جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,538 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)

دورتا دور انبار قدم رو می‌رفتم تو دلم به اون عوضی فحش می‌دادم.
تو کل زندگیم انقدر تحقیر نشده بودم بهش نشون میدم یه من ماست چقدر کره داره.
غرق افکارم بودم که در انبار باز شد و سیاوش امد داخل.
به من اشاره کرد و گفت:
- تو باید با ما بیای
شنتیا از جاش بلند شد و گفت:
- چی شده؟ می‌خواین باهاش چیکار کنید؟
- تو دخالت نکن راه بیفت.
به شنتیا نگاه کردم. خیلی نگران بود
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نمیشه نترس
بعدم جلوتر از سیاوش از انبار خارج شدم
- دستاش و ببندید.
- حق ندارید به من دست بزنید خودم میام.
دیشب هم عصبانی بودم هم تاریک بود و هیچی ندیدم الان وقته آنالیزه.
عجب عمارت شیکی بود.
انگار یه تیکه از بهشت از آسمون افتاده اینجا.
از عمارت ما یکم بزرگتر بود.
داخل شدیم. وسایل داخل عمارت همشون عتیقه و گرون قیمت بود. سمت چپ یه راه پله بود که سیاوش گفت ازش برم بالا.
طبقه بالا پنچ تا اتاق بود.
پشت در یکیشون توقف کردیم و در زدن.
- ارباب سیاوشم.
- بیا تو.
اگه بهم چیزی بگه سکوت نمی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
نشسته بود پشت میز کارش.
احتمالا اینجا دفتر کارشه. نگام ازش گرفتم و به سمت راست اتاق خیره شدم.
از جاش بلند شد و گفت:
- دیشب خوب خوابیدین؟
این چرا انقدر مؤدب شده؟
روی میزش نشست و ادامه داد:
- شما که تو همچین خانواده‌ی محترمی بزرگ شدید باید بدونید که وقتی کسی داره باهاتون حرف می‌زنه باید بهش نگاه کنید.
سعی کردم مثل خودش جوابشو بدم.
- به من یاد دادن نگاهم و خرج چیزای بی ارزش نکنم البته امیدوارم به شما بر نخوره.
کلمه‌ی شما رو کشیده و خاص گفتم. و پشت بندش یه نیشخند کافی بود.
- به منم خیلی چیزا یاد دادن. مثلا گفتن که نباید از خونه‌ام زیاد دورشم چون احتمال داره گم بشم و عواقب بدی در انتظارم باشه.
منظورش چیه؟
- بابا جونت می‌دونه که اینجایی؟ خزان محتشم. دختر همایون محتشم. خان ده بالا.
همه چیز و میدونه؟
وای نه.
نباید قبول کنم که خزانم.
- منظورت و نمی‌فهمم خزان محتشم دیگه کیه؟
شروع کرد به خندیدن.
عوضی!
- چقدر راحت آدما هویتشون و فراموش می‌کنن.
- اشتباه گرفتی من این دختره رو نمی‌شناسم.
-باشه قبول من شنیدم که دختر خان یه خالکوپی گل سرخ روی کتفش داره.
قضیه خالکوپی و از کجا شنیده؟
بدبخت شدم.
- اگه تو اون خالکوپی نداشته باشی که هیچی معلوم میشه من اشتباه کردم و آزادت می‌کنم. ولی اگه داشته باشی خیلی خوش می‌گذره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
نباید بزارم خالکوپی ببینن.
به دوتا از خدمتکارا که یه گوشه اتاق وایساده بودن اشاره کرد. اونا هم امدن به طرفم.
دستام و گرفتن.
شروع کردم به تقلا کردن.
- به من دست نزنید ولم کن!
ولی هیچ فایده ای نداشت.
زیپ لباسم باز کرد و روی کتف راستم و نگاه کرد.
خالکوبی و دید دیگه همه چی تموم شد.
خدمتکار با اشارهٔ سرش به رایان فهموند که حق با اونه.
رایان از جاش بلند شد اومد پیشم.
دستش و گذاشت رو شونم.
- چیکار می‌کنی؟
رفت پشتم وایساد.
- پس داستانا حقیقت دارن.
دستش و از روی شونم پس زدم:
- بار آخرت باشه که به من دست زدی.
به طرز مسخره ای گفت:
- چشم!
- خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟ من خزان محتشمم حق با تو بود می‌خوای منو بکشی؟
- انقدرا که فکر می‌کنی بی تجربه و بی عقل نیستم. خیلی خوب می‌دونم چه گنج باارزشی تو دستام دارم.
- پس چی؟
- اونش و من تعیین می‌کنم. شما بهتره ذهنت و اسیر این چیزا نکنی.
- بهتره منو آزاد کنی واگرنه بد میبینی پسر جون.
همینطور که زل زده بود تو چشام خطاب به سیاوش گفت:
- یه نامه‌ی فدایت شوم برای خان بنویسید و بگید که دختر عزیزش مهمون ماست بیاد بهم التماس کنه تا بزارم مهمونمون برگرده خونه.
با دستای مشت شده غریدم:
- مرتیکه‌ی کثافت.
خیلی بیخیال رو به خدمتکارها گفت:
- مهمونمون ببرید و خوب ازش پذیرایی کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
پس نقشه‌اش اینه.
می‌خواد بابای منو خار و خفیف کنه.
من نمی‌زارم.
- تو نمی‌تونی اینکار و بکنی
- قبلا هم بهت گفتم فعل نمی‌تونی و درباره‌ی من صرف نکن چون هیچ‌کاری نیست که نتونم انجام بدم.
- تو یه بزدل ترسویی. یه احمقی.
- سیاوش. قبل از اینکه بلایی سرش بیارم ببرش.
سیاوش امد از پشت لباسم کشید و من از اتاق بیرون برد.
- اکرم.
- بله آقا سیاوش.
- خزان خانم می‌سپرم به تو ببرش تو اتاق پایین و خوب بهش برس فهمیدی.
- بله آقا.
سیاوش رفت.
اکرم امد دستم و بگیره.
- تو یکی دیگه حق نداری به من دست بزنی.
- باشه خب داد نزن.
- دلم می‌خواد داد بزنم به توهم هیچ ربطی نداره.
به همون اتاقی که سیاوش گفت رفتیم
اکرم برام یه سینی پر خوراکی آورد.
- خزان خانم موهات چقدر قشنگه چشات خیلی قشنگه من شبیه آقای خدابیامرزم. خدابیامرز از قیافه هیچ بویی نبرده بود برای همینم ما این ریختی شدیم.
- آقای خدابیامرزت حتما از عقلم بویی نبرده بوده من هیچ علاقه‌ای به شنیدن خاطرات و حرفای مسخره تو ندارم الانم گمشو برو بیرون.
- باشه خانم عصبانی نشید.
- چقدر بدبختم که گیر تو افتادم.
- ببخشید خانم. اگه شما بدبختید پس من چیم؟من سی‌ساله که دارم تو این امارت کلفتی می‌کنم. نه فهمیدم زندگی چیه نه خانواده چیه حداقل شما تا این سن خوش زندگی کردی.
- تو یه رعیتی رعیت زاده‌ها همیشه به خان ها خدمت می‌کردن پس دیگه گله کردن نداره می‌خواستی رعیت نباشی.
- خانم یه‌جوری می‌گید انگار دست منه. فکر کردید من بدم میاد خوشگل باشم یا پولدار باشم هیچکی دوست نداره کلفتی کنه خانم خانم. اصلا می‌دونی چیه من دلم می‌خواد زن ارباب بشم.
از حرفی که زد نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده.
-چرا می‌خندی؟
- تو با این قیافت و با اون هیکل نشستت میخوای زن این رایانِ بشی؟ به نظرت اصلا بهت نگاه می‌کنه.
- الان که نه ولی یه روزی عاشقم می‌شه.
- بس کن. چرت پرت گویی بسه برو.
- حالا خودت می‌بینی. ارباب منو دوست داره.
- اره قطعاً همین‌طوره.
اکرم همین‌طور که داشت با خودش حرف میزد از اتاق رفت بیرون.
دختره‌ی خل و چل. چه توهمایی.
عمراً بیاد طرف تو.
خدایا یه عقلی به این بده که انقدر فکر و خیال مسخره نکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از استرس نمی‌تونستم حتی بشینم از یه طرف دلواپس شنتیا بودم. از طرف دیگه بابا
وقتی این خبر می‌شنید چه حالی میشد.
خدا لعنتت کنه رایان. ایشالله کچل بشی.
بابام باید بیاد به رایان که سی‌سال از خودش کوچیکتر التماس کنه فقط بخاطره ندونم کاری‌های من. باید به حرف شنتیا گوش می‌دادم. من نمی‌زارم بابام به اون آشغال التماس کنه عمراً. صدای شیپور بلند شد و این یعنی بابا داره میاد.
رفتم پشت پنجره وایسادم.
بابا رو دیدم. تو این یه شب چقدر شکسته شده بود تو این هیجده سال هیچ‌وقت اینجوری ندیده بودمش. چندتا از نگهبانا و مسعود همراهش بودن.
خدایا نزار بابام امروز کوچیک بشه لطفا.
اکرم در و باز کرد و گفت:
- خانم باباتون امده.
- فکر کردی خودمم گاوم برو کنار.
اکرم هول دادم کنار و بعد با شتاب خودم به باغ رسوندم. بابا وقتی منو دید لبخند روی لباش نقش بست. الهی قربونت برم که انقدر خوبی. پریدم تو بغلش و محکم بغلش کردم.
چرا انقدر دیر فهمیدم که چه بابایی دارم
بابایی که تو یه شب نبودنم اندازه‌ی هزار شب پیر شد. داشتم از آغوش گرم و پر محبت پدرم لذت می‌بردم که صدای دست زدن رایان تر زد به همه چیز.
- آفرین چه صحنه‌ی احساسی محکم هم‌دیگر و بغل کنید شاید دیگه نتونید.
کثافت پست. می‌کشمت رایان.
بابا با بغض تو گلوش شروع کرد به حرف زدن:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- رایان خان می‌دونم خزان دخترم قانون‌شکنی کرده ولی اون یه خانزادست برای همین شرایط یکم فرق داره.
رایان خیلی ریلکس جواب می‌داد:
- چرا باید شرایط فرق کنه چون یه خانزادس نباید تنبیه بشه؟
- من خودم تنبیهش می‌کنم شما اجازه بدید خزان با من برگرده.
از لحن حرف زدن بابا عصبانی شدم و گفتم:
- بابا با این آشغال اینجوری حرف نزن.
- ساکت باش دخترم.
- باشه من کی باشم که یه دختر و از آغوش گرم خانوادش جدا کنم.
بابا خوشحال شد و گفت:
-ازتون ممنونم رایان خان.
-ولی... .
چی می‌خواد بگه؟
رایان ادامه داد:
- همین‌طوری نمیشه من می‌تونم اون تا اخر عمرش اینجا نگه دارم تا موهاش هم رنگ دندوناش بشه.
بابا سرش زیر انداخت و گفت:
- می‌دونم.
- پس برای آزادیش باید یه بهایی بپردازید.
-هرچی باشه قبول می‌کنم.
رایان پوزخندی زد و گفت:
-گندم و شیر یه سال گاواتون مال ماست
چی؟! بابا هم اندازه‌ی من متعجب شده بود
بابا گفت:
- ولی اخه اگه گندم یه سالمون و با شیر گاوامون بدیم به شما مردم خودمون از گشنگی می‌میرن. مردم ما شکمشون باشیر سیر می‌کنن.
رایان دستاش و تو جیب شلوارش کرد و گفت:
- اونش دیگه به من مربوط نیست. به مردم بدبختتون بگید مجبورن سال سخت و پر مکافاتی و بگذرونن چون دختر خان به هیچ‌ک.س جز خودش اهمیت نمیده.
- خان این تاوان من باید پس بدم نه مردم لطفا از من چیزی بخواین.
رایان یه پوزخند دیگه زد و گفت
- حق با شماست پس بهتره برای آزادی دخترتون ازم خواهش کنید.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
- کثافت عوضی تو به چه حقی... .
بابا دستم و گرفت و نزاشت ادامه حرفم و بزنم.
-بابا نه.
- تو برای من خیلی با ارزش‌تر از این حرفایی.
اشک تو چشام جمع شده بود. من نمی‌زارم بابام جلوی این همه خدمتکار و رعیت‌زاده که زل زدن بهش خار بشه. چیکار کردی خزان؟ چیکار کردی؟ من هیچ‌وقت هیچ‌کاری برای خانوادم نکردم
هیچ وقت جزء دردسر هیچ فایده.ای براشون نداشتم. الان وقتشه خزان الان.
قبل از اینکه بابا زانو بزنه فریاد زدم:
- نه!
همه‌ی نگاها سمت من چرخید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
من تصمیمم رو گرفته بودم. اینو خب می‌دونستم که بابا آدمی نبود که شرط اول قبول کنه. چون مردم براش خیلی با ارزشن. اون حاضر بود برای نجات تک دخترش التماس کنه و من اجازه اینکار نمیدم.
رو به اون ابلیس کردم گفتم:
- من اینجا می‌مونم.
چشمای رایان از تعجب گرد شده بود. اصلا انتظارش نداشت.
بابا دستم و گرفت و گفت:
- چی میگی خزان؟
- بابایی اونا نمی‌تونن منو اذیت کنن من نمی‌خوام جلوی این همه رعیت خار بشی.
- امکان نداره بزارم اینجا بمونی.
- بابا درسته من قراره اینجا بمونم. ولی من هنوزم دختر خانم. یه خانزاده. اونا نمی تونن حتی از گل به من کمتر بگن یه مدت اینجا می‌مونم تا آبا از آسیاب بیفته.
- خزان نه دخترم. جواب مادرت چی بدم.
- بابا اینا وقتی ببینن من به دردشون نمی‌خورم خودشون آزادم می‌کنن.
- اگه نکردن چی؟
- تا کی می‌خواد منو اینجا نگه داره؟ یه سال، دوسال بیشتر که نمیشه. قول میدم هیچ اتفاقی نیوفته.
- اینطوری اذیت می‌شی دخترم.
- بخدا اینطور نیست من وقتی اذیت می‌شم که می‌بینم بابام جلوی این آدم زانو زده.
- خزان.
- بابایی من تا الان جز دردسر چیزی برات نداشتم. همیشه شما خودت فدای من کردی بزار یه بار من اینکار بکنم.
رایان عصبی غرید:
- تا کی می‌خواین ادامه بدید من مثل شما بیکار نیستم. تمومش کنید دیگه.
برگشتم و گفتم:
- من اینجا می‌مونم.
رایان سری تکون داد و گفت:
- خوبه این خانم و هدایت کنید به داخل.
نگهبانا به سمتم میومدن که گفتم:
- خودم می‌تونم برم.
به طرف بابا برگشتم و گفتم:
- من چیزیم نمیشه. لطفا چند تیکه لباس و یکم خرت و پرت برام بفرستید.
- خزان فقط یکم تحمل کن. قول میدم کمتر از یه هفته بیارمت بیرون.
دستاش و گرفتم و گفتم:
- میدونم بابایی تو همیشه به قولات عمل کردی. منتظرت می‌مونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بابا رو محکم بغل کردم با اینکه خداخافظی برام خیلی سخت بود. تموم سعیم کردم که گریه نکنم که بابا مردد بشه.
بابا باید فکر کنه اینجا جای من خوبه.
ولی خودم خیلی خوب می‌دونم که قرار نیست اینجا بهم خیلی خوش بگذره. امیدوارم زودتر همه چیز درست بشه و بتونم برگردم. بابا با اشک رفت من موندم تنهایی یه عالمه قصه.
می‌دونم چقدر براش سخته که دخترش و تو این عمارت پیش دشمنش رها کنه و بره.
بیچاره مامان وقتی بشنوه حتما خیلی ناراحت میشه. در باز شد و این اکرم خل و چل امد. اصلا حوصلشو نداشتم.
-اکرم برو بیرون یه چیزی بهت میگم تا فردا صبح گریه کنیا.
-ارباب گفتن برید پیششون.
هنوز نیم ساعت نگذشته می‌خواد شروع کنه.
پوف کلافه‌ای کشیدم و با اکرم از اتاق رفتیم بیرون. خیلی عجیب بود همه‌ی خدمتکارا و نگهبانا تو سالن جمع شده بودن.
یعنی چی می‌خواد بگه؟
رایان از پله‌ها امد پایین و روی دومین پله وایساد.-
قبل از هرچیز ورودتون به عمارت اربابیه خودم خوشامد میگم.
خفه شو بابا مرتیکه گاو.
- خب همه توجه کنید. خزان خانم تصمیم گرفتن که اینجا بمونن و این یعنی که ایشون دیگه خان‌زاده نیستن.
چی؟ چشام قد نعلبکی شده بود
این چی زر میزد واسه خودش
یعنی چی؟
- از امروز به بعد این دختر خدمتکار و رعیت منه.
- معلومه چی زر می‌زنی؟
- خفه شو. چون تازه رعیت شدی و عادت نداری بهت چیزی نمی‌گم ولی اگه سری بعد تکرار بشه. تضمین نمی‌کنم که بعدش بتونی حرف بزنی.
این چی داره میگه یعنی می‌خواد براش کلفتی کنم؟
غلط کرده. من اینجا مهمونم.
- من همیشه یه خانزاده بودم و باقی میمونم هیچ‌ک.س نمی‌تونه این اصالت از من بگیره.
- آره بودی. ولی تا قبل از اینکه قبول کنی بمونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- من منظورت نمیفهمم من دختر خانَم.
- نیستی
- هستم.
- می‌خوای بهت نشون بدم که نیستی؟
سکوتم که دید ادامه داد:
- باشه. نشون میدم.
به یکی از خدمتکارا اشاره کرد و گفت:
- خاتون طی تو دستت و بده بهش.
- چیکار کنم اقا؟
- مگه کری می‌گم طی تو بده بهش.
خاتون طی مقابلم گرفت. اما نگرفتم
رایان گفت:
- بندازش زمین جلوی پاش.
- چشم آقا.
خاتون کاری که رایان گفت و کرد.
- خم شو طی بردار. تو عمارتم جارو بزن.
این یارو انگار چیزی خورده تو سرش.
- می‌فهمی چی میگی؟
- بار آخرت باشه با من اینجوری حرف می‌زنی. بار بعدی دندونات تو دهنت خورد می‌کنم.
- من اینجا رو طی نمی‌کشم. من خزان محتشمم. دختر همایون محتشم. یه خان‌زاده.
- یا طی و برمی‌داری و کاری که گفتم می‌کنی یا... .
سرتق گفتم.
-یا؟
- دوست پسرت و تیکه تیکه می‌کنم.
دوست پسرم؟
همون لحظه شنتیا رو آوردن با لباسای پاره و سر و صورت خونی.
هین بلندی کشیدم.
- شنتیا!
انقدر زده بودنش که روی پاهاش نمیتونست وایسه
- چه بلایی سرش آوردی حیوون.
- هنوز زندس. ولی می‌تونه نباشه همه چیز به انتخاب تو بستگی داره.
رو به شنتیا کرد و گفت
- می‌شنوی آقا پسر. این دختر می‌تونه فرشته نجاتت باشه میتونه برگه‌ی رفتنت مهر کنه. به نظرت انقدر براش مهم هستی که فرشتت بشه؟
- باهاش کاری نداشته باش.
سیاوش اسلحه رو گذاشت روی سر شنتیا.
- تا سه می‌شمرم.
-بس کن.
- یک
- تمومش کن لعنتی
- دو
- کافیه.
نه! قبل از اینکه بگه سه خم شدم طی برداشتم.
- خوبه. نه خوشم امد انگاری براش مهمی. طی بکش می‌خوام کف عمارتم برق بزنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
طی و با حرص به زمین می‌کشیدم فقط آدمای مغرور و کسایی که تا به حال دست به سیاه و سفید نزدن می‌تونن حالم و درک کنن.
تو دلم به رایان فحش می‌دادم طی می‌کشیدم. صدای خنده و پچ پچ خدمتکارا رو می‌شنیدم. اعصابم بیشتر خورد شده بود. رایان می‌کشمت.
انقدر محکم طی تو دستم فشار داده بودم که ردش مونده بود.
- کافیه. اکرم ببرش اتاق جدیدش بهش نشون بده. یه دست لباسم بهش بده.
- لباسای خودم خوبه.
- آره خوبه. ولی برای یه خدمتکار زیادی اشرافیه تشریف ببرید لباس جدیدتون پرو کنید.
با مشت های گره شده بهش نگاه می‌کردم.
اکرم دستم و گرفت و بردم.
اون آشغال می‌کشم خانواده‌ی درخشان نسلتون منقرض شد. چندتا پله می‌خورد و می‌رفت پایین.شیش‌تا اتاق اونجا بود.
که در اولیش و باز کرد و رفتیم تو.
اتاقش کمتر از شش متر بود
دوتا تخت داشت با یه کمد که وسایلمون بزاریم توش.
اکرم از تو کمد یه لباس آورد بیرون گفت
- بیا اینو بپوش.
- با من درست حرف بزن رعیت‌زاده.
- خفه بابا. تو هم دیگه یه خدمتکاری. تازه اگه بخوای به جاه و مقام حساب کنی من مافوق توهم. پس زر زر نکن زودتر عوض کن لباست.
- دختره‌ی خل وضع عوضی چطور جرات می‌کنی اینجوری بامن حرف بزنی من... .
با سیلی‌ای که بهم خورد خفه شدم.
اون منو زد؟
- ببین بهت چی میگم. اگه می‌خوای اینجا بهت بد نگذره دوروبر من نپلک به حرفمم گوش کن. واگرنه کاری باهات می‌کنم که تلافی امروز صبح قشنگ جبران بشه. فهمیدی یا یکی دیگه بزنم اونور صورتت؟
دستم و گذاشته بودم روگونم اشک تو چشام جمع شده بود.
باورم نمی‌شد به همین سادگی جای منو اکرم عوض شده باشه.
عین همین حرفارو صبح بهش زدم. چه راحت یک شبه از عرش به فرش رسیدم و از اون همه عزت و مقام تبدیل شدم به یه خدمتکار و کلفت ارباب.
خدایا دارم تقاص کدوم گناهم و پس میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین