جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌هویت] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط 𝗧𝗪𝗗 با نام [بی‌هویت] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,682 بازدید, 12 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌هویت] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع 𝗧𝗪𝗗
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون؟

  • متوسّط."دلیل نمی‌گید؟!"

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح!"رحم نمی‌کنید؟!"

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
می‌خواستم فریاد بکشم. به در و دیوار چنگ بزنم و مانند گربه‌ای درمانده خودم را از ساختمان بیرون بیندازم؛ امّا فقط با چشم‌هایی که گرد شده بود، به نقطه‌ای در تاریکی خیره شدم. پایم را روی پلّه‌ی بعدی گذاشتم؛ نباید به این احساس ترس اهمیت می‌دادم. می‌دانستم که اگر در تاریکی قرار بگیرم اسیر توهّماتم می‌شوم. چشم روی هم گذاشتم و پلک‌هایم را محکم به هم فشردم. کمی باید خودم را آرام می‌کردم؛ شاید همه‌ی آن صداها بابت بیماری‌ای بود که به آن دچار بودم! بریده‌بریده صدایم را در سکوتِ تاریکی ساختمان رها کردم:
- یک... دو... .
نفس عمیقی کشیدم و بازدم آزرده‌ام را محکم بیرون فرستادم. پلک‌هایم را به آرامی از هم فاصله دادم و دوباره به مسیر پیشِ‌رویم نگاه کردم. لب زدم:
- سه!
وقت را تلف نکردم. پاهایم را روی پلّه‌ها کوباندم و خودم را بدون هیچ اتلافی به طبقه‌ی اوّل رساندم؛ همان‌جایی که منبع صداهای چند ثانیه‌ی پیش بود! به خودم آمدم و فهمیدم نور گوشی کیوان را مدام در اطراف می‌چرخانم؛ انگار می‌خواستم فردی را که صدایش را شنیده بودم، در این طبقه پیدایش کنم؛ اگر یک درصد صداهایی که شنیده بودم بابت ذهنِ مریضم نبود، پس احتمالاً دزد آمده! شاید هم... .
- خودشه!
نگاهم را به در طبقه‌ی اوّل دوختم. برق‌هایش خاموش بود و دمپایی گل‌داری روبه‌روی آن خودنمایی می‌کرد. با فکری که چندی پیش به سرم زده بود، لبخندی از سر شرم زدم. یکی روی پلّه‌ها دویده بود و من فکر کرده بودم شاید کار همسایه‌ی طبقه‌ی اوّل است. آخر این خانم هفتاد ساله چرا باید روی پلّه‌ها بدود؟ مخصوصاً با آن عصایش؟! نگاهم را مجدداً به در دوختم؛ وقتی برق روشن باشد، روزنه‌ای از نور از لابه‌لای در بیرون می‌آید؛ ولی الآن خاموش است! دمغ شده و نالیدم:
- احتمالاً خونه نیست.
نگاهم را از در گرفتم و خواستم به سمت پلّه‌های دیگر روانه شوم که فردی را روی چند پلّه‌ی بالاتر دیدم. مانند سنگی، بی‌حرکت ایستاده بود و گویا منتظر به من نگاه می‌کرد. گوشی در دستم لرزید و بدون این‌که بتوانم نور چراغش را رو به او بگیرم، از داخل دستم لغزید و روبه‌روی پایم قرار گرفت. فریاد نابه‌هنجاری سر دادم. با قدم‌های تند خودش را به من رساند و قبل از این‌که فریاد دوّم را بکشم، نوری مستقیم به چشم‌هایم خورد. چشم‌هایم را بستم و خواستم باز هم فریاد بکشم که صدای نگران سپهر، دهانم را دوخت:
- چه مَرَضِته پسر؟!
دهانم باز مانده بود و بی‌هیچ‌تحرّکی او را نگاه می‌کردم. پلک نمی‌زدم و به‌جایش آهسته گفتم:
- سپهر؟!
نور گوشی را کمی آن‌طرف‌تر گرفت تا او را کورمال‌کورمال نگاه نکنم. خم شد و گوشی کیوان را از مقابل پایم برداشت. صدای متأسفش را شنیدم:
- اگه بفهمه گوشیش رو انداختی!
چیزی نگفتم و همچنان وجود او را هضم می‌کردم؛ گویا انتظار دیدن دزد یا هر چیزی را داشتم، به جز او. وقتی دید همان‌طور بِر و بِر به سرتاپایش خیره شدم، ضربه‌ای به شانه‌ام زد:
- اون صدا چی بود چند دقیقه پیش از خودت در آوردی؟!
پلکی محکم زدم تا به خودم بیایم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیه سر تکان دادم:
- کدوم؟
نگاهی به من انداخت. در نگاهش هر احساسی موج می‌زد؛ خشم، تعجّب، نگرانی. جوابم را داد:
- چرا داد کشیدی؟
حرصی لب زدم:
- یکی یک‌دفعه جلوت ظاهر بشه داد نمی‌کشی؟
نگاهش را از من گرفت و سمت پلّه‌ها راهی شد. در همان‌حال با بی‌خیالی گفت:
- چرت نگو! پنج دقیقه‌ی پیش داد کشیدی وگرنه مرض دارم بیام؟
آب دهانم را قورت دادم. داشت با من شوخی می‌کرد؟ سوالم را با حالی خراب از او پرسیدم:
- من وقتی تو رو دیدم به این حال افتادم. چی میگی؟!
نگاه کوتاهی به من که پشت سرش پلّه‌ها را طی می‌کردم، انداخت:
- یعنی میگی اون صدای یکی دیگه بود؟
قبل از این‌که جریان را برای او بگویم، خندید و نگذاشت دهانم برای سخن گشوده شود:
- تو یک‌چیزیت هست‌ها!
با عصبانیت ضربه‌ای به شانه‌اش زدم؛ امّا بی‌توجّه به من به راهش ادامه داد.
- میگم من نبودم! یکی این‌جاست.
نفس کلافه‌ای کشید. متوقّف شد و غرّید:
- می‌دونم بگم پاشو بریم بیمارستان لج می‌کنی. تب داری چیزی حالیت نیست.
و باقی پلّه‌ها را دوید و رفت. من هم پشت سرش؛ چون نمی‌خواستم دوباره در تاریکی بمانم. با رسیدن به طبقه‌ی دوّم کفش‌هایم را در آوردم و بعد از سپهر وارد شدم. هنوز قلبم می‌تپید؛ چه‌طور امکان داشت سپهر صدای فریادی را بشنود در حالی‌که من چیزی نشنیده‌ام؟ نکند همه‌مان دیوانه شده‌ایم؟! در را بستم و با حالی زار به کیوان نگاه کردم:
- همه‌اش تقصیر توعه!
با ابروهای بالا رفته من را نگاه کرد. حرفی نزدم و سوئیچ او را مقابل چشم‌هایش روی اپن گذاشتم؛ اگر گوشی من را جا نمی‌گذاشت، هیچ یک از این اتّفاقات نمی‌افتاد!
 
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
با وجود گرگ و میش شدن هوا خواب از چشم‌هایمان ربوده شده بود. می‌شد رنگ نارنجی‌ِ طلوع خورشید و مهمان شدنش را بر روی پنجره‌های خانه دید. ساعت قبل به حنانه زنگ زده بودم و با او صحبت می‌کردم. به او قول دادم هر موقع شد به مشهد بروم. روی همان مبل قهوه‌ای رنگ تک‌نفره نشسته بودم و به گوشه‌ای از دیوار کنار آشپزخانه نگاه می‌کردم. چشم‌هایم روی عقربه‌های ساعت که در پی سبقت از یک‌دیگر بودند، خشک شده بود. تنها چیزی که به گوشمان می‌رسید ثانیه‌شمار ساعت بود. تیک‌تاک، تیک‌تاک، تیک... خسته از این همه سکوت نگاهم را به آن دو بلای سیاه دوختم. کیوان روی فرش قرمز خانه دراز کشیده بود و گوشه‌ای از موهای بلندش را که تا شانه‌اش بود دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچید؛ خیلی مدل موهایش را دوست داشت، خیلی! سپهر هم که روی مبل سه نفره‌ی شیری‌رنگ لم داده بود و تازه متوجّه شدم که دارد خیره‌خیره من را می‌نگرد. سرم را تکان دادم و نجوای نامفهومی از خودم سر دادم:
- هوم؟
انگشت اشاره‌اش را رو به مغزش گرفت و چند بار دورانی حرکت داد:
- واقعاً چیزی یادت نیست؟
خوب شد که بحث آن را پیش کشید. خودم را روی مبل کمی جابه‌جا کردم. خم شدم و آرنج‌هایم را روی پاهایم قرار دادم و سپس دست‌هایم را به هم‌دیگر قلّاب کردم. متمرکز گفتم:
- نه سپهر!
کیوان موی خود را رها کرد و دست خود را زیر سرش قرار داد. نگاهم کرد تا باقی صحبت‌هایمان را با تمرکز بیشتری بشنود. خوش‌حال شدم که برای اوّلین‌بار وسط حرفم نمی‌پرد. ادامه دادم:
- فهمیدم هر تصویری که از اون بیابون داشتم همه‌‌اش خواب بود؛ ولی دروغ چرا... .
دست‌هایم را از هم فاصله دادم:
- هنوز هر چیزی که اون‌جا احساس کردم رو حس می‌کنم. حس وقتی که شن‌های داغ روی دمپایی‌هام می‌ریخت. یا وقتی که رکابیم به‌خاطر زخم بازو و پهلوهام خونی شده بود.
لبم را جویدم و در حالی‌که به فرش خیره شده بودم، زمزمه کردم:
- خارهایی که زخمیم کردن. کشیده شدنم روی شن‌ها، صدای اون مرد رو، شکل اون روستا رو... .
برای دیدن واکنششان آرام نگاهشان کردم. انتظار داشتم من را دل‌داری بدهند یا هر زهرمار دیگری! ولی چهره‌ی هر دو سرخ شده بود. لپ‌های کیوان باد کرده و چشم‌های سپهر می‌خندید. چشم خود را در حدقه چرخاندم و غرّیدم:
- می‌خندید؟!
همین یک کلمه کافی بود تا سکوت خانه جایش را به قهقهه‌های تمسخرآمیز این دو نفر بدهد. چنان می‌خندیدند که می‌توانستم تا تهِ حلقشان را رؤیت کنم. سپهر حالا حالتش را به نشسته تغییر داده و سرش را میان دست‌هایش گرفته بود. نگاهم را به روی میز عسلی روبه‌رویم دوختم و با یک حرکت جعبه‌ی دستمال را رو به فرق سر سپهر نشانه گرفتم؛ البته ضربه‌ام خطا رفت و به پرده‌ی سورمه‌ایِ پشت سرش برخورد کرد. از جایم بلند شدم و انگشتی سمتشان نشانه گرفتم؛ حرص‌زده گفتم:
- می‌خواید باور کنید، می‌خواید نکنید.
دستم را انداختم. کیوان که رو به شکم افتاده و سمت چپ صورتش روی فرش بود، از زدن مشت‌هایش رو به فرش که به‌خاطر خنده بود، جلوگیری کرد و با چشم‌های اشکی من را نگریست:
- تا اون‌جایی که گفتی عجیب‌ترین خوابت بود مشکلی ندارم؛ آخه با رکابی و دمپایی کی میره بیابون؟ این چه خواب سَمّیه؟
شانه‌هایم را بالا انداختم:
- چه بدونم!
و حالا این من بودم که سوال می‌پرسیدم:
- قضیه‌ی اون خونه چی بود؟
خنده‌هایشان که تمام شد، چهره‌ای جدّی به خود گرفتند، هر چند هنوز ته چشم‌هایشان خنده موج می‌زد. کیوان با ذوق نشست و رو به مبلی که سپهر روی آن نشسته بود، تکیه زد.
- ببین نمی‌دونم از کجا یادت نمیاد؛ ولی اگه یادت باشه قرار شد به اون خونه بریم تا چیزی که دفن شده بود رو بیرون بکشیم.
با این حرف، خودشان متعجّب به یک‌دیگر زل زدند. سپهر که هیچ! کیوان چرا از حرف خودش تعجّب کرد؟ کنجکاو سمت اپن رفتم و با یک حرکت روی آن نشستم. قبل از این‌که بخواهم کنجکاوی‌ام را از بین ببرم، سپهر حرفی گفت که شدّت این احساس را بیشتر کرد:
- پسر نگو که جا گذاشتیشون!
کیوان هراسان از جایش بلند شد. ضربه‌ای به پیشانی‌اش وارد کرد:
- بدبخت شدیم سپهر! یادم رفته وسیله‌ها رو بیارم.
و بدون این‌که من را محل بدهد و باقی ماجرا را توضیح دهد، با عجله سمت اتاق دوید. سر تکان دادم:
- کدوم وسیله‌ها؟!
سپهر شانه‌هایش را بالا انداخت:
- وسیله‌هایی که برده بودیم توی اون خونه جا گذاشته. می‌تونی باهاش بری؟ بفهمن به اون خونه کسی وارد شده پای همه‌امون گیره.
نگاهی به ساعت انداختم، پنج و چهل دقیقه را نشان می‌داد.
- آره داداش، حلّه.
از جایش بلند شد. پلک روی هم گذاشت و گوشه‌ی چشم‌هایش را با شست و اشاره گرفت. آه عمیقی کشید و متأسف گفت:
- این پسر یک‌جا سر ما رو به باد میده.
بعد دست خود را انداخت و با خودش حرف زد:
- صبح شد، نخوابیدم و حالا هم باید برم سرکار!
او هم سمت اتاق دیگر رفت. اتاق که نمی‌شود گفت! به اندازه‌ی حمّامی کوچک کنار تک اتاق خانه، چهاردیواری‌ای قرار داشت. اکثراً وقتی در اتاق کسی حضور داشت و نمی‌شد در آن‌جا لباس پوشید، به آن چهاردیواری می‌رفتیم. من هم که لباس‌های بیرونی و خاکی‌ام را عوض نکرده بودم، همان‌طور روی اپن منتظر کیوان ماندم. جفتشان با یک‌دیگر به داخل هال آمدند. نگاهی به سرتاپای سپهر انداختم و لباس فرمش را از نظر گذراندم:
- لااقل اتو می‌کردی.
دکمه‌ی سر آستین‌هایش را بست و جوابم را داد:
- زیاد معلوم نمیشه.
و خداحافظی‌ای کرد و از خانه خارج شد. کیوان هم با موهای شانه‌کرده و بسته‌شده در خانه را باز کرد:
- اگه میای سریع باش که بدبخت میشیم.
خوشم می‌آید که در هر حالتی از خیرِ رسیدگی به موهایش نمی‌گذشت! کفش‌هایش را پوشید و بدو‌بدو پلّه‌ها را پایین رفت. می‌توانستم صدای دویدنش را روی راه‌پلّه بشنوم. چه‌قدر سر و صدا می‌کند! گوشی را برداشتم و آن را داخل دستم گرفتم. کفش‌هایم را پایم کردم و با بستن در، مسیر را با دو طی کردم و پایین رفتم. آن‌وقت می‌گفتم چرا کیوان ساختمان را روی سرش گذاشته؛ من که از او بدترم!
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,273
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین