جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,417 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
ساعت نزدیکای هفت بود. الان باید می‌رفتم اتاق رایان.
اصلا نمی‌خواستم اتفاقات دیشب تکرار بشه.
ولی اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم.
- مگه نباید بری اتاق ارباب؟
- اکرم من نمی‌تونم تکون بخورم. بلند شم فقط خدا میدونه چه آبروریزی بشه.
- آخه می‌ترسم مثل دیشب ارباب بیاد بزنتت.
- اکرم. میگم تو بجای من برو. یه دست لباس براش بزار و صبحونش براش ببر همین. منم ببینم چه خاکی می‌تونم بریزم تو سرم.
اکرم با ذوق گفت:
- یعنی من برم تو اتاق ارباب؟
- آره.
- آخ جون. باشه قبول می‌کنم. فقط اگه ازم پرسید تو کدوم گوری هستی چی بگم؟
- بگو بخاطر اصابت لگد محکم شما تو شکمش دوهفته جلو انداخته تا اطلاع ثانویم تکون نمی‌خوره.
- باشه.
بهتره برم پیش فرنگیس. شاید یه کاری برام کرد.
تو آشپزخونه قدم رو می‌رفتم. یعنی هیچکی نیست به دادم برسه.
اکرم همون لحظه با رقص و پایکوبی امد داخل.
- اکرم چیشده؟
- وای نمیدونی. برای ارباب صبحونه بردم همش تا ته خورد. بعدم براش لباس بردم. لباس پوشید و گفت خوبه.
- همین. تو بخاطر همین خوشحالی.
- آخه همیشه می‌گفت من اشتهاشو کور میکنم. ولی اینبار نگفت. به نظرت اربابم از من خوشش میاد؟
- آره. صددرصد.
اکرم خیلی ذوق زده بود طفلکی
مثل خری که بهش تیتاپ دادن
یدفعه یاد یه چیزی افتادم
- اکرم به رایان قضیه منو گفتی چی گفت؟
- خندید بعدم گفت بهت بگم اگه کاری از دستش بربیاد کوتاهی نمی‌کنه.
مرتیکه کثافت.
جای عذرخواهیشه.
بلاخره سروکله فرنگیس پیدا شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
به سمت فرنگیس رفتم
- فرنگیس خانم چی شد؟
- چی چی شد؟
- من صبح با شما حرف زدم راجب چیز... گفتی صبح بهت میدم.
- آها بصبر.
- من دیگه بیشتر ازاین نمی‌تونم بصبرم.
چشم غره ای بهم رفت
که تصمیم گرفتم به صبر کردنم ادامه بدم
همون موقع رایان با یه تیپ خفن دختر کش از پله ها امد پایین. وای چه جیگری شده این.
نگاه کردن بیشتر از این جایز نبود.
فرنگیس رفت پیش رایان و گفت:
- سلام آقا.
رایان با سر جواب شو داد.
- آقا این دختر ه چیز شده الانم تو عمارت پد نداریم میشه یکی و بفرستید بخره.
چشام اندازه غار شده بود.
همه چی و بهش گفت.
رایانم با پوزخند نگاهم می‌کرد.
نمی‌دونستم باید از خجالت آب شم یا از عصبانیت منفجر یه ذره شرم داشته باش عوضی
- خودم براش می‌خرم.
- آقا خدا خیرتون بده.
رایان بازم جواب این حرف فرنگیس و با سر داد و امد مقابلم وایساد.
- حالت خوبه؟
- چیه نگرانم شدی؟
با خنده جوابمو داد:
- نه میخوام ببینم اگه مردنی هستی برم قبرستون یه قبر بخرم برات.
- هه. نه هنوز زندم. ولی نترس به اونجاهم می‌رسی.
- خوبه.
رایان فرنگیس و صدا زد.
- جانم ارباب.
- تو این مدت که برگردم. یکی به این بچه کمک کنه خودش جمع و جور کنه تا عمارت و به گند نکشه.
- من خودم می‌تونم خودم جمع و جور کنم.
- جدی؟ پس اون لکه قرمز روی شلوارت چیه؟
بعدم با چشمش به لکه اشاره کرد.
آروم آروم کلم خم کردم و به نقطه خیره شدم.
هین بلندی کشیدم. و دوتا دستم و گذاشتم و روی نقطه.
رایان می‌خواست بخنده ولی از یه طرفی باید جدیتشو حفظ می‌کرد.
خاک برسرت خزان
این همه طاقچه بالا گذاشتی تو یه لحظه ریدی!
آبروم رفت تا اخر عمرم دیگه نمی‌تونم تو چشای این عوضی نگاه کنم.
اصلا به اون چه شلوار خودمه دلم خواسته خونیش کنم.
رایان سرشو به نشانه تاسف تکون داد و گفت
- اشکال نداره بزرگ بشی یاد می‌گیری که باید چیکار کنی.
- من خیلیم بزرگم.
- از همه لحاظ کوچیک می‌بینمت چه از لحاظ عقل، چه قدو چه هیکل.
- این مشکل توعه. درضمن من بخاطر وحشی بازی‌های تو اینجوری شدم
- حیف که الان دیرم شده تو هم حالت خوش نیست. واگرنه این حرفت بی جواب نمی‌ذاشتم.
رایان رفت
و منم اداشو درآوردم.
- آهای حواست جمع کن.
کف کردم.
اینکه پشتش به منه چجوری فهمید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
به هر ترتیبی بود بلاخره این پد بهداشتی به دست ما رسید
البته با کلی خجالت.
بازم به شعور سیاوش.
سیاوش پد داده بود به اکرم که بهم بده.
خیلی پسر خوبیه. برعکس اربابش.
یه ذره شرم و حیا حالیش میشه.
با اکرم و منیژه داشتیم بادمجون پوست می‌کندیم برای ناهار.
- بچه ها شما چند سال اینجا کار می‌کنید؟
اکرم گفت:
- من از ده سالگیم اینجام. قضیه رو که بهت گفتم.
منیژه گفت:
- من ازوقتی که به دنیا امدم اینجام.
- چی.
- مامانم تو این عمارت کار می‌کرد و همینجاهم حامله شد منم اینجا به دنیا آورد. این قانونه که اگه نوزادی تو عمارت متولد بشه تا آخر عمرش همینجا بمونه.
- پدر و مادرت کجان؟
- بابام و که هیچ وقت ندیدم مامانمم وقتی دوسالم بود پاش لیز خورد از پله های عمارت افتاد پایین.
- خدا بیامرزتشون.
- ممنون خزان جون.
- بچه ها یه چیز باحال بگم بخندید.
با اشتیاق گفتن بگو.
- امروز صبح وقتی فرنگیس داشت می‌رفت عمارت پشتی پاش گیر کرد به لبه باغچه با نشیمن‌گاهش خورد زمین. مثل بمب ترکید.
اکرم و منیژه از خنده ریسه می‌رفتن.
سه تایی میخندیدیم و فرنگیس مسخره می‌کردیم که صدای دادش باعث شد خفه خون بگیریم.
- اکرم!
- ای وای داره منو صدا می‌کنه.
- اکرم چیکار کردی؟
- به جان حزان کاری نکردم.
بلاخره هیکل یه تنی فرنگیس تو چارچوب در نمایان شد
- اکرم تخم سگ
- من کاری نکردم خانم.
- زر اضافه نزن به جای اینکه نمک بریزی تو غذا شکر ریختی عنتر.
- یا ابلفضل. خانم گو*ه خوردم.
- الان کاری باهات میکنم که عنم بخوری راه بیفت نفله.
- خانم توروخدا منو نزنید.
- تو کتک نخوری آدم نمی‌شی.
منو و منیژه هم دنبالشون رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تو راه که می‌رفتیم اکرم همینطور به فرنگیس التماس می‌کرد.
رسیدیم تو حیاط.
فرنگیس داد زد:
- ببندینش.
خدای من می‌خواستن چیکار کنن؟
اکرم و بستن به چندتا میله فلزی.
- غلط کردم. نه... نزنین... توروخدا.
- الان بهت نشون میدم پدرسگ.
فرنگیس شلاق برد بالا و کوبید تو کمر اکرم
چشمام و بسته بودم و فقط صدای جیغ اکرم می‌شنیدم.
هیچ کاری از دستم برنمیومد. صدای آه و ناله‌های اکرم کل فضای باغ و پر کرده بود.
خدایا کمکش کن... خدا جونم.
همون موقع منیژه گفت:
- عه ارباب امد.
چشمام و باز کردم و به سمت رایان خیز برداشتم.
نفس زنان جلوی پاش متوقف شدم و گفتم:
- نزار بزننش... داره جون میده... .
رایان یه نگاه به من بعدم یه نگاه به اکرم کرد و فریاد زد:
- فرنگیس چی شده؟
فرنگیس از شلاق زدن دست برداشت گفت:
- هیچی نیست آقا. این حیف نون باز دوباره گند زده.
- اون حیف نون همیشه گند میزنه. اگه قرار باشه برای هر گندش شلاق بخوره که چیزی ازش باقی نمی‌مونه. بازش کنید.
فرنگیس کلافه پوفی کشید و به نگهبانا گفت تا بازش کنن.
زیر لب ممنونی به رایان گفتم.
که گفت:
- بخاطر تو اینکار نکردم.
و رفت.
برام مهم نبود اون بخاطر کی اینکار و کرده. مهم این بود که اکرم نجات دادم.
بیچاره اکرم نایی تو بدنش نداشت.
کمکش کردم بلند شه و بردمش تو اتاقمون.
- الهی دستش بشکنه.
- من دیگه عادت کردم حزان جون.
- یکم استراحت کن منم میرم یه چیزی بیارم تا بخوری.
سرش و به معنی باشه تکون داد.
رفتم به آشپزخونه
از کنار فرنگیس با نگاهی پر تنفر گذشتم و رسیدم به یخچال
یکم کیک و آبمیوه برداشتم
میخواستم برم که سروکلش پیدا شد.
- به به مادمازل. ببخشید یه سوال اینجا هتل مگه که هروقت بخوای در یخچال و باز می‌کنی و می‌خوری.
- برای خودم نیست. اکرم ضعیف شده باید یه چیزی بخوره.
خوراکی ها رو از دستم قاپید:
- اون نفله لیاقت زنده موندن نداره. همون بهتر که بمیره. تو هم زیاد دور و برش نپلک یدفعه دیدی آتیش خشمم دامن توهم گرفتا
- چرا انقدر ازش بدت میاد.؟
- به تو ربطی نداره. گمشو از جلوی نظرم
تو دلم بهش فحش دادم و رفتم.
خب حالا چیکار کنیم؟
اکرم باید یه چیزی بخوره. از یخچالم که نمیتونم خوراکی بردارم. پس باید از یکی بگیرم
و اون یکی کسی نیست جز سیاوش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از اکرم شنیده بودم که سیاوش پشت عمارت یه اتاق داره که اونجا زندگی می‌کنه.
برای همین رفتم اونجا.
یه اتاق نقلی کوچیک بود. در زدم
کسی جواب نداد. در باز بود. رفتم داخل.
- آقا سیاوش. سیاوش؟
خب مثل اینکه اینجا نبود.
نگاهی به اطراف کردم.
روی دیوار پر بود از عکس‌های قدیمی.
خب بزار حدس بزنم سیاوش کدومه
اهان... یافتم... همین پسر مهربونی که داره می‌خنده. این بغلیش چقدر نازه.
مشغول کاوش بودم که یکی از پشت سرم سرفه‌ریزی کرد.
برگشتم که با قیافه خندون سیاوش مواجه شدم.
- ببخشید بی اجازه امدم داخل.
- اشکال نداره خانوم. کاری داشتید؟
- آره یکم خوراکی می‌خواستم.
- گشنته؟. مگه صبحونه نخوردی؟
- نه برای خودم نمی‌خوام. برای اکرم می‌خوام. طفلکی ضعف داره باید یه چیزی بخوره. ولی فرنگیس اجازه نمیده براش خوراکی ببرم. گفتم بیام از شما بگیرم.
- خوب کاری کردی
به عکس روی دیوار اشاره کردم و گفتم:
- اینی که اینجاس شمایی دیگه درسته؟
- بله.
- بغلیش کیه؟
- داداشمه.
- شما داداش داشتید. اسمش چیه؟
- رایان.
با تعجب نگاش کردم که خنده قشنگی کرد و گفت:
- خب راستش منو رایان فراتر از دوتا دوست بودیم و هستیم. بچگی‌هامون همش باهم بودیم. خیلی پسر گلیه.
- آره پسر گلیه. فقط از نوع خاردارش.
- اینجوری نگو. اون یکم مغرور. از همون بچگیش تخس بود ولی تو دلش چیزی نیست.
- فعلا که بدجوری خاراش رفته تو دستم.
- مطمئنم شمارو یه روزی آزاد می‌کنه الان کلش باد داره.
- ببین آقا سیاوش من تو این چند روز رفیقت و بهتر از تویی که چندساله رفیقشی شناختم. اون فقط یه مغرور و تخس که هیچی جز خودش براش مهم نیست. اون از آزار دادن دیگران لذت میبره. و قدرت چشماشو کور کرده.
- درست مثل خودت مگه نه؟
حرفش بدجوری ذهنم و درگیر کرد.
سیاوش چندتا میوه بهم داد.
- به نظرم بهتره میوه بخوره. بازم اگه چیزی احتیاج داشتی در خدمتم.
ازش تشکر کردم و برگشتم به عمارت
نه من مثل رایان نیستم
من نصف کارایی که اون میکنه و نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
خداروشکر اکرم یکم حالش بهتر شده بود.
منم خودم آماده کردم که برم به شکنجه گاه رایان.
وقتی داخل شدم پشت میز کارش بود.
انقدر گرم کار بود که متوجه حضور من نشد.
یه گوشه وایسادم و نگاش کردم.
واقعا این پسر همون پسر خوش رو تو قاب عکس؟
بعد نیم ساعت کارش تموم شد. کش و قوسی به بدنش داد که نگاهش به من افتاد.
- تو کِی امدی تو؟
- خیلی وقته.
- یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بیای تو
- هرچی در زدم جوابی نشنیدم.
- یعنی چون جوابی نشنیدی باید سرت و بندازی پایین مثل یه حیوون بیای تو؟
- حالا مگه چی شده. نبودی که
پوفی کشید و یه قلوپ از لیوان آب روی میزش خورد.
بعد از جاش بلند شد و پیراهنش درآورد
- اکرم چطوره؟
- به لطف شما هنوز زندس.
رفت روی تخت دراز کشید و دستش و گذاشت روی پیشونیش.
- منتظر دعوتنامه‌ای؟ بیا دیگه.
رفتم لبه تخت نشستم.
- الان چیکار کنم؟
- برام بخون.
با چشایی که از تعجب گشاد شده بود گفتم:
- منو با کی اشتباه گرفتی؟ من بلد نیستم بخونم.
- واقعا فکر کردی می‌تونم این صدای خش‌دار تو رو تحمل کنم منظورم کتاب بود.
- آهان.
- کتابی که روی میز صفحه هفتادش بخون.
کتابی که روی میز بود و برداشتم. و به جلدش نگاه کردم.
صفحه‌ها رو ورق زدم تا به صفحه مورد نظر رسیدم.
شروع کردم به خوندن.
- آن دختر خطاکار به شدت پشیمان بود وعذاب می‌کشید او از خانواده اش دور بود. و این دوری عذابش را بیشتر می‌کرد.
او راهی جز پذیرفتن اشتباه خود نداشت. او دیگر هیچ اختیاری از خود نداشت. او تا ابد یک برده بود... .
بغض تو گلوم اجازه نداد که بقیش بخونم.
آشغال می‌خواست بهم بفهمونه که دیگه هیچ راه برگشتی نیست و تا آخر عمرم کنیزشم.
- بقیشو بخون.
- کتاب بهتری نداری.
- من فقط این کتاب و دوست دارم. چون موضوعش خیلی جالبه. راجب یه دختر خودخواه که با لجبازیاش همه رو بدبخت میکنه. این داستان برات آشنا نیست؟
- بسه. چی از جونم می‌خوای؟
- هیچی تا همین جا کافیه. گمشو بیرون می‌خوام بخوابم.
- فکر کردی من خیلی مشتاقم پیش تو باشم. ساعت‌هایی که مجبورم پیش تو باشم ساعتای مرگ منه.
کتاب و کوبیدم رو میز و به سرعت از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با گریه به اتاق پناه بردم دیگه خسته شده بودم بابایی کِی میای منو از اینجا ببری
این عذاب تا کِی ادامه داره من کشش این همه تحقیر و ندارم... .
غرق در خواب بودم که
با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم.
نگاهی به اطراف کردم که باقیافه عبوس فرنگیس روبه رو شدم.
اکرمم مثل من حال خوشی نداشت
- گمشید بیرون.
- چیزی شده فرنگیس خانوم؟
- به زودی می‌فهمی مادمازل
اکرم باعجز گفت:
- به خدا من خواب بودم. به خدا کاری نکردم.
- زر زر نکن پاشو بیا.
منو اکرم نگاهی بهم کردیم. آب تو دهنمون قورت دادیم و دنبال فرنگیس رفتیم.
همه تو سالن پذیرایی بودن.
خدمتکارا، نگهبانا، سیاوش و حتی رایان
فرنگیس به ما اشاره کرد و روبه رایان گفت:
- آقا من مطمئنم کار این نفله هاس. اون روز این دوتا رفته بودن اتاق تمیز کنن.
اِی وای قضیه گلدون فهمیده بودن.
رایان نگاهش و بین منو اکرم چرخوند.
فرنگیس ادامه داد:
- من شک ندارم کار این اکرم دست و پا چلفتیه.
اکرم شروع کرد به لرزیدن.
بیچاره هنوز جای زخماش خوب نشده بود.
فرنگیس گفت:
- آقا رخصت بدید تا اکرم عین سیب زمینی بکنم تو گونی.
اکرم میخواست شروع کنه به التماس و غلط کردن
که ازش پیشی گرفتم و گفتم:
- کار من بود.
همه نگاه‌ها چرخید سمت من.
ادامه دادم
- اکرم بهم گفت که اون گلدون برای رایان خیلی عزیزه منم از قصد شکستمش که کاراش تلافی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سکوت عجیبی تو سالن حکم فرما بود.
خیلی ترسیده بودم.
نگاهم و به رایان دوختم که عین بز زل زده بود بهم.
متعجب نگاش کردم که انگشتاش مشت کرد و گره تو ابروهاش بیشتر کرد و به سمتم هجوم آورد.
هر قدمی که جلو میومد یه قدم عقب می‌رفتم.
که هل کردم و سر خوردم اونم مثل عجل معلق بالا سرم ظاهر شد.
موهای بلندم و دور دستاش پیچید و در گوشم گفت:
- یه بار دیگه بگو چه گوهی خوردی.
لال شده بودم. هیچی نمی‌گفتم. و این سکوت برای یکی مثل من خیلی عجیب بود.
موهام و بیشتر کشید و گفت:
- چرا مثل قبلا عرعر نمی‌کنید. گفتم بنال.
- م... ن... .
- تو چی؟ گو*ه خوردی؟ الان آدمت می‌کنم تخم سگ.
موهام کشید و منو دنبال خودش کشوند.
سیاوش مدام رایان صدا می‌کرد که رایان عصبی برگشت و گفت:
- تو دخالت نکن سیاوش
انقدر قدماش و بلند و سریع برمی‌داشت که من تو راه دوبار خوردم زمین.
دستام و بست به همون دوتا میله آهنی که اکرم و بسته بودن.
میخواد شلاقم بزنه؟
رایان مقابلم وایساد
کمربندش و از کمرش باز کرد دور دستش پیچید.
- می‌خوام ببینم چقدر تحمل می‌کنی و نمیگی گو*ه خوردی کوچولو.
دلم لرزید. من نمی‌تونستم دووم بیارم.
رایان رفت پشت سرم وایساد.
سایشو دیدم که کمربند و برد و بالا.
چشمام و بستم و اولین ضربه رو خوردم.
صدای جیغم و تو گلوم خفه کردم.
ضربه دوم.
ضربه سوم.
سیاوش عصبی فریاد کشید:
- رایان بسه. کشتیش.
- خفه شو سیاوش. یه کلمه دیگه حرف بزنی تورم میبندم اینجا.
واقعا دیگه توانی تو تنم نبود.
اینبار تموم خشمش و توان دستش کرد و جوری ضربه زد که نفسم رفت.
چشمام سیاهی رفت. هق هق کردم و دیگه هیچی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با برخورد نور خورشید تو چشمام به زور پلکام و باز کردم. نگاهی به اطراف کردم. تو اتاق بودم.
هیچ‌کسم نبود تموم بدنم درد می‌کرد.
آروم از جام بلند شدم.
همون موقع درباز شد و اکرم با صورتی ناراحت تو چارچوب در نمایان شد.
باز داشت با خودش حرف میزد:
- حزان آخه مگه عقل تو سرت نیست تو. اگه بمیری من چیکار کنم.
- من تا تورو خاک نکنم نمی‌میرم.
سرش آورد و متعجب به من نگاه کرد.
انگار باورش نمیشد چون چشماشو با دستاش مالید و دوباره نگاه کرد.
- حزان. بهوش امدی؟
- یعنی نمی‌بینی؟
از خوشحالی بالادو پایین پرید و امد محکم بغلم کرد.
- آخ. اکرم خفه شدم. مگه چندساعته که خوابیدم که اینجوری می‌کنی.
- ساعت چیه تو الان سه روزه که بیهوشی.
- چی؟
- بله. ـتو این سه روز فقط خدا میدونه چی به منو آقا سیاوش بیچاره گذشت.
- من چم شده بود؟
- اون روز که از حال رفتی. آقا سیاوش امد بغلت کردو آوردت داخل بیچاره از نگرانی داشت می‌مرد. بعدم با اینکه ارباب مخالف بود دکتر آورد بالا سرت الانم بخاطر تو با ارباب قهرن.
- خب چرا نشستی برو به اون بدبخت بگو بهوش اومدم.
- آره راست میگی برم بگم
اکرم به سمت در رفت که همون موقع در زده شد و سیاوش داخل شد.
با دیدن من لبخند قشنگی زد و گفت:
- خداروشکر بهوش امدی.
- ببخشید نگرانتون کردم.
- فدای سرت. درد نداری؟
- نه خوبم.
- من دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم. توهم استراحت کن.
سرم و به معنی باشه تکون دادم.
اونم یه لبخند قشنگ دیگه زد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
دیگه خسته شده بودم از خوابیدن. ازجام بلند شدم که یکم راه برم.
همه چیز مثل قبل بود.
همین‌طور که داشتم می‌رفتم با کله رفتم تو یه چیز سفت
دستم و گذاشتم روی پیشونیم و بالا رو نگاه کردم.
فرنگیس خیکی بود.
- به به. میبینم که مادمازل بلاخره چشماشون باز کردن. افتخار دادی بانو.
- مگه بهوش امدنم دست خودم بوده.
- این زبون درازت و یه روز از تو حلقت می‌کشم بیرون میدم سگای محل بخورن.
-من که چیزی نگفتم.
- بسه. میمون خب حالا که بیدار شدی می‌خوام تورو با دوتا از دوستات آشنا کنم.
دوست داشتم بدونم کی و میگه
دست شو آورد جلو و سطل آب انداخت جلوی پام
- خانم سطل... .
جارو و داد تو دستم و ادامه داد
- آقای جارو. زود باهاشون رفیق شو و برید باهم سرکار.
پوف کلافه ای کشیدم.
من هنوز درد داشتم بابا.
سطل و برداشتم و جارو رو گرفتم زیر بغلم و از پله ها رفتم بالا.
مشغول جارو زدن راه رو بودم که صدای فریاد رایان توجهم جلب کرد:
- چه مرگته سیاوش.
خودم کامل به در چسبوندم تا صداشون واضح تر بشنوم.
- یه چیزی بگو لامصب.
- باشه حرف نزن فقط بهم بگو چرا با من حرف نمی زنی.
- یعنی خودت نمی‌دونی؟
- چرا می‌دونم. بخاطر اون دختره‌ی همه جایی.
- رایان راجبش درست حرف بزن.
- تو چته من نمی‌فهمم چرا اینجوری می‌کنی.
- هنوز ده سال پیش یادمه بهتره به خودت بیای رایان.
-ده سال پیش چی سیاوش من ده سال پیش یه حرفی زدم. الان فهمیدم که کاملا اشتباه می‌کردم.
- رایان هرکس بتونی خر فرض کنی من نمی تونی من که از همه چیز زندگیت خبر دارم لامصب بگو دردت چیه لعنتی.
- درد من بی درمونه.
- باشه نگو. دیگه برام مهم نیست اصلا برو بمیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین