جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,265 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
نمی دونستم چیکار کنم
من یه خانزاده بودم. ولی الان باید با لباس خدمتکارا تو مهمونی حاضر میشدم و این واقعا برام سخت بود
من و اکرم مسئول پذیرایی بودیم.
چندباری خواستم به رایان بگم اجازه بده تو این مهمونی لباسم وعوض کنم
ولی ترسیدم که دوباره تحقیرم کنه و نگفتم.
رایان لباساش و داده بود خشک شویی
وقتی آوردن تحویل گرفتم و بردم تو اتاقش
کمکش کردم کتش بپوشه
واقعا تیپ خفنی زده بود.
ادکلن روی خودش خالی کرد. بوی ادکلنش آدم مسـ*ـت میکرد.
خواستم حرفی که از صبح میخوام بگم و الان بگم که گفت:
- تو آشپزخونه باش. زیاد جلوی چشم نباش شاید چندنفری بشناسنت اونوقت بد میشه.
بیا. اینم شانس ماست. امدم بهش بگم بزار لباس عوض کنم مثل یه آدم بیام مهمونی حالا کلا از مهمونی محروم شدم
رایان برای بار آخر نگاهی به خودش تو آینه کرد و رفت
مهمونا کم کم میومدن. من و اکرم و منیژه از تو آشپزخونه مهمونا رو دید میزدیم و به لباسا و مدل آرایششون میخندیدیم.
- بچه ها. لباسای اون دختره رو نگاه کنید. چطور روش شده این بپوشه.
منیژه گفت:
- لباساش هیچی. دوست پسرش نگاه کن.
نگاهم و چرخوندم تا پیداش کنم.
با دیدن یه پسر مو طلایی سیخ سیخی که به زور نصفه دختره بود از خنده ریسه رفتم.
- اینکه خیلی بچس. نگاش کن خدایی.
اکرم گفت:
- از فاز اونا بیاین بیرون فقط این پسره چه کیوتیه.
من و منیژه به پسره نگاه کردیم و گفتیم:
واااوووووو
واقعا عالی بود.
دید زدنمون دوامی نداشت چون فرنگیس امد و مجبور شدیم محل و ترک کنیم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
چند دقیقه ای نگذشته بود که اعلام کردن ملیکا خانوم امد
همه برای دیدنش صف کشیده بودن
منم تو صف بودم
دختری جوون و زیبا و قد بلند با کلی ناز و عشوه امد داخل
رایان جلوی در منتظرش بود
هم دیگه رو در بغل گرفتن
صحنه احساسی و قشنگی بود
و من اصلا از رایان توقع این سطح از احساس و نداشتم.
از هم جدا شدن. ملیکا دونه دونه با مهمان ها احوال پرسی کرد
هرچی بیشتر بهم نزدیک میشد احساس میکردم میشناسمش من این دختر و قبلا یه جایی دیدم.
بعد از احوال پرسی ملیکا رفت طبقه بالا تا لباس عوض کنه.
منم رفتم تو آشپزخونه.
پشت میز نشسته بودم که منیژه امد و پرسید
- تو چرا اینجا نشستی؟
- میخوای برم اونجا بشینم؟
- مسخره نکن. مگه مسئول پذیرایی نیستی؟
- بودم. رایان گفت تو آشپزخونه بشین بیرونم نیا.
- از کِی تا حالا انقدر حرف گوش کن شدی؟
- از وقتی که دیدم آبروی خانوادم وسطه.
- در هرصورت فرنگیس بیاد از سقف آویزونت میکنه.
- به گور باباش خندیده.
منیژه یه سینی برداشت و لیوانای پر از نوشیدنی و گذاشت داخلش و رفت.
صدای خنده و موزیک داشت دیوونم میکرد. به معنای کامل داشتم از فضولی میمردم.
موندن تو آشپزخونه اونم درحالی که اون بیرون خبرایی خیلی سخت بود.
و بلاخره قدرت فضولی موفق شد.
یه سینی نوشیدنی برداشتم و رفتم بیرون.
واییی چقدر شلوغ شده.
ملیکا و رایان پیش چندتا از دوستاشون وایساده بودن.
سرتاپای ملیکا رو آنالیز کردم. لباسش محشر بود. بین همه دخترای امشب اون تک بودش. پس بگو چرا رایان اون انتخاب کرده.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
داشتم راه خودم میرفتم که یه مرد چاق خیکی صدام کرد
- آییی خدمتکار بیا اینجا.
دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نداشتم.
رفتم جلوش وایسادم و زل زدم تو چشاش.
یه ابروش بالا انداخت و گفت:
- تو خدمتکاری یا رئیس من؟
- فرمایش؟
خنده ای کرد و روبه دختر کنارش گفت:
- میبینی. خدمتکاراهم برای ما شاخ شدن. از خان بعید بود که انقدر به خدمتکاراش رو بده.
- صدام کردی که چرت و پرت تحویلم بدی. خب کارت بگو.
دستش آورد بالا که بزنه تو صورتم
- دخترهٔ آشغال..
چشمام و بستم منتظر یه سیلی جانانه بودم ولی خبری نشد
چشم باز کردم که دیدم کامیار دست اون مرتیکه رو رو هوا گرفته
لبخندی بهش زد و گفت:
- از شما بعیده که دست روی یه زن بلند کنید قربان.
دستش و رها کرد و زل زد و تو چشای من و گفت:
- این دختر فقط زیادی جسور و بی پرواس واگرنه خیلی دختر خوبیه.
مرد گفت:
- من معذرت میخوام آقا کامیار ولی این دخترهٔ چشم سفید.
کامیار اجازه نداد ادامه حرفش و بزنه.
- اون دوست دختره منه. چطور جرأت میکنی راجبش اینجوری بگی؟
مرد هم ترسیده بود و هم مثل من تعجب کرده بود.
- ببخشید آقا کامیار من نمی دونستم اون با شماست.
کامیار به من اشاره کرد و گفت:
- زود ازش عذرخواهی کن.
مرد به تته پته افتاده بود
- م... ننن.... معذ... رتتت.... میخو... ااامم
بنازم به این جذبه.
کامیار سرش و تکون داد و گفت:
- خوبه
بعدم دستم و گرفت و باهم از اونجا دور شدیم
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
به گوشهٔ خلوتی که رسیدیم دستم و از تو دستش بیرون کشیدم.
- چرا اینکار کردی؟
- من مثل داداشم نیستم خانم کوچولو. دوست ندارم تحقیر شدنت ببینم
- آها. از این همه خوبیت ممنونم.
- خواهش میکنم قابلت نداشت. در ضمن راجبت تحقیق کردم و فهمیدم کی هستی. دختر شاه پریا.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- خوش به حالت که منو شناختی. با چه جرأتی امدی اینجا؟
- امدم برگشتن نامزد داداشم و بهش تبریک بگم
- میخوای امشب خون به پا کنی؟
- داداش من اونقدرا احمق نیست که منو جلوی این همه آدم با نفوذ و کله گنده بکشه.
- که اینطور. چون مطمئن بودی رایان اگه بخوادم نمی تونه بکشتت پات و گذاشتی تو لونهٔ زنبور.
- دقیقا. من خیلی باهوشم دختر جون.
- آره خیلییی.
انگشت اشارشو به سمتم گرفت و گفت:
- و اما تو. دختر خان. اونم نه هر خانی کله گنده ترینشون. با لباس خدمتکار؟
دست به سی*ن*ه زل زده بودم تو چشاش که ادامه داد.
- فکر نمی کردم انقدر راحت خودت و اصالتت ببازی. تو فقط بخاطر یه کنجکاوی کوچیک مجبور شدی تا آخر عمرت به یه کلفت تبدیل بشی.
پوفی کشیدم و گفتم:
- اگه فکر کردی با زدن این حرف ها میتونی ازم سؤاستفاده کنی و رایان و زمین بزنی سخت در اشتباهی.
میخواستم برم که دستم و گرفت
- من و تو یه دشمن مشترک داریم. اونم رایانه. فکر کنم به اندازهٔ من ازش متنفر باشی.
نمی دونم ازش متنفرم یا نه. هیچ کینه ای ازش تو دلم ندارم.
کامیار ادامه داد
- یه امشب و فقط خودت باش. یه امشب و خزان محتشم باش. به رایان نشون بده که با عوض کردن لباسای تو نمی تونه اصالت تو رو عوض کنه. تو یه خانزاده ای و تا ابد یه خانزاده میمونی.
حرفاش مدام تو ذهنم تکرار میشد
باید چیکار میکردم
من یا باید به این خفت تن میدادم
و یا اصالت از دست دادم و پس میگرفتم.
نگاهم به رایان و ملیکا افتاد
که صدای خنده هاشون شده بود موزیک مهمونی امشب.
پس چرا من خوش نگذرونم و نخندم
تصمیم و گرفتم یه تصمیم جدی.
برگشتم سمتش و گفتم:
- باشه. میرم آماده بشم.
لبخندی زد و سرش و به معنی باشه حرکت داد
رفتم تو اتاقم در کمدم و باز کردم و لباس مجلسی ای که بابا برام خریده بود و عنوان یادگاری نگهش داشته بودم و برداشتم.
اون لباس بنفش بدجوری تو تنم خودنمایی میکرد.
موهام شونه کردم ریختم سمت چپم.
نیازی به آرایش نداشتم و به زدن یه رژ لب اکتفا کردم
نگاهی به خودم تو آینه کردم
خوب بود
بعد از اتاق زدم بیرون.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
کامیار بالای پله ها منتظرم بود
وقتی صدای تق تق کفشم شنید برگشت و سرتا پام و آنالیز کرد.
نگاهش بدجوری روم سنگینی میکرد.
دیدم انگار تمومی نداره برای همین راه افتادم که اونم بیخیال بشه
چند قدم رفتم که خودش بهم رسوند.
- خیلی خوشگل تر از اونی شدی که من فکرش میکردم.
نگاهم به روبه روم بود و بهش محل نمیدادم
این فقط یه نمایش بود و هیچی بینمون نبود.
یکم که جلوتر رفتیم کامیار گفت:
- بهتر نیست دستت بگیرم.
حق با اون بود. اینطوری خیلی ضایع بود.
دستم گرفتم جلوش که بگیرتش.
پوزخندی زد و انگشتاش لای انگشتام قفل کرد.
میخواستم برم سمت یکی از میزها که دستم توسط کامیار کشیده شد
- کجا میری؟ بیا بریم بشینیم دیگه؟
پوزخندی زد و گفت:
- ادب حکم میکنه که اول یه سلامی به برادر جانم بکنم. تو که نمی خوای بقیه فکر کنن دوست پسرت چقدر بی ادبه.
فاصلمون با رایان و ملیکا خیلی کم بود.
می دونستم که اینکار اصلا عواقب خوبی نداره ولی دیگه چاره ای جزء همکاری با کامیار نداشتم.
چند قدمی باهاشون فاصله داشتیم
که رایان ما رو دید
اول به کامیار بعد به دستای گره شدم و بعد به من خیره شد
دیگه فاصلمون به صفر رسیده بود
و همچنان رایان بهم خیره بود.
همینطور که رایان بهم نگاه میکرد. کامیار امد وسطمون وایساد پوزخندی زد و به رایان گفت
- دیدم همش نگاهت اینوره مجبور شدم جام و عوض کنم که چشم تو چشم بشیم
بعد رایان کشید تو بغلش و در گوشش یه چیزی گفت:
که صورت رایان از خشم قرمز شد.
معلوم بود که به زور خودش نگه داشته تا امشب خون به پا نکنه.
از آغوش هم بیرون امدن
کامیار و ملیکا بهم دست دادن ملیکا گفت:
- فکر نمی کردم تو هم دعوت باشی.
کامیار لبخندی زد و گفت
- هیچ وقت من دعوت نمی کنن. من خودم خیلیی پروام همه جا بدون دعوت میرم.
ملیکا به من اشاره کرد و گفت:
- معرفی نمیکنی؟
کامیار منو کشید تو بغلش و گفت:
- خزان خانوم عشق بنده
چون جلوی اونا بود نتونستم کاری کنم واگرنه دندوناش تو دهنش خورد میکردم
من و ملیکا بهم دست دادیم.
نگاه ملیکا یجوری بود. ولی سعی کردم زیاد بهش اهمیت ندم.
برامون نوشیدنی آوردن
لیوان نوشیدنی هامون بهم زدیم و خوردیم
کامیار گفت
- فکر نمی کنی مهمونیت یکم کسل کننده شده داداش.
ملیکا با دوتا دستش بازوی کامیار و گرفت و گفت
- آره رایان. خیلی وقته باهم نرقصیدیم.
با اشاره رایان موزیکی شروع به نواختن شد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان و ملیکا دست تو دست هم و من و کامیارم باهم به پیست رقص رفتیم
به غیر از ما زوج های زیادی بودن.
کامیار دستش و پشت کمرم گذاشت
منم دست راستم و روی شونش گذاشتم.
زل زده بود تو چشام که بهش گفتم:
- ببین شازده. بین منو تو هیچی نیست و این اولین و آخرین برخورد فیزیکی ماست.
پوزخندی زد و گفت:
- اولین؟ مطمئنی اشتباه نمی کنی؟
منظورش چیه؟
یدفعه همه خاطرات اون روز از جلوی چشمم رد شد
سحر... چشم بند... بچه ها... بوسه و.....
با تعجبی که تو چشام موج میزد گفتم:
- تو بودی؟
هیچی نگفت و فقط با یه لبخند مسخره حرفم و تایید کرد
باورم نمیشه.
تموم مدت تو حس و حال خودم بودم.
خیلی بهم ریخته بودم.
بعد از رقص گوشه ای نشسته بودم و به شراب روبه روم خیره بودم.
- کار خودت و کردی؟
برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم. رایان بود
- با کامیار ریختی روهم که حال منو بگیری؟
از جام بلند شدم و مقابلش وایسادم
- من هیچ صنمی با کامیار ندارم. الانم فقط به عنوان یه مهمون اینجام.بعد مهمونی همون خزانی میشم که دوست داری ببینی.
بعدم از کنارش رد شدم.
رفتم تو باغ. به یکم اکسیژن تازه احتیاج داشتم.
یدفعه نگاهم به ملیکا و کامیار افتاد
پشت یه درخت بودن.
این دوتا اینجا باهم چیکار دارن؟
رایان بدبخت نامزدش داره به همین آشکاری بهش خ*یانت میکنه.
میخواستم برم جلو ببینم چی میگن که دستی روی شونم نشست
جیغ خفیفی زدم که دهنم و گرفت
- خزان منم.
سیاوش بود.
دستش و از روی دهنم برداشت
- سیاوش تویی؟
- آره.
- تا حالا کجا بودی؟
- به یکم تنهایی احتیاج داشتم.
دستش و گرفتم و گفتم:
- امشب حال رایان خوبه. بیا برو باهاش آشتی کن.
- من آدم مغروری نیستم خزان. ولی اشتباهی نکردم که معذرت بخوام.
- مگه نمی گفتی که داداش همین. رابطه برادریتون به همین راحتی نابودشد؟
- رابطه من و رایان هیچ وقت نابود نمیشه. فقط میخوام تنهاش بزارم که به خودش بیاد.
- به به ببین کی اینجاست.
هردومون به کامیار چشم دوختیم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- اسمت سیاوش بود دیگه درسته؟
سیاوش یه قدم جلو رفت و گفت:
- تو اینجا چه غلطی میکنی کثافت؟
کامیار پوفی کشید و گفت:
- من نمی دونم چرا اگه بقیه برن مهمونی عیبی نداره. ولی من برم جرمه.
سیاوش مشتاش و گره کرد گفت:
- دست از سر رایان بردار. همین الان با نقشه های شومت گورت گم کن. تا من زندم نمیزارم به رایان صدمه بزنی.
- پس اول باید تو رو بکشم.
کامیار و سیاوش دست به یقه شدن
- بس کنید دیگه.
سیاوش به کامیار گفت:
- آرزوی فرمانروایی رو به گور میبری. این تاج و تخت حق تو نیست.
کامیار پوزخندی زد و گفت:
- حق منه و میگیرمش.
سیاوش با دندون های کلید شده گفت:
- امدی خون به پا کنی برای چیزی که حق تونیست. گورت گم کن کامیار.
- اگه گم نکنم تو میخوای منو بکشی؟
سیاوش اسلحش و از کمرش بیرون کشید و گذاشت وسط پیشونی کامیار
- بسسسسه
هر سه مون به رایان نگاه کردیم.
رایان گفت:
- سیاوش اسلحت بنداز.
سیاوش کاری که رایان گفت و کرد
رایان روبه کامیار گفت:
- فقط 24 ساعت بهت فرصت میدم که وسایلت جمع کنی و برای همیشه از این روستا گم بشی.
کامیار پرسید:
- اگه نرفتم چی؟
- و اگه مهلتت تموم شد و بهم خبر رسید که هنوز اینجایی یه جوری میکشمت که حتی تو روز قیامتم زنده نشی.
کامیار پوزخندی زد و گفت:
- باشه. من میرممم. مشکلی نیست داداش.
کامیار برگشت که بره ولی انگار چیزی یادش امد.
روش و کرد سمت منو گفت:
- عشقم فردا قبل از اینکه مهلتم تموم بشه میام یه بوسه دیگه میکارم روی لبات.
این چی میگفت؟!
تعجبم و که دید ادامه داد
- منتظرم بمون که من فداییتم خوشگلم.
بعد یه بوس برام فرستاد و با یه چشمک ازم خداحافظی کرد.
آخرششش زهرش ریخت.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
نگاهم به رایان دوختم.
خشم میشد از چهرش به راحتی فهمید
قبل از اینکه اون چیزی بگه خودم پیش قدم شدم
- بخدا دروغ..
پرید وسط حرفم و گفت:
- خفه شو.
دم و بازدمی کرد و ادامه داد
- همین الان میری لباسات عوض میکنی. تو لیاقت خوبی نداری. لیاقت آدمایی مثل تو همون کلفتیه.
اشک تو چشام جمع شده بود. دوباره دلم و شکست. من که کاری نکرده بودم.
یه شب گنده دیگه تو عمارت بزرگ خاندان درخشان گذشت....
صبح لباسام و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
همش اتفاقات دیشب و تو ذهنم مرور میکردم.
اکرم وقتی منو دید هینی کشید و گفت:
- این چه قیافه ای؟ تو حتی از منم زشت تر شدی.
- ولم کن اکرم. حوصله ندارم.
- دیشب رفتی خوش گذرونیات کردی الانم حوصله نداری؟. زودباش بگو دیشب چه غلطی کردی؟
تا خواستم جوابش بدم دخترک ریز نقشی امد تو آشپزخونه.
- خانم بیدار شدن. صبحانشون کجاست؟
اکرم سینی که از قبل آماده کرده بود گرفت مقابلش و گفت:
- بیا بگیر.
دختر قیافش درهم کشید و سینی و از اکرم گرفت و رفت.
- اکرم این کی بود؟
- خدمتکار شخصی ملیکا. فکر میکنه چون خدمتکار شخصیشه خیلی آدم مهمیه.
- ولش کن اکرم. سربه سرش نزار.
- به به دخترای گوگولی خودم. میبینم که خیلی فعالیت میکنید خدایی نکرده پوست دستاتون نره.
اههه فقط غرغرای فرنگیس کم داشتیم.
سرم درد میکرد.
برای همین از جام بلند نشدم.
فرنگیس امد بالای سرم و گفت:
- مادمازل گوشات کره یا خودت بیشتر از ما میدونی.
- حالم خوب نیست.
- به باد هوا که حالت خوب نیست. امروز اولین روزی که ملیکا خانوم اینجاست. نمی خوام تو با فیس و افادت گند بزنی توش.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از جام بلند شدم. تو کار بمیرم بهتر از اینکه زیر غرغرای این زن بمیرم.
میخواستم برم تو اتاقم که خدمتکار ملیکا صدام کرد
- آی دختر. خانمم کارت داره.
ناچار پشت سرش راه افتادم.
دستی به لباسم کشیدم و وارد شدم.
ملیکا مثل پرنسس ها روی مبل سلطنتیش نشسته بود.
خدمتکارش گفت:
- خانم آوردمش.
سرش و بالا آورد و نگاهی به سرتاپام کرد.
- یه چیزایی راجبت شنیدم. که دوست دارم صحتش و خودت تایید کنی.
لیوان آب میوه شو از روی میز برداشت و قلپی ازش خورد.
- شنیدم تو دختر خانی. درسته؟
- آره. درسته.
پوزخندی زد و گفت:
- پس باید منو بشناسی؟
پس احساسم درست بوده.
- فکر میکنم قبلا دیدمت ولی نمیدونم کجا.
- خب پس بزار یه کوچولو راهنماییت کنم.
از جاش بلند شد و امد مقابلم وایساد.
- ده سال پیش. مردی با دختر کوچولوش که تازه مادرش و از دست داده بود از ترس طلبکارا خونه و زندگیشون گذاشتن آواره و کوچه و خیابون شدن.
ملیکا دورم میچرخید و حرف میزد
-اون دوتا رفتن رفتن تا به یه روستا رسیدن. اونجا امن ترین جا برای مخفی شدن اون دوتا بود. اون پدر و دختر رفتن پیش خان و ازش خواستن که بهشون پناه بده خانم به اون دوتا آواره پناه داد.
چندسالی گذشت. اون مرد شد دست راست خان. ولی یه شب آتیش سوزی به پا شد و نصف بیشتر عمارت سوخت. تو این حادثه نزدیک بود دختر خان بمیره.
صحنه آتش سوزی اون سال مثل برق از جلوی چشام رد شد.
منتظر نگاش کردم که گفت:
- تو اون آتش سوزی لعنتی پدر من مقصر شد. براش پاپوش درست کردن و آتش سوزی و انداختن گردنش.
پس این همون دختره...
- میدونی بعدش چی شد؟ دستای بابام بخاطر جرم نکرده از مچ قطع کردن بعدم اون و دخترش از روستا پرت کردن بیرون
خاطرات ده سال پیشم جلوی چشام ظاهر شد.
انگار همین دیروز بود. چون همه چیز خیلی خوب یادم بود.
- چند وقت بعد طلبکارا جامون پیدا کردن... انقدر به بابا فشار آوردن که سکته کرد و مرد.
- من واقعا متاسفم.
- میخوای بدونی سر اون دختر که فقط 10 سالش بود چی امد؟
با دوتا دستش هولم داد و افتاد زمین
ملیکا داد زد
- طلبکارا اون دختر و بردن که زیر خوابشون بشه. بردنش برای نوکری به جای طلب پدرش. و همه اینا از همون تهمت نا حقی شروع شد که پدر تو به پدرم زد. میدونی تو این سالها چقدر عذاب کشیدم. نه تو نمیدونی. چون تو همه سال هایی که من درد میکشیدم تو تو قصر بابات خوش میگذروندی.
لیوان آبی که روی میز بود و برداشت و سر کشید.
- اما حالا جامون عوض شده. الان دیگه وقته تلافیه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از جام بلند شدم. لباسم و مرتب کردم من بیدی نیستم که به این بادها بلرزه.
محکم گفتم:
- من نمی دونم چه بلایی سر تو امده. اون موقع من فقط هفت سالم بوده. درضمن از کجا انقدر مطمئنی که بابات بی تقصیر بوده. شاید واقعا آتش سوزی کار بابات بوده باشه.
ملیکا عقب گرد کرد و مثل باز شکاری خودش و به من رسوند.
یقم و چنگ زد و گفت:
- تو دیگه هیچی نیستی. الان من رئیسم. من خانم این عمارتم. من اربابم و تو فقط نوکرمی. الانم تن لشت و از اتاقم گم کن.
یقم و از تو دستش کشیدم بیرون و از اتاق خارج شدم.
انقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کی و چجوری به اتاقم رسیدم.
خودم و روی تخت رها کردم.
خدایا مگه بیشتر از اینم هست. دیگه بلایی مونده که سرم نیاری؟
همون موقع اکرم امد داخل.
- تو معلومه کدوم گوری هستی. کل عمارت و گشتم.
- اکرم من چرا انقدر بدبختم؟
اکرم متعجب نگام کرد که گفتم:
- تو اگه میفهمیدی یکی تو این عمارت هست که به خونت تشنس و ممکنه هر لحظه سر به نیستت کنه و در ضمن اربابتم هست چه حالی میشدی؟
- نه بابا. من فکر میکردم فقط من بدبختم.
نیشخندی زدم و گفتم:
- هروقت فکر کردی بدبخت ترین آدمای دنیایی به یاد من بیفت. اونوقت میفهمی خیلی خوشبختی.
- حالا اینی که به خونت تشنس کیه؟
- ملیکا جووون. سر یه کینه قدیمی میخواد انتفام بگیره. اخه تو فکرش بکن بین این همه آدم باید اون سر راه من بزاره.
- نه. تو واقعا بدبخت تر از منی. من شاید فقیر و بیچاره و کلفت باشم ولی حداقل جونم در خطر نیست.
- دقیقا.
- بیا بریم باید صبحانه ارباب و ببری.
پوفــــــ رایان چجوری تحمل کنم. حتما میخواد تیکه و متلک بندازه.
رفتم تو آشپزخونه. سینی ای که روی میز بود و برداشتم
پشت در اتاق وایسادم. صدای خنده ملیکا حتی تو راهرو هم میومد.
در زدم و رفتم داخل.
رایان روی تخت دراز کشیده بود و ملیکا کنارش روی لبه تخت نشسته بود.
سینی و گوشه و تخت گذاشتم.
خواستم برم که ملیکا گفت:
- رایان. میشه این دختره خدمتکار شخصی من بشه؟
- تو که خودت خدمتکار داری عزیزم.
- آره. ولی دوتا باشن بهتره. لطفا.
رایان نگاهی بهم کرد و گفت:
- باشه عشقم.
برای تلافی دیشبم که شده. قطعا قبول میکرد.
روبه من گفت:
- از امروز به بعد گوش به فرمان ملیکا خانومی. بشنوم نافرمانی کردی تنبیه میشی.
ملیکا پوزخندی به روم زد.
پس اینجوری میخواد تلافی کنه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین