جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,265 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:
- میگم کدوم باشگاه میری؟
یه ابروش از تعجب پرید بالا که گفتم:
- به نظرم دیگه نرو. قشنگ بوقیده به هیکلت. به هر ک.س و ناکسی که نباید اعتماد کرد. من الان که دقت کردم فهمیدم سمت چپت گنده تر از سمت راستته.
- نه بابا. خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی یا کسی کمکت کرد؟
- خودم به تنهایی. حالا بریم سربحث تشکر و قدردانی.
- خیلی پرویی تو.
- میدونم. همه میگن.
- ولی فراموش نکن کجایی کوچولو. اینجا رو با کاخ بابات اشتباه نگیر. تو فقط کلفت منی.
با این حرفش تموم اعتماد به نفسم خرد شد
یه بغضی گلوم و چنگ زد
رایان ادامه داد.
- برام مهم نیست که بابات کدوم خره. اینجا من اربابم. من همه کارم. من رئیسم. و تو باید به حرف من گوش کنی. جلوی پای من خم و راست بشی. چون من اربابتم.
کنترل اشکام دیگه دست خودم نبود.
و قطره قطره گونه هام و خیس کردن.
همینطور که اشک میریختم گفتم:
- تو ارباب من نیستی.
و بعد بدون هیچ حرفی از اتاق زدم بیرون فقط اشک میریختم و میدویدم
میخواستم از این آدم دور بشم.
پله ها رو یکی یکی میومدم پایین که پایین پله ها سیاوش دیدم.
انقدر حالم بد بود که هیچی برام مهم نبود و خودم تو بغل سیاوش انداختم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(رایان)

وقتی خزان اونجوری رفت. برای چند ثانیه حرف های چند دقیقه قبلم و تو ذهنم مرور کردم.
بعد بدون هیچ معطلی پشت سرش راه افتادم.
چندباری صداش کردم ولی نشنید.
پا تند کردم که دستش و بگیرم و مانع رفتنش بشم که دیدم خودش انداخت تو بغل سیاوش.
دیگه نتونستم برم جلوتر. مسیری که امده بودم و برگشتم و خودم و تو اتاقم حبس کردم.


(خزان)


یکم آروم شده بودم.
با سیاوش رفتیم و تو باغ نشستیم.
- خزان. ببین اگه رایان چیزی میگه حرف واقعیه دلش نیست.
اشکم و پاک کردم و گفتم:
- هیچی نگو سیاوش. دیگه نمیخوام حتی اسمش بشنوم.
یه قلوپ از لیوان آبم خوردم.
- تو این مدتی که اینجام سعی کردم با همه گنداخلاقی هاش کنار بیام. سعی کردم مثل یه رعیت زندگی کنم. ولی اون چی؟ اون چه سعی ای کرده؟
- رایان وقتی عصبی میشه دیگه حرفاش دست خودش نیست.
- یعنی هر کی عصبانی میشه باید جدو آباد طرف مقابلش آباد کنه؟
- اون فقط میخواد تو مثل یه رعیت باشی.
- دیگه برام مهم نیست ازش متنفرم. اون تنها آدم منفور زندگیمه. دعا میکنم بمیره.
- خزان...
- لطفا ازش طرفداری نکن. لااقل تو پشت من باش.
- من طرف توام. چون حق باتوعه.
- ممنونم. نمیدونم اگه نبودی چیکار میکردم.

(رایان)


تو تراس وایساده بودم و نگاشون میکردم.
پاکت سیگارم و برداشتم و یه سیگار از توش بیرون آوردم و روشنش کردم
یه کام ازش گرفتم.
نگاهم هنوز روی اون دو نفر زوم بود.
سیاوش از جاش بلند شد و از خزان خداحافظی کرد و دور شد.
قطعا داره میاد اینجا تا با من دعوا کنه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
روی صندلی نشستم و به در خیره شدم.
بعد چند دقیقه بدون اینکه در بزنه دستگیره رو با ضرب فشار داد و بازش کرد.
منتظر این رفتار ازش بودم.
امد جلوم وایساد
- معلومه داری چیکار میکنی؟ کِی میخوای دست از این کارات برداری؟
نگاهم ودوختم به نخ سیگاری که تو دستم بود و گفتم
- کدوم کارا؟
- خزان یه خانزادس. اینجوری بزرگ شده اینجوری زندگی کرده. تو نمی تونی تو کمتر از دوهفته همه چیز و عوض کنی تو نمی تونی اون تغییر بدی چرا نمیفهمی؟
- خزان دیگه خانزاده نیست. اون خدمتکار و رعیت منه باید یادبگیره چطوری با اربابش حرف بزنه اون باید تغییر کنه.
- هر وقت تو عوض شدی اونم عوض میشه.
انگشت اشارشو مقابلم گرفت و گفت:
- بخدا اگه ببینم یه بار دیگه اشکش درآوردی دیگه هیچ وقت منو نمیبینی.
بعد عقب گرد و کرد میخواست بره که گفتم:
- خیلی بهم میاین.
برگشت و نگام کرد که پوزخندی نثارش کردم.
اونم بدون هیچ حرفی رفت.
از حرفی که زدم قلبم تیر کشید.
من هر روز خزان بیشتر از خودم متنفر میکردم و سیاوش خودش بیشتر تو دل خزان جا میکرد.
یعنی سیاوش یه روز اینجوری بهم خنجر میزنه.

یه چند وقتی میشد که خزان باهام سرسنگین شده بود.
و این حال بدم و بدتر بدتر میکرد.
امروز بخاطر اینکه از فکر و خیالش در بیام رفتم پیش سحر
وقتی پیش اونم برای چند لحظه هم که شده از دنیای وحشتناک خیالم دور میشم.
ماشینم سر کوچشون پارک کردم.
از ماشین پیاده شدم.
و رفتم تو کوچه
با دیدن سحر که داشت لی لی بازی میکرد ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست.
رفتم سمتش و جلوی پاش نشستم
- سلام خانوم خانوما. دیگه حالی از عمو رایانت نمیپرسی؟
دستاش زد به کمرش گفت:
- من باهات قهرم.
- چرا؟!
مثل طلبکارا زل زد تو چشام و گفت:
- برای چی خاله خزانم اذیت کردی؟
- ای وروجک کی بهت گفته؟
- لازم نیست کسی بهم بگه من خودم میفهمم.
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
دستم روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- سحر میشه برام یه کاری بکنی؟
سرش چرخوند به سمت دیوار و گفت:
- اول باید از خاله خزانم عذرخواهی کنی
دستم روی چونش گذاشتم سرش و برگردوندم به سمت خودم
- تو اول کاری که من میگم و بکن. قول میدم ازش معذرت بخوام.
انگشت کوچیکش مقابلم گرفت و گفت:
- قول؟
انگشت کوچیکم و تو انگشتش قفل کردم و گفتم:
- قول.
لبخندی زد و گفت:
- حالا باید چیکار کنم؟
- خاله خزانت یکم حالش خوب نیست. برو دنبالش یجوری حالش خوب کن.
- نگران نباش عمو. من تو اینکار تخصص ویژه ای دارم.
- اوکی. ببینم چیکار میکنی.
سحر رفت.
الان تمام امیدم به این دختر بچس
امیدوارم امیدم ناامید نشه...



(خزان)



روی تاب وسط باغ نشسته بودم وآهسته تاب میخوردم.
سحر و دیدم که از در عمارت وارد شد
و انگار داشت دنبال کسی میگشت.
صداش کردم
- سحر.
نگاهش و اینور اونور میچرخوند تا صاحب صدا رو پیدا کنه.
نگاهش رو من ثابت موند براش دست تکون دادم
اونم سریع امد پیشم.
لپش و کشیدم و گفتم:
- از اینورا وروجک. راه گم کردی؟
- نخیرم. من برای انجام یه عملیات ویژه اینجام.
- اوووو. این عملیات ویژه چی هست؟
- نمی تونم بهت بگم.
- باشه.
دستم و گرفت و گفت:
- میای باهم بازی کنیم؟
- نه عزیزم. حوصله شو ندارم.
هرچی مظلومیت بود ریخت تو چشماشو گفت:
- بیا دیگه. من حوصلم سر رفته
- چرا با دوستات بازی نمیکنی؟
- اوناهم هستن ولی میخوام خالمم باشه.
نه گفتن به این دختر کوچولو خیلی سخته.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
دنبال سحر راه افتادم.
رفتیم تو کوچهٔ سحر اینا. بقیه دختراهم اونجا بودن.
تا منو دیدن پریدن تو بغلم.
- خاله خزان دلم برات تنگ شده بود.
- منم دلم براتون تنگ شده بود.
سحر کلافه پاشو زمین کوبید و گفت:
- وقت برای احوال پرسی نداریم. الان شب میشه.
طبق فرمایش فرمانده سحر رفتیم سراغ بازی.
سحر داشت بازی و توضیح میداد
- اول باید تک بیاریم. هرکی تک آورد باید چشاش با این پارچه ببنده و بقیه رو پیدا کنه.
به نظر بازی هیجان انگیزی بود.
بار اول تک آوردیم. و زهرا تک شد
چشماشو با چشم بند بست.
تا ده شمرد و امد
خیلی وقت بود داشت دنبالمون میگشت ولی موفق نمیشد
طفلکی گناه داشت برای همین رفتم جلوش وایسادم تا بتونه بگیرتم.
دستام و گرفت و چشم بند درآورد
- آخ جووون برنده شدم.
همهٔ بچه ها از مخفی گاهشون بیرون امدن
سحر گفت:
- خب حالا نوبت خاله خزانه که چشماش ببنده.
چشم بند و از زهرا گرفتم و چشمام بستم.
تا ده شمردم و آروم آروم رفتم جلو.
صدای خنده های ریزشون میشنیدم
- شیطونا همتون میگیرم.
همینطور که جلو میرفتم
احساس کردم دیگه هیچ صدایی نمیشنوم
- بچه ها... بچه ها کجایین؟
میخواستم چشم بند باز کنم.
ولی حس کردم یجور تقلب و نباید اینکار و بکنم
شاید رفتن تو کوچه پشتی...
صدای قدمای شخصی توجهم و جلب کرد
- خب الان میگرمتون.
به دنبال صدای پا رفتم.
هرچی من به اون نزدیکتر میشدم. اونم به من نزدیک و نزدیکتر میشد.
انقدر بهم نزدیک شدیم که احساس کردم صدای نفساش میشنوم.
ترسیدم
دستم بردم به سمت چشم بند تا برش دارم
ولی دستی دستم و گرفت و مانعم شد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تا به خودم بیام بوسیدم.
مثل مجسمه خشکم زده بود
انگار قصد نداشت بیخیال بشه. دیگه نفس کم آورده بودم. متوجه این موضوع شد و عقب کشید. هنوز گیج بودم. سرم و به طرفین حرکت دادم تا حالم جا بیاد.
سریع چشم بند و از چشمم برداشتم.
دورتا دورم نگاه کردم
ولی حتی پرنده هم اونجا پر نمیزد.
چند قدمی جلو رفتم که شاید ردی یا نشونی از اون مرد پیدا کنم
ولی خبری نبود
رفتم تو کوچه قبلی که بازی میکردیم
داشتم دنبال بچه ها میگشتم
شاید اونا دیده باشنش
که یدفعه دستی از پشت دور کمرم حلقه شد
جیغ بلندی زدم که گفت:
- خاله چت شده؟
صدای سحر بود.
دستش و از دورم باز کردم و برگشتم به سمتش.
- هیچی عزیزم فقط یکم ترسیدم.
با ترس پرسید
- الان خوبی؟
گونش و نوازش کردم و گفتم:
- آره. سحر تو این اطراف یه مرد ندیدی؟
- یه مرد؟ چه شکلی بود؟
- نمی دونم. یعنی ندیدمش.
- شاید از اهالی روستا بوده. معمولا این موقع ها میرن سر زمیناشون.
اخه چجوری به این بچه بگم دنبال مردیم که منو بوسیده نه دنبال پیرمردای کشاورز.
- باشه عزیزم. بقیه کجان؟
- قائم شدن. الان بهشون میگم بیان.
- از طرف من ازشون عذرخواهی کن. من باید برگردم.
- عه چرا به این زودی؟
- یکم حالم خوب نیست.
گونش و بوسیدم و سریع ازش دور شدم
در حال حاضر تموم ذهنم درگیر چند دقیقه قبل.
باید بفهمم اون کیه
به عمارت رسیدم. هوا دیگه تاریک شده بود.
معمولا این موقع از شب عمارت خیلی خلوت میشه.
چون اینجا همهٔ خدمتکارا و محافظا باید زود بخوابن تا صبح زود بیدار بشن.
رفتم تو اتاقم.
اکرم خـواب بود و صدای خروپفش شده بود لالایی من.
هرکاری کردم نتونستم بخوابم.
فکر اون لحظه یه دقیقه هم رهام نمی کرد.
کلافه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم
به یکم هوای آزاد احتیاج داشتم.
پتو رو برداشتم انداختم رو دوشم و از اتاق زدم بیرون.
به محض رسیدنم به باغ نفس عمیقی کشیدم تا ریه هام از هوای تازه پر کنم.
صدای خش خش برگا از پشت عمارت نشون دهنده این بود که من تو این تاریکی تنها نیستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از حس شنواییم استفاده کردم به دنبال صدا راه افتادم.
خیلی تاریک بود
ولی از اون جثه و قد بلند کامل مشخص بود که یه مرده
چند قدمیش بودم که یه دفعه برگشت و اسلحش و گذاشت روی پیشونیم.
نگاهش دور تا دور صورتم چرخوند
و اسلح رو از رو پیشونیم برداشت
آب دهنم با صدا قورت دادم که پرسید
- حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آره
- ببخشید فکر کردم دزد یا غاتلی پشت سرمه. آخه خیلیا میخوان منو بکشن.
- اشکال نداره. چرا اینجا وایسادی؟
اسلحش و گذاشت تو کمرش و گفت:
- خوابم نمیبره. توچی؟
- منم خوابم نمیبره.
نمی دونم چرا حس میکردم میخواد یه حرفی بزنه ولی مردد
ازش پرسیدم
- چیزی شده؟
- راستش میخواستم بهت یه چیزی بگم
- میشنوم.
نفسی کشید و گفت:
- حق با تو بود. من باهات بد حرف زدم.
نگاهش به زمین خیره بود
سرم و خم کردم و صورتم و مقابل نگاهش قرار دادم
- الان داری ازم معذرت خواهی میکنی.
سرش و به طرفین تکون داد و گفت:
- نــــــــهه. یه خان هیچ وقت معذرت نمیخواد.
- باشه. ولی معذرت خواستی.
- نخیر.
- بله.
- میگم نخیر. من عمرا معذرت خواهی کنم. فقط گفتم این یه بار اشتباه از من بود. فقط این یه بار
- اهان. یعنی سری های قبلی من مقصر بودم؟
- بله. مگه شک داشتی؟
- خیلیییی...
- خیلی چی؟
- ولش کن. الان من یه چیز میگم دوباره تو جوابم و میدی بعد من جوابت میدم تو عصبانی میشی و جد و آباد منو مورد عنایت قرار میدی.
هوا خیلی سرد بود.
احساس کردم سردشه چون فقط یه تیشرت تنش بود.
گوشهٔ پتومو انداختم روی دوشش
که متعجب نگام کرد
- چیه؟ بهم نمیاد از اینکارا بکنم؟
- چرا بهت میاد. ولی فکر نمیکردم شامل منم بشه
- حالا که شده.
نیم ساعتی اونجا موندیم و حرف زدیم
دیگه خوابم گرفته بود برای همین از هم خداحافظی کردیم و به اتاقامون پناه بردیم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تو خواب شرینی غرق بودم
خواب روستامون میدیدم. خونمون. پدرومادرم.
چقدر دلم برای همشون تنگ شده بود.
با خوشحالی به سمت آغوش مادرم میدویدم
مامان آغوش گرمش و برام باز کرده بود
فاصلمون خیلی کوتاه بود
که از پشت کشیده شدم.
برگشتم و باقیافه عصبی رایان روبه رو شدم
دستم و گرفته بود و منو به سمت این عمارت میکشید
مقاومت میکردم ولی نمیشد
برگشتم تا برای آخرین بار مامان ببینم
ولی دیگه اونجا نبود
فریاد زدم مامانننننن
که همین لحظه از خواب پریدم.
پیشونیم خیس از عرق بود
یه مدتی میشد که همش خواب بابا و مامان میدیدم.
در اتاق باز شد و اکرم امد تو
- باز دوباره کابوس دیدی؟
- اکرم برام یه لیوان آب بیار.
اکرم رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب برگشت
لیوان از دستش گرفتم و تو یه ثانیه همش سر کشیدم.
- اگه بهتر شدی زود بلند شو که الاناس فرنگیس بیاد از سقف آویزونمون کنه.
از جام بلند شدم.
- رایان رفته؟
- اگه منظورت اربابه نه هنوز نرفته. برو صبحانش آماده کن.
باشه ای گفتم و رفتم به آشپزخونه
صبحانه ی مفصلی که برای رایان آماده شده بود و تو سینی بزرگی گذاشتم و راهی اتاقش شدم.
در باز بود
- بیام تو؟
- بیا.
رفتم داخل. انگار تازه از حموم امده بود و داشت موهاشو سشوار می‌کرد
سینی و روی میز گذاشتم و گفتم:
- بیا صبحانت بخور.
سشوار و زمین گذاشت و امد
چقدر سرحال بود
نه از دیشبش نه از حالا
میگم این دیوونس باور نمیکنید
یه لقمه گرفت و گذاشت تو دهنش که گفتم:
- راستی یه مدته سیاوش نیست. ازش خبر نداری.؟
لقمه رو قورت داد و گفت:
- تو با اون چیکار داری؟
- من باهاش کاری ندارم فقط دیدم نیست پرسیدم.
- نپرس. راجب سیاوش هیچی از من نپرس. بار آخرتم باشه اسمش میگی.
چه عصبی
چه مرگشه؟
حتما باهم دعواشون شده.
گوشی موبایلش زنگ خورد
دست کرد تو جیبش و گوشی و برداشت
با دیدن اسم رو صفحش لبخندی زد و جواب داد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- سلام عشقم؟ خوبی؟
واوووو داره با عشقش حرف میزنه
گوشام تیز کردم
- فدات. منم خوبم. چه خبرا؟
-
- جدا. چقدر خوب. کِی میای؟
-
- عالیه. به سلامتی.
-
- منم دوست دارم. مراقب خودت باش. بای.
این از این جملات عاشقانه هم بلده بگه
بهش نمیاد
انگار به رایان آمپول شادی تزریق کرده باشن کلا یه حالی شد بیچاره
طفلی عاشقه خب.
خیلی دوست دارم عشقش ببینم.
چندتا لقمه دیگه خورد از جاش بلند شد
خواستم سینی و جمع کنم که گفت:
- نمیخواد. بیا بریم پایین کار واجب باهاتون دارم.
منم سینی و رها کردم و پشت سرش راه افتادم
به یکی از نگهبانا که اسمش داوود بود گفت:
همه رو جمع کنه تو سالن
طولی نکشید که همه امدن
رایان رفت روی دومین پله از پایین وایساد و گفت:
- ملیکا خانوم داره میاد ایران.
صدای پچ پچ خدمتکارا به گوش میرسید
- فردا شب اینجاس. و من میخوام به مناسبت ورودش یه جشن بگیرم.
همه خوشحال شدن
- میخوام همه چیز عالی باشه. اگه چیزی کم و کسر باشه عواقبش پایه شماس. از الان تا فرداشب فرصت دارید که بترکونید.
فرنگیس یه قدم امد جلو و گفت:
- ارباب خیالتون راحت. شما از الان انجام شده بدونینش.
رایان سری تکون داد و گفت:
- خوبه. هرچی کم داشتید به داوود بگید تهیه کنه.
بعدم رفت
آخ جووون مهمونی
خیلی وقته دلم مهمونی میخواد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تو عمارت غوغایی به پا بود
همه مشغول فراهم کردن جشن فردا بودن.
منم خیلی هیجان زده بودم چون شنیدم مهمونی و جشن اینا خیلی با ما فرق داره.
از یه طرفیم خیلی مشتاق دیدار ملیکا خانوم بودم.
- هوووو مادمازل. میوه ها رو تمیز بشور یدونه گرد خاک روش باشه مجبورت میکنم لیسش بزنی.
پشتم و بهش کردم اداشو درآوردم.
اکرم با یه باکس نوشیدنی امد
اینجا نوشیدنی هست امشب حسابی میخورم.
فرنگیس به اکرم گفت:
- اکرم پاپتی دوزاری من با این چندتا شکم چندتاشون پر کنم نفله. برو بیشتر بیار
اکرم گفت:
- اخه زیادیشم خوب نیستا کم باشه کمتر میخورن.
- ممنون که نظرت گفتی خانوم دکتر. میری بیاری یا خودت بزارم تو لیوان.
اکرم دو دستی زد تو سرش و گفت:
- یا ابلفضل. میرم....میرم.
اکرم پاتند کرد و رفت
بیچاره انقدر ترسیده بود و عجله داشت که در و ندید رفت تو در.
فرنگیس داشت زیر لب هممون آباد میکرد
- به زمین گرم بخورید پدرسگا که انقدر منو حرص میدید.
الان که به من گیر بده. سریع میوه ها رو شستم و از دوروبرش دور شدم.
کل دکوراسیون سالن پذیرایی تغییر داده بودن
هرچی مبل بود برداشته بودن و بجاش صندلی و میز گذاشته بودن
روی میزا رو من و منیژه با سلیقه ای زیبا تزئین کردیم.
یه کیک سفارش داده بودن اندازه قد من.
از رایان بعید بود انقدر ولخرجی.
آخه این کیک کی میخواد بخوره؟!
دیگه چیزی به شروع مهمونی باقی نمونده بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین