جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,045 بازدید, 14 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
چند سال له‌له این دخترک را زد و کسی تره برایش خرد نکرد، ولی تا کیارش نام او را آورد همه تا کمر برایش خم شدن! آخه چرا؟ مگر کیارش که بود که همه دوستش داشتن و به‌خاطرش او را از خود راندن که دنبال این کار برود؟! دستش را از روی سر نیلا بلند کرد و از نیلا و صندلی جدا شد... با پاهای کشیده‌اش که شلوار مشکی خوب به تنش نشسته بود چند قدم از نیلا دور شد، پشتش را به او کرد و دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو برد.
نیلا از واکنش‌های مرد مقابلش خیلی متعجب شده بود! چرا این کار‌ها را می‌کرد؟ چرا ان‌قدر با کیارش بی‌چاره بد است؟ مگر او را می‌شناسد و خورده برده‌ای باهاش دارد؟ سرش را چند بار تکان داد و آب‌ دهانش را به سختی قورت داد، صدایش را صاف کرد:
- هعی آقا، تکلیف من رو روشن کن. تا کی قراره من رو این‌جا به این ببندی؟
مرد بدون این‌که قدمی بردارد به سمتش روی پاشنه چرخید، چشمانش عجیب او را یاد کیارش می‌انداخت! تنها فرقشان رنگش بود که برای کیاریش قهوه‌ای و برای او تیره‌ترین رنگ موجود روی زمین... .
با چشمان مشکی‌ای که سعی می‌کرد نهایت سردی داشته باشد به چشمان سرمه‌ای دخترک که هنوز هم برایش اقیانوسی بود که هیچ‌گاه با کمک هیچ نجات‌غریقی نمی‌توانست از غرق شدن او جلوگیری کند خیره شد. رنگ چشمانش برایش خاص بود، رنگش را بارها توی جعبه مدادرنگی‌اش جست‌و‌جو کرده بود و همیشه دست از پا درازتر مدادرنگی‌ها را درهم قاطی می‌کرد. بارها خواست نقاشی کند چهره‌ی دختر رویاهایش را ولی مداد‌رنگی‌ای برای تکمیل چشم‌های نقاشی پیدا نکرد و هنوز هم در نقاشی‌هایش چشم‌های نیلا بدون رنگ مانده تا بتواند رنگ چشمان او را پیدا کند... .
طبیعی بود این‌قدر دوست داشتن؟ یا فراتر از دوست داشتن بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
دختر از این نگاه‌ها خسته شده بود، چرا این‌قدر به او زل می‌زند؟ چشمانش را در چاسه چرخاند و از بین لبان بی رنگ و ترک خورده‌اش پوف عصبی‌ای کشید که مرد را به خود آورد و از اقیانوس چشمش بیرون آمد.
جمله‌ای که چند لحظه پیش نیلا بر زبان آورده بود را مرور کرد تا یادش بیایید که چه پرسیده بود. با یادآوردی سوالش یک لبخند با چاشنی شیطنت به لبانش نشاند و باز به دختر روبه‌رویش که در کمال ناتوانی ادعای توانا بودن داشت خیره شد.
بالاخره زبانش رار به کار انداخت تا او را بیشتر از منتظر نگذارد، به سمتش قدم برداشت و پشت سرش ایستاد.
- تا زمانی که بابات فایل‌هایی که رو می‌خوام بهم نده شما مهمون منی، بعد از بابات با آقا کیارش هم کار دارم و اگر اون هم انجام داد.
مکث کرد، صندلی را دور زد و روبه‌روی دختر ایستاد ادامه داد:
- اون‌وقت می‌تونی بری، ولی اگه خودت بخوای پیش من بمونی بهت قول میدم برات کم نذارم.
نیلا در حالی که پوست سفیدش به قرمزی میزد و کم‌کم رو به کبودی می‌رفت لبانش را از حصار دندان‌هایش رها کرد و دهانش را برای توپیدن به پسر باز کرد که او زودتر دستش را جلوی دهان او نگه داشت که حرف نزند.
- تو منو نمی‌شناسی، ولی کیارش و خانواده‌اش من و خیلی خوب می‌شناسن و من هم تو رو خیلی خوب می‌شناسم؛ اگه هم نخواستی بمونی مشکلی نیست... بعداً یه روزی خودت میایی. الان هم بخوای چرت و پرت بگی این‌قدر مهربون باهات برخورد نمی‌کنم و شکنجه‌هایی روت انجام میدم که لنگه‌شو توی اون اداره‌تون هم ندیده باشی خانوم پلیس.
به آخر جمله‌اش که رسید تا روی صورت نیلا خم شد و خانوم پلیس را محکم و کشیده بیان کرد، نیلا در حال انفجار بود مثل دینامیتی که فیتیله‌اش در حال سوختن است و کم مانده تا به خود دینامیت برسد؛ ولی یک نفس عمیق کشید تا اوضاع را وخیم نکند، چشمانش را بست و پشت سر هم نفس‌های بلند و عمیق کشید تا کمی از خشمش فروکش کرد، رنگ صورتش هم کم‌کم به حالت اول خود برگشت.
_ ببین، بذار همین الان برات روشن کنم. بابای من هیچ کاری به‌خاطر من نمی‌کنه تو الان وقتت رو داری هدر میدی و الکی خودت رو داخل چاه انداختی، فکر کردی همکارهای من دستشون رو می‌ذارن رو دستشون تا من گم و گور بشم؟
یک خنده کوتاه و پر حرص کرد و به صحبت‌هایش ادامه داد:
- کور خوندی، زدی جاده خاکی بپا لاستیک‌هات نترکه بمونی تو راه.
خوب حرصش را درآورده بود و این را از دست‌های مشت‌ شده مرد که کنار پایش بود و رگ‌هایش آن‌قدر برجسته شده بود که امکان می‌داد بترکد و خون‌هایش رو در و دیوار بریزد فهمید. ولی مرد خوب بلد بود خشمش رو کنترل کن چون حالاحالاها با او کار داشت و تازه اول ماجرا بود حیف بود انرژی‌اش را اول کاری هدر دهد.
 
آخرین ویرایش:

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,632
16,924
مدال‌ها
10
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
مرد چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید تا بر خود مسلط شود، وقتی چشم‌های به رنگ شبش را باز کرد دوخته شد به چشمان دریایی دختر روبه‌رویش، چه‌گونه ازش بگذرد؟ وقتی عمر رویای او را در سر پرورانده است، وقتی هر چیزی را که یک مرد برای همسرش می‌خرد او به نیت این دختر خریده و در اتاقی که آرزو دارد دخترک را آنجا کنار خودش ببیند چیده است.
دختر سرتق و حاضر جواب روبه‌رویش انقدر برایش جذاب و مهم است که هیچ دختر دیگری را وارد زندگی‌اش نکرده است، برعکس دخترک که عقد کرده‌ی برادرش شده است... .
به سمت دخترک رفت، دستانش را کنار صورت دختر روی صندلی قرار داد؛ خم شد روی سرش تا بتواند عطر موهایش را در ریه‌هایش پر کند و در نبودن او دردش را حدی التیام بخشد.
دخترک به قدری عصبی شده بود که خون خونش را می‌خورد، اما در طرفی غرق در آرامشی شده بود که مدت‌ها دنبالش بود و ناخاسته در نزدیکی با مرد زمستانی روبه‌رویش یافته بود! آنقدر آرامش داشت عطر پیراهنش که عصبانیتش را مثل آبی بر روی آتش خاموش کرد، خواست دوباره بو بکشد که مرد فاصله گرفت.
از دست خود عصبی بود که چرا توان جلوگیری از کارهای خود را ندارد و انقدر سریع پیش او وا می‌دهد. با قدم‌هایی محکم و سریع سمت در آهنی زنگ‌ زده اتاق رفته و اتاق و دخترک مات شده‌ی داخلش را ترک کرد.
دخترک ماند و بوی عطری که بعد از سال‌ها دوباره داشت استشمامش می‌کرد! چرا انقدر این عطر برایش آشنا بود؟ چرا این آرامش را اینجا پیدا کرده بود؟ او که بود که توانست ریشه بر تیشه تمام تلاش‌هایش بزند و دوباره برش گرداند به آن روز‌ها؟
سردرگم فقط دیوار روبه‌رویش را خیره نگاه می‌کرد و هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست بوی مرد را فراموش کند! جای طناب دور دستانش بسیار درد می‌کردند و می‌سوخت، دستانش را کمی پیچاند تا یکم آزاد شوند ولی بیشتر درد را احساس کرد؛ کی قرار بود از اینجا رها شود؟ آن چه از جانش می‌خواست؟ چه از پدرش می‌خواست که به‌خاطرش تنها بازمانده‌ی آن مرد را گرفته بود تا بهش برسد؟ انقدر مهم بود که توانسته بود او را بیابد و با او پدرش را تهدید کند؟ تهدید به چه؟ کسی که دیگر فرزندش را غربانی کارهای خود کرد مگر ممکن است برای این فرزندش نم پس دهد؟!
او برای پدرش ذره‌ای اهمیت نداشت و این پسر به کاهدان زده بود و خبر نداشت.
اگر این‌طور باشد، حالاحالا مهمان این اتاق است و قرار نیست رنگ آفتاب را ببیند و هوا به سر و صورتش بخورد.
سرش را به پشتی صندلی خم کرد و چشمانش را بست، تصویر عزیزش جلوی چشمانش ظاهر شد؛ حتماً بفهمد دق می‌کند، می‌میرد و زنده می‌شود تا او را زنده و صحیح و سالم ببیند.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
آریاشا در را محکم پشت سرش بست، به انگشتان کشید‌ه‌اش خیره شد که آرزو داشت لابه‌لای موهای آن بپیچد؛ دنیا هیچ وقت آن طور که خواست نشد؛ همیشه کسی بود که باید مراعاد بقیه را می‌کرد ولی کسی مراعاد او را نمی‌کرد!
برادراش را صادقانه دوست داشت، اما دخترک را از او دزدیده بود. دختر مال او بود، نباید مال کیاشا می‌شد... .
با قدم‌های محکم از آن محوطه خارج و به سهیل پسری که با چشمان سبزش هرچیزی را آن‌قدر زل می‌زند و نگاه می‌کند که هر موجود زنده‌ای را معذب می‌کند نگاهی انداخت که کنار در ایستاده بود و فال‌گوش!
- مراقبش باش، بدون اجازه من داخل نمی‌میری مگر مواقع خیلی ضروری. فهمیدی؟
سرش را به بالا و پایین تکان داد.
- چشم قربان.
کلید در اتاق را از بین انگشتانش در دستان پسر رها کرد، راه‌ش را گرفت و از ساختمان خارج شد. باید کاری می‌کرد تا بیشتر داشته باشدش، بیشتر حسش کند؛ بیشتر ببینتش.
پس زود بود به پدرش اطلاع رسانی کند، حالاحالا باید مجازات شوند؛ هم آقای سهند مولایی و هم کیاشا اسدی! نا گفته نماند آقای داریوش اسدی بیشتر از آن دو سهم دارد، حق آن‌هاست که سهمشان را تمام و کمال بدهد.
سوئیچ ماشینش را از جیب عقب شلوار مشکی‌اش درآورد و انگشت شصتش را روی کلید باز کننده قرار و با اندک فشاری چراغ‌های راهنمای در‌ها، صندوق و آینه‌ بغل‌ها روشن خاموش شدن. دستش روی دستگیره سفید کی‌ام‌سی j7‌اش نشست و در را باز کرد، روی صندلی‌های مشکی ماشین که نشست چشمش خورد به آویزی که از آینه‌ی عقب ماشین آویزان بود! عکس دختری در قاب عکس قهوه‌ای بسیار کوچک با بندی طرح طناب نازک از آینه آویزان شده بود، انگشت اشاره‌اش را روی تصویر هرچند کوچولوی عکس کشید و ناخودآگاه لبخندی کنج لب‌های خشکش نشست... .
وه‌قدر زیبا می‌خندد دختر داخل عکس و چه‌قدر دلش برای خنده‌های او تنگ شده، مدت‌هاست صدای خنده‌های او در گوشش طنین انداز نشده است و حال دلش را خوب نکرده است. دست از دیدن عکس برداشت و در ماشین را محکم بهم کوبید، هرچند عاشق مشکی شده بود؛ اما این ماشین موردعلاقه‌ی دخترک را سفید خریده بود تا برایش گل بزنند و او با لباس سفید خوش دوختی که به تنش نشسته است کنار او داخلش بنشیند؛ فکر می‌کرد دیگر این رویا تبدیل به کابوس شود و هیچ‌گاه او را کنار خود نبیند و همین باعث می‌شد عصبی‌تر از همیشه رفتار کند.
سوئیچ را در قفل چرخاند و بعد از روشن شدن ماشین را در دنده قرار داد و دستی را خواباند و راه افتاد، راه افتاد به سمت خانه‌ای که با عشق تک‌تک دیوارهای اتاق‌اش را پر از عکس کسی کرده بود که نصیب دیگری شد و قرار نبود این اتاق را هیچ وقت ببیند و ذوق کند، ببینند و از کیف کردنش خودش هم کیف کند... .
 
بالا پایین