- Jan
- 66
- 685
- مدالها
- 2
میخواستم فریاد بکشم. به در و دیوار چنگ بزنم و مانند گربهای درمانده خودم را از ساختمان بیرون بیندازم؛ امّا فقط با چشمهایی که گرد شده بود، به نقطهای در تاریکی خیره شدم. پایم را روی پلّهی بعدی گذاشتم؛ نباید به این احساس ترس اهمیت میدادم. میدانستم که اگر در تاریکی قرار بگیرم اسیر توهّماتم میشوم. چشم روی هم گذاشتم و پلکهایم را محکم به هم فشردم. کمی باید خودم را آرام میکردم؛ شاید همهی آن صداها بابت بیماریای بود که به آن دچار بودم! بریدهبریده صدایم را در سکوتِ تاریکی ساختمان رها کردم:
- یک... دو... .
نفس عمیقی کشیدم و بازدم آزردهام را محکم بیرون فرستادم. پلکهایم را به آرامی از هم فاصله دادم و دوباره به مسیر پیشِرویم نگاه کردم. لب زدم:
- سه!
وقت را تلف نکردم. پاهایم را روی پلّهها کوباندم و خودم را بدون هیچ اتلافی به طبقهی اوّل رساندم؛ همانجایی که منبع صداهای چند ثانیهی پیش بود! به خودم آمدم و فهمیدم نور گوشی کیوان را مدام در اطراف میچرخانم؛ انگار میخواستم فردی را که صدایش را شنیده بودم، در این طبقه پیدایش کنم؛ اگر یک درصد صداهایی که شنیده بودم بابت ذهنِ مریضم نبود، پس احتمالاً دزد آمده! شاید هم... .
- خودشه!
نگاهم را به در طبقهی اوّل دوختم. برقهایش خاموش بود و دمپایی گلداری روبهروی آن خودنمایی میکرد. با فکری که چندی پیش به سرم زده بود، لبخندی از سر شرم زدم. یکی روی پلّهها دویده بود و من فکر کرده بودم شاید کار همسایهی طبقهی اوّل است. آخر این خانم هفتاد ساله چرا باید روی پلّهها بدود؟ مخصوصاً با آن عصایش؟! نگاهم را مجدداً به در دوختم؛ وقتی برق روشن باشد، روزنهای از نور از لابهلای در بیرون میآید؛ ولی الآن خاموش است! دمغ شده و نالیدم:
- احتمالاً خونه نیست.
نگاهم را از در گرفتم و خواستم به سمت پلّههای دیگر روانه شوم که فردی را روی چند پلّهی بالاتر دیدم. مانند سنگی، بیحرکت ایستاده بود و گویا منتظر به من نگاه میکرد. گوشی در دستم لرزید و بدون اینکه بتوانم نور چراغش را رو به او بگیرم، از داخل دستم لغزید و روبهروی پایم قرار گرفت. فریاد نابههنجاری سر دادم. با قدمهای تند خودش را به من رساند و قبل از اینکه فریاد دوّم را بکشم، نوری مستقیم به چشمهایم خورد. چشمهایم را بستم و خواستم باز هم فریاد بکشم که صدای نگران سپهر، دهانم را دوخت:
- چه مَرَضِته پسر؟!
دهانم باز مانده بود و بیهیچتحرّکی او را نگاه میکردم. پلک نمیزدم و بهجایش آهسته گفتم:
- سپهر؟!
نور گوشی را کمی آنطرفتر گرفت تا او را کورمالکورمال نگاه نکنم. خم شد و گوشی کیوان را از مقابل پایم برداشت. صدای متأسفش را شنیدم:
- اگه بفهمه گوشیش رو انداختی!
چیزی نگفتم و همچنان وجود او را هضم میکردم؛ گویا انتظار دیدن دزد یا هر چیزی را داشتم، به جز او. وقتی دید همانطور بِر و بِر به سرتاپایش خیره شدم، ضربهای به شانهام زد:
- اون صدا چی بود چند دقیقه پیش از خودت در آوردی؟!
پلکی محکم زدم تا به خودم بیایم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیه سر تکان دادم:
- کدوم؟
نگاهی به من انداخت. در نگاهش هر احساسی موج میزد؛ خشم، تعجّب، نگرانی. جوابم را داد:
- چرا داد کشیدی؟
حرصی لب زدم:
- یکی یکدفعه جلوت ظاهر بشه داد نمیکشی؟
نگاهش را از من گرفت و سمت پلّهها راهی شد. در همانحال با بیخیالی گفت:
- چرت نگو! پنج دقیقهی پیش داد کشیدی وگرنه مرض دارم بیام؟
آب دهانم را قورت دادم. داشت با من شوخی میکرد؟ سوالم را با حالی خراب از او پرسیدم:
- من وقتی تو رو دیدم به این حال افتادم. چی میگی؟!
نگاه کوتاهی به من که پشت سرش پلّهها را طی میکردم، انداخت:
- یعنی میگی اون صدای یکی دیگه بود؟
قبل از اینکه جریان را برای او بگویم، خندید و نگذاشت دهانم برای سخن گشوده شود:
- تو یکچیزیت هستها!
با عصبانیت ضربهای به شانهاش زدم؛ امّا بیتوجّه به من به راهش ادامه داد.
- میگم من نبودم! یکی اینجاست.
نفس کلافهای کشید. متوقّف شد و غرّید:
- میدونم بگم پاشو بریم بیمارستان لج میکنی. تب داری چیزی حالیت نیست.
و باقی پلّهها را دوید و رفت. من هم پشت سرش؛ چون نمیخواستم دوباره در تاریکی بمانم. با رسیدن به طبقهی دوّم کفشهایم را در آوردم و بعد از سپهر وارد شدم. هنوز قلبم میتپید؛ چهطور امکان داشت سپهر صدای فریادی را بشنود در حالیکه من چیزی نشنیدهام؟ نکند همهمان دیوانه شدهایم؟! در را بستم و با حالی زار به کیوان نگاه کردم:
- همهاش تقصیر توعه!
با ابروهای بالا رفته من را نگاه کرد. حرفی نزدم و سوئیچ او را مقابل چشمهایش روی اپن گذاشتم؛ اگر گوشی من را جا نمیگذاشت، هیچ یک از این اتّفاقات نمیافتاد!
- یک... دو... .
نفس عمیقی کشیدم و بازدم آزردهام را محکم بیرون فرستادم. پلکهایم را به آرامی از هم فاصله دادم و دوباره به مسیر پیشِرویم نگاه کردم. لب زدم:
- سه!
وقت را تلف نکردم. پاهایم را روی پلّهها کوباندم و خودم را بدون هیچ اتلافی به طبقهی اوّل رساندم؛ همانجایی که منبع صداهای چند ثانیهی پیش بود! به خودم آمدم و فهمیدم نور گوشی کیوان را مدام در اطراف میچرخانم؛ انگار میخواستم فردی را که صدایش را شنیده بودم، در این طبقه پیدایش کنم؛ اگر یک درصد صداهایی که شنیده بودم بابت ذهنِ مریضم نبود، پس احتمالاً دزد آمده! شاید هم... .
- خودشه!
نگاهم را به در طبقهی اوّل دوختم. برقهایش خاموش بود و دمپایی گلداری روبهروی آن خودنمایی میکرد. با فکری که چندی پیش به سرم زده بود، لبخندی از سر شرم زدم. یکی روی پلّهها دویده بود و من فکر کرده بودم شاید کار همسایهی طبقهی اوّل است. آخر این خانم هفتاد ساله چرا باید روی پلّهها بدود؟ مخصوصاً با آن عصایش؟! نگاهم را مجدداً به در دوختم؛ وقتی برق روشن باشد، روزنهای از نور از لابهلای در بیرون میآید؛ ولی الآن خاموش است! دمغ شده و نالیدم:
- احتمالاً خونه نیست.
نگاهم را از در گرفتم و خواستم به سمت پلّههای دیگر روانه شوم که فردی را روی چند پلّهی بالاتر دیدم. مانند سنگی، بیحرکت ایستاده بود و گویا منتظر به من نگاه میکرد. گوشی در دستم لرزید و بدون اینکه بتوانم نور چراغش را رو به او بگیرم، از داخل دستم لغزید و روبهروی پایم قرار گرفت. فریاد نابههنجاری سر دادم. با قدمهای تند خودش را به من رساند و قبل از اینکه فریاد دوّم را بکشم، نوری مستقیم به چشمهایم خورد. چشمهایم را بستم و خواستم باز هم فریاد بکشم که صدای نگران سپهر، دهانم را دوخت:
- چه مَرَضِته پسر؟!
دهانم باز مانده بود و بیهیچتحرّکی او را نگاه میکردم. پلک نمیزدم و بهجایش آهسته گفتم:
- سپهر؟!
نور گوشی را کمی آنطرفتر گرفت تا او را کورمالکورمال نگاه نکنم. خم شد و گوشی کیوان را از مقابل پایم برداشت. صدای متأسفش را شنیدم:
- اگه بفهمه گوشیش رو انداختی!
چیزی نگفتم و همچنان وجود او را هضم میکردم؛ گویا انتظار دیدن دزد یا هر چیزی را داشتم، به جز او. وقتی دید همانطور بِر و بِر به سرتاپایش خیره شدم، ضربهای به شانهام زد:
- اون صدا چی بود چند دقیقه پیش از خودت در آوردی؟!
پلکی محکم زدم تا به خودم بیایم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیه سر تکان دادم:
- کدوم؟
نگاهی به من انداخت. در نگاهش هر احساسی موج میزد؛ خشم، تعجّب، نگرانی. جوابم را داد:
- چرا داد کشیدی؟
حرصی لب زدم:
- یکی یکدفعه جلوت ظاهر بشه داد نمیکشی؟
نگاهش را از من گرفت و سمت پلّهها راهی شد. در همانحال با بیخیالی گفت:
- چرت نگو! پنج دقیقهی پیش داد کشیدی وگرنه مرض دارم بیام؟
آب دهانم را قورت دادم. داشت با من شوخی میکرد؟ سوالم را با حالی خراب از او پرسیدم:
- من وقتی تو رو دیدم به این حال افتادم. چی میگی؟!
نگاه کوتاهی به من که پشت سرش پلّهها را طی میکردم، انداخت:
- یعنی میگی اون صدای یکی دیگه بود؟
قبل از اینکه جریان را برای او بگویم، خندید و نگذاشت دهانم برای سخن گشوده شود:
- تو یکچیزیت هستها!
با عصبانیت ضربهای به شانهاش زدم؛ امّا بیتوجّه به من به راهش ادامه داد.
- میگم من نبودم! یکی اینجاست.
نفس کلافهای کشید. متوقّف شد و غرّید:
- میدونم بگم پاشو بریم بیمارستان لج میکنی. تب داری چیزی حالیت نیست.
و باقی پلّهها را دوید و رفت. من هم پشت سرش؛ چون نمیخواستم دوباره در تاریکی بمانم. با رسیدن به طبقهی دوّم کفشهایم را در آوردم و بعد از سپهر وارد شدم. هنوز قلبم میتپید؛ چهطور امکان داشت سپهر صدای فریادی را بشنود در حالیکه من چیزی نشنیدهام؟ نکند همهمان دیوانه شدهایم؟! در را بستم و با حالی زار به کیوان نگاه کردم:
- همهاش تقصیر توعه!
با ابروهای بالا رفته من را نگاه کرد. حرفی نزدم و سوئیچ او را مقابل چشمهایش روی اپن گذاشتم؛ اگر گوشی من را جا نمیگذاشت، هیچ یک از این اتّفاقات نمیافتاد!