جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,360 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
فرنگیس امد سمتم و دستم و کشید.
- بیا بریم دخترهٔ سرتق.
همینطور که با فرنگیس میرفتم اکرم امد پیشم و یواش تو گوشم گفت:
- برو ازش معذرت خواهی کن
- من حتی اگه بمیرمم معذرت نمی خوام.
- الان وقته حفظ غرور نیست. تو سیلو دووم نمیاری.
- مهم نیست.
اکرم دیگه بیخیال شد و دنبالم نیومد.
چندتا پیچ پشت سر گذاشتیم.
تاحالا اینجا رو ندیده بودم.
جلوی یه چهار دیواری درب و داغون متوقف شدیم.
ایندفعه دیگه واقعا طویله بود.
فرنگیس برگشت به سمتم و نیشخندی زد
- میخوام ببینم انقدر سگ جون هستی که تا فردا دووم بیاری.
- همش نقشهٔ تو بود
- هرکی با فرنگیس در بیفته باید تقاص پس بده.
نگاه پر نفرتم و به چشمای نفرت انگیزش انداختم.
- خب دیگه گمشو تو.
با کف دستش هولم داد و پرت شدم تو سیلو.
بعدم در و محکم بست.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
احساس خفگی میکردم. نفس کشیدن برام سخت شده بود.
خیلی سرد بود. بارون میبارید و با هر رعد و برق تنم میلرزوند.
چندساعتی میشد که اینجا بودم.
تشنه و گرسنه.

(رایان)

خیلی عصبی بودم.
کلافه تو اتاق قدمای محکم برمیداشتم و دور خودم میچرخیدم.
تقه ای به در خورد
- بیا تو.
در باز شد و سیاوش امد داخل.
- رایان نصفه شب شد. اگه میخواستی ادبش کنی بسشه.
فریاد زدم.
- نههه. بس نیست. انقدر اونجا میمونه تا بمیره.
- رایان. لطفا. میدونم خیلی عصبی ولی اون دختر تا صبح دووم نمیاره.
- سیاوش لطفا دخالت نکن. اون حق نداره از این عمارت بره بیرون. حالا که میخواسته فرار کنه باید تنبیه بشه.
- خودت میگی میخواسته فرار کنه. یعنی نکرده. پس دلیلی نداره انقدر بهم بریزی.
- تا فردا باید اونجا بمونه.
- رایان داری با کی لج میکنی. با یه دختر ؟
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- برو بیرون سیاوش. تنهام بزار.
- باشه میرم. ولی تموم کن این بچه بازیات
بچه بازی؟ اون دختر باید تقاص کارشو پس بده. کجای این کار بچه بازیه؟
صدای بسته شدن در نشونهٔ رفتنش بود.
دیگه داشتم دیوونه میشدم به هر مشقتی بود افکارم فراموش کردم و سعی کردم چند ساعتی بخوابم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با صدای جیغ و هیاهویی که از سالن شنیدم از خواب پریدم.
عصبانی بودم و الانم بدخواب شده بودم
و این یعنی مرز سگی و رد کردم.
در اتاق و با ضرب باز کردم و رفتم به سمت راه پله
روی اولین پله وایسادم و فریاد زدم.
- چه مرگتونه؟!
دختری که فکر کنم داد و هوار راه انداخته بود با گریه گفت:
- آقا. ما رفتیم به خزان سر بزنیم. بعدش...
- بعدش چی؟
با داد من هول کرد و گفت:
- بیهوش رو زمین افتاده بود آقا. بدنش مثل یه تیکه یخ بود.
برای چند لحظه حس شنوایی مو از دست دادم. گیج وایساده بودم. چهره خندونش امد جلو نظرم.
خزانن. من باهات چیکار کردم؟
مثل دیوونه ها کل مسیر و پشت سر گذاشتم. انقدر بهم ریخته بودم که تو راه چندباری زمین خوردم.
تو چهارچوب در وایسادم.
به جسم ضعیفش نگاه کردم.
رفتم سمتش یه دستم و زیر سرش گذاشتم و دست دیگم و زیر پاهاش و از روی زمین بلندش کردم.
از سیلو زدم بیرون. هول کرده بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم.
وسط باغ دور خودم میچرخیدم و سیاوش صدا میزدم.
طولی نکشید که سیاوش امد خزان از آغوشم بیرون کشید و بردش تو اتاق.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
خزان روی تخت گذاشته بود و دکتر یوسفی مشغول معاینش بود.
اگه چیزیش میشد تا آخر عمرم خودم نمیبخشیدم.
معاینه دکتر تموم شد.
سراسیمه خراب شدم سرش و پرسیدم.
- حالش چطوره؟
- یکم ضعف داره.
- بخاطر یکم ضعف به این حال افتاده؟!
- اگه خودت توهم گرسنه و تشنه تو یه سردخونه ول میکردن به همین روز میوفتادی
فقط تیکه و کنایه های این مردک کم داشتم.
- چندتا قرص و آمپول براش نوشتم، حتما تهیه کنید و سر وقت مصرف کنه.
نسخه ای که توش دارو نوشته بود داد به سیاوش.
سیاوش گفت:
- من میرم دکتر برسونم سر راه داروهاشم میخرم.
- باشه.
همه که رفتن آروم و بی صدا کنارش روی لبه تخت نشستم دست یخش و تو دستم گرفتم.
- منو ببخش نمیخواستم اینجوری بشه. من نمیخوام بهت آسیب بزنم ولی خودت با کارات و حرفات بهونه دستم میدی.
نگاهم و دوختم به صورتش. واقعا زیبا و جذاب بود.
حرفی که مدتها تو دلم بود می خواستم بعد سال ها به زبون بیارم.
- خزان من د...
با تکون خوردن پلکاش حرفم نصفه موند. سریع از جام بلند شدم و ازش فاصله گرفتم
یواش یواش چشماش باز شد.
نگاهش دور اتاق چرخوند و روی من ثابت موند.
- من کجام؟!
اخم کردم و گفتم:
- کجا میخواستی باشی. اول صبحی گند زدی به زندگیم بعد میپرسی کجایی؟
سرش برگردوند به سمت پنجره.
بهتر بود منم دیگه اونجا نباشم.
در حالی که دستام تو جیبم بود از اتاق خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)


اکرم برام یه کاسه سوپ آورد.
با اون حال زارم انقدر گرسنم بود که اگه میشد کاسه سوپم میخوردم.
- الهی بمیرم برات. خیلی گرسنت بود؟
- داشتم میمردم اکرم. مرگ با چشام دیدم.
- همش تقصیر خودته دیگه. هِی بهت میگم سربه سر فرنگیس نزار این اگه بخواد همچین سرت زیر آب میکنه که خودتم نفهمی کِی مردی
- باورم نمیشه اینطوری برام پاپوش دوخت. یعنی تا این حد عوضیه.
- از اینم بیشتر اگه میشد با همین دستام خفش میکردم.
- عجب زن کینه ای.
- من میرم پایین. توهم یکم استراحت کن. داروهات و سیاوش آورده. برات میارم بخوری.
- باشه عزیزم. مرسی.
تازه چشام باز شده بود. از گرسنگی هیچ جا رو نمیدیدم. من تو اتاق رایان بودم؟. اینجا چه خبره؟
غرق فکر بودم که در باز شد و بعد رایان داخل شد.
یه کتاب تو دستش بود.
امد طرفم و کتاب مقابلم گرفت
- دیروز تو کتابخونه که بودی از دوربینا دیدمت فهمیدم این کتاب خیلی دوست داری تو این مدتی که اینجایی این بخون.
کتاب و از دستش گرفتم و به جلدش نگاه کردم همون کتاب بود.
- ممنون.
- تا فردا استراحت کن. ولی از فردا باید کار کنی فهمیدی؟
- باشه. من میرم اتاق خودم اونجا راحت ترم.
- دکتر گفت حرکت برات خوب نیست. تو اینجا بمون من میرم یه اتاق دیگه.
این چرا انقدر مهربون شده؟
بازم ازش تشکر کردم.
چندتا از وسایلش برداشت و از اتاق رفت.
بعضی وقتا انقدر خوب میشه که میخوام ماچش کنم ولی بعضی وقتا سگ میشه.
این آدم چندتا شخصیت داره؟.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
صبح حالم خیلی بهتر شده بود.
از جام بلند شدم. تخت مرتب کردم لباسام پوشیدم.
از اتاق زدم بیرون رفتم آشپزخونه.
- سلام بچه ها.
همشون برگشتن و بهم سلام کردن.
تو این مدت دیگه تقریبا با همه دوست شده بودم.
منیژه امد بغلم کرد
- وایی خداروشکر که سالمی. خیلی نگرانت بودم.
- دیگه حالم خوب شده.
- به به مادمازل
صدای خش دار فرنگیس حال خوبم خراب کرد.
پوزخندی زد بهم و گفت:
- امیدوارم درس عبرت گرفته باشی و دیگه سعی نکنی فرار کنی.
میخواستم جوابشو بدم که اکرم از پشت سرش بهم اشاره کرد که هیچی نگم.
فرنگیس وقتی سکوتم و دید گفت:
- مثل اینکه آدم شدی. خوبهـ.
بعدم تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد.
کاش میشد این زنیکه رو بکشم.
بیخیال فرنگیس شدم و رفتم که به بچه ها تو کارا کمک کنم.
وقتی فرنگیس رفت با بچه ها کلی مسخرش کردیم. اگه فقط یدونه از جمله هایی که پشت سرش گفتیم به گوشش برسه به قول خودش هممون از سقف آویزون میکنه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
هوا دیگه تاریک شده بود...
خیلی آروم و بی دردسر رفتم اتاق رایان. در زدم و وارد شدم
پشت میز کارش نشسته بود و چندتا برگه رو میخوند.
- سلام.
سرش و بالا آورد و عینکش از روی چشش برداشت.
- سلام. بهتر شدی؟
- آره بهترم. بابت دیروز ممنون.
- کاری نکردم.
دوباره نگاهش و انداخت به برگه ها.
کلافه پوفی کشیدم
خب از شواهد معلومه که حالا حالا ها اینجا گرفتاریم.
چند دقیقه که گذشت پرسیدم
- من الان باید چیکار کنم؟
نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
- خب دیگه تایم کارم تموم شد.
برگه ها رو یکی کرد و گذاشت داخل یه پوشه.
از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.
بعدم رفت خودش روی تخت پرتاب کرد
- چرا وایسادی؟ بیا دیگه.
چند قدم جلو رفتم.
به کتابی که روی میز بود اشاره کرد
- این کتاب و برام بخون.
- اگه قراره بازم بگی یه صفحه از کتاب و بخونم و تحقیرم کنی نمی خونم.
مردونه قهقهه ای زد و گفت:
- نه اینبار تحقیری تو کار نیست. صدات قشنگه.آرومم میکنه.
جاااااان؟!
انقدر ضایع تعجب کردم که اونم فهمید و گفت:
- چیه بهم نمیاد حرفای قشنگ بزنم؟
- چرا بهت میاد. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم این حرفای قشنگ و به من بزنی.
تک لبخندی زد
روی لبهٔ تخت نشستم و کتاب باز کردم. از صفحه اولش شروع کردم به خوندن.
همینطور که میخوندم به رایانم یواشکی نگاه میکردم.
مثل یه پسر بچه آروم چشماش و بسته بود و فقط گوش میکرد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
کتاب جذابی بود و خودمم از خوندش حسابی لذت میبردم.
گرم خوندن بودن که یدفعه در باز شد و سیاوش نفس زنان امد داخل
حتما یه اتفاق مهمی افتاده که سیاوش حتی درم نزد.
- رایان یه اتفاق بد افتاده.
رایان از جاش بلند شد و روی تخت نشست
- چی شده؟
انگار مردد بود که بگه.
صبر رایان لبریز و شد و اینبار عصبی و پرسید
- سیاوش با تو هم میگم چی شده؟
- کامیار...
از شنیدن این اسم صورت رایان از عصبانیت سرخ شد
- اون لعنتی چیکار کرده؟
- امده تو روستا. چندتا از دوستاشم آورده و تو باغ مراد پارتی گرفتن.
رایان از جاش بلند شد. انقدر عصبانی بود و عجله داشت که حتی دکمه های پیراهنشم نبست.
کلتشو از تو کشو برداشت و رفت
خب چندتا جوون دارن خوش میگذرونن این همه هیاهو نداره که.
دیوانست به خدا.
کتاب و بستم و گذاشتم سر جاش.
از اتاق زدم بیرون
همه نگهبانا و خدمتکار ها تو سالن جمع شده بودن
یکی از خدمتکارها گفت:
- خدا به خیر بگذرونه.
اینا چشون شده؟!
میون اون همه آدم بلاخره تونستم یه آشنا پیدا کنم.
- منیژه. اینجا چه خبره؟
- آقا کامیار برگشته.
پوفی کشیدم و گفتم:
- یعنی بخاطر برگشتن اون عمارت اینجوری شده؟
- تو از هیچی خبر نداری.
- خب بگید که منم با خبر بشم
منیژه آهی کشید و گفت:
- آقا کامیار برادر ارباب.
- برادرش؟!
- آره. اون سالی که آقا رایان خان شد برادرش خیلی مخالفت میکرد. میگفت که اون باید خان بشه. ولی خب همه میدونستن که کامیار مثل پدرشه و فقط فکر خوش گذروندن.
قضیه داشت جالب میشد
با هیجان پرسیدم.
- خب بعدش چی شد؟
- هیچی دیگه. کلی سر این قضیه باهم جنگ داشتن. ارباب قسم خورد که تا زندس نمیزاره کامیار خان بشه. بعدم کامیار و از ده بیرون کرد. حالا بعد از این پنج سال برگشته.
واوووو داستان خاندان درخشان چه خفنه.
- خب چرا همتون انقدر ترسیدید؟
- چون میدونیم امشب ارباب با دستای خودش سر برادرش میبره.
فیلم هندی شد. جووووون.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
چند ساعتی میشد که همه چشم به در دوخته بودیم.
اَهههههه چرا نمیاد میخوام ببینم کدومشون مردن.
در با شدت باز شد و بعد هیکل رایان تو چهاچوب در نمایان شد
سرتا پاش و بررسی کردم
نه این انگار سالمه پس داداش کوچیکه مرده
رایان آهسته آهسته امد وسط سالن وایساد فریاد زد
- برید بتمرگیدددددد.
از صدای دادش گوشم تیر کشید.
وقتی به خودم امدم دیدم همه غیب شدن... ماشاالله به این جذبه.
انگار منو ندید. چون چیزی نگفت:
- سیاوش.
سیاوش امد پیشش
- همه اون آشغالا رو بندازید زندان.
- رایان میخوای همشون نگه داری؟
- آره. انقدر اینجا میمونن تا موهاشون رنگ دندوناشون بشه.
- رایان صلاح نیست این همه دختر و پسر نگه داریم. اینا خانواده دارن.
- دِ اگه خانواده داشتن که اینجا نبودن.
خیلی دوست داشتم بدونم با داداشش چیکار کرده
ولی اخه کی جرأتش و داشت از این شیر زخمی سوال بپرسه.
دیگه چیزی نگفتن. رایان رفت به اتاقش و سیاوش بدبختم رفت سراغ اونا.
دارم از فضولی میمیرم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
چند روزیه که از ماجرای دعوای دوتا داداش میگذره ولی هنوز تو عمارت بحث دعوای این دوتا داداش داغ داغه
یکی میگه کشتتش یکی میگه سربه نیستش کرده.
یکی میگه رایان رفته و داداشش و آتیش زده. خلاصه من موندم تو سردرگمی و دنیای خیال این دخترک ها.
امروز صبح هم مثل بقیه صبح ها داشتن راجب این موضوع بحث میکردن.
پریا گفت:
- بچه ها من از مردم شنیدم که ارباب داداشش بسته به ماشین تا خود شهر بردتش.
مریم یکی زد تو صورتش و گفت:
- خاک برسرم یعنی داداشه تا خود شهر دویده؟
- بچه ها اینا همش چرته. من که تا با چشم خودم نبینم باور نمیکنم.
اکرم یکی زد تو بازوم گفت:
- چی چرته ندیدی ارباب کلتش برد حزان. اون کلت نبرده که پرنده شکارکنه. برده داداشش و بکشه.
همه هین کشیدن.
منیژه گفت:
- من شنیدم ارباب به بیست نقطه از بدن داداشش شلیک کرده.
همه گفتن بیستاااااا
اکرم گفت:
- اهوم. طفلکی آبکش شده.
زهرا سراسیمه از در امد تو و گفت:
- فرنگیس امددددد.
به آنی نکشید که هممون متفرق شدیم.
خب خداروشکر فرنگیس وزن سنگین و تا بخواد از اون همه پله بیاد پایین طول میکشه
آخرین پله رو که امد پایین سرخ شده بود بیچاره یه دستش رو شکمش بود یه دست دیگش به چهار چوب در.
خیلییی بامزه شده بود
صدای خنده های ریز دخترا کل فضای آشپزخونه رو پر کرده بود.
فرنگیس نفسی چاق کرد و گفت
- این صدای ویز ویز برای چیه؟ برید سرکارتون نفله ها.
خب همینطور که میدونید دخترا انقدری که از فرنگیس میترسن از اربابشون نمیترسن. پس بدون هیچ حرفی همشون مشغول کار شدن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین