جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,395 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
دختره سرشو به نشانه تأسف تکون داد و گفت
- متأسفم برات.
بعدم با چشمای اشکی رفت.
خاکبرسرت کنن تا استفادت کردی تموم شد دختررو دک کردی.
- تو چرا اونجا وایسادی؟
- کجا باید وایسم.
- رو سرمن. برو به کارات برس.
- کارام تموم شده.
- پس لباسام و بیار.
اِی وای یادم رفته بود که باید لباساش آماده کنم.
برای اینکه ضایع نشم گفتم:
- باشه. میارم.
سریع از اتاق زدم بیرون.
واییی حالا چه خاکی تو سرم بریزم.
دست و پام گم کرده بودم.
- چی شده... چرا مثل اسپند روی آتیشی.
نگاهی به گوینده کردم. منیژه بود.
- لباسای رایان کجاس؟
- منظورت رایان خانه دیگه؟
- آره همون.
- اتاق دومی از سمت چپ. لباساش اونجاست.
خودم به اتاق مورد نظرم رسوندم.
یاخدا!
اینجا اتاقه یا فروشگاه لباس.
از میون اون همه لباس سریع یه پیرهن و شلوار برداشتم و زدم بیرون.
خداروشکر دیر نکردم چون تازه صبحانشو تموم کرده بود.
- اینم لباسات
- بیا تنم کن.
جان؟ یه آدم چقدر می‌تونه ... باشه.
به سمتش رفتم و کمکش کردم پیرهنش بپوشه.
- دیشب چه ساعتی رفتی؟
بهتر بگم سه. چون اگه بگم دو شاید بگه زود رفتی.
- ساعت سه و خورده‌ای.
- جداً؟
- آره.
- دروغگویی تو خاندانتون رواج داره؟
- چی؟
- تو دیشب ساعت یک و پنجاه و هفت دقیقه رفتی.
چی؟
اینکه خواب بود از کجا ساعت دقیقشو می‌دونه؟
متوجه تعجبم شد چون پوزخندی زد و گفت:
- خواب نبودم سیندرلا. می‌خواستم امتحانت کنم ببینم به حرفم گوش میدی که دیدم نه.
- برام مهم نیست من خسته بودم بیشتر از این نمی‌تونستم بیدار بمونم.
- امشب که تا خود صبح بیدار نگهت داشتم سطح تحملت میبری بالا.
خدایا بهم صبر بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
آقا رایان مثل هلو کردم فرستادم رفت.
لامصب چقدر بچه تیزیه.
خب همه کارام کردم. دیگه وقتشه که بخوابم.
در اتاق باز کردم دور خیز کردم پریدم رو تخت. واییی چقدر نرمه.
- حزان... .
اکرم بود.
- دیروزم بهت گفتم اسم من خزان نه حزان
- چه فرقی می‌کنه.
- فرقش اینه که اون ح داره ولی اسم من خ داره.
- برو بابا. از نظر من که فرقی نداره.
- چیکارم داشتی؟
به ساک تو دستش اشاره کرد گفت:
- این ننه و بابات فرستادن برات.
بلند شدم و ساک و از دستش گرفتم و به محتویات توش نگاه کردم
همه لباسایی که دوست داشتم داخلش بود.
اخه این لباسا به چه درد من می‌خوره وقتی نمی‌تونم بپوشمشون.
ساک روی زمین انداختم:
- من نمی‌خوامشون.
اکرم دو دستی ساک و قاپید گفت:
- میشه من ببینم توش چیه.
- ببین.
دونه‌دونه لباسارو درمیورد دور خودش می‌پیچید:
- وای این چقدر قشنگه این یکی رو نگاه کن. وای میشه این مال من باشه.
- همش مال تو.
- راست راسکی؟
- آره.
- آخ جون این لباس رو شب می‌پوشم میرم پیش ارباب که ازم خوشش بیاد.
چشم به یه لباس بنفش خورد.
این لباس بابا برای تولدم خریده بود.
اون لباس و برداشتم.
- این یکی و نمیدم.
- باشه. به نظرت کدوم بیشتر بهم میاد؟
- اون زرشکیه فکر کنم تو تنت خوب بشه.
- میرم بپوشمش.
چقدر خوشحال شده بود. چقدر خوشحال کردن آدما راحته. چقدر راحت دل می‌شکستم. و چقدر راحت از این لبخند روی لباشون دریغ کردم.
امروزم یه روز گند دیگه بود از صبح تا ظهر کف اتاق هارو می‌سابیدیم.
با اکرم درحال تمیز کردن یکی از اتاقا بودیم.
- اکرم اونجا هم تمیز کن اونورم هست.
- اونجا تموم شد؟
- آره.
- بزار این گلدونم دستمال بکشم بعد بریم.
اکرم همینطور که داشت می‌رفت پاش گیر کرد به سطل و خورد به میز و اون گلدون عتیقه پخش زمین شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
اکرم مثل این مادر مرده‌ها تو سرش می‌زد و اینور اونور می‌دوید
- اکرم بس کن. بسه الان همه می‌فهمن اکرم.
هرچی صداش میکردم نمی‌شنید. سیلی‌ای به صورتش زدم که از حرکت ایستاد
- فرنگیس منو می‌کشه اون به خون من تشنس بدبخت شدم. اکرم فلک زده رو می‌کشن.
- اکرم تا کسی نفهمیده بیا خورده هاشو جمع کنیم. باشه؟
- این گلدون یادگاری مادر اربابه. سرمون می‌برن.
- انقدر روضه نخون. بیا جمعش کنیم.
تیکه‌های شکسته گلدون و جمع کردیم و ریختیم توی سطل آشغالی.
- اکرم ما از هیچی خبر نداریم باشه؟
- یعنی بگیم کار ما نیست؟
- نه پس بیا گردن بگیر.
- بدبخت شدیم.
- انقدر نگو بدبخت شدیم.کلا بزن زیرش بگو ما اصلا این اتاق تمیز نکردیم.
- من نمی‌تونم... نمی‌تونم.
- چرا می‌تونی فقط باید خیلی عادی رفتار کنی.
بلاخره بعد از کلی فک زدن اکرم راضی کردم که بزن زیر همه چیز.
راستش خودمم خیلی ترسیده بودم.
امیدوارم متوجه نشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
هوا تاریک شده بود.
نمی‌دونم چرا ولی دلم همش شور شنتیا رو می‌زد.
نکنه کشته باشنش همش فکرای شوم میومد تو سرم.
- چته؟
اکرم بود.
- دلم شور می‌زنه.
- شور کیو؟
- شنتیا
- همون پسر جیگوله.
- آره نامزدمه. تو ازش خبر نداری؟
- از اون روزی که خدمتکار شدی دیگه ندیدمش
- من باید ببینمش یه حس بدی دارم.
- مگه ارباب نگفته دیدنش ممنوعه.
- اره
- خب پس ممنوعه دیگه.
- اکرم لطفا.
- من هنوز سرقضیه گلدون تمام تن و بدنم داره می‌لرزه.
- تو لازم نیست کاری بکنی فقط به من بگو چیکار کنم.
- خب. تنهاکسی که از جاش خبرداره. سیاوشه.
- خب چجوری باید راضیش کنم که جاشو بگه.
- اون دیگه به خودت بستگی داره.
یکم فکر کردم و پرسیدم:
- از شیرینی های ظهر چیزی مونده؟
- آره تو یخچاله.
از روی تخت بلند شدم رفتم به سراغ شیرینی.
چندتا شیرینی برداشتم با سلیقه چیندم تو ظرف.
پیش به سوی سیاوش.
رایان تو دفترکارش بود
سیاوشم تو حیاط بود. تا کسی ندیدتم باید زود برم و برگردم.
به سیاوش نزدیک شدم.
- سلام.
با لبخند جوابم داد:
- سلام.
- اینا برای توعه.
به شیرینی ها نگاهی کرد و گفت:
- خیلی ممنون. ولی من بعد از شام دیگه چیزی نمی‌خورم.
- خب بزار بعدا بخور نترس هیکلت بهم نمیریزه.
خنده ای کرد و گفت:
- چشم می‌خورم.
- چیزه... میگم... .
- چیزی شده؟
- من می‌خوام شنتیارو ببینم... لطفا.
- پس این شرینیا بهونه بوده.
- نه واقعا آوردم که بخوریشون.
- راستش ارباب اصلا دوست نداره که ببینیش. برای همین کاری از دستم برنمیاد.
- رایان الان تو اتاقشه... اصلا متوجه نمیشه. فقط پنج دقیقه.
یکم فکر کرد و گفت:
- فقط پنج دقیقه؟
- فقط پنج دقیقه.
- دنبالم بیا.
از خوشحالی کف دستام به هم کوبیدم و دنبالش راه افتادم.
یه جای دورافتاده و پرتی بود که مطمئنم اگه تنهایی میومدم گم می‌شدم.
- شنتیای بیچاره رو انداختید اینجا؟
- دستور ارباب بود.
الهی بی ارباب شیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بلاخره بعد از کلی پیاده روی به یه اتاقک رسیدیم.
سیاوش در و با کلید باز کرد و گفت:
- برو داخل. فقط پنج دقیقه.
سرم و به معنی باشه تکون دادم و رفتم داخل.
شنتیا رو به دیوار محکم بسته بودن.
پیراهنش پاره و خونی بود.
صورتش زخمی بود.
مقابلش نشستم
- شنتیا.
چشماشو باز کرد.
- خزان.
- شنتیا منو ببخش همش تقصیر منه.
بعد محکم بغلش کردم.
- قول میدم همه چیز درست بشه برمی‌گردیم خونه. قول میدم. فقط یکم دیگه تحمل کن عزیزم.
آروم گونشو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم.
- خداحافظ.
از اتاق امدم بیرون.
- اون حالش خیلی بده باید ببرینش درمانگاه.
- زخمش سطحیه. زود حالش خوب میشه.
یقه لباس سیاوش گرفتم و گفتم:
- چجوری خوب میشه تو این خراب شده شما وحشی‌ها حتی زخمشم پانسمان نکردید. از همتون متنفرم.
یقشو محکم ول کردم و از اونجا دور شدم.
- خزان... خزان وایسا.
ولی من هیچی نمی‌شنیدم و همچنان پرسرعت قدم برمی‌داشتم که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با سرعت قدم برمی‌داشتم که با دیدن قیافه عبوس و درهم کشیده رایان متوقف شدم.
سیاوشم پشت سرمن متوقف شد.
رایان نگاهش بین منو سیاوش چرخوند و گفت:
- شما دوتا اونجا چه غلطی می‌کردید؟
سیاوش پیش قدم شد و گفت:
- رایان برات توضیح میدم.
- خفه شو سیاوش. جواب منو بده.
سیاوش گفت:
- داری اشتباه فکر می‌کنی رایان بزار باهات حرف بزنم.
- سیاوش از جلو چشم دور شو.
سیاوش باشه ای گفت و رفت.
من موندم و این غول بی شاخ و بی دم.
- چیه؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟
- با سیاوش چیکار داشتی؟
- به تو چه. مگه هر غلطی می‌کنم باید به تو بگم.
داد زد
- آره. باید بگی. چون من اربابتم.
بلندتر از خودش فریاد کشیدم.
- نه. تو ارباب من نیستی. هیچ وقتم نمیشی. من فقط برای چند روز اینجا مهمونم بعدم برای همیشه میرم آقای رایان درخشان.
می‌خواستم برم که دستم و از پشت گرفت.
- من اربابتم. توهم قرار نیست جایی بری. پس بهتره دختر خوبی باشی تا ارباب ازت راضی باشه چون اگه ازت راضی نباشم. سرت و گوش تا گوش کنار این باغچه می‌برم.
دستم و از تو دستش بیرون کشیدم پا تند کردم و خودم به اتاق سوندم. در و محکم کوبیدم و همونجا پشت در روی زمین نشستم. اشکام قطره‌قطره صورتم خیس کرد.

(رایان)

خیلی عصبی بودم. نمی‌دونم چرا. سیاوش تو اتاقم بود. رفتم داخل در محکم کوبیدم.
پشت میزم نشستم و سرم میون دستام پنهون کردم
- رایان بین منو اون هیچی نیست.
- هیچی نگو.
- باشه رفیق. اصلا من لال می‌شم. ولی جون عزیزت انقدر این دختر اذیت نکن.
- لطفا تو کارای من دخالت نکن.
- باشه. هرچی نباشه تو اربابی. چاره‌ای جز قبول کردن ندارم.
سیاوش عقب گرد کرد تا بره که صداش کردم
- سیاوش.
- جانم.
- گفتی خان نامه نوشته و از قبیله‌ها کمک خواسته؟
- آره.
- فردا برو یه پول همگفتی به همه‌ی سران قبیله ها بده تا اون نامه رو امضا نکنن.
- اما رایان... .
- همین که گفتم. این دختر حق نداره جایی بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- رایان نامردی نکن. خان دربه در دنبال اینکه دخترشو آزاد کنه
- خب منم آزادش نمی‌کنم مشکل چیه؟
- نکن رایان.
- اگه قبیله‌ها متحد بشن من مجبور میشم که درخواست آزادی خزان قبول کنم. ولی اگه نشن هیچ اتفاقی نمیوفته. اون دختر اشتباه کرده و باید تاوان اشتباهشو پس بده.
- تو داری هم اون هم خانوادشو شکنجه میدی.
- میدم که میدم. این همه سال اونا مارو شکنجه دادن حالا نوبت ماست.
- پس داری انتقام می‌گیری؟
- آره. یجورایی.کاری که گفتم و بکن.
- باشه.
- به این دختره هم بگو بیاد بالا تا نرفتم پاهاشو بشکنم که دیگه نتونه تکون بخوره.
- چشم ارباب.



(خزان)


در و قفل کرده بودم.
- بابا حزان در و باز کن می‌خوام بیام تو.
- این در امشب باز نمیشه اکرم. برو یجای دیگه بخواب.
- برم سر قبرم بخوابم جاندارم که. باز کن درو.
- اکرم حوصلت ندارم. یه امشب یجوری به سر کن دیگه.
- چی شده؟
صدای سیاوش بود.
- هیچی آقا. حزان تو مونده در قفل شده روش.
قبل از اینکه سیاوش چیزی بگه گفتم:
- نخیرم خودم در قفل کردم و بازشم نمی‌کنم.
- آخه چرا؟
- چون دوست ندارم ریخت نحس اربابتون ببینم.
- خزان خانم ارباب گفت بری پیشش. اگه تا چند دقیقه دیگه نری هممون میکنه زیر تریلی.
- چه بهتر. مرگ بهتر از این خفته.
- الان موقع این بازی‌ها نیست. شما بیا یه امشب برو. من باهاش حرف می‌زنم.
- گفتم که نمیرم. حالا می‌خواد چه غلطی بکنه.
- الان بهت نشون میدم چه غلطی می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
یه لحظه نفسم تو سینم حبس شد.
رایان بود.
سیاوش به رایان گفت:
- تو برو بالا من میارمش.
رایان مشتشو به در کوبید و گفت:
- فکر کرده اینجا خونه خالس هر گوهی می‌خواد می‌خوره.
- گفتم برو بالا من درستش می‌کنم.
- نه نمیرم. این باید بفهمه کی اینجا رئیسه. در و بشکن.
- رایان خودش میاد بیرون. لطفا تو برو.
- خسته شدم بس که مراعاتشو کردم. حالا نوبت منه. در و بشکنید.
- رایان آروم باش.
- در نمی‌شکنی سیاوش؟ باشه خودم انجامش میدم.
یا خدا یه لحظه به گوهه خوردن افتادم.
از پشت در بلند شدم. رایان چندبار محکم به در ضربه زد.
در داشت کم‌کم باز میشد فقط یه ضربه دیگه لازم بود.
ضربه و در باز شد.
رایان به سمتم هجوم آورد و موهام چنگ زد.
- دختره‌ی دوزاری برای من ناز می‌کنی فکر کردی اینجا خونه بابا جونته.
سیاوش سعی داشت رایان ازم جدا کنه.
رایان ادامه داد.
- فکر کردی اگه تو اتاق خودت زندانی کنی و قهر کنی من میام نازت می‌کشم. نه اینجا از این خبرا نیست. تو باید ناز منو بکشی تو باید بهم التماس کنی که بزارم فقط یه شب باهام باشی. فهمیدی؟
هیچی نمی‌گفتم. با اینکه موهام داشت از سرم کنده میشد نه التماس کردم نه حتی جیغ زدم.
رایان موهام و ول کرد و در لحظه آخر یه لگد تو شکمم زد.
از درد تو خودم می‌پیچیدم ولی جیغ نزدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سیاوش رایان و به زور از اتاق برد.
اکرمم یدونه محکم زد تو سرش و امد پیشم.
- حزان.... حزان... مُردی؟
لب زدم
- اکرم.
- عه هنوز زنده ای بابا دمت گرم اگه اون لگد به من می‌زدن صددرصد می‌مردم.
- اکرم بلندم کن... .
اکرم کمک کرد بلند بشم و خوابیدم روی تخت.
- من میرم برات دمنوش بیارم بخوری.
از درد حتی نمی‌تونستم حرف بزنم فقط سرم و تکون دادم
تقصیر خودته خزان اگه می‌رفتی اینطور نمیشد.
واقعا چرا اینکار کردم؟
می‌خواستم برای رایان طاقچه بالا بزارم
چقدر خرم.
چند دقیقه بعد اکرم با یه لیوان دمنوش امد.
دمنوش که خوردم یکم بهتر شدم.
تقه ای به در خورد.
- اجازه هست؟
سیاوش بود
- بیا تو.
سیاوش داخل شد و گفت
- بهترید؟
- آره.
- میخواین ببرمتون درمونگاه... یا بگم دکتر بیاد اینجا.
- نه لازم نیست اربابتون بفهمه شماروهم مثل من می‌زنه.
- من واقعا متاسفم.
- تو چرا متاسفی؟ یکی دیگه باید تاسف بخوره که حتی ککشم نمی‌گزه.
- در هر صورت اگه چیزی احتیاج داشتید به من بگید خداحافظ.
کاش فقط یه ذره رایان مثل سیاوش بود مرتیکه قول چماق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با دردی که زیر شکمم احساس کردم از خواب پریدم.
وای دلم.
بلند شدم رفتم دستشویی که با چیزی که دیدم هین بلندی کشیدم.
واییی خدا مرگت بده رایان.
حالا چیکار کنم.
سریع رفتم سراغ اکرم.
اکرم خواب بود.
- اکرم... اکرم.
- ها.
- پاشو اکرم.
- چیه؟ باز دلت درد گرفته.خب ب خوشی میمنتی. اینم انقدر خوشحالی داره.
- نه اکرم. فکر کنم بخاطر لگد رایان اینطوری شده.
- آها. حالا من چیکار کنم؟!
- خب نابغه پد میخوام دیگه.
- آها. ندارم که.
- نداری؟! مگه میشه نداشته باشی.
- اینجا هیچکس نداره.
- مگه اینا دختر نیستن؟
- چرا هستن ولی نباید داشته باشن.
- یعنی چی؟
- ببین اینجا به جز داشتن چندتیکه لباس چیز دیگه نباید همراهت باشه.
- پس وقتی چیز می‌شید چیکار می‌کنید؟
- به فرنگیس میگیم برامون بخره.
- یعنی هرماه همتون میرید پیش فرنگیس میگید پد می‌خواین؟
- آفرین دقیقا.
- چرا اونوقت.
- یک بخاطر اینکه فرنگیس بفهمه و کمتر ازمون کار بکشه. دو بخاطر اینکه فرنگیس باید همه چیز از ما رو بدونه.
- من صد سال سیاه به فرنگیس نمیگم برام پد بخره.
- پس لطف کن یه دستمال دستت بگیر. هرجا که میری رد خون پشت سرت پاک کن.
- اَهه باشه. بیا بریم پیشش.
- این موقع صبح. هنوز آفتاب درنیومده.
- نمی‌تونم بیشتر از این تحمل کنم.
- پس من نمیام. اتاق آخری مال فرنگیس. برو بیدارش کن ازش بگیر.
فقط یه چیزی فرنگیس اگه از خواب بیدار کنی از سقف آویزونت میکنه ها.
بدون اینکه چیزی بگم به سرعت خودم به اتاق فرنگیس رسوندم.
تقه ای به در زدم که فایده ای نداشت
محکم تر در زدم.
- چه خبرتونه کپکا.
در باز کرد با چهره من روبه رو شد.
- مادمازل اومدی طلوع آفتاب تماشا کنی؟
- نه. راستش پد میخوام.
- عه. اینوقت صبح موقع اینکاراست؟
- ببخشید که خبر نمی‌کنه کِی میاد.
- خب حالا نمک نریز. بزار ببینم دارم یا نه
فرنگیس رفت تو اتاقش.
چند دقیقه بعد امد بیرون گفت:
- ندارم.
- چی؟ من الان چیکار کنم؟!
- تا صبح صبر کن ببینم باید چه ریگی بخورم. الانم برو که بدجور سگیم.
- من نمی... .
در بست. و حرف من نصفه موند
خدایا ببین به چه سطحی از زلت رسیدم که برای یدونه پد باید به این و اون التماس کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین