- Nov
- 72
- 838
- مدالها
- 2
با ایستادن ماشین روبهروی پرورشگاه، اول از همه ستایش در را باز کرد و الینا را مثل توپ فوتبال پایین پرت کرد و 《آخیش》ی زیر لب گفت که خنده همهمان بالا رفت.
بعد از الینا ستایش با تشکر ریزی از ماشین پیاده شد، بعد از او به ترتیب مهناز و بعد از مهناز من از ماشین پیاده شدم و رو به علیرضا زمزمه کردم:
- از دیدنت خوشحال شدم ولی نه خیلی زیاد.
علیرضا تکخنده صداداری کرد. ادامه دادم:
- بابت غذا هم ممنون خیلی چسبید. البته بهتر از لوبیاپلو بود، دستت درد نکنه.
علیرضا با لبخندی گفت:
- نوشجونتون.
سری تکان دادم و رو به پریسا که روی صندلی لم داده بود کردم و گفتم:
- تو نمیخوای پایین بیای؟
پریسا با لب و لوچه آویزان رو به من گفت:
- تو به من چکار داری؟
لبخند پتوپهنی زدم و همانطور که کولهپشتیام را روی شانهام جابهجا میکردم گفتم:
- قرار شد بابت تاخیرمون تو به خانم مظفری جواب قانعکنندهای بدی. پس خودت بپر پایین تا من شوتت نکردم.
پریسا از لحن تهدیدآمیز جمله آخرم پوف کلافهای کشید و نگاه گذرایی به بچهها که پشت سرم منتظر ایستاده بودند انداخت.
رو به علیرضا کرد و با کار خیلی خز و چندشی گونهاش را ب*و*س*ی*د و همانطور که از ماشین پایین میشد رو به علیرضا کرد و گفت:
- خیلی ممنون عشقم، روز فوقالعادهای بود.
علیرضا با لبخند 《خواهش میکنم》ی زمزمه کرد.
پریسا در ماشینش را بست و چشمغرهای به من رفت و دوباره با لحن چندشی از او خداحافظی کرد.
با لبخند رو برگرداندم و به سمت پرورشگاه قدم برداشتم که دخترها هم با خنده پشت سرم آمدند.
داخل حیاط شدیم که خانوم مظفری را دیدم که با عصبانیت سر یکی از دخترها فریاد میزد.
به پشت سرم برگشتم و پریسای اخمآلود را به جلو بردم و آرام کنار گوشش گفتم:
- پس همونطور که گفتی این خانوم مال شما.
پریسا چشم درشت کرد و از من روبرگرداند که تکخنده آرامی کردم. کنار ستایش قدم برداشتم. خانوم مظفری با دیدن ما با همان اخمهای در هم و با عصبانیت جلو آمد و گفت:
- شما پنجنفر هیچ معلوم هست کدوم گوری هستین؟
بعد از الینا ستایش با تشکر ریزی از ماشین پیاده شد، بعد از او به ترتیب مهناز و بعد از مهناز من از ماشین پیاده شدم و رو به علیرضا زمزمه کردم:
- از دیدنت خوشحال شدم ولی نه خیلی زیاد.
علیرضا تکخنده صداداری کرد. ادامه دادم:
- بابت غذا هم ممنون خیلی چسبید. البته بهتر از لوبیاپلو بود، دستت درد نکنه.
علیرضا با لبخندی گفت:
- نوشجونتون.
سری تکان دادم و رو به پریسا که روی صندلی لم داده بود کردم و گفتم:
- تو نمیخوای پایین بیای؟
پریسا با لب و لوچه آویزان رو به من گفت:
- تو به من چکار داری؟
لبخند پتوپهنی زدم و همانطور که کولهپشتیام را روی شانهام جابهجا میکردم گفتم:
- قرار شد بابت تاخیرمون تو به خانم مظفری جواب قانعکنندهای بدی. پس خودت بپر پایین تا من شوتت نکردم.
پریسا از لحن تهدیدآمیز جمله آخرم پوف کلافهای کشید و نگاه گذرایی به بچهها که پشت سرم منتظر ایستاده بودند انداخت.
رو به علیرضا کرد و با کار خیلی خز و چندشی گونهاش را ب*و*س*ی*د و همانطور که از ماشین پایین میشد رو به علیرضا کرد و گفت:
- خیلی ممنون عشقم، روز فوقالعادهای بود.
علیرضا با لبخند 《خواهش میکنم》ی زمزمه کرد.
پریسا در ماشینش را بست و چشمغرهای به من رفت و دوباره با لحن چندشی از او خداحافظی کرد.
با لبخند رو برگرداندم و به سمت پرورشگاه قدم برداشتم که دخترها هم با خنده پشت سرم آمدند.
داخل حیاط شدیم که خانوم مظفری را دیدم که با عصبانیت سر یکی از دخترها فریاد میزد.
به پشت سرم برگشتم و پریسای اخمآلود را به جلو بردم و آرام کنار گوشش گفتم:
- پس همونطور که گفتی این خانوم مال شما.
پریسا چشم درشت کرد و از من روبرگرداند که تکخنده آرامی کردم. کنار ستایش قدم برداشتم. خانوم مظفری با دیدن ما با همان اخمهای در هم و با عصبانیت جلو آمد و گفت:
- شما پنجنفر هیچ معلوم هست کدوم گوری هستین؟
آخرین ویرایش: