- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
دیشب با شنتیا قرار گذاشتیم امروز بریم تو روستا و بگردیم. برای همین صبح خیلی پر انرژی بیدار شدم صبحونم و خوردم.
دیشب بعد مهمونی پارچهای که شنتیا برام آورده بود و دادم به معصومه تا برام لباس بدوزه برای همین آهو رو فرستادم سراغش تا بره لباس و ازش بگیره.
میخواستم امروز که میریم بیرون اون لباس و بپوشم تا شنتیا رو خوشحال کنم. معصومه با لباس امد تو اتاقم.
لباس و از دستش قاپیدم و سریع پوشیدمش.
بعد رفتم جلوی آینه قدی وایسادم تا خودم ببینم از چیزی که دیدم.خون جلوی چشمام گرفت.
عصبی فریاد زدم
- ابله. به نظرت این لباس اندازهی منه؟
شروع کرد به التماس کردن:
- خانم من برای دوختن این لباس فقط هشت ساعت وقت داشتم دیشب یه دقیقه هم نخوابیدم. خیلی خسته بودم.
ببخشید.
- تر زدی به لباسم حالا میگی ببخشید؟
فکر کردی با این کلمه گندی که زدی درست میشه؟
- براتون درستش میکنم قول میدم. فقط به من زمان بدید.
- من تنها چیزی که الان ندارم زمانه.
صدای داد و فریادم انقدر بلند بود که مامان از ده تا اتاق اونورتر شنیده بود و خودش به اتاق من رسوند
- چی شده خزان؟
- این احمق پارچه ای که شنتیا برام اورده بود و خراب کرده نگاه کن مامان ده نفر دیگه تو این لباس جا میشن. این زنیکه نه تنها لباس و خراب کرده بلکه به منم توهین کرده.
معصومه نالید
- خانم خدا منو لال کنه اگه من همچین جسارتی کردم.
مامان زیر بغل معصومه رو گرفت و بلندش کرد.
- چرا حواست و جمع نکردی؟
معصومه اشکاش و پاک کرد و گفت:
- خانم بچم تازه به دنیا امده. پریشب تا خود صبح گریه کرد نتونستم بخوابم. دیشبم خزان خانم پارچه رو دادن گفتن برای امروز صبح میخوان. مجبور شدم کله شب بیدار بمونم برای همین اندازههام دقیق نیست.
مامان با تعجب پرسید
- خزان تو از این بیچاره خواستی تو یه نصف روز لباس و برات آماده کنه؟
- آره. چون برای امروز میخواستمش.
- واجب نبود لباس امروز بپوشی چرا این بنده خدا رو انقدر اذیت میکنی؟
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه بابا. انقدر آبغوره نگیر. از خیر لباس گذشتم ولی بار آخرت باشه.
اگه مامان نمیومد میدونستم باهاش چیکار کنم. ولی حیف که حوصله نصیحت ندارم.
دیشب بعد مهمونی پارچهای که شنتیا برام آورده بود و دادم به معصومه تا برام لباس بدوزه برای همین آهو رو فرستادم سراغش تا بره لباس و ازش بگیره.
میخواستم امروز که میریم بیرون اون لباس و بپوشم تا شنتیا رو خوشحال کنم. معصومه با لباس امد تو اتاقم.
لباس و از دستش قاپیدم و سریع پوشیدمش.
بعد رفتم جلوی آینه قدی وایسادم تا خودم ببینم از چیزی که دیدم.خون جلوی چشمام گرفت.
عصبی فریاد زدم
- ابله. به نظرت این لباس اندازهی منه؟
شروع کرد به التماس کردن:
- خانم من برای دوختن این لباس فقط هشت ساعت وقت داشتم دیشب یه دقیقه هم نخوابیدم. خیلی خسته بودم.
ببخشید.
- تر زدی به لباسم حالا میگی ببخشید؟
فکر کردی با این کلمه گندی که زدی درست میشه؟
- براتون درستش میکنم قول میدم. فقط به من زمان بدید.
- من تنها چیزی که الان ندارم زمانه.
صدای داد و فریادم انقدر بلند بود که مامان از ده تا اتاق اونورتر شنیده بود و خودش به اتاق من رسوند
- چی شده خزان؟
- این احمق پارچه ای که شنتیا برام اورده بود و خراب کرده نگاه کن مامان ده نفر دیگه تو این لباس جا میشن. این زنیکه نه تنها لباس و خراب کرده بلکه به منم توهین کرده.
معصومه نالید
- خانم خدا منو لال کنه اگه من همچین جسارتی کردم.
مامان زیر بغل معصومه رو گرفت و بلندش کرد.
- چرا حواست و جمع نکردی؟
معصومه اشکاش و پاک کرد و گفت:
- خانم بچم تازه به دنیا امده. پریشب تا خود صبح گریه کرد نتونستم بخوابم. دیشبم خزان خانم پارچه رو دادن گفتن برای امروز صبح میخوان. مجبور شدم کله شب بیدار بمونم برای همین اندازههام دقیق نیست.
مامان با تعجب پرسید
- خزان تو از این بیچاره خواستی تو یه نصف روز لباس و برات آماده کنه؟
- آره. چون برای امروز میخواستمش.
- واجب نبود لباس امروز بپوشی چرا این بنده خدا رو انقدر اذیت میکنی؟
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه بابا. انقدر آبغوره نگیر. از خیر لباس گذشتم ولی بار آخرت باشه.
اگه مامان نمیومد میدونستم باهاش چیکار کنم. ولی حیف که حوصله نصیحت ندارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: