- Apr
- 5,475
- 6,423
- مدالها
- 12
چند سال لهله این دخترک را زد و کسی تره برایش خرد نکرد، ولی تا کیارش نام او را آورد همه تا کمر برایش خم شدن! آخه چرا؟ مگر کیارش که بود که همه دوستش داشتن و بهخاطرش او را از خود راندن که دنبال این کار برود؟! دستش را از روی سر نیلا بلند کرد و از نیلا و صندلی جدا شد... با پاهای کشیدهاش که شلوار مشکی خوب به تنش نشسته بود چند قدم از نیلا دور شد، پشتش را به او کرد و دستانش را درون جیبهای شلوارش فرو برد.
نیلا از واکنشهای مرد مقابلش خیلی متعجب شده بود! چرا این کارها را میکرد؟ چرا انقدر با کیارش بیچاره بد است؟ مگر او را میشناسد و خورده بردهای باهاش دارد؟ سرش را چند بار تکان داد و آب دهانش را به سختی قورت داد، صدایش را صاف کرد:
- هعی آقا، تکلیف من رو روشن کن. تا کی قراره من رو اینجا به این ببندی؟
مرد بدون اینکه قدمی بردارد به سمتش روی پاشنه چرخید، چشمانش عجیب او را یاد کیارش میانداخت! تنها فرقشان رنگش بود که برای کیاریش قهوهای و برای او تیرهترین رنگ موجود روی زمین... .
با چشمان مشکیای که سعی میکرد نهایت سردی داشته باشد به چشمان سرمهای دخترک که هنوز هم برایش اقیانوسی بود که هیچگاه با کمک هیچ نجاتغریقی نمیتوانست از غرق شدن او جلوگیری کند خیره شد. رنگ چشمانش برایش خاص بود، رنگش را بارها توی جعبه مدادرنگیاش جستوجو کرده بود و همیشه دست از پا درازتر مدادرنگیها را درهم قاطی میکرد. بارها خواست نقاشی کند چهرهی دختر رویاهایش را ولی مدادرنگیای برای تکمیل چشمهای نقاشی پیدا نکرد و هنوز هم در نقاشیهایش چشمهای نیلا بدون رنگ مانده تا بتواند رنگ چشمان او را پیدا کند... .
طبیعی بود اینقدر دوست داشتن؟ یا فراتر از دوست داشتن بود... .
نیلا از واکنشهای مرد مقابلش خیلی متعجب شده بود! چرا این کارها را میکرد؟ چرا انقدر با کیارش بیچاره بد است؟ مگر او را میشناسد و خورده بردهای باهاش دارد؟ سرش را چند بار تکان داد و آب دهانش را به سختی قورت داد، صدایش را صاف کرد:
- هعی آقا، تکلیف من رو روشن کن. تا کی قراره من رو اینجا به این ببندی؟
مرد بدون اینکه قدمی بردارد به سمتش روی پاشنه چرخید، چشمانش عجیب او را یاد کیارش میانداخت! تنها فرقشان رنگش بود که برای کیاریش قهوهای و برای او تیرهترین رنگ موجود روی زمین... .
با چشمان مشکیای که سعی میکرد نهایت سردی داشته باشد به چشمان سرمهای دخترک که هنوز هم برایش اقیانوسی بود که هیچگاه با کمک هیچ نجاتغریقی نمیتوانست از غرق شدن او جلوگیری کند خیره شد. رنگ چشمانش برایش خاص بود، رنگش را بارها توی جعبه مدادرنگیاش جستوجو کرده بود و همیشه دست از پا درازتر مدادرنگیها را درهم قاطی میکرد. بارها خواست نقاشی کند چهرهی دختر رویاهایش را ولی مدادرنگیای برای تکمیل چشمهای نقاشی پیدا نکرد و هنوز هم در نقاشیهایش چشمهای نیلا بدون رنگ مانده تا بتواند رنگ چشمان او را پیدا کند... .
طبیعی بود اینقدر دوست داشتن؟ یا فراتر از دوست داشتن بود... .
آخرین ویرایش: