جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانهِ با نام [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,797 بازدید, 34 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانهِ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

رمان سقوط نهایی چطوره؟

  • عالی

    رای: 3 100.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • قلم نویسنده اصلا خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
با ایستادن ماشین روبه‌روی پرورشگاه، اول از همه ستایش در را باز کرد و الینا را مثل توپ فوتبال پایین پرت کرد و 《آخیش》ی زیر لب گفت که خنده همه‌مان بالا رفت.
بعد از الینا ستایش با تشکر ریزی از ماشین پیاده شد، بعد از او به ترتیب مهناز و بعد از مهناز من از ماشین پیاده شدم و رو به علی‌رضا زمزمه کردم:
- از دیدنت خوشحال شدم ولی نه خیلی زیاد.
علی‌رضا تک‌خنده صداداری کرد. ادامه دادم:
- بابت غذا هم ممنون خیلی چسبید. البته بهتر از لوبیاپلو بود، دستت درد نکنه.
علی‌رضا با لبخندی گفت:
- نوش‌جونتون.
سری تکان دادم و رو به پریسا که روی صندلی لم داده بود کردم و گفتم:
- تو‌ نمی‌خوای پایین بیای؟
پریسا با لب و لوچه آویزان رو به من گفت:
- تو به من چکار داری؟
لبخند پت‌وپهنی زدم و همان‌طور که کوله‌پشتی‌ام را روی شانه‌ام جا‌به‌جا می‌کردم گفتم:
- قرار شد بابت تاخیرمون تو به خانم مظفری جواب قانع‌کننده‌ای بدی. پس خودت بپر پایین تا من شوتت نکردم.
پریسا از لحن تهدید‌آمیز جمله آخرم پوف کلافه‌ای کشید و نگاه گذرایی به بچه‌ها که پشت سرم منتظر ایستاده بودند انداخت.
رو به علی‌رضا کرد و با کار خیلی خز و چندشی گونه‌‌اش را ب*و*س*ی*د و همان‌طور که از ماشین پایین میشد رو به علی‌رضا کرد و گفت:
- خیلی ممنون عشقم، روز فوق‌العاده‌ای بود.
علی‌رضا با لبخند 《خواهش می‌کنم》ی زمزمه کرد.
پریسا در‌ ماشینش را بست و چشم‌غره‌ای به من رفت و دوباره با لحن چندشی از او خداحافظی کرد.
با لبخند رو برگرداندم و به سمت پرورشگاه قدم برداشتم که دخترها هم با خنده پشت سرم آمدند.
داخل حیاط شدیم که خانوم مظفری را دیدم که با عصبانیت سر یکی‌ از دخترها فریاد میزد.
به پشت سرم برگشتم و پریسای اخم‌آلود را به جلو بردم و آرام کنار گوشش گفتم:
- پس همون‌طور که گفتی این خانوم مال شما.
پریسا چشم درشت کرد و از من روبرگرداند که تک‌خنده آرامی کردم. کنار ستایش قدم برداشتم. خانوم مظفری با دیدن ما با همان اخم‌های در هم و با عصبانیت جلو آمد و گفت:
- شما پنج‌نفر هیچ معلوم هست کدوم گوری هستین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
از لحنش اخم‌هایم در هم رفت اما سکوت را جایز دانستم که‌ پریسا گفت:
- اول سلام، بعدشم ما کتاب‌خونه رفته بودیم.
خانوم مظفری با همان عصبانیت گفت:
- تو کتاب‌خونه چه غلطی می‌کردین مگه؟ چرا این‌همه طول کشیده؟
دیگر سکوت را جایز ندانستم، پریسا را کنار زدم و خودم روبه‌رویش ایستادم و گفتم:
- مگه‌ تو کتاب‌خونه چه غلطی می‌کنن؟ ما‌ هم مثل بقیه کتاب می‌خوندیم.
خانوم مظفری نگاه پر از خشمی به من انداخت و با همان خشم گفت:
- عصری ساعت پنج میای تو اتاقم کارت دارم. حالا هم برید تو اتاقتون نبینمتون!
نگاه چپکی بهش انداختم و از کنارش رد شدم و داخل شدم‌. با خونسردی از پله‌ها بالا رفتم و به داخل اتاق‌مان شدم. دخترها هم پشت سرم یکی‌یکی داخل آمدند. بدون‌ توجه به دخترها لباس‌های فرم‌ را از تنم درآوردم و داخل کمد گذاشتم‌شان. ستایش‌ کلافه روی تختش نشسته‌ بود رو به من کرد و گفت:
- یعنی چکارت داره؟
شانه‌ای‌ بالا‌ انداختم و 《نمی‌دونم》ی زمزمه کردم‌ که الینا با لحن نگرانی گفت:
- یه وقت تنبیه‌ت نکنه!
رو به او کردم و کلافه لب باز کردم:
- مگه خلاف کردیم که تنبیه کنه؟
پریسا هم حرفم را تایید کرد و گفت:
- راست میگه. مگه چکار کردیم؟ یک‌ ساعت دیرتر اومدیم.
اما‌ الینا دوباره گفت:
- من به جای لیلی استرس گرفتم.
چیزی شبیه 《هوف》 از دهانم خارج شد.این‌ بار مهناز در جواب الینا گفت:
- بی‌خود استرس نگیر، چیزی نمیشه.
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- خوبه فردا هیچ درس سختی نداریم. سرتونو بذارید، یک خواب کوتاه بشین!
ستایش با کمی خشم رو به من گفت:
- ما‌ این‌جا به خاطر خانوم استرس داریم بعد خانوم راحت میگه سرتونو بذارید بخوابید!
با خنده رو به شکم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم!
***
ستایش‌ و الینا با کلافگی‌ و استرس نگاهم می‌کردند که‌ همان‌طور که شال زرشکی رنگم را روی سرم مرتب می‌کردم گفتم:
- تو‌ رو خدا بس‌ کنید دیگه.
ستایش در جوابم گفت:
- لیلی واقعا دست خودم نیست یک‌ دل‌شوره عجیبی دارم.
سری از روی کلافگی تکان دادم و بدون توجه به دخترها از اتاق بیرون زدم و سمت‌ اتاق خانوم مظفری رفتم. از اتاقش صداهایی می‌آمد و این یعنی او مهمان داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
تقه‌ کوتاهی به در زدم که با گفتن 《بفرمایید》 خانوم مظفری داخل اتاق شدم. با دیدن سه مرد داخل اتاق به همراه خانوم مظفری ابروهایم به بالا رفتند. سلامی دادم که هر سه‌تایشان با خوش‌رویی جوابم را دادند. یکی‌ از آن‌ها‌ مسن‌تر بود و گویا پدر آن دوتای دیگر میشد و‌ من‌ هم از چهره‌شان این را تشخیص دادم و سوالی در ذهنم جوانه زد که این‌ها از من چه می‌خواهند؟
خانوم مظفری از‌ پشت میزش رو به من کرد و به سمت مرد مسن اشاره‌ای کرد و گفت:
- لیلا جان! ایشون آقای صالحی هستند.
و‌ به سمت دو مرد جوان که روبه‌روی مرد مسن بودند اشاره‌ای کرد و گفت:
- این دو نفر هم پسراشون هستند.
دوباره سری تکان دادم و با لبخند خیلی کم‌رنگی گفتم:
- سلامی دوباره، از آشنایی‌تون خوش‌بختم!
و رو به خانوم مظفری کردم و با لحن پر از کلافگی گفتم:
- خوب من این‌جا چکار کنم؟
خانوم مظفری لبخندی رو به من زد و گفت:
- چه عجله‌ای داری دختر!
چشم‌هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
- سرم درد می‌کنه، لطفا زودتر کارتونو بگید.
خانوم مظفری با نگرانی فیکی که تا حالا از او ندیده بودم گفت:
- اِوا! عزیزم چرا سرت درد کنه؟ قرص استامینوفن دارم، بهت بدم؟
کلافه لب زدم:
- نه، خیلی ممنون. کارتونو بگید.
گویا آن سه مرد داخل اتاق را فراموش کرده بودم که خانوم مظفری دوباره به مرد مسن اشاره کرد و گفت:
- این آقا اومدن این‌جا تا شما رو به عنوان دخترخونده‌شون بعد از کارهای قانونی ببرن.
شک زده سر جایم ایستادم. نتوانستم هیچ واکنشی به حرف‌هایش نشان بدهم. اولین چیزی که جلوی چشم‌هایم‌ آمد چهره دخترها بود. ابروهایم در هم گره خورد و بعد از نگاه گذرایی به مرد‌های داخل اتاق با اخم رو به خانوم مظفری گفتم:
- ولی من نمی‌خوام.
بعد بدون مکث کردن از اتاق بیرون شدم و به سمت حیاط قدم برداشتم. روی چمن‌ها نشستم. اصلاً حوصله نداشتم بالا برم و دخترها سوال‌پیچم کنند.
نمی‌دانم چند دقیقه نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم که حس کردم یکی کنارم نشست.
بدون‌ این‌که برگردم به اطراف خیره بودم که به حرف آمد:
- می‌دونم دوست نداری با ما بیای.
با صدای مردی که از کنارم آمد سمتش برگشتم که دیدم همان مرد جوانی‌ست که در اتاق هم بود.
- هیچ‌وقت نمی‌خوام از این‌جا برم.
با لبخند مسخره‌ای گفت:
- ولی ما فردا صبح میایم و کارهای قانونی‌ رو انجام می‌دیم و همین فردا می‌بریمت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
بعد از حرفش از جایش بلند شد و رفت.با اعصابی خرد دست‌هایم را روی سرم گذاشتم‌.
《نکنه جدی جدی منو ببرن؟! ولی اگه اینا شوخی کرده باشن چی؟》
از جایم بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. داخل اتاق شدم. با دیدن دخترها که کلافه نگاهم می‌کردند قطره اشک‌ سمجی از چشم‌هایم افتاد.
《من اصلا باورم نمیشه! یهویی مگه میشه تمام کارها رو کنن و منو ببرن؟ صددرصد اون پسره از سر لج اینو گفته، من مطمعنم.》
ستایش دستش را روی شانه‌‌ام گذاشت و گفت:
- لیلی بگو ببینم چی شده؟
پریسا با اضطراب گفت:
- اون دهن گشادتو وا کن یه چی بگو.
با لبخند پر از غمی لب زدم:
- می‌خوان منو ببرن.
الینا دستم را گرفت و گفت:
- ببرن؟ کجا ببرن؟ مگه سر گردنه‌ست؟
بغضم را قورت دادم و با حالی بد گفتم:
- یک‌ خوانواده‌ اومدن که ... بعد من گفتم‌ نمی‌خوام ... بعد به من گفت ... گفت ... ما‌ فردا کارهای قانونی ... قانونی رو انجام می‌دیم ... بعد می‌بریمت.
ستایش محکم من را در بغلش گرفت و گفت:
- نمی‌ذارم عزیزم، نمی‌ذاریم ببرنت. خودم‌ می‌دونم چکار کنم‌، ناراحت نباش عزیزم.
مهناز با چشم‌های پر از اشک گفت:
- خانوم مظفری هم اومد بالا به ما گفت خداحافظی‌تونو با لیلی بکنید که فردا میره.
دوباره قطره اشکی از چشم‌هایم سر خورد که پریسا رو به من گفت:
- ببین لیلی من یک فکری دارم.
انگار که در دلم‌ یک‌ جوانه دوباره زد:
- چه فکری؟
نگاهی به دخترها انداخت و بعد رو به من گفت:
- باید فرار کنی تا آب‌ها از آسیاب بی‌افته.
ستایش هم با امید‌واری گفت:
- آره، این بهترین فکره. باید فعلاً بری.
مهناز هم گفت:
- من وسایل‌های ضروری‌تو جمع می‌کنم.
با لحن پر از بغضی گفتم:
- خوب بدون پول کجا برم؟ مگه جایی هست؟
پریسا شونه‌هام رو گرفت و منو سمت خودش برگردوند و گفت:
- من‌ یک‌ مقدار پول تو‌ جیبی از علی‌رضا گرفتم بهت میدم‌.
لبخند پررنگی زدم و محکم بغلش کردم:
- واقعاً ازت ممنونم پریسا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
دوباره روی تخت نشستم‌ و گفتم:
- این‌قدر داره تند پیش میره که من فکر می‌کنم همه‌ش خوابه و هر لحظه ممکنه از این کابوس بلند بشم.
ستایش کنارم‌ آمد، نشست و گفت:
- برای ما‌ سخت‌تره عزیزم، نمی‌تونیم فکر کنیم‌ کسی که مثل خواهرمونه بره.
الینا نزدیک آمد و دستش را روی گونه‌‌ام گذاشت و گفت:
- هیچ‌ک.س نمی‌دونست پشت اون دخترِ پرخاشگر و عصبانی‌ت همچین دختر ضعیف و مهربونیه. بسه‌ گریه، بلندشو برو.
سری تکون دادم‌ و از جام بلند شدم‌. کوله پشتی‌‌ام را برداشتم و داخلش یک دست لباس و وسایل ضروری‌‌ام را انداختم. پریسا مقداری پول دستم داد که‌ آن‌ها را هم داخل کوله‌پشتی‌‌ام گذاشتم.
دخترها یکی‌یکی بغلم کردند و خیلی هم خودشان را کنترل کردند که زیر گریه‌ نزنند.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون زدم.الان تایم شام است و هیچ‌ک.س این‌ دور و بر پرسه نمی‌زند. به حالت دو داخل حیاط شدم. دم‌ حیاط نگهبانی‌ بود و‌ من نمی‌توانستم از‌ آن‌جا رد شوم. سرگردان به دنبال فکری بودم که الینا را دیدم که داشت سمت نگهبانی می‌‌رفت. نمی‌دانم به او چیه گفت که نگهبان با عصبانیت سمت پشت حیاط رفت. با لبخند دستی برای الینا تکان دادم و از پرورشگاه بیرون زدم. مشکل اصلی من‌ این‌جا‌ بود که از این به بعد کجا بروم؟ کجا‌ باید می‌ماندم؟
آه پر دردی کشیدم و سعی کردم توی خیابان‌ها پرسه بزنم.

گمان کردی که بعد از رفتنت خوبم؟
جهانم بی تو دل‌گیر است، آشوبم
زمین و آسمان را هر چه می‌جویم
ندارم یک نشانی از تو محبوبم
از این انبوه تنهایی چه‌ها دیدم
صبوری می‌کنم هم درد ایوبم

روی صندلی داخل پارک نشسته بودم و سعی می‌کردم شکم گرسنه‌‌ام را با کیک و آبمیوه‌ای که گرفته بودم سیر کنم. کم‌کم خورشید داشت طلوع می‌کرد و من تنهایِ تنها روی صندلی نشسته بودم. سخت است یک‌ دختر پرورشگاهی باشی، نه پدری داشته باشی و نه مادری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
نه آشیانه‌ای داشته باشی و نه سقفی بالای سر.
از جایم بلند شدم و سعی کردم کمی راه بروم تا پایم که به خواب رفته بود بهتر شود. خورشید بالا آمده بود و حدس می‌زدم ساعت شش و نیم یا هفت باشد.
از پارکی که شب را تا صبح آن‌جا مستقر بودم دور شدم و همین‌طور که آرام‌آرام قدم می‌زدم به این فکر می‌کردم که آخر چکار کنم؟ یعنی اگر بعد از دو سه روز برگردم خانوم مظفری مرا دوباره به آن‌جا راه می‌دهد؟ یا ممکن است وقتی آن‌جا رفتم دوباره من را به خانواده دیگری بدهند؟
از فکر به این‌ها سردردم بیشتر و بیشتر میشد.
روی صندلی کنار مغازه‌ای نشستم و سرم را میان دست‌هایم گرفتم. دیگر طاقتم تمام شده‌ بود.
یک سری فکرهایی در ذهنم می‌آمد که جدا شدن از آن‌ها غیر ممکن بود. چرا بعد از چند سال یک‌ خانواده آمده بود و من را به فرزند‌خواندگی می‌خواست؟ همه این‌ها برایم سوال بود ولی جوابی هم برای آن‌ها نداشتم.
با نشستن دستی روی شانه‌ام هراسان بلند شدم. با دیدن چند سربازی که بالای سرم ایستاده بودند ترسیده و شک‌زده سرجایم ایستادم. سرباز نگاهی موشکافانه به من انداخت و گفت:
- شما لیلا خانوم یکی از دخترای پرورشگاه (...) نیستین؟
یک‌ قدم به عقب رفتم و با صدایی لرزون لب زدم:
- برای چی می‌پرسین؟
سری تکون داد و در جوابم گفت:
- شما دیروز در ساعت شش و چهل و پنج دقیقه از پرورشگاه (...) بیرون شدین و وظیفه ما هم اینه که شما رو به پرورشگاه برگردونیم.
با حرفش نگاهی به صورتش انداختم تا متوجه حقیقت داخل چشم‌هایش بشوم. با دیدن صورت جدی‌‌اش ترسیده عقب‌گرد کردم و با سرعتی که داشتم شروع به دویدن کردم. از پشت سر صداهایی می‌آمد ولی بدون توجه فقط می‌دویدم.
با ترمز کردن ماشینی جلویم، از ترس ایستادم که با دیدن ماشین انتظامی سرگردان به اطراف نگاهی انداختم اما هیچ راه فراری ندیدم. با چشم‌هایی بی‌فروغ، پژمرده و عصبی به سربازی که از ماشین پایین شده بود خیره شدم و طوری که به ته خط رسیدم چشم‌هایم را بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
با صدای سرباز چشم‌هایم را از هم باز کردم:
- بهتره هر چه سریع‌تر بریم؛ آقای صالحی منتظر شما هستند.
با شنیدن فامیلی آن‌ها چنان نفرتی در وجودم شعله‌ور شد که فقط خدا اندازه‌اش را می‌دانست. با چشم‌هایی پر از خشم نگاهی به سرباز انداختم. مرد با دیدنم کمی به عقب رفت که‌ باعث پوزخندی در کنج لب‌هایم شد. سوار ماشین شدم‌ و درب ماشین را بستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم و از اعماق وجودم از خدا درخواست می‌کردم که برایم صبری مورد عنایت قرار دهد.
نمی‌دانم چقدر در ماشین بودم ولی با ایستادن ماشین چشم‌هایم را که از همان اول بسته بودم باز کردم که با در پرورشگاه روبه‌رو شدم.
از ماشین پایین شدم و به سمت داخل رفتم. با دیدن دخترها در محوطه پرورشگاه با سرعت به سمتشان دویدم.
ستایش با دیدنم یک قدم از دخترها فاصله گرفت و به جلو آمد. دست‌هایش را از هم باز کرد که خود را در آغوشش انداختم.
نمی‌توانستم از دوست‌هایم جدا شوم؛ زندگی من جوری روی دور تند افتاد که هنوز باورم هم نشده که خانواده‌ای آمده‌اند تا مرا به دخترخواندگی‌ ببرند.
با یاد دختری، که‌ پارسال او را از این‌جا بردند به یاد آن موقع افتادم.
***
با‌ گریه سعی می‌کرد دست‌هایش را از دست مرد کنارش جدا کند ولی مگر میشد؟
مرد به جای این‌که دستش را ول کند او را در آغوش کرد و او را مثل پر کاهی بلند کرد و‌ کنار همسرش ایستاد.
من‌ و‌ دخترها در سالن ایستاده بودیم و آن‌ها را تماشا می‌کردیم.
خانوم مظفری را تماشا کردیم که‌ با‌‌ چنان‌ بی‌رحمی دخترک را به دست آن زن و مرد داد و برگه‌ای را هم به دست‌شان داد. در آخر شناسنامه دخترک را از مرد کنارش گرفت و به زن داد و گفت:
- اینم شناسنامه دخترتون.
و‌ خنده‌ای هم پشت حرفش کرد. و این من بودم که از همان‌جا پی‌ به دورویی آن مدیر بردم. و زن و مرد آن دخترک هفت ساله را با خود سوار ماشین کردند و از ما دور شدند.
***
با یاد گذشته و آن دخترک معصوم اشک‌ داخل چشم‌هایم حلقه زد و با خود گفتم《من که هیچ پشت و پناهی ندارم، اگه‌ منو هم همین‌طوری مثل اون با زور ببرن چکار می‌تونم بکنم؟》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
از بغل ستایش بیرون آمدم و به دخترها که کنار ستایش بودند خیره شدم. پریسا جای ستایش را گرفت و مرا به بغل گرفت و آرام کنار گوشم لب زد:
- دختر غصه نخوری ها، همه چی درست میشه عزیزم.
قطره اشکی از چشمم چکید پریسا از بغلم در آمد. الینا رو به من گفت:
- لیلی همه چی تموم شده دیگه. کارهای قانونی‌تو بدون تو انجام دادند.
چشم‌هایم را بستم و سری تکان دادم. خودم حدس این را می‌زدم و خود را برای رفتن آماده کرده بودم.
مهناز خنده مصنوعی به لب‌هایش آورد که از صد متری هم خنده فیکش پیدا بود. مهناز کمی جلو آمد و با همان خنده گفت:
- دختر ولی خدایی خوب کسایی هم خوانواده‌ت شدند. یکی از یکی دیگه خوشتیپ‌تر!
با حرفش گویا داغ دلم تازه شد. دست‌هایم را مشت کردم و سرم را بالا گرفتم تا اشک‌‌های مزاحم داخل چشم‌هایم فرو نریزند و آبرویم را جلوی دوست‌هایم نبرند. با بیرون آمدن خانم مظفری و آن سه مرد که تنفر عجیبی از آن‌ها داشتم به سمت‌شان چرخیدم. پشت سرشان سربازی بود که مرا به پرورشگاه آورده بود. با نفرت به آن‌ها که داشتند سمتم می‌آمدند خیره شده بودم.
پریسا دست راستم را در دستش گرفته بود. خانوم مظفری و بقیه در یک متری‌ام ایستادند. خانوم مظفری رو به من کرد و گفت:
- لیلا واقعاً کار زشتی کردی که فرار کردی.
تک‌خنده‌ای کردم و با حالت مسخره‌ای لب زدم:
- خانوم مظفری فرار مال ترسوهاست. ما از زندانتون فرار نکردیم. فقط رفتیم یکم هواخوری... که جاتون خالی خوش گذشت.
خانوم مظفری سکوت را جایز دانست و در جوابم سکوت کرد. کسی که گویا پدرخوانده‌ام بود رو به من گفت:
- دخترم آماده‌ای؟ باید هر چه سریعتر بریم، همه منتظر اومدن تو هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
با حرفش دوباره بغض راه گلویم را بست؛ اما چه کاری می‌توانستم بکنم؟
تقدیر من این را نوشته بود که باید به همراه این‌ها بروم!
بمیرم و زنده بشوم؛ بسوزم و نسوزم ... باید به همراه آن مرد بروم!
چرا باید همچین سرنوشتی را داشته باشم.
مثل همیشه دوباره از خود سوال کردم؛ چرا من نباید پدر و مادر داشته باشم که الان‌یک مرد بیاید و مرا به عنوان دخترخوانده‌اش ببرد؟
آشفته و‌ خسته به صورت آن مردی که دیروز در محوطه پرورشگاه کنارم آمد و آن حرف‌ها را به من زد خیره شدم!
لبخندی به صورت خسته‌ام زد که با نفرت از او روبرگرداندم!
ستایش دوباره مرا در آغوشش گرفت، کنار گوشم زمزمه‌وار لب زد:
- دختر تو باید قوی باشی و نزاری این‌ها نابودت کنن و چهره نابودشدتو ببینن!
چشم‌هایم را بستم؛ آرام مثل خودش زمزمه کردم:
- باشه‌ سعی می‌کنم عزیزم.
ستایش سری برایم تکان داد، و جایش را به الینا داد.
الینا سفت در آغوشم گرفت، زمزمه‌وار در کنار گوشم گفت:
- هیچ‌وقت نزار گریه‌هاتو ببینن و ضعف‌هاتو پیدا کنن لیلی ... مواظب خودت باش!
از شنیدن جمله آخرش و صدای بغض‌آلودش، اشک‌هایم بدون اجازه خودم روی صورتم ریختن.
بعد از الینا، مهناز و پریسا را هم در آغوش گرفتم و سعی کردم این لحظات را تا آخر عمر به یاد داشته باشم!
امیدوار بودم روزی دوست‌هایم را که خواهرانه دوستشان داشتم را ببینم.
از پریسا جدا شدم و سریع اشک‌هایم را از روی صورتم پاک‌ کردم تا کسی نتواند صورت خیس از اشکم را ببیند!
پسر دوم آن مرد به سمتم آمد و رو به من با اخم‌هایی در هم گفت:
- اگه وسایل خیلی ضروری بالا داری برو بردار!
 
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
سری به معنای نه برایش تکان دادم که سری تکان داد و دوباره گفت:
- پس بریم؟
امیدوارانه به او خیره شدم و گفتم:
- میشه نریم؟ من دوست ندارم که برم!
خانوم مظفری کمی اخم‌هایش را در هم پیچید و آمد نزدیکم؛ آرام طوری که آن مرد نبیند، نیشگونی از بازویم گرفت و با خنده رو به من کرد و در جوابم گفت:
- نه لیلی جان تمام کارها انجام شده؛ اینقدر آقایون و منتظر نگذار!
التماس‌گونه؛ طوری که تا به حال مرا به این حال ندیده بود به او خیره شدم و گفتم:
- تو رو خدا نزار برم؛ قول میدم از این به بعد به تمام حرف‌هات گوش بدم!
حرف‌های پر از بغضم تاثیر زیادی به روی او گذاشتند؛ ولی بازم حرف خودش را زد. با چشم‌هایی پر از اشک رو به من گفت:
- دختر واقعا دوست داشتم خیلی دختر دوست داشتنی بودی، مخصوصا اون جواب پس دادنات ولی باید بری عزیزم.
بعد از حرفش از من فاصله گرفت و ازم دور شد!
آن مردی که کنارم بود دوباره با لحن مهربان‌تری گفت:
- شنیدی که تو باید با ما بیای عزیزم، اگه آماده‌ای و خداحافظی‌ها تو کردی بریم!
بغض کرده به او خیره بودم؛ که پدرشان و پسر اولش نزدیک‌مان شدند؛ پدرشان رو به من‌ کرد و با لبخندی گفت:
- اگه کارهات تموم شده بریم؟
بدون جواب دادن به سوالش به دخترها خیره شدم؛ دخترها وقتی دیدند به او خیره هستم؛ اشک‌هایشان را پاک کردند و به سمت‌مان آمدند!
کنارم ایستادن ستایش رو به پدرخوانده‌م گفت:
- عموجان لطفا مواظب خواهرم باشین!
مهناز بعد از حرف او گفت:
- اره؛ از چشم‌تون بیشتر مواظب‌ خواهر احساسی ما باشین.
چشم‌هایم را بستم و رو برگرداندم؛ تا چشم‌های خیس از اشکش را نبینم!
پسر دومش در جواب مهناز گفت:
- خیالتون راحت باشه؛ هر کی مواظبش نباشه من خودم مواظب خواهر کوچولوم هستم!
نمی‌دانم حرف‌هایش را به طعنه زد یا نه؛ ولی این را می‌دانم که روی کلمه خواهر کوچولوم خیلی تاکید کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین