش میشد... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین