جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌هویت] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط 𝗧𝗪𝗗 با نام [بی‌هویت] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,690 بازدید, 12 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌هویت] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع 𝗧𝗪𝗗
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون؟

  • متوسّط."دلیل نمی‌گید؟!"

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح!"رحم نمی‌کنید؟!"

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
عضو گپ نظارت: S.O.W (۶)
رمان بی‌هویت
Negar_۲۰۲۲۰۶۱۶_۱۶۰۶۰۰.png
"به نام خالق جن و انس"
رمانِ: بی‌هویت.
ژانر: ترسناک.
به قلم: اِیوین الف.
لحن: معیار.
هدف: تقویت قلم.
خلاصه:
شک دارم که لازم باشد کسی این را بداند؛ امّا اگر موجودی که پیام می‌فرستد خیلی خشن نیست، بلکه بیشتر تهمت‌زن و کفرگو است، یک جن‌گیر را خبر کنید؛ اگر موجود تسخیرکننده تهدیدآمیز و خشن است، خانه را ترک و پلیس را خبر کنید؛ سپس به سراغ یک جن‌گیر بروید.
در هر دو صورت فوراً درخواست کمک کنید؛ امّا هیچ‌وقت، تأکید می‌کنم! هیچ‌وقت در کنار فردی که تسخیر شده، تنها نمانید...!

***​
سخن نویسنده:
تغییرات زیادی توی رمان به وجود اومد؛ بابت این پارت‌گذاری دیر ازتون عذر می‌خوام.
هرگونه مشابهت اتّفاقیه؛ اکثر رمان زاده‌ی ذهنِ و ما بقی برداشتی آزاد از اتّفاقات واقعی.
نکته‌ی مهم و آخر:
بنده نوقلمم؛ سه سال صرف نوشتن و ویرایش این رمان کردم و با این‌حال نتونسته من رو راضی نگه‌داره؛ امّا با این وجود بی‌خیال این حسّ سرکوب‌گر شدم و می‌خوام این رمان رو با همه‌ی کاستی‌های احتمالیش به پایان برسونم.
نمی‌دونم کسی هست سایه‌نشین رو بخونه یا نه؛ امّا متأسفانه به علّت سرقت‌هایی که ازش صورت گرفت، پارت‌گذاریش رو فعلاً متوقّف کردم. امیدوارم هیچ‌وقت مشابه این اتّفاق برای هیچ فردی صورت نگیره؛ چون سرقت از هر رمانی نه تنها من، بلکه همه‌ی نویسنده‌ها رو دلسرد می‌کنه، انگیزه رو می‌گیره و رغبتی به نوشتن باقی نمی‌مونه! دلم پره؛ حرف زیاده و این‌جا جای گفتن نیست؛ هوای این رمان رو داشته باشید و با نقدهای سازنده‌اتون توی این اثر کمک کنید. دمتون گرم.
دوست دارِتون: یک نوقلم.
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2

مقدّمه:​

- هِی رفیق! صدام رو می‌شنوی؟ این منم، هم‌بازی بچّگی‌هات. این‌جا بی‌تو خیلی سردِ رفیق! بوی خاک و خون ثانیه‌ای ترکم نمی‌کنه. دست‌های قرمز و آغشته به خونت و قلبم که تا پای رفتن جان به درد اومد، از جلوی چشم‌هام محو نمیشه. لابه‌لای گذشته، سنگینی خاطراتی مدام نفس رو از ‌پیکر درمانده‌ام می‌گیره. اون‌جایی که تو پوزخند می‌زنی و با طعنه میگی:
- من به اون‌ها اعتقادی ندارم داداش؛ وجودشون برام احمقانه‌اس.
و زمزمه‌ی محو کنار گوشم که در جواب میگه:
- بهش بگو؛ ما احمقانه نیستیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
«هیولای ترسناک داخل ذهنش، در تاریکی به ما لبخند می‌زند.»
***
پوستم می‌سوخت؛ گز گز می‌کرد و می‌توانستم التهاب بخش زیادی از بازوهایم، قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام و جای‌جای بدنم را احساس کنم. نفس لرزانم میان همهمه‌ی وزش باد گرم لابه‌لای بوته‌های خار پنهان شده و صدای بُهت‌زده‌ام تنها چیزی بود که شنیدم:
- این‌جا دیگه کدوم جهنّمیه؟!
نفس‌های عمیق و پی در پی می‌کشیدم. حجم زیادی از شوک در چند ثانیه به وجودم راه پیدا کرده بود. دلهره‌ای عجیب به دلم افتاده و می‌توانستم نابود شدن اعضای داخلی‌ام را به‌خاطر اضطراب، احساس کنم. دقایقی طول کشید تا وضعیّتم را درک کنم و بلافاصله بعد چهره‌ام از درد مچاله شد؛ نگاه دردناکم را به خون‌های خشکیده‌ی کف دست‌هایم دوختم. چه بلایی سرم آمده؟ لب گزیدم تا مبادا به‌خاطر اوضاع دست‌هایم و درد زیاد بدنم، صدایم گوش فلک را کر کند. کمی انگشت‌هایم را حرکت دادم؛ بی‌حس شده بود؛ امّا سوزش خراش‌های آن جان را از تنم ربود. لب زدم:
- لعنتی!
نگاهی به پیکرم انداختم. جاهایی که ملتهب شده، به درد آمده بود و احساسی همانند لِه شدن زیر چرخ‌های تریلی را در من ایجاد می‌کرد. نگاه سوزانم را به شلواری که زانویش پاره و خراش‌های زیادی هم روی آن به چشم می‌خورد، انداختم. چشم‌هایم را میان زانوی زخمی و دست‌هایی که خارها آن را مورد اصابت خود قرار داده بودند، گرداندم. لب باز کردم و تشنه نالیدم:
- دارم می‌میرم.
وزش باد میان بوته‌های خار و صدای رعب‌آوری که از آن‌ها ایجاد می‌شد؛ چهارستون بدنم را می‌لرزاند. دندان‌هایم از شوک، وَ یا شاید هم ترس مدام به یک‌دیگر برخورد می‌کردند. به ناچار و لنگان‌لنگان به سمت نقطه‌ای نامعلوم حرکت کردم. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و آفتابی که سعی در هلاک کردن من داشت. چیزی ندیدم؛ جز بیابانِ گرم و زوزه‌هایی که هر از چندگاهی به گوش می‌رسید. راه می‌رفتم و مقصدی نداشتم. ناخودآگاه گردنم را چرخاندم و پشت سرم را نگریستم؛ باز هم چیزی نبود، به جز بیابان و بوته‌های خاری که به چشم می‌خورد! با صدای معده‌ی گرسنه‌ام، آب دهانم را قورت دادم و شاکّی زمزمه کردم:
- توی این بیابون چه غلطی می‌کنم؟ نکنه خوابم؟
امّا تشنگی، بدن کوفته‌ام، دست‌هایم و درد زانویم نیز، مهر تأییدی روی این اتّفاق نحس بود. دوباره به راهم ادامه دادم. امکان نداشت؛ آخرین‌بار با سپهر در حال دیدن سریال مورد علاقه‌ام بودم! این بیابان دیگر کجاست؟ با دست به پیشانی‌ام ضربه‌ای زدم؛ بهت‌زده گفتم:
- نکنه موقع دیدن سریال نوشیدنی خوردم؟!
اگر یک‌درصد هم چیزی نوشیده باشم؛ باز هم نمی‌شد خودم را در این بیابان سرگردان کنم؛ یعنی منطقی نبود! روی زانوهایم خم شدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تمام پازل‌های ذهنم را حل کنم:
- گیریم که من از اون زهرماری‌هام خورده باشم؛ سپهر که از این چیزها خوشش نمیاد چی؟ یعنی نباید حواسش باشه که من دارم سر به بیابون می‌ذارم؟
از تک‌تک کلماتم کلافگی می‌بارید. تکّه‌ای از موهای پریشانم، به پیشانی عرق‌کرده‌ام چسبیده بود و باعث می‌شد احساسی همانند انزجار به سراغم بیاید. با صدای زمزمه‌هایی گوش‌هایم را تیز کردم؛ گویا جمعیّتی زیاد پشت سرم قرار داشت و همه داشتند با هم یک جمله را تکرار می‌کردند:
- دور شو!
امّا فقط صدای پیچیدن شدید باد گرم در آن‌جا بود. اهمیّتی ندادم؛ امّا دوباره صدای همهمه‌ای به گوشم رسید. پر استیصال صاف ایستادم و سر گرداندم تا پشت سرم را نگاه کنم؛ چشم‌های خسته‌ام دو دو می‌زد؛ امّا این باعث نشد نگاهم از خانه‌های کاهگلی‌ای که تازه روبه‌روی چشم‌هایم نقش بسته بودند، دور بماند. سر جایم توقّف کردم. چندین‌بار چشم‌هایم را باز و بسته کردم تا شاید این سراب از بین برود؛ امّا دیدم. خانه‌های کوچک و بزرگی به چشم می‌خورد و اهالی‌شان! چیز زیادی از آن‌جا معلوم نبود؛ ولی می‌توانستم مردم را در حال راه رفتن و پرسه زدن ببینم. سرعتشان زیاد بود؛ از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر می‌رفتند. لبخندی پهن زدم:
- خدایا دمت گرم؛ نجاتم دادی!
ثانیه‌ای طول نکشید که چین کوچک گوشه‌های لبم محو شد. تمام احساس شادی‌ام به یک‌باره فروریخت. این‌قدر در بُهت فرو رفتم که فراموش کردم این مسئله جدا از تعجّب، وهم و رعب هم دارد. امکان نداشت! من ثانیه‌های پیش پشت سرم را نگریسته بودم؛ این خانه‌های کاهگلی از کجا پیدایشان شد؟! اگر به‌خاطر اوضاع نابسامانم در این‌جا جان ندهم، صد در صد به‌خاطر تمام این اتّفاقات نامعقول به بیمارستان روانی منتقل می‌شوم! بازوهای عریانم را در آغوش گرفتم و بی‌تفکّر به سمت آن خانه‌ها راه افتادم. داشتم مسیری را که رفته بودم، بدون این‌که دست خودم باشد، باز می‌گشتم. باید می‌فهمیدم در کجا قرار داشتم؛ باید! شاید تمام این خانه‌ها زاده‌ی توهّماتم باشد؛ تا سر در نیاورم، آرام نمی‌گیرم.
هر قدمی که بر می‌داشتم، زانوهایم سست‌تر می‌شد؛ گویا دیگر پیکرم رغبتی به ادامه‌ی حرکت نداشت. به ناچار گلوی خشکم را وادار کردم تا صدای بم و لرزانم را به گوش اهالی آن‌جا برساند:
- کسی هست؟
به دلیل فاصله‌ی زیادم از مردم آن‌جا، نمی‌توانستم آن‌ها را خوب ببینم. دوباره حرفم را بلندتر از دفعه‌ی قبل تکرار کردم که حرفم تحلیل رفت و سرفه امانم را برید. دست خونی‌ام را مشت کرده، روبه‌روی دهانم قرار دادم و گذاشتم نفسم سرجایش بیاید؛ نمی‌دانم چه‌قدر سرفه کردم؛ امّا زمانی تمام شد که نگاهم روی سایه‌ی مردی خشک شد. ایستاده بود و من را می‌نگریست. کمی از آن خانه‌ها فاصله داشت و می‌شد سایه‌ی قامت او را که خیره نگاهم می‌کرد، احساس کنم. گلویم را صاف کردم و بی‌هیچ واکنشی به او خیره شدم. یک ثانیه بعد دست سالمم را بالا آوردم و در هوا تکان دادم؛ سپس فریاد کشیدم:
- کمکم کنید!
صدایم درمانده بود. هر کسی صدایم را می‌شنید، مطمئنم با نگرانی به سمتم می‌دوید و جویای احوالم می‌شد؛ امّا او آهسته از من رو برگرداند و به سمت عقب و سوی همان خانه‌ها حرکت کرد. آهسته گام بر می‌داشت؛ گویا مانند آن انسان‌های دیگر عجله‌ای برای راه رفتن نداشت.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم؛ حرص‌زده صدایم را به گوشش رساندم:
- جناب! به... .
نفسم به خس‌خس افتاده بود؛ به سختی ادامه دادم:
- به کمکتون نیاز دارم!
تشنه‌ام بود؛ فقط دلم کمی آب می‌خواست و یک ماشین که من را به خانه برساند. زخم‌هایم هم فدای سرم؛ نیازی نیست کسی کمکم کند، خودم زخم‌هایم را بعد از رسیدن به خانه پانسمان می‌کنم! آن مرد کمی که به آن خانه‌ها نزدیک شد، از جلوی چشم‌هایم پنهان شده و دیگر نتوانستم او را ببینم. غرولند کردم:
- اِی مرتیکه... .
به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و به جایی‌که بی‌شباهت به روستا نبود، نزدیک شدم. برای ثانیه‌ای نگاهم به سر تا پایم برخورد کرد. چرا چیزی به جز رکابی سفید تنم نیست؟ یعنی وقت کرده بودم شلوار خانگی‌ام را با لی تعویض کنم؛ امّا یک لباس درست‌درمان نپوشم؟! دمپایی‌های پلاستیکی بزرگ و آبی‌رنگ هم بر تعجّب و ترسم می‌افزود؛ اگر خواب باشم چه؟
برای پی بردن به خواب یا واقعی بودن این‌حالات نیشگونی از بازوهایی که به‌خاطر عرق مرطوب شده بود، گرفتم. چنان محکم بود که لبم را به دندان گرفته و بلافاصله شوری خون را داخل دهانم احساس کردم. عالی شد! چشم‌هایم که مدام بسته می‌شد را به آن خانه‌ها دوختم؛ پاهایم من را به سمت آن‌جا می‌کشید. نگاهم ثانیه به ثانیه بیشتر تار می‌شد؛ امّا مدام پلک می‌زدم تا از بسته شدن چشم‌هایم و تاریِ دیدگانم جلوگیری کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
خودم را کشان‌کشان سمت مقصد حرکت می‌دادم. دمپایی‌های نه چندان جالبم، باعث می‌شد شن‌های داغ بیابان روی پاهایم بریزد و انگشت‌هایم را به گریه بیندازد. پاهایم از شدّت گرما و حرارت داغ شن‌ها، سرخ شده بود. برخی از انگشت‌هایم تاول زده و حالم را دگرگون می‌کرد. هر چند ثانیه سر جایم می‌ایستادم، پاهایم را روی هوا تکان می‌دادم تا شن‌ریزه‌ها دمپایی‌هایم را ترک کنند؛ سپس به راه رفتن ادامه می‌دادم. دلم می‌خواست کمی روی زمین بنشینم؛ امّا مطمئن بودم تبدیل به یک آدمِ جزغاله می‌شوم. واقعاً در وضعیت اسفناکی به سر می‌بردم و عجیب‌تر از آن، با وجود این‌که ثانیه‌ها به سمت خانه‌ها می‌رفتم؛ امّا مقصد هم‌چنان از من دور بود. دستم را روی گلوی خشکیده‌ام گذاشتم. آب دهانم را قورت دادم و سپس نالیدم:
- کدوم گوریَم؟
چشم‌هایم گویا که در استخری آن‌ها را باز نگه‌داشته باشم، همه‌چیز را تار دید. وقت زیادی نداشتم؛ چند ثانیه سرجایم مکث کردم و سپس خواستم با تمامِ قوا بدوم؛ امّا سرعتم مانند دویدن برخی‌ شخصیت‌های کارتونی، به اصطلاح اسلوموشن، شده بود! زانوهایم که احساس سنگینی می‌کرد، دلیل قدم‌های بلند؛ امّا آهسته‌ام بود. با چشم‌های اشکی روبه‌رو را نگاه کرده و خودم را در حالی تصوّر کردم که در این بیابان جان دادم؛ گویا این پیکر درمانده‌ای که خودش نمی‌دانست این‌جا چه می‌کند، قرار بود به اسفناک‌ترین شکل ممکن بمیرد و کسی نباشد که پیکر او را پیدا و دفن کند!
- بی‌وجدان‌ها! چرا یکیتون کمکم نمی‌کنه؟!
مردم آن‌جا همچنان در حال قدم زدن بودند؛ چیزی به جز هیکل تیره‌پوششان نمی‌دیدم. دیگر نتوانستم نزدیک آن‌جا شوم؛ زیرا زیر پایم خالی شد و برخورد طرف راست صورتم با شن‌های داغ توان را از بدنم گرفت. هر قطره‌ی اشکی که می‌ریختم، درجا خشک می‌شد. چشم‌هایم را بستم. پایانم را قبول کرده بودم؛ قرار نبود سرنوشتم چنین باشد! می‌خواستم تولیدی‌ام را به پیشرفت نزدیک کنم، ماشین مورد علاقه‌ام را بخرم و با سپهر برنامه‌‌ی سفری به کشوری دیگر داشته باشیم. آخ جگرسوزی از نهادم بلند شد؛ کف دست‌هایم را که رو به زمین بود، مشت کردم تا شن‌ریزه‌ها بیشتر از این زخم‌هایم را مورد عنایت قرار ندهند. با صدای تحلیل‌رفته‌ای لب زدم:
- یعنی اینم یک امتحانه؟
نمی‌دانم این وضعیّت را امتحان الهی می‌نامند یا چه؟ هر چه که بود، من از پس چنین مصیبتی بر نمی‌آمدم. پلک‌هایم سنگین و بدن بی‌جانم مانند پر سبک شد. دیگر نه صدای وزش بادی را به درستی می‌شنیدم و نه داغ بودن شن‌هایی که روی آن افتاده بودم را احساس می‌کردم. مانند انسانی شده بودم که با ضربه‌ی چهلمین شلّاق، دردی را دیگر احساس نمی‌کرد. دلم خواب می‌خواست؛ شاید می‌توانستم از این کابوس بیدار شوم! مغزم دستور خاموشی را به جای‌جای بدنم صادر کرد و مانند جنازه‌ای سر بر بالین بیابان گذاشتم... .
نمی‌دانم چند دقیقه یا ساعت بی‌حرکت مانده بودم؛ امّا با احساس سوزشی که تا پوست و استخوانم ایجاد شد، پلک‌هایم لرزید و هوشیار شدم. روی زمین کشیده می‌شدم، بدنم کباب می‌شد! امّا نایی برای باز کردن چشم‌هایم نداشتم. ده ثانیه یا پانزده؟ شاید هم بیست ثانیه یا حتّی بیشتر من را مانند گوسفندی بی‌دفاع و با سرعتی زیاد می‌کشیدند. آرام گفتم:
- دا... دارم می‌میرم؛ ولم کن آشحال.
حتّی ناسزایم را به درستی نتوانستم ادا کنم. جسمم متوقّف شد؛ دیگر کسی نبود که با دست‌های سرد خود بازوهایم را گرفته، من را اسباب‌بازی خود بداند و به دنبال خود بکشد. تکانی خوردم؛ سر سنگینم را کمی از روی شن‌ها بلند کردم. بعد از مدّت‌ها تلاش، توانستم چشم‌هایم را نیمه، باز کرده و به اطراف خیره شوم. با چیزی که دیدم، دهانم که گویا لب‌هایش به یک‌دیگر دوخته شده باشد، اندازه‌اش به غار تغییر کرد. چیزی که می‌دیدم در مخیّله‌ام نمی‌گنجید. همان خانه‌های کاهگلی عجیبِ وسط بیابان بودند! وسط کوچه‌ای به کمر روی زمین پهن شده بودم؛ با استفاده از آرنج‌هایم کمی نیم‌خیز شدم. قبل از این‌که بی‌حالی‌ام باعث شود دوباره نقش بر زمین شوم، از جایم بلند شدم و چندین‌بار تلو تلو خوردم. عمیقاً نیاز به تکیه‌گاهی داشتم تا من را ایستاده نگه‌دارد. کمی گردنم را مانند جغد به اطراف چرخاندم. دور خودم چرخیدم و نگاه ماتم را به خانه‌هایی که تار دیده می‌شد، انداختم. همه‌شان به یک شکل و یک اندازه بودند؛ امّا عجیب‌تر از آن...!
صدای لرزانم را در کوچه پس کوچه‌هایش آوار کردم:
- کسی این‌جا نیست؟!
به نزدیک‌ترین پلّه نگاه کردم؛ مانند عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی و بی‌تعادل به آن نزدیک شده و خودم را رویش انداختم. با وجود اتّفاقی که چندی پیش برایم رقم خورده بود، نشستن روی یک پلّه‌ی کاهگلی‌ای پر حرارت، چیزی نبود! با طعنه زیر لب گفتم:
- عجیبه که هنوز زنده‌ام!
زانوهایم را جمع کردم. دست‌هایم را دورشان حصار کرده و سرم را رویشان گذاشتم. با چشم‌های نیمه‌باز و خواب‌آلودم همه‌چیز را ریز به ریز، زیر نظر گرفتم. همه‌چیز متروکه بود. نه خبری از آن مرد بود و نه مردمانی که از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند. همه‌چیز به طرز مضحکی خنده‌دار و عجیب بود! خنده‌دار بود؛ چون من می‌خواستم این‌گونه باشد! وگرنه فکر کردن به این‌که وسط بیابانی نامشخّص و در شهری متروکه، با بدنی داغون و حالی خراب رها شدم، من را به مرز سکته نزدیک می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
با وجود تهی بودن روستا از هر جمعیّتی، نگاه‌های سنگینی را روی خودم احساس می‌کردم. در خودم بیشتر جمع شدم و زمزمه کردم:
- توهّم زدم!
بیشتر از این‌که نگران حال جسمم باشم، نگران شرایط روحی‌ام بودم. این احساس که من دیوانه شده‌ام، باعث می‌شد بخواهم زار بزنم؛ امّا غرور نمی‌گذاشت. سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و همان‌طور که نشسته بودم، به اطراف خیره شدم. اصلاً چنین‌جایی را من از کجا پیدا کرده بودم؟ با چه‌چیزی آمده بودم؟ هزاران سوال در ذهنم طرح می‌بست و من جواب واضحی برای هیچ‌کدام از آن‌ها نداشتم. کمی خودم را روی پلّه جابه‌جا کردم تا نزدیک دیوار شوم. سرم را به دیوار تکیه دادم و بدون هیچ احساسی روبه‌رویم را نگاه کردم. به این فکر کردم که می‌شد این‌کار را به گردن شوخی‌های همیشگی سپهر انداخت؟ نه! او هر بلایی‌ای که سرم می‌آورد، هیچ به آسیب دیدن من راضی نبود! با احساس خشک شدن چشم‌هایم و این‌که ثانیه‌ها به نقطه‌ای زوم کرده‌ام، به خودم آمدم و پلکی محکم زدم. نگاهم همچنان تار می‌دید؛ امّا زمانی‌که می‌خواستم پلک بزنم، برای ثانیه‌ای سایه‌های تیره‌ای را از در و پنجره‌های خانه‌ها دیدم. پشت سر هم پلک زدم و به پنجره‌هایی خیره شدم که شیشه‌ای نداشت، و به ورودی خانه‌ها خیره شدم که فقط چهارچوب بود و هیچ دری نداشت. وضعیّت خانه‌ها طوری بود که انگار فقط ساخته شده‌اند؛ ولی هیچ‌ک.س برای زندگی به این‌جا نیامده. از چهارچوب بعضی درها معلوم بود که هیچ وسیله‌ای در خانه‌ها قرار داده نشده و تمام آن اهالی‌ای که می‌دیدم، ساخته‌ی ذهن خودم بوده‌اند. سرفه‌ای کردم؛ سپس فریاد کشیدم:
- یعنی یکی نیست کمکم کنه؟
شاید تمام آن‌هایی که می‌دیدم، اشتباه بوده‌اند؛ ولی آن‌کسی که من را تا این‌جا کشید چه؟
- می‌دونم این‌جایی. کمکم کردی.
ساکت شدم. کجای این‌کارش که من را روی شن‌های داغ کشید و بعد این‌جا رهایم کرد به کمک کردن شباهت دارد؟ صدای زمزمه‌ای را شنیدم:
- نجات بده.
اوّل به یک صدای ریز شباهت داشت؛ ولی بعد از ثانیه‌ای مانند صداهایی که در بیابان شنیدم، به یک صدای دسته‌جمعی تبدیل شد. بارها صدایم می‌زدند. ترسیده تکیه‌ام را از دیوار برداشتم و با ترس خیره به اطرافم شدم. گردنم مانند جغد می‌چرخید؛ نشستن در این‌جا جایز نبود! با استفاده از ساعدم، فشاری به دیوار وارد کردم و با سختی از جایم بلند شدم. نمی‌توانستم از کف دو دستم برای کمک به ایستادن استفاده کنم. با بلند شدن ناگهانیم بدنم چنان تیر کشید که انگار دارند با تکّه آهنی سنگین به من ضربه وارد می‌کنند. آخی گفتم و چهره‌ام از درد در هم رفت. آن صداها هم روی اعصابم رژه می‌رفتند. دو دستم را روی گوشم قرار دادم؛ سپس صدایم را بلند کردم که بی‌شباهت به عربده نبود:
- بسّه!
نمی‌دانم توهّم بود یا چه؛ امّا حیرت‌زده وقتی منشأ صداها را نگاه می‌کردم؛ فقط خانه‌های خالی از سکنه را می‌دیدم. همه‌چیز به یک‌باره ساکت شد. نفس عمیقی کشیدم؛ این توهّمات، داشت دخل من را در می‌آورد! نکند تب کرده‌ام؟ بعید هم نیست.
قدمی رو به جلو برداشتم که دوباره بدنم تیر کشید؛ امّا نمی‌شد در جایی متوقّف بمانم. باید به جاهای دیگر سر می‌زدم تا شاید آن مرد را پیدا می‌کردم. هر یک قدمی که بر می‌داشتم، نزدیک به ده ثانیه طول می‌کشید. آفتاب هم کم‌کم پرتوهایش را از بیابان و روستا دور می‌کرد. حاضر بودم در همین زمان جان بدهم؛ ولی به تاریکیِ شب برخورد نکنم.
- آخه کجایی؟!
تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای کشیده شدن دمپایی‌هایم روی شن‌ها و زمین روستا بود. گاهی هم نفسم به خس‌خس می‌افتاد و ناقوس مرگ را در گوشم به صدا در می‌آورد؛ حتّی شئ تیزی هم در دسترس نبود! وگرنه منِ مخ‌ردّی کارم را در همان ثانیه‌های اوّل تمام می‌کردم. یعنی قرار است به‌خاطر اوضاع جسمی‌ام بمیرم؟ یا گرسنگی؟ شاید هم به چنگ گرگ‌های گرسنه‌ی بیابان در بیایم. نمی‌دانم چه‌قدر از راه رفتنم می‌گذشت. تنها تصاویری که می‌دیدم؛ فقط خانه‌های یک‌شکل بودند که گویا تمامی نداشتند؛ انگار از هر جایی که می‌رفتم، باز هم از همان نقطه‌ی اوّل سر در می‌آوردم. بارها به جیب شلوارم دست بردم تا شاید گوشی‌ام همراهم باشد؛ امّا نبود. همان‌طور که نگاهم را می‌چرخاندم و سعی می‌کردم جسم درمانده‌ام را حرکت بدهم، سایه‌ای ایستاده را دیدم. قلبم با شدّت به تپش افتاد. سر جایم خشکم زد و آرام گفتم:
- این هم یک توهّم مسخره‌ی دیگه!
امّا سنگینی نگاهش باعث شد بفهمم فردی که من را به این‌جا آورده، حالا در نقطه‌ای دور ایستاده و من را نگاه می‌کند. دستی که به‌خاطر ضعف لرزان شده بود، بالا آوردم. آن را تکان دادم و گفتم:
- تموم شد؟ بسّه دیگه! به اندازه‌ی کافی جون دادنم رو دیدی.
زانوهایم لرزیدند. روی زمین افتادم و در حالی‌که کمرم خم شده بود، دو دستم را روی زمین قرار دادم. دست خودم نبود؛ امّا حالت نشستم روی زمین بسیار به التماس کردن شباهت داشت. با صدای درمانده‌ای که تا حالا از خودم نشنیده بودم، بلند گفتم:
- من نمی‌دونم کجام و چه‌طوری این‌جا اومدم؛ فقط می‌خوام برگردم خونه همین.
امّا فقط نگاهم می‌کرد. آن‌قدر دور ایستاده بود که نه چهره‌اش معلوم می‌شد، نه لباسش؛ تیره و تار بود. دستش را دیدم که آهسته بالا آمد؛ انگار به من اشاره می‌کرد. آرام چیزهایی را شروع به نجوا کرد؛ با وجود فاصله‌ی زیادی که از من داشت؛ ولی زمزمه‌اش به گوشم خورد و حرفی که گفت، جان را از بدنم گرفت:
- به زودی می‌میری.
شوک‌زده گفتم:
- یعنی چی؟
دوباره از جلوی چشم‌هایم محو شد. بهت‌زده به زمین خیره شدم. حرفش را نمی‌توانستم فراموش کنم؛ این‌که قرار است در این‌جا بمیرم هم خودم می‌دانم؛ ولی چرا کمک نمی‌کند؟ این مرد انسانیت ندارد؟ مگر این‌که... .
سرم را بالا گرفتم و عصبی گفتم:
- خودت من رو این‌جا آوردی؟
بغض صدایم را کنترل کردم. الآن بیشتر از آن‌که غمگین باشم، عصبانی بودم. ادامه دادم:
- چرا این بلاها رو سرم آوردی؟
با احساس دست سردی روی شانه‌ام، خواستم از جایم بلند شوم؛ ولی صدایی کنار گوشم پیچید:
- خودت رو نجات بده.
صدای آرام ولی دورگه‌اش این‌قدر عجیب بود که بلند شدن را به کل فراموش کردم. دست خود را که از روی شانه‌ام برداشت، برق از سرم پرید و بی‌حال، روی زمین درازکش افتادم. می‌توانستم فشرده شدن جسمم را احساس کنم؛ انگار که حجم عظیمی از انرژی من را ترک می‌کرد. دست خودم نبود؛ شروع به تشنّج کردم. همان‌طور که از دهانم کف می‌آمد، بریده‌بریده گفتم:
- نجاتم بده.
آخرین حرفی که در ذهن به خود گفتم، زمزمه کردم:
- این پایانم بود؟
ثانیه‌ی آخر چشم‌هایم همان‌طور که باز بود، خیره به یک‌جا متوقّف ماند و جسمم بی‌تحرّک‌تر از هر لحظه‌ی دیگری شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
شاید مرده بودم؛ شاید هم در کما به سر می‌بردم. احساس معلّق بودن داشتم؛ گویا مدّت‌ها روی آبی راکد بدون هیچ حرکتی دراز کشیده بودم؛ شاید هم احساسی مانند پر داشتم؛ همان‌قدر رها، همان‌قدر سبک. در درونم از بالای بلندترین ارتفاع در حال سقوط بودم؛ سقوطی بی‌انتها! صدای تپش‌های نامنظّم قلبم را می‌شنیدم و باعث می‌شد احساس کنم هنوز زنده‌ام. قلبم در سی*ن*ه محکم می‌تپید و می‌خواست با اعلام وجودش من را به‌هوش بیاورد. وزنه‌ای سنگین روی پلک‌هایم قرار داشت و نمی‌توانستم چشم باز کنم. بوی خاک، بوی چوب‌های سوخته، صدای زمزمه‌های دو فرد در بالای سرم عجیب دلم را به ترس آغشته می‌کرد. دیگر نه خبری از آفتاب سوزان بیابان بود و نه خبری از شن‌های داغ. خودم بودم و جسمی که در جایی دیگر، درازکش افتاده بود. صداهای زیادی در ذهنم می‌پیچید. می‌توانستم صدای آن مرد را هنوز بشنوم؛ ولی در واقعیت صدای دیگری واضح شد و بر روی تمام افکارم خراش انداخت:
- سپهر، یک‌وقت نَمیره بیفته روی دستمون!
و بلافاصله آن فرد در جواب تشر زد:
- دعا کن که نمیره!
از حرف‌هایشان چیزی سر در نمی‌آوردم. راجع‌به من صحبت می‌کردند؟ جسم دردناکم روی زمین سفت و سختی افتاده بود. سرم تیر می‌کشید و گلویم برای جرعه‌ای آب تقلّا می‌کرد. خودم بیدار بودم؛ امّا ذهنم در خواب به سر می‌برد و جایی در میان خانه‌های کاهگلی وسط بیابان قدم می‌زد. چه‌کسی من را از آن‌جا نجات داد؟ صدای نگران نفر اوّل رشته‌ی افکارم را از بین برد:
- سپهر حالا چی‌کار کنیم؟ عجب غلطی کردم این‌جا آوردمتون.
یک نفرشان من را تکان داد. چند سیلی آرام به صورت بی‌حسّم زد و در آخر با صدای کنترل‌شده‌ای گفت:
- کیوان با اون گوشی بی‌صاحبت زنگ بزن بیان کمک.
و صدای کیوان آمد که جواب داد:
- آنتن نمیده. برو کنار... .
صدای افتادن چیزی آمد؛ گویا سپهر را هُل داده و خودش را کنارم قرار داده بود. دستی را روی پیشانی‌ام احساس کردم و سپس تن صدای بالای کیوان را:
- تب کرده.
خسته از تمام حرف‌هایشان، همه‌ی قدرتم را جمع کردم تا فقط یک کلمه بگویم:
- تشنمه!
چند ثانیه سکوت شد تا این‌که صدای خوش‌حال کیوان آمد:
- نمرده.
و صدای هول‌کرده‌ی سپهر:
- بطری کو؟!
چشم‌هایم بسته بود و هیچ تصوّری از جایی که در آن افتاده بودم نداشتم؛ ولی چیزی که من را اذیّت می‌کرد، جوّ سنگین حاکم بر فضا بود. هر کلمه‌ای که می‌گفتند در جایی که بودیم می‌پیچید و باعث می‌شد بخواهم فرار کنم. یکی شئ‌ای را به دهانم نزدیک کرد؛ با فهمیدن این‌که بطری آب است تمام آن را با ولع نوشیدم و خودم را تا جا داشتم سیراب کردم. کمی که گذشت فشار سنگین از روی پلک‌هایم برداشته شد. آرام چشم‌هایم را باز کردم؛ همه‌چیز را تار می‌دیدم. نور چراغ‌‌قوّه‌ی فانوسی، رو به مردمک‌هایم گرفته شده بود و باعث می‌شد بخواهم دوباره چشم‌هایم را ببندم. کمی چراغ‌ را آن‌طرف‌تر گرفتند تا اذیّت نشوم. سپهر که چشم‌های باز شده‌ام را دید، کمکم کرد بنشینم؛ ولی به دلیل ضعف عضلاتم دوباره نقش بر زمین شدم.
- حامد چت شد داداش؟
همان‌طور که درازکش بودم، به چهره‌ی نگران جفتشان خیره شدم. بی‌توجّه به سوال کیوان لب زدم:
- ما کجاییم؟
به وضوح ابروهای جفتشان بالا پرید. سپهر پرسش‌گرانه نگاهم کرد:
- یادت نیست؟
سرفه‌ای خشک کردم. نه؛ یادم نبود. سرم را به نشانه‌ی نفی حرکت دادم و ثانیه‌ای هر سه سکوت کردیم. دوباره گفتم:
- بیابونیم؟
کیوان خنده‌ای ریز کرد و رویش را سمت دیگری گرفت تا مبادا متوجّه شوم؛ امّا سپهر تشر زد:
- کیوان!
و در ادامه گفت:
- بیابون کجا بود پسر؟ ما توی شهریم.
دستم را دراز کردم تا برای نشستن کمکم کنند. نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. با وجود باد سردی که می‌وزید؛ امّا از سر تا پایم عرق چکّه می‌کرد. با یادآوری چیز دیگری نگاهی به لباسم انداختم. پیراهن مشکی ساده‌ای به چشم می‌خورد. زمزمه کردم:
- رکابیم کو؟
کیوان با کف دست به پیشانی‌اش ضربه زد و کلافه گفت:
- مثل این‌که دیوونه شدی!
چشم‌هایم را عصبانی در حدقه چرخاندم و به سپهر خیره شدم. لبخند غمگینی زد و از بازوهایم گرفت تا من را بلند کند. به یاد بیابان و کشیده شدنم روی شن‌ها افتادم. درمانده گفتم:
- اون مرد رو تونستین پیدا کنین؟ همون‌که این بلا رو سرم آورد.
و به سمت راست صورتم اشاره کردم. در بیابان و هنگامی‌که من را روی شن‌ها می‌کشید، طرف راست صورتم رو به زمین بود. وقتی در خانه‌های کاهگلی چشم باز کردم می‌توانستم خونی شدن آن قسمت از چهره‌ام را احساس کنم. بازوی سمت راستم هم همین‌طور! سپهر ناراضی از این وضعیّت غرّید:
- حامد داری نگرانم می‌کنی. صورتت چیزیش نشده؛ کدوم مرد؟ کدوم بیابون؟
دو بازویم را گرفت و عصبانی تکانم داد:
- دِ جواب بده دیگه!
آب دهانم را قورت دادم؛ اگر سپهر این‌طور از حرف‌هایم گله‌مند شده؛ پس یعنی همه‌ی آن‌ها زاده‌ی تخیّلات خودم بوده‌اند؟! شوکّه لب زدم:
- قسم می‌خورم دروغ نمیگم.
صدای افتادن شئ‌ای و پیچیدن صدایش در جایی که بودیم، به بحثمان خاتمه داد. کیوان چراغ را رو به جایی نشانه گرفت و زمزمه کرد:
- فکر کنم باید بریم.
تازه متوجّه جایی که در آن بودیم شدم. در خانه‌ای قدیمی به سر می‌بردیم؛ گویا سال‌ها کسی این‌جا زندگی نمی‌کرد. در یکی از اتاق‌ها قرار داشتیم؛ امّا این بوی چوب‌های سوخته از کجا می‌آمد؟! کیوان دست راستش را سمتم دراز کرد و با عجله گفت:
- بلند شو.
می‌خواستم دوباره دست او را بگیرم؛ امّا یاد خارهای کف دستم افتادم. آهسته گفتم:
- خار رفته توی دستم مراقب باش.
با این حرفم جفتشان حرص‌زده و کلافه مچ دو دستم را کشیدند و با یک حرکت سر جایم ایستادم. بی‌تعادل روی پاهایم متوقّف شدم. درد طاقت‌فرسایی در بدنم می‌پیچید؛ ولی با دوّمین صدایی که شنیدیم، بی‌خیال این درد شدم و هراسان پرسیدم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنیم؟
صدایم تحلیل می‌رفت؛ بعید هم نبود که دوباره بیهوش شوم. از بازوی سپهر گرفتم تا بتوانم از افتادنم جلوگیری کنم. کیوان که از سوال‌های زیادم به تنگنا آمده بود، نگاه بی‌حوصله‌ای به من انداخت:
- بعداً توضیح میدم.
سمت چهارچوب در حرکت کردیم. خانه‌ای قدیمی بود و به جز یک اتاق و هال کوچک چیز زیادی در آن دیده نمی‌شد. هر قدمی که راه می‌رفتم، تمام استخوان‌هایم یکی‌یکی تیر می‌کشیدند. از این همه اوضاع بد جسمی‌ام کفری شده بودم و دلم می‌خواست تارهای موهایم را در دست گرفته و بکشم؛ بلکه شاید کمی آرام بگیرم. از هال رد شدیم. چیزی به جز یک میزناهارخوری کوچک و بوفه‌ی چوبی به چشم نمی‌خورد. ردّ کفش‌هایمان روی خاک‌های کف زمین جا خوش می‌کردند و صدای بال زدن چیزی مدام به گوش می‌رسید؛ اگر سوسک باشد چه؟! کیوان دست خود را سمت در برد. دری سفید با شیشه‌های رنگی بود؛ درست مانند درهای قدیمی. قبل از این‌که از در خارج شوم، صدای زمزمه‌ای دوباره به گوشم رسید؛ امّا خیلی محو بود.
گوش‌هایم تیز شد، سر جایم توقّف کردم. چشم‌های بی‌حال و ترسیده‌ام را به کیوان که روبه‌رویم ایستاده بود، دوختم:
- صدا میاد؟
رنگ نگاه کیوان تغییر کرد؛ گویا ترس نگاهش بیشتر شده بود. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد:
- آره من هم می‌شنوم.
به سپهر نگاه کردیم تا ببینیم او چه حرفی دارد. بازویش را محکم از حصار دست‌هایم خارج کرد که نزدیک بود تعادلم را سریع از دست بدهم. عصبی شد:
- ول‌کن دستم رو! مثل کوآلا بهم چسبیده.
تعادلم را به دست آوردم و جواب این بی‌ادبی‌اش را ندادم؛ بی‌معرفت! کمی سرش را به اطراف چرخاند؛ گویا به دنبال چیزی می‌گشت. در آخر به پنجره‌ی چوبی‌ای که نیمه‌باز بود و نور ماه از آن به داخل خانه می‌تابید، اشاره کرد:
- صدای بادِ؛ داره پنجره رو تکون میده. متوهّم‌ها!
خودش را زودتر از ما به چهارچوب در رساند و خارج شد. کیوان هم شانه‌ای بالا انداخت و او هم بیرون رفت. هیچ‌کدام اهمیّتی به حال خرابم ندادند. قدمی سمت در برداشتم که سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم. بی‌خیال این حس شده و با قدم‌های بلند ولی دردناک من هم به دنبال آن دو نفر دیگر از خانه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
هنوز باورم نمی‌شد دیگر در آن بیابان نیستم. حالا داشتم پا روی پلّه‌هایی می‌گذاشتم که من را وارد حیاط آن خانه می‌کرد. در خانه را آهسته بستم که صدای قیژ گوش‌خراشی پیچید. سر جفتشان به سمتم چرخید؛ شانه‌ای بالا انداختم و بی‌فکر گفتم:
- در رو بستم دزد نیاد.
از خجالت لب گزیدم. عجب حرف مضحکی! کدام دزدی می‌خواهد از خانه‌ای سرقت کند که به جز یک میز ناهارخوری پوسیده چیزی در بساط ندارد؟! سپهر خیزی به سمتم برداشت تا بابت این حرف عجیب لگدی را نثارم کند؛ ولی کیوان بازوی او را گرفت و آهسته چیزی را رو به ما گفت:
- موش و گربه‌بازی‌هاتون رو بذارید برای بعد! تا نگرفتنمون بریم.
مسیر در خانه تا حیاط با چهار پلّه از هم جدا می‌شد. پاهایم را روی پلّه‌ها می‌گذاشتم و آسّه‌آسّه پایین می‌رفتم. پاهایم را که روی زمین حیاط گذاشتم، تازه چشمم به کفش‌هایم خورد. نفس راحتی کشیدم؛ خبری از آن دمپایی‌های بزرگ آبی‌رنگ نبود. می‌دانم که اگر به خانه برسم، دیگر آن دمپایی‌هایی که در حمّام گذاشته‌ام را پایم نمی‌کنم. با قدم‌های آهسته خودم را به آن‌ها رساندم. در ورودی سفید رنگ حیاط را که باز کردند، چشمم به کوچه‌ای پهن افتاد.‌ خانه‌های مجلل سرتاسر کوچه را مزین کرده بودند؛ امّا این خانه‌ای که الآن در آن بودیم، خودش یک تنه تمام ابهّت کوچه را پایین آورده بود. ضعف داشتم؛ گرسنه‌ام بود و استخوان‌هایم از تیر کشیدن ناله می‌کردند. روی زانوهایم خم شدم و همان‌طور که روبه‌روی در ورودی ایستاده بودم، غر زدم:
- نمی‌تونم ادامه بدم.
سپهر نگران شد و رو به کیوان گفت:
- ماشین رو بیار.
با شنیدن اسم ماشین گل از گلم شکفت. به این فکر کردم که احتمالاً تا چند روز همه‌چیز را با وضعیّتم در آن بیابان کذایی مقایسه کنم. چه‌قدر به دنبال ماشین بودم و چه‌قدر دست یافتنم به آن دشوار بود. بلافاصله صدای کیوان آمد که غرولند کرد:
- زحمات رو ما کشیدیم، تو این‌جا تلف شدی.
منظورش را متوجّه نشدم. مانند بچّه‌ها قدم‌های محکم و از سر حرص برداشت و دور شد. از در که فاصله گرفتیم و وارد کوچه شدیم، سپهر در را بست و منتظر به من خیره شد. سرم را تکان دادم که یعنی:
- هوم؟
سرش را تکان داد و هیچی‌ای را به زبان آورد. به در تکیه دادم و همان‌طور که نگاهم را به پیاده‌روی تاریک می‌دوختم، گفتم:
- سپهر یک‌چیزی بهت بگم من رو نمی‌زنی؟!
ابروهایش بالا پرید. چانه‌اش را خاراند و در فکر فرو رفت. نفس کلافه‌ای کشیدم، خودم را سُر دادم تا جایی‌که مانند لشگر شکست‌خورده روی زمین نشستم. صدایش را شنیدم که گفت:
- قول نمیدم؛ ولی بگو!
با سرفه‌ای صدای ضعیفم را کمی رسا کردم:
- آخرین‌چیزی که یادمه، اینِ که با تو داشتم سریال می‌دیدم. این‌جا کجاست؟
قبل از این‌که به خودم بیایم با پایش ضربه‌ای به ساق پایم وارد کرد.
- مسخره کردی؟ آخرین‌بار که با هم سریال دیدیم هفته‌ی پیش بود.
چشم‌هایم گرد شد. بهت‌زده گفتم:
- امکان نداره!
و مِن‌مِن‌کنان ادامه دادم:
- پس چرا من چیزی از این یک هفته یادم نیست؟
شانه‌هایش را بالا انداخت. دست خود را داخل جیب شلوار کتان خود فرو برد. کمی خم شد و دست خود را روی پیشانی‌ام قرار داد و متأسف گفت:
- چون‌که تب داری. هزیون هم زیاد میگی.
سر جایش صاف ایستاد و با خودش شروع به حرف زدن کرد:
- باید یک بیمارستان ببرمش.
سیگاری را از جیبش بیرون کشید، با فندک یادگاری‌اش آن را روشن کرد و در فکر فرو رفت. پک عمیقی زد و سپس چشم‌های خسته‌اش را سمت من که نگاهش می‌کردم، گرداند.
- قضیه‌ی حرف‌هات چی بود؟
پشت دست خودم را به بینی‌ام کشیدم. آن را انداختم و استفهامی جوابش را دادم:
- کدوم حرف‌ها؟!
با چشم به پشت سرم که درِ همان خانه بود، اشاره زد. ابروهایم را به نشانه‌ی تفهیم بالا انداختم:
- آهان! فکر کنم کابوس دیدم. چه‌طوری بیهوش شدم؟
قبل از این‌که مدام از یک‌دیگر سوال کنیم؛ صدای بوقی تمام محلّه را برداشت. یکی دست خود را روی بوق ماشینش گذاشته بود و داشت اعصاب تمام ساکنان را به هم می‌ریخت. صدای فریاد سپهر را شنیدم که گفت:
- ببُر صداش رو!
خوب که دقّت کردم؛ متوجّه ماشین کیوان شدم که وسط کوچه متوقّف شده. سر خود را از پنجره بیرون برد و با خنده ما را خطاب قرار داد:
- بیاید بشینید دیگه! منتظرم.
دست خود را بالا گرفتم و رو به سپهر گفتم:
- کمک کن پاشم.
این‌بار بر خلاف رفتار داخل خونه و این‌که کمکم نکرد، خم شد و دست من را پشت گردنش قرار داد. دست دیگرش را هم به کمرم تکیه داد و کمک کرد راه بروم. صدای کیوان دوباره آمد و روی اعصاب جفتمان یورتمه رفت:
- این دو نفر رو! زخم شمشیر که نخوردی برادر من. لوس!
از کمر خودش را بیرون از پنجره آورده بود. بعد از گفتن این جمله و تیکّه‌ای که بارم کرد، مانند انسانی عاقل داخل ماشین بازگشت و منتظر ماند تا ما هم به او برسیم. بعد از پنج دقیقه و قبل از این‌که کیوان دوباره دست خود را روی بوق ماشین نگه‌دارد، رسیدیم. در عقب را که باز کردم، با خستگی و بی‌حال روی صندلی افتادم. در را بستم، سرم را به پنجره تکیه دادم و با چشم‌هایی که داشت بسته می‌شد، به تیرهای چراغ برق نگریستم. شب بود و همه‌چیز در سکوت مطلق به سر می‌برد. خانه‌هایی مدرن در کنار آن خانه‌ی قدیمی تضّاد عجیبی را ایجاد کرده بودند. هنوز هم برایم سوال بود که این‌جا چه می‌کنیم؟! ناخوآگاه پلک‌هایم سنگین شد و برای سوّمین‌بار خواب مهمان چشم‌هایم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
صداهای ریز کسی گوشم را آزار می‌داد. یکی سعی داشت من را از خواب نازم بیدار کند و سوهان روحم شود. دستم را بالا آوردم و نالیدم:
- فقط یک دقیقه‌ی دیگه.
تقّه‌ای محکم به شیشه‌ای که سرم را به آن تکیه داده بودم، وارد شد. چنان محکم بود که دلم به حال خود نه، به حال آن شیشه‌ی آزرده سوخت. سرم را از پنجره فاصله دادم و با چشم‌هایی که از فرط کم‌خوابی پف کرده بود، ناسزاهایی را که فقط کیوان از آن باخبر بود، بارش کردم. دندان‌هایش را به هم فشرد. در حالی‌که تکّه موی بلندش را از جلوی چشم‌هایش کنار می‌زد، شروع به تهدید کرد:
- سپهر در خونه رو باز کرده. پیاده نشی در رو قفل می‌کنم، سوئیچ هم با خودم می‌برم تا صبح بشینی ور دل ماشین.
تهدیدش کارساز بود. نفس کلافه‌ای کشیدم و دستم را به دستگیره‌ی ماشین گرفتم. غرولند کردم:
- می‌ذاشتی یکم دیگه بخوابم.
کمی که در را باز کردم و خواستم پیاده شوم، دوباره محکم در را به رویم بست. تک‌خنده‌ای کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. در حالی‌که به چشم‌های نه چندان آرامم نگاه می‌کرد، با لبخند گفت:
- صرفاً جهت کرم‌ریزی.
و از ماشین دور شد. قسم می‌خورم یک روز موهایش را از ته قیچی کنم؛ شاید این‌کار تنها تنبیهی بود که می‌شد برای او در نظر گرفت. از ماشین پیاده شدم و بعد از این‌که در را قفل کرد، سمت خانه که در چند قدمی‌مان قرار داشت حرکت کردیم. خودم را به در رساندم، وارد شدیم و قبل از این‌که در را ببندم گفت:
- چرا مثل زامبی‌ها راه میری؟
اگر او هم تک‌تک لحظاتی که سپری کرده بودم را می‌گذراند، چنین سوال مضحکی را از من نمی‌پرسید. جوابش معلوم بود؛ چون حال جسمانی‌ام چندان مساعد نبود. در یک کلمه جوابش را دادم:
- نمی‌دونم.
وارد ساختمان شده بودیم. دستم را سمت کلید بردم تا برق‌های راه‌پلّه‌ روشن شود؛ چندین‌بار کلید را بالا و پایین کردم تا از آخر صدای کلافه‌ی کیوان بلند شد:
- منتظر معجزه‌ای؟ خرابه دیگه!
تنه‌ای به جسم بی‌تعادلم زد و پلّه‌ها را با دو بالا رفت. در را بستم و نگاهم به تاریکی مطلقی افتاد که دیدگانم را پوشانده بود.‌ نمی‌توانستم هیچ پلّه‌ای را ببینم. به ناچار فریاد زدم:
- کجا رفتی نامرد؟
صدایش از دو طبقه‌ی بالا به گوش رسید. جمله‌اش در طبقات پژواک شد:
- بیا بالا لوس‌بازی در نیار.
و سپس صدای بستن در آمد. چه‌قدر سریع خودش را به بالا رساند. زمزمه کردم:
- حالا چرا در رو بست؟!
از سر ناچاری دستم را به دیوار گچی گرفتم و نگاهی به راه‌پلّه‌ی روبه‌رویم انداختم. همه‌‌چیز در ظلمات به سر می‌برد. اوّلین پلّه را که بالا رفتم، عرق سردی ناخودآگاه روی ستون فقراتم نشست. دست دیگرم را سمت جیب شلوارم بردم تا گوشی‌ام را بیرون بیاورم و با استفاده از نور آن مسیرم را روشن کنم؛ وقتی دست‌های عرق کرده‌ام را به جیب شلوارم کشیدم، جای خالی گوشی‌ام بدجور به من دهان‌کجی کرد. عالی شد!
هیچ‌جوره دوست نداشتم آن مسیر را تنهایی طی کنم؛ پس عقب‌گرد کردم و بعد از باز کردن در، وارد کوچه شدم و خودم را به آیفون رساندم. زنگ دو را فشردم که صدای خسته‌ی سپهر در آن پیچید:
- چی‌شده؟
ثانیه‌ای نگذشت تا کلافگی از صدایش بارید:
- کیوان کمکش نکردی؟!
بی‌توجّه به بحث کوچکی که بین این دو نفر شکل گرفت، با مِن‌مِن و عرقی که روی پیشانی‌ام غلتان شده بود، گفتم:
- داداش برق ساختمون قطعه؟
سکوت کرد و سپس جوابم را با بی‌حوصلگی داد:
- آره. قرار بود کیوان کمکت کنه بیای بالا. می‌تونی بیای؟
جسمم را بهانه کردم:
- نه! سرم گیج میره.
دروغ محض گفته بودم. بدن‌درد داشتم؛ حتّی سردرد هم ساعت‌ها گریبانم را گرفته بود؛ ولی برای این‌که نفهمند به دنبال بهانه‌ام مجبور شده بودم چنین‌چیزی بگویم. ثانیه‌ای سکوت کرد و بعد خسته غرّید:
- اِی بابا! میام الآن.
بعد از این‌که ارتباطمان با هم قطع شد، دست‌هایم را به هم مالیدم و به آسفالت خیره شدم. کوچه در سکوت مطلق فرو رفته بود و تنها صدای ماشین‌هایی می‌آمد که هر چند ثانیه از خیابان گذر می‌کردند. برق اکثر خانه‌ها خاموش بود و تنها چند پنجره با برق روشن دیده می‌شد. با این سنّ و سال از تاریکی می‌ترسیدم و تا الآن نگذاشته بودم رفیق‌های صمیمی‌ام بفهمند. مضحک بود، تأسف‌بار هم همین‌طور! با صدای بلند سپهر از جایم پریدم و ترسیده به داخل نگاه کردم. من را صدا می‌زد. دوباره وارد شدم و در را پشت سرم بستم. وارد همان تاریکی شده بودم و نمی‌دانم سپهر چه‌گونه می‌خواست پایین بیاید و به من کمک کند؟ بی‌رمق صدایم را بالا بردم:
- بیا پایین.
صدایش پیچید:
- طبقه‌ی اوّلم بیا بالا.
آب دهانم را قورت دادم؛ با عجله گفتم:
- چیزه! نمی‌تونم. خودت بیا.
خسته از این همه بگومگو چیزی را زمزمه کرد و سپس با سرعت پلّه‌ها را پایین آمد. جسم سیاهی را دیدم که چند پلّه بالاتر ایستاده و من را می‌نگرد. لب زدم:
- سپهر تویی؟
غرولند کرد:
- نه بچّه همسایه‌اس!
دستش را سمتم گرفت و رسا گفت:
- دست رو بگیر.
وضعیّتمان می‌توانست سوژه‌ی صفحات مجازی باشد. چنان دستش را محکم گرفته بودم که انگار پسر بچّه‌ای چهار ساله‌ام و قرار است برادر بزرگترم من را به خانه برساند. پلّه‌ها را آهسته بالا می‌رفتیم که خیلی جدّی گفت:
- آخرین باره کمکت می‌کنم. مِن بعد خودت باید از پسِ مشکلاتت بر بیای.
ابروهایم هم را در آغوش کشید. دست او را رها کردم و غرّیدم:
- نخواستم کمک کنی. چه فلسفی هم برام حرف می‌زنه!
با خنده گفت:
- چه سریع بهت بر می‌خوره.
در همان تاریکی دست زمخت خود را دراز کرد و لپم را کشید. می‌دانست بی‌زارم؛ امّا طبق معمول کار خودش را کرد! با همان لبخندی که می‌شد در تاریکی هم آن را حس کرد، گفت:
- شوخی کردم کوچولو. تو هر موقع می‌خوای از من کمک بخواه. اصلاً بیا کولت کنم!
کافی بود بگویم باشه تا کف‌گرگی‌ای نثارم کند و بگوید:
- من یک‌چیزی گفتم تو چرا جدّی می‌گیری؟!
پس ثانیه‌ای سکوت کردم و با همان اخم و صدایی که به‌خاطر خستگی گرفته بود رو به او گفتم:
- نمی‌خواد.
با این‌حال از بازویم گرفت تا مبادا سرگیجه‌ای که به او گفته بودم هوس کند من را به زمین بیندازد و جسمم یکی‌یکی پلّه‌ها را سمت پایین طی کند. حوصله‌ی یک درد دیگر را نداشتم. باقی راه در سکوت طی شد، با رسیدن به طبقه‌ی دوّم کفش‌هایم را در آوردم و وارد خانه شدم. سپهر هم وارد شد و هم‌زمان با بستن در زمزمه کرد:
- عجب شبی بود.
صبح و ظهر امروز را که به یاد ندارم؛ ولی شب طولانی‌ای برایم بود. باید هر اتّفاقی که از یک هفته‌ی پیش تا الآن افتاده بود، برایم تعریف کنند.
سپهر به سمت اتاقش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. نگاهم را به کیوان دوختم که او زودتر از همه‌ی ما لباس راحتی به تن کرده و روبه‌روی تلویزیون و روی زمین لم داده بود. خسته‌تر از آن بودم که بخواهم رغبتی برای تعویض لباس‌هایم داشته باشم؛ پس سمت اوّلین مبل حرکت کردم و خودم را بی‌تعادل روی روکش قهوه‌ای‌رنگ آن انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
می‌توانستم حرارت پیشانی و تبم را احساس کنم. نه حوصله‌ی بیمارستان را داشتم و نه حوصله‌ی دوا درمان را! خودش خوب می‌شد. نگاهم را به نمایش‌گر تلویزیون دوختم. تبلیغ ماشین ظرف‌شویی بود و هم من و هم کیوان در آن غرق شده بودیم. من در افکار خود بودم، کیوان هم همین‌طور. صدای آواز خواندنی در خانه می‌پیچید! ساعت چهار و خورده‌ایِ بامداد سپهر به حمّام رفته بود و برای ما کنسرت اجرا می‌کرد. غرولند کردم:
- چه‌قدر هم که خوش‌صداس!
کافی بود به قسمت‌های اوج آواز برسد تا پرواز پرندگان را به فراز آسمان احساس کنم. دستم را روی گوش‌هایم گرفتم تا از این همه سر و صدا خلاص شوم؛ کیوان هم دست کمی از من نداشت. بعد از چند دقیقه‌ی طاقت‌فرسا خواندنش به اتمام رسید و با خیالی آسوده از حمّام بیرون آمد. نگاهم را گرداندم و به او نگریستم. شلوارک زرد باب‌اسفنجی و رکابیِ طرح اسکلتش با یک‌دیگر عجیب در تضاد بودند. با ابروهایم به شلوارکش اشاره زدم:
- می‌بینم تغییر تیپ دادی!
تک‌خنده‌ای کرد:
- اوّلین‌باره از یک شلوارک این‌قدر خوشم میاد.
گوشی‌اش را از روی اپن آشپزخانه برداشت. همان‌طور که آن را روشن می‌کرد، کنارم روی مبل نشست. نگاهی به گوشی‌اش انداختم و پرسیدم:
- راستی گوشی من کجاست؟
رمز گوشی‌اش را زد و سپس متعجّب به من خیره شد:
- مگه دستت نیست؟
عاقل‌اندرسفیه قهوه‌ای چشم‌هایش را نگاه کردم:
- اگه دستم بود که نمی‌پرسیدم.
شانه‌هایش را بالا انداخت. دستی به موهای خیس‌شده‌اش کشید و "نمی‌دونم"ای به زبان آورد. صدای کیوان را شنیدم که گفت:
- وقتی بیهوش شدی از دستت توی خونه افتاد.
تقریباً از جایم بلند شدم و هول‌کرده گفتم:
- چی؟!
شبکه‌ی تلویزیون را عوض کرد و هم‌زمان جوابم را داد:
- نگران نباش آوردم؛ ولی... .
صدای تلویزیون را کم کرد.
- توی ماشین جا گذاشتم.
حالم خراب شد. دمغ تکیه‌ام را به مبل دادم و لب زدم:
- پس برو بیارش.
در حالی‌که دستی به موهای فر و بسته‌اش می‌کشید نالید:
- جون داداش حال ندارم. خودت برو.
آب دهانم را قورت دادم و ملتمس به سپهر خیره شدم؛ امّا چنان غرق گوشی شده بود که حضورش را در جمع فراموش کرده بود. نگاهی به ساعت انداختم؛ هنوز دو ساعت و نیم تا طلوع آفتاب مانده بود. بدون گوشی چه‌گونه سر می‌کردم؟ خواستم بی‌خیال شوم که یادم آمد به احتمال زیاد حنانه به من زنگ زده؛ همیشه جوابش را می‌دادم و اگر تا نیم ساعت دیگر به او زنگ نمی‌زدم، نگرانم می‌شد. چاره‌ای نبود؛ از جایم بلند شدم و در جواب نگاه پرسشیِ کیوان گفتم:
- میرم گوشی رو بیارم.
سمت در حرکت کردم و در آخر با صدای داد کلافه‌ی کیوان سر جایم ایستادم. دستم را بابت این فریادش روی قلبم گذاشتم و خودم را کنترل کردم تا لنگه‌ی کفشم را سمت او پرتاب نکنم. تلویزیون را خاموش کرد و دراز کشید؛ سپس به سقف ترک‌خورده‌ی خانه خیره شد:
- حوصله‌ام سر رفت.
سرم را تکان دادم و غرّیدم:
- زهرمار! ترسوندیم.
بی‌توجّه به جوابش در خانه را گشودم و کفش‌هایم را پایم کردم. در را چفت کرده و نگاه پر استیصالی به راه‌پلّه انداختم. قبل از این‌که طبقات را پایین بروم، در خانه را دوباره باز کردم و گفتم:
- یکیون گوشیش رو بده.
سپهر با اخم به صفحه‌ی گوشی خیره شده بود؛ معلوم بود که نمی‌شد از او گوشی گرفت، حتماً مشغول کار مهمّی بود. کیوان از جایش بلند شد و غرغرکنان گوشی را به من داد. تشکّری کردم و خواستم در خانه را نیمه‌باز بگذارم که کیوان نالید:
- در رو ببند سرده!
اهمیتی ندادم؛ ولی راه رفته را با قدم‌های بلند برگشت و طی یک حرکت غافلگیرکننده در را به رویم بست. مبهوت به چهارچوب خیره شدم. مشتم را بالا آوردم و چند ضربه به در زدم:
- کیوان باز کن این لعنتی رو!
چندبار گفتم؛ ولی او من را نشنیده گرفت. ناسزایی بار لجباز بودن او کردم و نور چراغ‌قوّه را به راه‌پلّه‌ی طبقه‌ی بالا انداختم؛ واحد بالایی، جایی‌که سال‌ها کسی به آن‌جا پا نمی‌گذاشت. چندین‌بار قرار بود به فروش برسد؛ ولی هیچ‌ک.س حاضر نمی‌شد در آن‌جا زندگی کند. گاهی برایم پیش آمده که صداهای محوی را از واحد بالایی می‌شنیدم؛ معلوم نیست کدام گربه‌ای آن طبقه را پاتوق خودش اعلام کرده. سرفه‌ی خش‌داری کردم و دست خودم را به گلویم گرفتم. پاییز بود و شب‌های سردی داشت؛ با دست آزادم که دور گوشی حصار نشده بود، بازوی دیگرم را گرفتم و آهسته سمت پلّه‌ها حرکت کردم. طی چند ثانیه این قدم‌های آرام تبدیل به دویدن شد. پلّه‌ها را دوتّا یکی پایین می‌رفتم. با دیدن در خروجی دستم را به دستگیره گرفتم و خودم را تقریباً به بیرون پرتاب کردم. با پشت دست پیشانی مرطوبم را پاک کردم و لب زدم:
- عالی شد!
و خواستم به سمت ماشین کیوان بروم که با یادآوری فراموش کردن سوئیچ سر جایم خشکم زد. تمام زحماتم بر باد رفته بود!
دست بی‌حسّم را سمت آیفون بردم، چند ثانیه بعد و وقتی فهمیدم جواب داده‌اند، سریع گفتم:
- همون سوئیچ رو پایین بنداز؛ یادم رفت.
صدای خش‌خشی به جای جواب به گوشم رسید. ابروهایم را به نشانه‌ی تمرکز در آغوش هم فرستادم؛ چه صداهایی بود؟ وقتی خواستم دوباره زنگ را فشار دهم، صدای کیوان آمد:
- مرتیکه آلزایمری! میندازمش پایین، یک مو از سرش کم بشه شب روی پشت بوم می‌خوابی.
سوئیچ که مو نداشت؛ ولی به هر حال این حجم از حساس بودن برای کیوان منطقی بود. به تمام اموالش؛ حتّی به کوچک‌ترین یا بی‌ارزش‌ترینشان اهمیت می‌داد. جوابش را ندادم. سوئیچ را برایم انداخت. خودم را به ماشینی که کج پارک شده بود، رساندم. قفل را باز کرده، در صندلی شاگرد را گشودم و دستم را داخل داشبورد کشیدم. گوشی‌ام را بیرون آوردم و بعد از بستن در و قفل کردنشان، سوئیچ را داخل جیب شلوارم انداختم و بدون هیچ عجله‌ای خودم را مقابل در شیری‌رنگ قرار دادم. این‌دفعه تمام کوچه خواب بودند؛ حتّی همان صدای ماشین‌های داخل خیابان هم که ساعاتی قبل می‌آمد، دیگر شنیده نمی‌شد. در را کاملاً باز کردم و دوباره وارد ساختمان شدم. در را بستم و نور چراغ را به جلوی پایم گرفتم. گوشی خودم را هم در دست دیگرم گرفته بودم و حال کافی بود دوباره بدوم تا به خانه برسم. نگاهم را به طبقات دوختم؛ پلّه‌ی اوّل را بالا رفتم؛ ولی به ثانیه نکشید که صدای قیژ یک در و بسته شدنش آمد. با صدای بلندی گفتم:
- کیه؟
سکوت شد. می‌توانستم جوّ سنگین را احساس کنم؛ صدای راه رفتنی در طبقات پیچید. شانه‌هایم را بالا انداختم و پرسیدم:
- کیوان، سپهر، تویی؟! اگه از داخل ماشین چیزی می‌خوای بگو برم بیارم.
صدایی نشنیدم؛ فقط سکوت بود که در جوابم اعلام حضور کرد. خواستم به سمت پلّه‌ی بعد قدم بردارم که صدای برخورد چیزی را روی پلّه‌های بالا شنیدم. کسی داشت خودش را سریع به پایین می‌رساند؛ بی‌وقفه پلّه‌ها را طی می‌کرد، چه مقصدی داشت؟! ضربان قلبم روی هزار رفت و با مردمک‌هایی که دو دو می‌زد، به راه‌پلّه‌ای که با نور گوشی آن را روشن کرده بودم خیره شدم؛ امّا هیچ‌کَس نبود!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین