جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,528 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
دیشب با شنتیا قرار گذاشتیم امروز بریم تو روستا و بگردیم. برای همین صبح خیلی پر انرژی بیدار شدم صبحونم و خوردم.
دیشب بعد مهمونی پارچه‌ای که شنتیا برام آورده بود و دادم به معصومه تا برام لباس بدوزه برای همین آهو رو فرستادم سراغش تا بره لباس و ازش بگیره.
می‌خواستم امروز که میریم بیرون اون لباس و بپوشم تا شنتیا رو خوشحال کنم. معصومه با لباس امد تو اتاقم.
لباس و از دستش قاپیدم و سریع پوشیدمش.
بعد رفتم جلوی آینه قدی وایسادم تا خودم ببینم از چیزی که دیدم.خون جلوی چشمام گرفت.
عصبی فریاد زدم
- ابله. به نظرت این لباس اندازه‌ی منه؟
شروع کرد به التماس کردن:
- خانم من برای دوختن این لباس فقط هشت ساعت وقت داشتم دیشب یه دقیقه هم نخوابیدم. خیلی خسته بودم.
ببخشید.
- تر زدی به لباسم حالا می‌گی ببخشید؟
فکر کردی با این کلمه گندی که زدی درست می‌شه؟
- براتون درستش میکنم قول میدم. فقط به من زمان بدید.
- من تنها چیزی که الان ندارم زمانه.
صدای داد و فریادم انقدر بلند بود که مامان از ده تا اتاق اونورتر شنیده بود و خودش به اتاق من رسوند
- چی شده خزان؟
- این احمق پارچه ای که شنتیا برام اورده بود و خراب کرده نگاه کن مامان ده نفر دیگه تو این لباس جا می‌شن. این زنیکه نه تنها لباس و خراب کرده بلکه به منم توهین کرده.
معصومه نالید
- خانم خدا منو لال کنه اگه من همچین جسارتی کردم.
مامان زیر بغل معصومه رو گرفت و بلندش کرد.
- چرا حواست و جمع نکردی؟
معصومه اشکاش و پاک کرد و گفت:
- خانم بچم تازه به دنیا امده. پریشب تا خود صبح گریه کرد نتونستم بخوابم. دیشبم خزان خانم پارچه رو دادن گفتن برای امروز صبح می‌خوان. مجبور شدم کله شب بیدار بمونم برای همین اندازه‌هام دقیق نیست.
مامان با تعجب پرسید
- خزان تو از این بیچاره خواستی تو یه نصف روز لباس و برات آماده کنه؟
- آره. چون برای امروز می‌خواستمش.
- واجب نبود لباس امروز بپوشی چرا این بنده خدا رو انقدر اذیت می‌کنی؟
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه بابا. انقدر آبغوره نگیر. از خیر لباس گذشتم ولی بار آخرت باشه.
اگه مامان نمیومد می‌دونستم باهاش چیکار کنم‌. ولی حیف که حوصله نصیحت ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
یه لباس شیک دیگه پوشیدم شنلمم انداختم رو دوشم و از اتاق زدم بیرون
شنتیا هم یه تیپ محشر زده بود.
یکی از ماشین‌های بابا رو قرض گرفتیم و زدیم به کوه و چمن. عاشق جنگل بودم. درخت و گل و سبزه رو خیلی دوست داشتم. باید اعتراف کنم که طبیعت این منطقه حرف نداره.
بالای کوه روی یه سنگ نشستیم و از منظره لذت می‌بردیم.
- شنتیا.
- جانم؟
خر کیف شدم!
- تو تا حالا اون پایین و دیدی؟
- معلومه که نه رفتن به اونجا ممنوع بوده و هست.
- من خیلی دوست دارم برم اونجا.
- منم.
خب قبل از اینکه تعجب کنید و از خودتون بپرسید چرا رفتن به اونجا ممنوعه خودم براتون تعریف می‌کنم.
(سال‌ها پیش زمانی که پدربزرگم خان اینجا بود ده و به دو دسته تقسیم کردن
ده بالا و ده پایین اهالی ده بالا از اقوام و خویشاوندان خان بودن و اهالی ده پایین مردم عادی اهالی ده پایین از این وضعیت ناراضی بودن. اونا معتقد بودن که خان به اهالی ده بالا بیشتر اهمیت میده.
و واقعا هم همین‌طور بود. اونا که دیگه خیلی عصبانی شده بودن یه نفر و از میون خودشون انتخاب کردن تا خانشون بشه
و گفتن که دیگه نمی‌خوان فرمان‌بردار پدربزرگ من یعنی عبدالله خان باشن
خلاصه تا مدت ها بین دوتا ده جنگ و اختلاف بود. تا اینکه یه روز دوتا خان باهم قراردادی و امضا کردن و به جنگ و خونریزی خاتمه دادن.
تو این قرارداد قید شده که هرگونه تجارت و داد و ستد بین دو طرف ممنوعه و هیچ گونه روابطی حتی ازدواج غده قنه اونا قرار گذاشتن که هیچ یک از دو طرف با هم کاری نداشته باشن و هر کدوم‌شون تو طرف مخصوص خودشون زندگی کنن. این قرار داد انقدر جدی بود که حتی یه مرز بینشون کشیدن.
بچه بودم ولی خوب یادمه یه بار یه دختر از ده پایین می‌خواست با یه پسر از ده بالا ازدواج کنه که گرفتنشون.
و بعد از اون هیچ ک.س اون دوتا رو ندید.
بله گلای من!
از بچگی به جای یاد دادن سواد به ما یاد می‌دادن که نباید رفت اونجا. و این شده عقده روی دلم.
همینطور که می‌دونید همه‌ی انسان‌ها چیزا یا کارای ممنوعه رو دوست دارن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
«11»
با جرقه ای که تو ذهنم خورد لبخندی زدم و به شنتیا خیره شدم.
آره الان وقتشه.
فکری که تو ذهنم بود و گفتم.
- شنتیا.
- جان
داشت آب میخورد.
- پایه ای باهم بریم پایین.
تا کلمه پایین و گفتم آب پرید تو گلوش از جاش بلند شد یه چند قدم راه رفت و یکم آروم شد.
با تعجبی که میشد حتی از چشاش فهمید پرسید.
- منظورت از پایین اون پایین دیگه؟؟
- آره دیگه.
- خزان خل شدی؟! من همیشه فکر میکردم تو خیلی عاقلی ولی انگار اشتباه میکردم تو...
پریدم تو حرفش و گفتم
- شنتیا الان ساعت 4 ما میریم پایین یه دور میزنیم. این موقع روز همه خونه هاشونن تا قبل از اینکه شلوغ بشه و هوا تاریک بشه برمیگردیم خونه.
- یه درصد فقط یه درصد فکر کن شناسایی بشیم. اونجا که بی در و پیکر نیست قطعا جلوی دروازه ورودی نگهبان داره.
- شنتیا فکر نمیکردم انقدر ترسو باشی دوتا نگهبان دیگه بهشون میگیم زن و شوهریم و از شهر امدیم برای گردش.
- اوناهم کودن و باور کردن اگه ازمون مدرک خواستن چی؟ نه اصلا اگه گرفتنمون چی؟ خزان اگه از اونجا هم جون سالم به در ببریم وقتی بفهمن تو روستای خودمون اعدام میشیم تو میخوای به دست بابات کشته بشی؟
- باور کن هیچی نمیشه فقط همین یه بار اگه تو باهام باشی دیگه نمی ترسم.
شنتیا کلافه دستی میون موهاش کشید و به چشمام خیره شد.
سعی کردم هرچی مظلومیت بریزم تو چشام.
یه سکوت طولانی
خسته شدم دیگه یه چیزی بگو.
- اااهههههه... لعنتی... باشه
کف دستام محکم بهم کوبیدم و گفتم:
- مرسی.
- قبول کردم ولی یه شرایطی داره.
- بفرما.
- هرکاری من گفتم میکنی قبل از غروب آفتاب برمیگردیم باکسی حرف نمیزنیم تاهویتمون فاش نشه. به حرفم گوش میدی.
- اولی و آخری یکم شبیه هم نبود؟
- آره چون خیلی مهم بود دوبار گفتم.
زودباش راه بیفتیم.
با خوشحالی وسایلم برداشتم. نگاهی به اون پایین کردم و گفتم
- دارم میام.
و بعد کوه رو با شنتیا پایین رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
خیلی از مرز رد شده بودیم و الان تو ده پایین بودیم. اینجا خیلی با بالا فرق داشت.
به دروازه ورودی نزدیک شدیم. شنتیا گفت:
- هیچی نگو خزان شنلتم بکش روی صورتت.
- باشه.
دوتا محافظ غول چماق جلوی در بودن. نگاهی بهمون کردن و گفتن:
- از اهالی روستایید؟
- خیر ما آمدیم تا اینجا زندگی کنیم.
- دِکی مگه الکیه اینجا زندگی کردن خان باید بهت نامه بده.
- بله می دونم اگه اجازه بدین می‌خوام برم پیششون.
به من اشاره کرد و پرسید:
- خوبه این زنه کیه؟
- ایشون همسرم هستن به طبیعت خیلی علاقه داره. از منظره اینجا خوشش میاد. برای همین تصمیم گرفتیم بیایم اینجا.
- چرا صورتش و پوشونده؟
- خب. راستش... اهان... ما خانوادهٔ مذهبی هستیم. دوست نداریم ناموسمون با نامحرم چشم تو چشم بشه.
با چیزی که گفت به زور جلوی خودم و نگه داشتم.
یارو یکمی براندازم کرد و گفت:
- ارسلان در و باز کن.
خداروشکر مثل اینکه تموم شد.
در باز شد و ما داخل شدیم.
معماری این شهر محشر بود. روستا از تمیزی برق می‌زد. همه چیز آروم و بانظم
مثل اینکه خان اینجا رو نظم و تمیزی خیلی حساسه. دو طرف کوچه گل کاشته شده بود. حتی گلاهم قرنیه بودن.
هرچی که اونور بود دقیقا تو این باغچه هم بود.
حیف که نمی‌شه واگرنه خیلی دوست داشتم با خانشون یه ملاقات داشته باشم.
از اهالی روستا آدرس پرسیدیم و چندتا از جاهای دیدنی و توریستی روستا رو دیدیم
حرف نداشت.
هزار سال دیگه هم بگذره بابت این قانون‌شکنی امروزم اصلا پشیمون نمیشم.
دیگه کم‌کم هوا داشت تاریک می‌شد.
- دیگه بهتره بریم خزان.
- باشه.
می‌خواستیم برگردیم که یه مرد شروع کرد به معرکه‌گیری. همه مردم دورش جمع شده بودن.
طرف از اینا بود که چرت و پرت میگفت و بقیه رو میخندوند.
- شنتیا بریم ببینیم چه خبره؟
- خبر خاصی نیست خزان چندتا بیکار دورهم جمع شدن.
- هنوز نیم ساعت مونده بیا دیگه.
دستش و گرفتم با خودم کشوندمش اونجا.
خدایی حرفاش ته خنده بود. کلی خندیدم.
- بیا بریم دیگه خزان.
- باشه بریم.
داشتم پشت سر شنتیا می‌رفتم که یه دفعه دستم از پشت کشید شد.
برگشتم و با یه لبخند چندش روبه رو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
یه مرد هیز عوضی دستم و گرفته بود و ولم نمی‌کرد.
- بیا بریم امشب و در خدمت باشیم.
- ولم کن کثافت.
انگشت اشارشو و روی دماغش گذاشت و گفت
- ساکت باش خوشگل خانم الان... .
بامشتی که تو دهنش خورد نتونست جملشو کامل کنه.
برگشتم و با صورت پر از عصبانیت شنتیا روبه رو شدم. از چشماش خون می‌بارید و می‌شد به خوبی فهمید که یه جنگ تو راهه.
سعی کردم از تصمیمش منصرفش کنم
- شنتیا بیا بریم لطفا.
ولی بدون توجه به حرفم به سمت اون یارو هجوم برد و شروع کرد به کتک زدنش.
حالا این ما بودیم که مردم دورمون جمع شده بودن.
جیغ زدم:
- شنتیا بسه!و
لی انگار کر شده بود و گوشاش نمی شنید.
بین اون دعوا فقط صدای شیهه اسب بود که توجهمو به خودش جلب کرد.
ای وای! نگهبانا امدن.
- چه خبرتونه عین خروس جنگی افتادین به جون هم.
نگهبانا شنتیا رو به زور از اون مرتیکه جدا کردن.
دستاش و پیراهنش خونی بود.
بازوشو گرفتم و گفتم.
- جون مامانت بیا بریم.
شنتیا راضی به امدن شده بود. هنوز یه قدم برنداشته بودیم که یکی از نگهبانا پرسید.
- کجا با این عجله؟
شنتیا گج پرسید:
- ببخشید من متوجه نمیشم.
- می‌ریم پیش ارباب تا اون متوجت کنه.
و از چیزی که می‌ترسیدیم سرمون امد
- یزدان این خانم و آقا رو سوار درشکه کن این بی ناموسم می‌بریم. همونی که اسمش یزدان بود به سمت درشکه بردمون و هر سه تاییمون سوار شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
اگه بگم نترسیده بودم دروغه محض
شنتیا هم وضعیت خوبی نداشت.
ازش پرسیدم:
- شنتیا چی می‌شه؟
- نمی‌دونم.
- اونا ولمون می‌کنن دیگه؟
- نمی دونم. خزان ببین چی میگم بهت حتی یه کلمه هم نباید حرف بزنی. هیچی از هویت واقعیت نمی‌گی اگه ازت چیزی پرسیدن میگی که ما زن و شوهریم و برای خرید خونه امده بودیم.
فهمیدی؟
- باشه.
بلاخره درشکه وایساد.
همونی که اسمش یزدان بود امد و گفت:
- این چشم بندها رو به چشاتون بزنید زود!
چشم بندها رو ازش گرفتیم و بستیم به چشامون هیچی نمی‌دیدم. سیاهی مطلق
کمکمون کردن تا از درشکه پیاده بشیم عطر گل یاس فضای اطراف پر کرده بود
به همین دلیل حدس زدم که تو عمارت خان باشیم.
بعد از طی کردن یه مسیر طولانی. بهمون گفتن همینجا وایسید.
- یزدان برو رایان‌خان و خبر کن.
رایان خان اسمش برام آشناست. چندسال پیش شنیدم که خان بزرگ فوت شده و پسرش جانشینش شده.
امیدوارم یه جوون خام و بی تجربه باشه.
صدای قدم های شخصی و می‌شنیدم که بهمون نزدیک و نزدیک تر میشد.
- اینجا چه خبره؟
واو چه صدایی داره.
- ارباب این پسره زده ارشیا رو ترکونده.
ارشیا باز خریت کرده.
فکر کنم اسم همونی که می‌خواست منو اذیت کنه ارشیا بود و داشتن راجب اون حرف می‌زدن.
- من هزار بار گفتم که دست درازی به ناموس مردم تو روستای من ممنوعه.
- ارباب گو*ه خوردم خریت کردم ارباب... به بزرگیتون قسم که بار آخرمه.
- سری قبلم همین و گفتی تو فکر می‌کنی من خرم. سیاوش.
- جونم ارباب.
- همه‌ی زمیناش و ازش بگیرین و از اینجا پرتش کنید بیرون.
- ارباب توروخدا من جز این روستا جایی ندارم. ارباب!
از صدای داد آخر ارشیا لرز عجیبی تو تنم افتاد حالا چه بلایی سر ما میاد.
- چشم بنداشون باز کنید.
وقتی چشم بند باز کرد چشام تار می‌دید چندباری پلک زدم تا بتونم خوب ببینمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
دیدن اون همه عضله دهنم اندازه غار باز شده بود
بازوش اندازهٔ دور کمر من بود.
قبل از اینکه کسی متوجه بشه سریع خودم و جمع و جور کردم.
- شما دوتا تو روستای من چیکار دارید.
طبق قرارمون با شنتیا من هیچی نمی‌گفتم و اون جواب داد:
- ما می‌خواستیم بیایم اینجا زندگی کنیم البته با اجازه‌ی شما.
نیشخندی زد و گفت
- چون اجازه من براتون مهم بود رفتید کل روز و تو روستا گشتید بعد آمدید پیش من؟
- ما فقط می‌خواستیم روستا رو ببینیم.
دستاش و مشت کرد و گفت:
- غلط کردید بدون اجازه من امدید اینجا.
پسره‌ی عوضی دیگه داشت از حد می‌گذروند.
من نمی‌تونم ساکت بمونم.
یه قدم رفتم جلو و گفتم:
- درسته این روستا جد در جد چرخیده و به تو رسیده ولی اگه روی تابلو ورودی روستا رو بخونی می‌فهمی که اینجا یه جای توریستی تو به عنوان مسئول اینجا موظف هستی که سواد داشته باشی ولی انگار نداری. تعجب می‌کنم که چطور گذاشتن یه آدم بی سواد خان بشه.
شنتیا با آرنجش به پهلوم کوبید و گفت که دیگه تموم کنم. ولی من گوشم بدهکار نبود.

(رایان)

این دختره خیلی جسور و بی پروا بود
از دو حالت خارج نیست. یا با مفهوم خان آشنا نیست یا خودش دختره یه خانواده‌ی با نفوذیه. که با لباسایی که تنشه میشه به راحتی فهمید که حالت دوم مناسب تره.
چشاش خیلی برام آشناست. من این نگاه میشناسم. ولی نمی‌دونم از کجا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)

با نگاهاش داشت عصبیم می‌کرد. یه‌جوری با غرور از بالا به ما نگاه می‌کرد که انگار ما کلفتشیم.
بهم نزدیک شد تو یه قدمیم وایساد و گفت:
- خیلی دوست دارم بدونم ننه و بابات کین که تو ازشون به عمل اومدی.
- مگه من از تو پرسیدم که ننه و بابات کین که تو می‌پرسی؟
گره تو ابروهاش بیشتر شد.
منم یه لبخند کج بهش زدم تا حالش بگیرم
رو به شنتیا گفت:
- چجوری با این دختره زندگی می‌کنی
قشنگ معلومه که تحمل کردنش کار سختیه.
پام و محکم به زمین کوبیدم و گفتم:
- به تو ربطی نداره... تو زندگی مردم دخالت نکن.
- خیلی چیزا به من مربوطه که فکر نکنم حتی یک سومش و بتونی درک کنی.
- شاید برای این احمقا رئیس باشی ولی برای من تو هیچی نیستی.
- بهت نشون می‌دم من چی هستم سیاوش. این دختره زبون دراز و با اون شوهر شجاعش بندازین تو انبار.
- تو نمی‌تونی منو اینجا نگه داری من باید برم خونه.
- وقتی انقدر تو انبار نگهت داشتم که موهات رنگ دندونات بشه. اون‌وقت میفهمی که من می‌تونم یا نمی‌تونم.
نگهبان و دستام گرفته بودن و به زور می‌کشیدنم.
- ولم کنید... من باید برم.
پوزخندی زد و گفت:
- هیچ‌ک.س هیچ جا نمی‌ره خانم کوچولو به ارباب توهین می‌کنی؟
- به من دست نزنید آشغالا. ولم کن.
کشون‌کشون ما رو بردن و انداختن تو یه جای تاریک و کثیف. وقتی در و بستن یه لگد به در زدم و گفتم:
- به اون ارباب‌تون بگید براش خیلی بد می‌شه.
نگهبانا درحالی که میخندیدن گفتن:
- یه وقت اربابمون و نخوری کوچولو.
- منو مسخره می‌کنی عوضی حالا بهت نشون میدم.
- خزان!
با داد شنتیا به طرفش برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
شنتیا امد یه قدمیم وایساد و گفت:
- قرار بود حرف نزنی. قرار بود نزاری هویتت فاش بشه.
- ندیدی پسر چی می‌گفت. انتظار داشتی وایسم نگاش کنم درضمن هویتم فاش نشد.
- اره فاش نشده ولی با این رفتار تو حرف زدنت بهت شک کردن اگه شک نمی‌کردن اینجا نگه‌مون نمی‌داشتن.
- بزار بفهمن من کیم. این‌طوری بهتر و راحت‌تر می‌تونم حال اون آشغال و بگیرم.
- با این غرور لعنتیت آخر سر سرهمه‌مون به باد میدی.
با اعتراض گفتم:
- شنتیا.
- بگیر بخواب تا ببینیم فردا چی می‌شه.
- از من انتظار نداری که تو این کثافتا بخوابم؟
- هرطور راحتی.
شنتیا یه گوشه دراز کشید.
- بزار از اینجا خلاص شم اون مرتیکه گو*ه تقاص همه این‌کاراشو پس میده شنیدی چی گفتم؟
یه نگاه به شنتیا کردم.
چه خوش خواب چجوری تونست اینجا بخوابه.
شنتیا هم یه رعیت زادس دیگه.
من که تا صبح خوابم نمی‌بره.
ولی انگار خیلی خسته تر از این حرفام.
بیخیالش. یه شبه دیگه شنلم زیرم پهن کردم و به ثانیه نکشید که خوابم برد
***
صبح با برخورد نور خورشید به چشام بیدار شدم.
نگاهی به اطراف کردم. مارو انداختن تو انبار علوفه!
فقط خدا‌ خدا کن که از اینجا نرم بیرون
رایان خان اون‌موقعس که می‌ندازمت تو طویله. صدای نگهبانا رو از دور شنیدم
شنتیا رو چندبار تکون دادم تا بیدار بشه.
در باز شد و یه دختر شلخته و کثیف امد تو.
یه شلوار قهوه‌ای با دامن بنفش با یه بافت قرمز و یه روسری گل وا گلی.
انقدر افتضاح بود که نتونستم بیشتر از این نگاش کنم.
صد رحمت به خدمتکارای خودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
من چقدر احمق بودم که به اون آهوی بیچاره که عین گل روی قالی می‌موند می‌گفتم چرکول.
از این همه برو بیا رایان خان بعید بود این خدمه!
آمد جلو یه سینی گذاشت جلومون.
- اینو ارباب داده.
حرف زدنشم عجیب بود فکر کنم خله.
نگاهی به محتوای داخل سینی کردم
فقط دوتا لقمه بود. خشمم ده برابر شد
سینی و از زمین برداشتم کوبیدم به دیوار و گفتم:
- به اربابت بگو من گدا نیستم یا درست پذیرایی کنه یا اصلا نکنه
- چشم.
بعدم بدون اینکه سینی و برداره سریع رفت.

(رایان)

عادت داشتم صبحا بعد از خوردن صبحانه مطالعه می‌کردم.
داشتم کتاب مورد علاقم و با شور و نشاط می‌خوندم که صدای در مانعم شد
-ارباب. سیاوشم.
- بیا تو
کتاب و بستم و گذاشتم روی میزم.
- چی شده.
- جاسوسامون از ده بالا خبر آوردن که دختر خان گم شده.
- گم شده؟
- بله تموم اهالی ده دارن دنبالش می‌گردن مثل اینکه با دوست پسرش امده گردش ولی دیگه برنگشته خونه. میگن شاید دزدیده باشنش. خیلی عجیبه دختر خان گم شده. صدای در افکارم بهم ریخت.
- ارباب.
اکرم بود.
- بیا تو.
-ارباب... من سینی و بردم. اون دختره گفت که گدا نیست و نمی‌خواد سینیم پرت کرد خورد به دیوار.
درسته. اون دختره خیلی مشکوکه.
شاید یه ربطی به گم شدن دختر خان داشته باشه.
- سیاوش. اون دختر رو بیار اینجا همین الان.
- چشم ارباب
باید بفهمم اون کیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین