جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط سپیدخون؛ با نام ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 904 بازدید, 21 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ●
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نگاهم به صفحه‌ی پرتکاپوی تلویزیون، غل و زنجیر می‌شود؛ اما ذهن من، خود، زندان تخیلات کلافه‌ام است. بی‌اراده، همیشه مسیر جنب‌وجوش افکارم، به آن‌سوی پرچین حقیقت کج می‌شود و در منطقه‌ی ممنوعه‌ی خیال، خطر می‌کند.
البته، گویا اخیراً طعم دریاچه‌ی تخیل من، به شیرینی بدل شده است. پیش از این، همیشه در تفکر کابوسی بودم که به آسمان جهان حقیقی من قدم گذاشته بود. اما اکنون، نگرشی جدید به آن‌سوی پرچین واقعیت دارم؛ جهانی در حول محور خوشایندی که عجیب، به دل می‌نشیند، «هیروتو».
کیهانی را تصور می‌کنم که صدای قهقه‌های از ته دل هیروتو، گوش ستاره‌ها را کر کرده است. رقص شادی پسرک در دلش، فروغ خورشید شده است و نگاهش، امیدبخش چرخش این سیارات. عجیب با قلب تنهایش همزادپندارم؛ او، تکه‌ای از من و من، مرجع روح اویم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
دوباره نیمه‌شب شده است. انگشتان بلندم، آرام دل کتاب را می‌شکافند. دو تیله‌ی کنجکاوم، ستاره‌های این میهمانی بالماسکه می‌شوند و در آغوش واژگان مشکی ‌پوش، روی سالن رقص کاغذ کاهی می‌رقصند. موسیقی ملایم این رقص رهایی، داستانی سرشار از روزمرگی‌های دشوار پسری است که به آهستگی در پس ذهنم روایت می‌شود. پسری که در جنگی نابرابر در میان درون و بیرون، قربانی کائنات غم شده است.
کاغذی برمی‌دارم و قلمم را راهی سفری پر خطر می‌نمایم؛ جاری کردن سیل درون ذهنم بر بیابان کاغذ.
خط‌خطی می‌کنم و جملاتی نامفهوم و بیهوده، بر لوح وجود دفتر نقش می‌زنم، اشکالی مملو از احساس اندوه بر سر دل سپید کاغذ فریاد می‌کشم. به خود می‌آیم و به این شاهکار پلید می‌نگرم؛ این تجلی قسمتی درهم، سردرگم و سیاه، از وجود تاریک و تنهای من است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پرتوهای گستاخ و نارنجی ‌رنگ غروب، از پنجره به درون اتاقم، این محبس آزادی، فرار می‌کنند؛ چهاردیواری کوچکی که سرآغاز وجود و رهایی من است. در حالی که با تنفس تنهایی فضا احاطه شده‌ام؛ روحم را مچاله می‌کنم و به آن‌ سوی ستاره‌های بازیگوش و نامنظم غروب هدیه می‌کنم. آن‌سوی ستاره‌ها و کرانه‌ها، پسرکی از جنس کلمات به من می‌نگرد و با قلب دردمندش به من لبخند می‌زند.
حنجره‌ی طلایی گرامافون را به آوازی جان‌خراش وا می‌دارم. قلب ناشکستنی‌ام را پیشکش موسیقی جاز می‌کنم و با کالبدی آزاد، اسیر جملاتی می‌شوم که در گوشه‌ای از روح آزرده کتاب «هفده» شنیده بودم: «بزرگ‌ترین اختراع نسل بشریت، بی‌تردید چیزی غیر از «دروغ‌» نیست. واژگانی پوچ و بی‌روح که با سرکشی جاری می‌شوند و پذیرش زندگی را سهل می‌نمایند؛ گرچه مخاطب، دیگران باشند و یا روح زودباور خودمان... .»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
آرام و سرشار از تأنی، زمزمه‌های هیروتو در تار و پود داستان را، فریاد می‌کشم. اندوهش را می‌چشم، تلخیِ شیرینی دارد. چهره‌ی تصنعی و شادش را در تخیلم به تصویر می‌کشم؛ چشمانی خاکستری به عمق کرانه‌های مرده، آشفتگی امواج موهایش، که هرگز توان چیره شدن بر آشفتگی درون قلب هیروتو را ندارند.
لولای درب کهنه‌ام، غیژغیژکنان، هشدار ورود فردی را می‌دهد. نگاهم را از خلسه بیرون می‌کشم و به رخسار مهربان مادرم می‌دهم؛ رخساری که اکنون رگه‌هایی از نگرانی را به دوش می‌کشد. از حالم می‌پرسد؛ چه پرسش بغض‌آلود و خوبی! پاسخ اضطرابش را با قهقه‌ای مملو از شادمانی می‌دهم، بی‌تردید خوبم مادر! همیشه خوب بوده‌ام، نقاب پلاستیکی روح من، به شکل آدمکی شاد ساخته شده است.
واژه‌ی تکراری و روزمره‌ی «خوبم» را لب می‌زنم و با خود به شعله‌های دوزخی می‌اندیشم که این دروغ‌های کوچک برایم به ارمغان دارند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
کتاب «هفده»، با منش خبیثانه‌ای روی میز آرمیده است. نگاه تیزی نثار آن جهان خاموش می‌کنم و میل سوزناک بند بند وجودم برای لمسش را با خشم عقب می‌رانم. از تکرار این مکررات به ستوه آمده‌ام؛ این بار من این کیهان آشفته را در اتاقک روحم فرا خواهم خواند. این بار، من «جودی ابوت» هستم.
قلم بی‌جانم، مطیعانه برای خواسته‌ی من جان‌فدایی می‌کند. کاغذ مچاله، به سختی صحنه‌ی این پیکار و این روان‌ زخم می‌شود. انگشتان سردم، محتاطانه قلم را لمس می‌کنند؛ گویا که سلاحی با گلوله‌هایی از جنس واژه باشد.
غل و زنجیر احساساتم را می‌شکنم و خشاب مملو از کلماتم، قلب هدف را نشانه می‌رود. دم عمیقم را فرو می‌دهم و با تماس قلم و کاغذ، انگشتم را روی ماشه می‌گذارم. آهی از درماندگی می‌کشم و به چشمان ترسیده‌ی هدفم چشم می‌دوزم؛ هدف من، این طوفان احساسات است. ماشه را می‌فشارم: «سلام، هیروتوی عزیز.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
سرمای هرم نفس کسی، به ناگهان پوستم را نوازش می‌کند؛ نوازشی جان‌خراش و عذاب‌آور. قلمم بی‌اجازه، خود را از دستم می‌رهاند و می‌غلتد تا پشت جسمی پناه بگیرد. تبسمی روی لبم شیطنت می‌کند، غریبه را ندیده، می‌شناسم.
فلسفه‌ی اشک مظلوم ماهی قرمز را در گوشم نجوا می‌کند و آتشی به شور شعرم می‌افکند. روایت ماهی قرمز کوچکی را زمزمه می‌کند که هر نیمه‌شب، به خوش‌خیالی لمس ماه، سطح آب را به تماشا می‌نشست. برای عطر آغوش ماه تقلا می‌کرد، اما پرتویی کم‌سو و لرزان نصیبش می‌شد.
نسیمی از پنجره گذر می‌کند و تکه‌های غبارآلود هیروتو را، با خود به جهان رویا بازمی‌گرداند. من اما می‌مانم و تصور دختری که هر ثانیه، در پی سراب شادی، در خود می‌جوید و جز لکه‌های اندوه، هیچ نمی‌یابد. دخترکی هفده ساله را در ذهن می‌سازم که بازتاب نقره‌ای پسری خیالی در دنیای کتاب را باور کرده است.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
اشک مهتاب، آرام روی کتاب می‌چکد و تن سرد واژگان را خیس و روشن می‌کند. گوش جانم را به روایت کتاب می‌سپارم و جهانی هولوگرامی از جنس خیال به تماشایم می‌نشیند؛ و من نیز در وجود غیرحقیقی‌اش حل می‌شوم. میزبان این کیهان وارونه و رویایی، مانند عاشقی در ایستگاه قطار، به انتظارم نشسته‌است. لبخندش به من خوش‌آمد می‌گوید، ندای قلبم با خنده‌اش درمی‌آمیزد: «اوه، هیروتو.»
همچون سنگی صبور و آرام، سراپا به گریه‌ی بی‌صدای من گوش می‌دهد. کالبد خودش، پوشیده از حفره‌های بی‌امان گلوله‌هاست، اما تک‌سوراخ من را با محبت التیام می‌دهد. کلامم را با نگاهش می‌شنود و مزه‌مزه می‌کند. دل دردمندم را با جملات مسکن‌وارش، پانسمان می‌‌کند و پس از مژه بر هم زدنی، من می‌مانم و غبار درخشان آغوش مهربانش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پس از چند روز، دوباره دیدمش؛ و هیروتو، هنوز هم هزاران هزار تکه‌ی نامنسجم است. در این دیدار ناگهانی نیز، ازدحام پاره‌هایش را کنار می‌زنم و مکعب صیقل‌ خورده‌ای را در سمت چپ سی*ن*ه‌اش می‌یابم. ندای سطح روشن قلبش را لمس می‌کنم؛ مرزی که میان من و احساسات او دیوار شده بود. مرز، مصرانه مقاوم است اما سرانجام، شکافته می‌شود و اسرارش را برایم به رقص در می‌آورد. اسراری که در چشم‌های اشک‌بار پسرکی نوجوان خلاصه شده است.
کالبد غمناک پسرک را چنان به آغوش می‌کشم که گویا به تکه‌ای از روح خودم برخورده‌ام. کودکانه می‌گرید از جفای بی‌امان و هجوم هجمه‌هایی که بی‌نشان، قلبش را خراشیده‌اند. از نگاه مستاصل او، جهانی خاکستری و در خود فرو ریخته را ورق می‌زنم؛ این نوجوان سخت در خود جنگیده است. در میان بازوانم، قسم به حفاظت جسم لرزانش می‌خورم. لحظه‌ای احساس می‌کنم مخاطبم هیروتو نیست. نمی‌دانم؛ شاید که در این لحظه اشک‌هایم، در سکوت دارند با روح شکسته‌ی خودم پیمان می‌بندند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
اصلاً چرا دروغ بگویم؟ این نسیان ناهنجار چه سودی به حکم دلم دارد؟ این کوچه‌های بیراهه که من قدم بر آن‌ها نهاده‌ام، به کدام خرابه‌ی بی‌نشانی می‌رسند؟ این بی‌میلی کاذب، چه آب سردی بر آتش سوزان من است؟
از خودم چه پنهان! لمس جسم زبرش، مرا مجذوب خود می‌کند؛ زبری دلنشینی که از واژگان نشات می‌گیرد. کالبد خراشیده‌اش سراسر جمله است، سراسر تارهای فداکار ویولن است که نامهری آرشه را به جان می‌خرند و گوش جان دیگران را می‌نوازند.
تمام رنگ نگاهش، هم‌آوای برخورد آب روان با صخره‌های سنگدل است؛ برخوردی خروشان و جوشان. در عوض، قلبی به رهایی و آرامی امواجی دارد که گیسوان ساحل را شانه می‌کنند. چشم‌های لرزانم روی کاغذ کاهی کتاب می‌چرخند و انگشتانش را به آغوش می‌کشند. او هیروتو است؛ زخم‌ خورده‌ی التیام دهنده. هیروتوی من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پیچک محبت نگاهش، تنه‌ی چوبی و پر خراش قلبم را می‌پیماید. بی‌اختیاری فکر می‌کنم که آیا همزادیم؟ چنین شباهتی، علتی دارد یا تنها، طنازی قدرت و چشمک خداست؟ باز به یاد می‌آورم که این پسر غمگینِ خنده‌رو، تنها طره‌ای از گیسوان خیال است. او حقیقی نیست و من سراسر، در حقیقت دست‌ و پا می‌زنم. خوشا به حالش که تنها تصویرسازی عمیق نویسنده‌ای بیش نیست. از هجوم خاطرات آبی‌رنگ و حمله‌ورم، آهی می‌کشم؛ ای کاش که من نیز دخترکی از جنس کلمات در دل خیابان کتاب بودم. کاش من ملکه‌ی شرور صحنه‌ی تئاتری بودم؛ آدم خوبی بودن راحت نیست.
در میان جهان وارونه‌ی تخیل من، اشک‌های بلورینم بی‌اختیار رها می‌شوند و در مقابل نگاه خیسم، معلق می‌مانند. هر کدام گوی جادویی دردم می‌شوند و نمایشی از غمم را در آن‌ها می‌بینم که می‌رقصند. در آغوش کشیده می‌شوم و باران افکارم، با درماندگی بیشتری به چشمم اعتراض می‌کنند.
 
بالا پایین