جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 669 بازدید, 12 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [منون] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
چند سال له‌له این دخترک را زد و کسی تره برایش خرد نکرد، ولی تا کیارش نام او را آورد همه تا کمر برایش خم شدن! آخه چرا؟ مگر کیارش که بود که همه دوستش داشتن و به‌خاطرش او را از خود راندن که دنبال این کار برود؟! دستش را از روی سر نیلا بلند کرد و از نیلا و صندلی جدا شد... با پاهای کشیده‌اش که شلوار مشکی خوب به تنش نشسته بود چند قدم از نیلا دور شد، پشتش را به او کرد و دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو برد.
نیلا از واکنش‌های مرد مقابلش خیلی متعجب شده بود! چرا این کار‌ها را می‌کرد؟ چرا ان‌قدر با کیارش بی‌چاره بد است؟ مگر او را می‌شناسد و خورده برده‌ای باهاش دارد؟ سرش را چند بار تکان داد و آب‌ دهانش را به سختی قورت داد، صدایش را صاف کرد:
- هعی آقا، تکلیف من رو روشن کن. تا کی قراره من رو این‌جا به این ببندی؟
مرد بدون این‌که قدمی بردارد به سمتش روی پاشنه چرخید، چشمانش عجیب او را یاد کیارش می‌انداخت! تنها فرقشان رنگش بود که برای کیاریش قهوه‌ای و برای او تیره‌ترین رنگ موجود روی زمین... .
با چشمان مشکی‌ای که سعی می‌کرد نهایت سردی داشته باشد به چشمان سرمه‌ای دخترک که هنوز هم برایش اقیانوسی بود که هیچ‌گاه با کمک هیچ نجات‌غریقی نمی‌توانست از غرق شدن او جلوگیری کند خیره شد. رنگ چشمانش برایش خاص بود، رنگش را بارها توی جعبه مدادرنگی‌اش جست‌و‌جو کرده بود و همیشه دست از پا درازتر مدادرنگی‌ها را درهم قاطی می‌کرد. بارها خواست نقاشی کند چهره‌ی دختر رویاهایش را ولی مداد‌رنگی‌ای برای تکمیل چشم‌های نقاشی پیدا نکرد و هنوز هم در نقاشی‌هایش چشم‌های نیلا بدون رنگ مانده تا بتواند رنگ چشمان او را پیدا کند... .
طبیعی بود این‌قدر دوست داشتن؟ یا فراتر از دوست داشتن بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
دختر از این نگاه‌ها خسته شده بود، چرا این‌قدر به او زل می‌زند؟ چشمانش را در چاسه چرخاند و از بین لبان بی رنگ و ترک خورده‌اش پوف عصبی‌ای کشید که مرد را به خود آورد و از اقیانوس چشمش بیرون آمد.
جمله‌ای که چند لحظه پیش نیلا بر زبان آورده بود را مرور کرد تا یادش بیایید که چه پرسیده بود. با یادآوردی سوالش یک لبخند با چاشنی شیطنت به لبانش نشاند و باز به دختر روبه‌رویش که در کمال ناتوانی ادعای توانا بودن داشت خیره شد.
بالاخره زبانش رار به کار انداخت تا او را بیشتر از منتظر نگذارد، به سمتش قدم برداشت و پشت سرش ایستاد.
- تا زمانی که بابات فایل‌هایی که رو می‌خوام بهم نده شما مهمون منی، بعد از بابات با آقا کیارش هم کار دارم و اگر اون هم انجام داد.
مکث کرد، صندلی را دور زد و روبه‌روی دختر ایستاد ادامه داد:
- اون‌وقت می‌تونی بری، ولی اگه خودت بخوای پیش من بمونی بهت قول میدم برات کم نذارم.
نیلا در حالی که پوست سفیدش به قرمزی میزد و کم‌کم رو به کبودی می‌رفت لبانش را از حصار دندان‌هایش رها کرد و دهانش را برای توپیدن به پسر باز کرد که او زودتر دستش را جلوی دهان او نگه داشت که حرف نزند.
- تو منو نمی‌شناسی، ولی کیارش و خانواده‌اش من و خیلی خوب می‌شناسن و من هم تو رو خیلی خوب می‌شناسم؛ اگه هم نخواستی بمونی مشکلی نیست... بعداً یه روزی خودت میایی. الان هم بخوای چرت و پرت بگی این‌قدر مهربون باهات برخورد نمی‌کنم و شکنجه‌هایی روت انجام میدم که لنگه‌شو توی اون اداره‌تون هم ندیده باشی خانوم پلیس.
به آخر جمله‌اش که رسید تا روی صورت نیلا خم شد و خانوم پلیس را محکم و کشیده بیان کرد، نیلا در حال انفجار بود مثل دینامیتی که فیتیله‌اش در حال سوختن است و کم مانده تا به خود دینامیت برسد؛ ولی یک نفس عمیق کشید تا اوضاع را وخیم نکند، چشمانش را بست و پشت سر هم نفس‌های بلند و عمیق کشید تا کمی از خشمش فروکش کرد، رنگ صورتش هم کم‌کم به حالت اول خود برگشت.
_ ببین، بذار همین الان برات روشن کنم. بابای من هیچ کاری به‌خاطر من نمی‌کنه تو الان وقتت رو داری هدر میدی و الکی خودت رو داخل چاه انداختی، فکر کردی همکارهای من دستشون رو می‌ذارن رو دستشون تا من گم و گور بشم؟
یک خنده کوتاه و پر حرص کرد و به صحبت‌هایش ادامه داد:
- کور خوندی، زدی جاده خاکی بپا لاستیک‌هات نترکه بمونی تو راه.
خوب حرصش را درآورده بود و این را از دست‌های مشت‌ شده مرد که کنار پایش بود و رگ‌هایش آن‌قدر برجسته شده بود که امکان می‌داد بترکد و خون‌هایش رو در و دیوار بریزد فهمید. ولی مرد خوب بلد بود خشمش رو کنترل کن چون حالاحالاها با او کار داشت و تازه اول ماجرا بود حیف بود انرژی‌اش را اول کاری هدر دهد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین