جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,367 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
اکرم بیچاره دوباره داشت گریه می‌کرد.
دلم براش خیلی می‌سوخت.
- اکرم گریه نکن. اخه کدوم عاقلی به چرندیات فرنگیس اهمیت میده.
- من که عاقل نیستم.
- کی این حرف زده؟ تو خیلی دختر خوبی هستی.
- هیچ‌کی منو دوست نداره.
دستم و انداختم دور گردنش گفتم:
- من دوست دارم اکرم.
- راس میگی؟
- آره. تو الان بهترین دوست منی.
- من تا حالا بهترین دوست کسی نبودم.
- خب از این به بعد هستی. خزان و اکرم.
- نه. حزان و اکرم.
- آخرش من می‌میرم تو این اسم منو درست نمی‌گی.
- مگه من درست نمی‌گم اسمت؟
خندم گرفته بود دختره‌ی خل و چل
- پاشو لباست عوض کن بریم سراغ کارمون.
- باشه.
وقتی اکرم آماده شد رفتم آشپزخونه که متوجه شدم رایان هنوز نرفته
برای همین رفتم اتاقش که لباسش آماده کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
پشت در اتاقش وایساده بودم.
تردید داشتم. با اتفاق دیشب می‌ترسیدم برم. شاید بازم سرم داد بزنه و بیرونم کنه.
داد بزنه. من از عربدش نمی‌ترسم. خودش گفت هر روز بیام. دستگیره در فشار دادم و بازش کردم.
روی تخت دراز کشیده بود.
با دیدن من از جاش بلند شد.
- اکرم می‌گفت رو به موتی.
وای بازم داره شروع می‌کنه.
- ناراحتی سالمم؟
- نه. فقط سری بعد هر وقت روبه موت بودی اکرم مشنگ بفرست اتاق من.
حوصلهٔ دعوا نداشتم.
- میرم لباست آماده کنم.
- نمی‌خواد برو آماده شو.
- چرا؟
- کِی میخوای یادبگیری رو حرف من حرف نزنی.
پوفی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون
من کجا می‌خواد ببره؟ نکنه میخواد سربه نیستم کنه؟ رفتم تو اتاق مشترک منو اکرم. نمیشه گفت اتاق خودم.
خب حالا چی بپوشم؟
کثافت نگفت کجا می‌خوایم بریم که من بر حسب مکانش لباس بپوشم.
یه تونیک بلند زرشکی پوشیدم با ساپورت مشکیم. کفش هم‌رنگشم پام کردم.
خداروشکر مامان برام چند دست لباس فرستاده بود.
نگاهی به خودم تو آینه کردم. به به محشره.
راستش خیلی هیجان زده بودم البته ترسم تو دلم جا باز کرده بود. ولی خوشحالیم بیشتر بود. بلاخره از این عمارت کوفتی میرم بیرون.
به محض رسیدن من جلوی در سر و کله رایانم پیدا شد.
جون چه تیپ دختر کشی زده.
اون جلو راه افتاد و منم پشت سرش.
سیاوش کنار ماشین وایساده بود.
پس اونم قراره باهامون بیاد.
من و رایان روی صندلی عقب نشستیم
سیاوش صندلی جلو و راننده هم یه پیر مرد مهربون و خوش پوش بود.
از عمارت زدیم بیرون.
اینجا یکم بزرگتر از روستای ما بود.
با اشتیاق از تو پنجره محیط بیرون نگاه می‌کردم که ماشین توقف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از ماشین پیاده شدیم. یه خونه که دیوارش گلی بود و حتی درم نداشت
به جای در پرده زده بودن. رایان یاالله بلندی گفت و پرده رو کنار زد و رفت داخل من و سیاوشم داخل شدیم
یه خونه کوچیک نقلی بود.
یه زن میانسال امد جلوی رایان و گفت:
- خان خوش امدی قدم روی چشم ما گذاشتی بفرمایید بشینید.
بعد از اینکه رایان نشست من و سیاوشم به ترتیب کنارش نشستیم.
رایان روبه زن گفت:
- شوهرت کجاست؟
- الان میرسه خدمتتون.
زن رفت و چند دقیقه بعد شوهرش امد. مرد یه پا نداشت.
با تعجب بهش نگاه میکردم.
امد کنار رایان نشست
میخواست دست رایان و ببوسه که رایان مانع شد
- ارباب خدا خیرت بده. ایشالله به هرچی می‌خوای برسی.
- بهتری؟
- بله ارباب دیروز رفتم دکتر فیزیوتراپی برام نوشت چندتا قرص و آمپولم داد.
- خب خداروشکر. نگران زمینات نباش من می‌خرمشون.
- ارباب اگه شمارو نداشتیم چیکار می‌کردیم.
رایان و اون مرد مشغول گفت و گو بودن
طوری که کسی نشنوه در گوش سیاوش گفتم:
- اینجا چه خبره؟
اونم مثل خودم آروم جوابم داد.
- این آقا اسمش مشت حسن. چند روز پیش وقتی داشته با کمباین کار می‌کرده پاش میره لای دستگاه و قطع میشه. وضع مالی خوبی ندارن الانم رایان امده تا بهش سر بزنه و کمکش کنه.
- رایان هر روز از عمارت میاد بیرون همین کارارو میکنه؟
- آره. به مردم سر میزنه. به کاراشون میرسه. مشکلاتشون حل می‌کنه.
بابا دمش گرم. مشتی هستی.
زن مشت حسن با یه سینی چایی امد.
سینی و مقابل رایان گذاشت و گفت:
- شرمنده. چیزی برای پذیرایی نداشتیم.
رایان یه لیوان چایی برداشت و گفت:
- اتفاقا صبح وقت نشد چایی بخورم این چایی خوردن داره. باورم نمیشد این رایان همون رایانه. من و سیاوشم چاییمون خوردیم.
موقع امدن رایان از تو کتش یه دسته پول در آورد و گذاشت تو جیب مشت حسن.
- آقا اینکارا چیه؟
- باشه پیشت. لازمت میشه
- آقا این خیلی زیاده؟
- پول زود خرج میشه. این یه قرض هروقت خوب شدی رفتی سرکار خورده خورده پسم بده.
یه حس خوبی بهم دست داده بود.
وقتی خوشحالی اون زن و مرد و دیدم لبخندی از سر خوشحالی اونا روی لبم نقش بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از خونه زدیم بیرون.
میخواستیم سوار ماشین بشیم که چندتا بچه اسم رایان صدا زدن.
- عمو رایان.
رایان به طرف بچه ها برگشت.
به بچه ها نگاه کردم به همشون میخورد زیر ده سال باشن.
یکی از دخترا که موهاش خرگوشی بسته بود گفت:
- عمو رایان دیگه با ما بازی نمی‌کنی؟
بازی؟
چیزی که شنیدم و نمی‌تونم تا یه هفته حضم کنم
- این مدت یکم سرم شلوغ بود.
- الان چی؟ الانم سرت شلوغه؟
وای می‌خواستم این دختر ناز گاز بگیرم بس که شیرین بود.
- اگه قول بدید وقتی خواستم برم مثل جوجه اردک بهم نچسبید باشه.
بچه ها با خوشحالی بالا و پایین می‌پریدن.
رایان رو کرد به سیاوش و گفت:
- تو با خ... .
می‌خواست اسمم و بگه ولی انگار منصرف شد
- با این دختره برو عمارت منم یه ساعت دیگه میام.
یعنی گفتن اسم من انقدر براش سخته؟
سیاوش چشم کشیده‌ای گفت و سوار ماشین شد منم می‌خواستم سوار بشم که همون دختر شیرین زبون بهم گفت:
- خاله جون ما می‌خوایم بازی کنیم ولی یه یار کم داریم میای تو تیم ما؟
یه نگاه به رایان کردم بعد به دخترک گفتم:
- اگه اون آقاهه اجازه بده میام؟
- عمو رایان خیلی مهربونه. بهت اجازه میده.
- واقعاً؟
- آره بابا
بعد رو کرد به رایان و گفت:
- مگه نه عمو رایان؟
رایان پوفی کشید و گفت:
- باشه. این دختره تو تیم شما. چهار به چهار شدیم حالا بریم بازی.
دختره محکم بغلم کرد و گفت:
- آخ جون.
رفتم پیش بقیه اعضا تیمم.
- خب قبل از شروع بازی اسمای قشنگتون به من بگید.
دختری که از همه بزرگتر بود و روسری سرش داشت گفت:
- اسم من فاطمس. ده سالمه.
- خوشبختم فاطمه خانوم.
یه دختر کوچولو که موهای بلند و فری داشت گفت:
- اسم من ماهک. امسال می‌خوام برم مدرسه.
- به به چه اسم قشنگی داری.
اون دختر شیرین زبون با نمکم گفت:
- اسم منم سحره. هنوز مدرسه نمی‌رم. مامانم میگه اگه غذات و کامل بخوری زودتر بزرگ می‌شی میری مدرسه.
لپش و کشیدم و گفتم:
- تو خیلی نازی سحر کوچولو.
سحر گفت:
- خاله اسم تو چیه؟
- اسم منم خزان. چند روز دیگه 18 سالم میشه.
ماهک گفت:
- چه اسم قشنگی داری.
- ممنونم خب دیگه بریم بازی کنیم. حواستون جمع کنید ما باید پسرا رو شکست بدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
باید سنگ کاغذ قیچی میکردیم
گروه برنده مشخص میکرد که کی مچل میشه
از گروه پسرا رایان فرستادن
از گروه ماهم به اصرار دخترا من رفتم جلو.
- تو رو فرستادن جوجهـ
- حریف قَدَر میخواستی که امد.
- قول بده وقتی باختی گریه نکنی
مثل خودش جواب دادم
- قول بده وقتی باختی وحشی نشی کتکم بزنی.
با شکایت بچه ها بیخیال کل کل شدیم و شروع کردیم.
یکی از بچه ها شعر و میخوند و ما دستامون میاوردیم جلو
سنگ کاغذ قیچی
من سنگ و بودم و رایان کاغذ.
اَهههه لعنتی
دوباره من قیچی و رایان سنگ.
سری بعدم من کاغذ بودم و رایان قیچی.
و در کمال تاسف باختیم.
پسرا یکم باهم صحبت کردن بعد یکی از پسرا گفت شما مچل
هممون اَهههه بلندی گفتیم.
بازی به این صورت بود که یه تیم باید وسط وایمیستاد و یه تیمم دو طرف.
بعد تیمی که وسط بود باید توپ از تیم که کنار بود میگرفت.
و چون تیم کناری تیم وسط اسکل میکرد بهش میکن مچل.
جایگیری انجام شد.
رایان توپ رو دستش بالا گرفت و گفت:
- کی توپ میخواد؟
بعد توپ و پرت کرد.
کثافت قدش بلند بود برای همین بلند پرت میکرد نمیرسیدم بهش.
عین اسگلا دنبال توپ میدویدیم و پسراهم بهمون میخندیدن.
دیگه کلافه شده بودم.
دخترا خیلی خسته شده بودن.
توپ دست رایان بود. طبق قوانین بازی میشه رفت توپ از دستشون قاپید منم رفتم سمت رایان.
- عخییی کوچولو توپ میخواییی؟
رایان هی توپ اینور اونور میچرخوند
اَهههه لعنتی چه قد درازی داره نمیرسیدم بهش.
بیخیال اینکه الان اربابمه مهم بردنه.
پام و گذاشتم روی پاشو رفتم بالا و توپ گرفتم
حالا یه طرف توپ دست من بود و طرف دیگش دست رایان.
رایان با بهت بهم خیره بود.
یکی از پسرا داد زد
- عمو رایان حواست کجاست.
رایان انگار تازه به خودش امد توپ کشید منم توپ دو دستی گرفته بودم به طرف خودم میکشیدم.
سحر گفت:
- خاله خزان تو میتونی.
پسراهم رایان تشویق میکردن.
من بکش رایان بکش.
- دخترهٔ سیریش ول کن دیگه.
- تو ولش کن.
از تمام زور داشتم استفاده میکردم.
ما باید ببریمممم.
دخترا امدن پشت لباسم و گرفتم و اوناهم میکشیدن
مثل مسابقه طناب کشی شده بود.
پسراهم رفتن کمک رایان.
ولی زور پسرا بیشتر بود.
تعادلم از دست دادم افتادم روی رایان.
ماهکم افتاد روی من فاطمه روی ماهک سحرم روی فاطمه.
چه وضعیی بود خدایی
الان هرکی مارو از دور میدید چه فکری میکرد؟
مثل غار نشینی که چیزی و کشف کرده باشه به رایان خیره شده بودم.
میخواستم بلند بشم ولی نمیشد
سه نفر دیگه روم بودن.
خلاصه یکی یکی بلند شدن و منم مثل فنر از روی رایان بلند شدم.
رایان دستی لای موهاش کشید و گفت:
- خب دیگه بسه. برید خونه هاتون.
همه بچه ها یک صدا گفتن
نههههه
بلاخره به هر نحوی بود بچه ها رو راضی کردیم و که برن.
من و رایانم بدون اینکه بهم نگاه کنیم راه عمارت در پیش گرفتیم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
به محض ورودمون به عمارت جنابِ خان تشریف بردن به اتاقشون. منم توسط اکرم کشیده شدم به اتاقمون.
- خب چی شد؟
- چی چی شد؟
- با ارباب رفتی بیرون کجا رفتید؟
- رفتیم خونهٔ مشت حسن نامی.
- بعدش چی شد؟
خدا لعنتت کنه اکرم تازه یادم رفته بود چه اتفاقی افتاد باز دوباره یادم آورد
- هیچی دیگه بعدش امدیم عمارت
- نزدیک سه ساعته رفتید اونوقت فقط رفتید خونه مشت حسن؟
- آره
- من خر هستم. ولی گاو نیستم.
- اکرم.
- باهات قهرم دیگه بامن حرف نزن.
بعدم روش ازم برگردوند از اتاق رفت بیرون
تو این وضعیت فقط فقط این کم داشتم.
هرجا رفتم اکرم پیدا نکردم. کلافه پوفی کشیدم و رفتم پیش منیژه
داشت کیک میپخت
- به به منیژه خانوم. مارو نمیبینی خوشی.
- این چه حرفیه. من شما رو نمیبینم داغونم.
دوتایی باهم خنده ریزی کردیم.
- خب خواهری داری چیکار میکنی.
- میخوام برای عصرونه کیک بپزم
- میشه منم کمکت کنم؟
- آرهـ ولی کارای خودت کردی؟
- دیروز فرنگیس جــــــان رفتن شهر به خانوادشون سر بزنن. برای همین فعلا بیکارم.
- میگم یه مدته خبری ازش نیست.
- آره ایشالله تو راه برگشت بدزدنش.
- کدوم دزدی میتونه فرنگیس بلند کنه.
خندهٔ بلندی کردم و گفتم:
- شاید اگه ده نفر باشن بتونن بلندش کنن.
- اگرم ببرنش میبینن جزء خرج چیزی براشون نداره پسش میارن.
دوتایی باهم زدیم زیر خنده.
منیژه تموم مراحل پختن کیک برام توضیح داد منم همش موبه مو یاد گرفتم.
بعد از اینکه درست شد روش خیلی شیک و با سلیقه تزئین کردیم
واقعا محشر شده بود.
بعد از اتمام کارمون بامنیژه نشستیم تا یکم خستگیمون در بره
منیژه هم دوتا لیوان چای دبش ریخت.
- کیکه خیلی خوشگل شدا
- حیف این کیک که قراره رایان بخوره.
- هنوزم ارباب به اسم کوچیک صدا میکنی.
- اون ارباب من نیست.
منیژه پوفی کشید و گفت:
- والا چی بگم.
همین لحظه یکی از خدمتکارا به اسم آزاده امد تو آشپرخونه
- خزان. ارباب گفت دوتا چایی ببر اتاق نشیمن
- منن؟ من که مسئولیتم این نیست.
- گفت خزان من دیگه نمی دونم.
- باشه میبرم. حالا چرا دوتا؟
- آخه مهمون دارن.
آزاده رفت.
منم دوتا چایی ریختم و راهی اتاق نشیمن شدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
آهسته در زدم و رفتم تو رایان مقابلم بود و مهمونش پشتش به من بود.
سینی چایی رو روی میز گذاشتم.
- خزان
با شنیدن صدای لرزون مردی که اسمم صدا زد سرم بلند کردم
و با چشای اشک آلود بابا مواجه شدم.
- بابایی.
موهای بابا سفید شده بود. کمرش خم شده بود. چشاش کاسه خون بود
دیدن اشک های مردونش داشت دیوونم میکرد.
اینم یه زهر دیگه که رایان ریخت از قصد خواسته بود من چایی بیارم.
خودم تو بغل بابا رها کردم.
تو بغل هم اشک میریختیم.
بابا روی سرم و بوسید و گفت:
- خاک برسرمن کنن که دخترم کنیز شده.
دستاش و گرفتم و گفتم:
- نگو بابایی.
- خزان بابا رو ببخششش من شرمندتم من نمی تونم تو چشات نگاه کنم.
- چرا شرمنده ای مگه چیکار کردی؟ من باید شرمندت باشم که بخاطر بچه بازیام تو دردسر انداختمت.
- بخدا هرکاری کردم نشد بخدا نشد به جون مادرت نتونستم.
- بابایی. منو ببین. ببین حالم چقدر خوبه. مگه نمی خواستی دخترت یه کدبانو بشه. بابایی من میتونم غذا بپزم. من امروز کیک درست کردم. من بلدم لباس بشورم. سبزی پاک کنم. تازه کلی دوست پیدا کردم. اینجا خیلی به من خوش میگذره.
- راست میگی دخترم؟
- آره. من یه ساعت کار میکنم. چهار ساعت بازی میکنم. چهار ساعتم خوش میگذرونم.
- یعنی اینجا اذیتت نمیکنن؟
- اگه اذیتم میکردن که دو کیلو چاق نمیشدم.
بابا لبخند تلخی زد.
- من اینجا حسابی میخورم. همشم خوابم. بعضی وقتاهم یه جارویی میزنم یه غذایی درست میکنم. اینجا کسی جرأت نداره به یکی یدونت تو بگه.
- چقدر خوب دخترم.
- الان میرم براتون از کیکی که پختم میارم. ببرید با مامان بخورید به دخترتون افتخار کنید.
بلاخره برق شادی و تو چشاش دیدم
بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و از اتاق رفتم بیرون.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بعد از کلی حرف زدن بلاخره بابا رو با لب خندون از اون عمارت نحس فرستادم رفت
خیلی دلم براش تنگ شده بود کاش میشد مامانم ببینم از آخرین دیدارمون بیشتر از یه هفته میگذره بعضی وقتا احساس میکنم چهره مامان فراموش کردم و اگه تو خیابون ببینمش نمیشناسمش.
رفتم به اتاق رایان تا لیوان هارو بیارم روی مبل لم داده بود و چشاشو بسته بود دیدم خیلی پکره.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چیه؟ از اینکه نقشت با شکست مواجه شد بهم ریختی.
- کدوم نقشه؟
- همین که حال بابام بگیری که ببینه دخترش یه خدمتکار و داره نوکری میکنه.
دستی برام زد و گفت:
- آفرین. نقشم دقیقا همین بود. الانم زودتر دکمه سایلنتت بزن تا خودم نزدمش.
سری به نشانه تاسف براش تکون دادم و سینی و برداشتم از اتاق زدم بیرون.
از پله ها که پایین میرفتم اکرم دیدم که رفت حیاط.
بهتره برم از دلش دربیارم.
سینی و گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم پیشش.
از پشت آهسته بهش نزدیک شدم و دستم و گذاشتم رو چشاش صدام تغییر دادم و گفتم:
- اگه گفتی من کیم؟
- حزان. این مسخره بازیا چیه آخه.
تک خنده ای کردم و دستم و از روی چشاش برداشتم.
- خیلی باهوشیا کلک.
ولی اکرم بدون هیچ حرفی روش ازم برگردوند.
- اکرم جون بامن قهر نکن دیگه.
- حزان برو حال و حوصلت ندارم.
- خب بهت میگم چی شد مگه قرار نبود بهترین دوستای هم بشیم.
- آره. بهترین دوستا هیچ وقت بهم دروغ نمیگن.
- خب ببخشید اکرم.
- نمیخوام.
- چیکار کنم منو عفو کنید سرورم.
لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- اگه میخوای ببخشمت فقط یه راه داره.
- بفرمایید
- من باید امشب به جای تو برم اتاق ارباب.
- اکرم سری قبل رفتی کلی حالت گرفت بیخیال شو جان مادرت
- همین که گفتم.
- باشه از نظر من اشکالی نداره. ولی اگه رایان چیزی بهت گفت یا منو دعوا کرد من میدونم با تو.
- اون چیزی نمیگه نگران نباش.
لبخندش بدجور دلم لرزوند. این دختره میخواد چیکار کنه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
چیزی به نیمه شب نمونده بود
تو اتاق نشسته بود
همش تو فکر اکرم بودم. هرچی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید.
اکرم پرهیجان امد داخل و گفت:
- خب دیگه وقتشه.
- اکرم تو چرا انقدر خوشحالی؟
دست پاچه شد و گفت:
- منـ. خوشحال نیستم که کی گفته من خوشحالم؟
- اکرم جان پدر و مادرت کاری نکنیا
- اَهههه حزان. آخه من چیکار میتونم بکنم؟ انقدر گیر نده بزار زودتر برم.
- باشه. برو.
اکرم جلوی آینه دستی به سر و صورتش کشید و رفت.
این دختره مجنون. نکنه کاری کنه. مثلا چیکار میخواد بکنه؟. اون دربرابر رایان هیچ قدرتی نداره.
نزدیک یه ساعتی میشد که اکرم رفته بود کلافه تو اتاق قدم رو میرفتم و ناخنم میجویدم. خدا بگم چیکارت کنه اکرم. یه امشب میخواستم راحت بخوابم.
نمی تونستم بیشتر از این صبر کنم.
از اتاق زدم بیرون
مسیر مثل جت طی کردم و پشت در اتاق رایان اتاق وایسادم
گوشم و پشت در گذاشتم
هیچ صدایی نمیومد و این همه چیز و عجیب تر میکرد.
میخواستم برم تو ولی اگه رایان دعوام کنه چی؟
شاید اکرم به رایان گفته من حالم خوب نیست و اینطوری دروغش لو بره
حالا چیکار کنم؟
دو دل بودم.
صدای شکستن از اتاق باعث شد بدون هیچ معطلی ای برم تو.
با چیزی که دیدم هین بلندی کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- اکرم تو چیکار کردی؟
- برات همه چیز توضیح میدم زود در ببند الان یکی میاد.
کاری که گفت و انجام دادم.
- این چرا بیهوشه؟
- بهش داروی بیهوشی دادم.
- آخههه برای چی اینکار کردی اکرم؟
- وقتی بیدار باشه که نمی تونم بهش دست بزنم ولی الان خوابه تا خود صبح پیشش میمونم.
- اکرم دیوونه شدی؟ صدای شکستن چی بود دیگه؟
- از خوشحالی پام گیر کرد به میز لیوان افتاد شکست. بیا کمک کن لباساش دربیاریم.
با چیزی که شنیدم مخم سوت کشید
- اکرم جان مادرت بیا بریم تا کسی نفهمیده.
- برو بابا حزان. الان همه خوابن. من این فرصت طلایی رو از دست نمیدم.
- میدونی به این کار تو چی میگن؟ آخه مگه عقل تو سرت نیست دختر.
- اَهههه حزان بسه دیگه. اگه میخوای غرغر کنی زودتر برو منو با عشقم تنها بزار.
اکرم رفت سمت رایان که بیهوش رو تخت افتاده بود. دکمه های پیرهنش داشت باز میکرد
- اکرم توروخدا نکن. بیا بریم من میترسم.
- تو برو کی ازت خواست بیای.
گیج شده بودم باید چیکار میکردم. به من چه ربطی داره اکرم با رایان چیکار میکنه. اون بیهوشه به این زودیم بیهوش نمیاد. بزار هر کاری میخواد بکنه. اصلا حقشه.
- اکرم من میرم. تو هم تا یه ساعت دیگه جمع کن بیا.
- باشه حزان جون.
از اتاق زدم بیرون. برای رایان چه فرقی میکنه. فکر کنه اکرمم یکی از همون دختراس.
هنوز پام تو اولین پله نذاشته بودم که سیاوش سراسیمه وارد عمارت شد.
داره میاد سمت اتاق رایان.
انقدر هول کردم که اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم تو اتاق.
- اکرمممم
- چت شده روانی؟
- سی... اووش.... داره... مییی... اددد
- چییی؟
حالا کی به این حالی کنه. رفتم سمتش دستش کشیدم
- حزان چی شده؟.
تا پامون از اتاق گذاشتیم بیرون سیاوش وارد راهرو شد و ما مجبور شدیم برگردیم تو اتاق.
اکرم تازه فهمید چه خبره
- وااای چیکار کنیم؟ مارو میکشن.
- اکرم خفه شو. الان موقع این حرفا نیست.
نگاهم و دورتادور اتاق چرخوندم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین