جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,367 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
اینا چشون شده. دختره که میگه منم؟
چرا دیگه صداشون نمیاد.
همون لحظه در باز شد و تعادلم و از دست دادم و افتادم تو بغل یکی.
سرم و آوردم بالا که با چشمای شاد و خندون سیاوش روبه‌رو شدم.
- موش کوچولو گوش وایساده بودی؟
- نه یعنی چیزه... .
خنده بلندی کرد.
- بهتری؟
- اوهوم.
- نترس این بلای جون تا همه رو نکشه نمی‌میره.
تا رایان دیدم از بغل سیاوش اومدم بیرون. رایان نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- نکنه بخاطر این‌که گوش وایساده بوده می‌خوای بهش جایزه بدی؟
- رایان کاری بهش نداشته باش. همون کتک‌ها کافیشه.
- این هیچ‌وقت چیزی کافیش نیست. باید مثل سگ فقط بزنیش.
- رایان بسه... داشت بخاطر اون کتک‌ها می‌مرد. چی از جونش می‌خوای؟
سیاوش دستم گرفت که رایان تو چشام زل زد گفت:
- بعدا به حسابت می‌رسم.
یه دلهره بدی افتاد تو دلم، با سیاوش از اون مکان شوم دور شدیم. خداروشکر یکی تو این عمارت حامی منه.
- خب بگو ببینم اون‌جا چیکار می‌کردی؟
- داشتم با دوستای جدیدم زمین می‌سابیدم.
- دوستات؟
- بله... خانم سطل و آقای جارو.
تک خنده ای کرد و گفت:
- دوستات اسمم دارن؟
- حتما دارن، ولی من ازشون نپرسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با سیاوش روی تخت چوپی که وسط باغ بود نشستیم.
- سیاوش.
- جانم.
- تو خیلی خوبی. تو این مدت خیلی کمکم کردی. بعضی جاها اگه نبودی جداً کم می آوردم.
- انجام وظیفس بانو.
- ولی رایان یه عوضی به تمام معناست.
- نه اشتباه می‌کنی رایان اون‌قدرها که میگی بد نیست.
- تو اشتباه می‌کنی اون یه روانی.
- تو می‌دونستی اگه رایان نبود چه بلایی سر این روستا و مردمش می‌اومد؟ اون این مردم و از فقر و بیچارگی نجات داد. کاری کرد که هیچ‌ک.س جرأت نداره حتی چپ به ناموس مردم نگاه کنه. اون از جون و دلش مایه گذاشت تا زندگی این مردم خوب کنه.
- واقعا؟!
- آره. همه اهالی روستا به سرش قسم می‌خورن. راستش پدر رایان زیاد به مردم اهمیت نمی‌داد اون بیشتر خوش گذرون بود.
- خب بعدش چی شد؟
- هیچی دیگه... باباش انقدر م*ش*ر*و*ب خورد که مرد.
- چه‌جوری؟
- یه شب وقتی م*س*ت بود، خودش رو کشت.
هین بلندی کشیدم.
- مادرش چی شد؟!
- وقتی پنج سالش بود باباش مامانش کتک زنان از عمارت بیرون کرد. بعدم بهش گفت حق نداره حتی از جلوی روستا رد بشه، چندسال بعد به رایان خبر دادن مادرش با یه اروپایی ازدواج کرد و رفت آلمان.
- حتما براش خیلی سخت بوده.
- آره. خلاصه رایان از هیجده سالگی شایدم کمتر شد خان روستا. از اون موقعم برای این مردم چیزی کم نذاشته.
- چه زندگی سخت و پیچیده‌ای داشته.
- آره خیلی اذیت شد. همیشه بهم میگه اگه تو نبودی تو اون همه اتفاقات دووم نمی‌آوردم.
- چه خوب که پیشش بودی!
- اهوم... من یه بچه رعیت بودم، تو مدرسه با رایان دوست شدم و از اون به بعدم باهمیم. وقتی خان شد ازم خواست بیام اینجا تا تو کارا بهش کمک کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از وقتی فهمیدم داستان زندگیه رایان چیه. یکم فقط یکم دلم براش می‌سوزه، اون از باباش. اونم از مادرش که ولش کرد و رفت، ولی باورم نمیشه با این حال و اعصاب داغونش خان خوبی باشه.
فرنگیس من و اکرم بی‌چاره رو مجبور کرد تا شب لباس چرکای کل همه‌ی افرادی که تو عمارت زندگی می‌کنن بشوریم.
شب دیگه نایی واسمون نمونده بود
روی تخت‌هامون ولو شده بودیم که اکرم گفت:
- ساعت داره دوازده میشه، پاشو باید بری پیش ارباب.
- اَهه. اکرم چرا یادم انداختی.
- نکنه می‌خواستی نری. ارباب میاد سیاه و کبودت می‌کنه ها!
- کِی گفتم نمیرم؟ میرم، ولی این بدون اون فقط می‌خواد منو تحقیر کنه.
- حالا هر چی. مگه چاره‌ای جز رفتن داری.
- نه ندارم.
- پس پاشو برو.
پوفییی کشیدم و از جام بلند شدم.
تا خواستم دستگیره در فشار بدم بازش کنم در زودتر بازشد، سیاوش بود! نفس نفس می‌زد... .
- چی شده سیاوش؟
- تو باید با من بیای.
- باشه میام. ولی بگو چی شده؟
بدون هیچ حرفی راهی شد منم پشت سرش راه افتادم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
نمی‌دونستم چی شده و دلهره افتاده بود تو دلم.
- سیاوش بگو چی شده. دارم از استرس می‌میرم.
هیچی نمی گفت و این بیشتر آزارم میداد.
یکم که جلوتر رفتیم نگاهی به اطراف کردم. وایی اینجا چقدر آشناس.یکم فکر کردم.
اینجا همونجاییه که اون شب رفتیم تا شنتیا رو ببینم. وای نه!پا تند کردم.
از سیاوش جلو زدم خودم و به اتاقک رسوندم و تو چارچوپ در خشکم زد. شنتیا بی‌جون افتاده بود روی زمین
رایان و چندتا محافظم پیشش بودن.
با دیدن پیکر بی جونش قطرات اشکم چکه‌چکه گونم خیس کرد.
اسمش و صدا زدم و رفتم کنارش.
- شنتیا... بیدارشو... توروخدا... چرا خوابیدی؟
نگاهم به رایان افتاد. عین خیالش نبود خیلی ریلکس فقط نگاه می‌کرد.
از جام بلند شدم و به سمتش خیز برداشتم که سیاوش مچ دستم و گرفت
- تو این بلارو سرش آوردی... روانی... خدا لعنتت کنه... وحشییی.
سیاوش در حالی که سعی داشت آرومم کنه گفت:
- اون زندس... نگران نباش.
- اگه زنده‌ام باشه اینطوری تا فرداهم دووم نمیاره کوری؟ زخمش عفنت کرده.
روبه رایان کردم و گفتم:
- چرا نمی‌بریش بیمارستان آدم کش. قاتل.
رایان پوزخندی زد و گفت:
- واقعا فکر کردی زندگی این آدم بی ارزش برام مهمه این آدم شاید عشق تو باشه ولی اندازه بال مگس برام اهمیت نداره.
با حرفاش بیشتر سوختم.
- مگه تو آدم نیستی؟ یه آدم داره جلوت جون میده. میتونی کمکش کنی پس چرا نمی‌کنی؟
- من آدمم ولی ترحیح میدم به دوستم کمک کنم نه دشمنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
روبه سیاوش کردم.
- تو به دشمنتم کمک می‌کنی مگه نه؟ تو مثل این نیستی تو کمکش می‌کنی.
سیاوش بدون هیچ حرفی سرش پایین انداخت که رایان گفت:
- اون برای من کار می‌کنه تا من نگم آبم نمی‌خوره چه برسه جون یه آدم نجات بده.
- چی می‌خوای عوضی؟
رایان امد پشت سرم وایساد.
- من خیلی چیزا می‌خوام کوچولو.
- هرکاری بگی می‌کنم.
- هرکاری؟
در حالی که سعی داشتم بغضم و قورت بدم گفتم:
- هرکاری.
- چه تضمینی هست؟
- تضمین از این بیشتر که اینجا اسیرتم و تو هرکاری بخوای باهام می‌کنی
تک خنده ای کرد و گفت:
- نه. تضمینی بیشتر از این نیست.
روبه سیاوش کرد و گفت:
- ببرش بیمارستان. بگو هرکاری می‌تونن برای نجات این انجام بدن. پولشم اصلا مهم نیست.
سیاوش به چندتا از محافضا دستور داد که شنتیا رو ببرن تو ماشین.
برای آخرین بار تو صورت شنتیا خیره شدم.
- دوستت دارم شنتیا. زود خوب شو.
شنتیا رو بردن.
سیاوشم می‌خواست بره. که دستش و گرفتم:
- توروخدا مراقبش باش.
سیاوش برای چند لحظه تو چشام زل زد.
لبخند کوتاهی زد و رفت.
خدایا خودت کمکش کن.
حالا من مونده بودم و رایانی که ازم قول گرفته بود.
فقط خدا می‌دونست ازم چی می‌خواد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
پشت سر رایان راه افتادم.
عمارت و سکوت عجیبی فرا گرفته بود.
انگار هیچ‌ک.س به جز ما دوتا تو این عمارت نبود.
به اتاقش که رسیدیم داخل شد منم وارد شدم.
لبه تخت نشست و گفت:
- خب حالا با تو چیکار کنم؟
سکوت کرده بودم.
- چندساله با شنتیایی؟
- دو سال. امسال میشد سه سال.
- خب وقتی با شنتیا بودی چیکار میکردید.
- هیچکار.
خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:
- یعنی باور کنم که بین تو و اون هیچی نگذشته؟
- ما قرار بود ازدواج کنیم.
- خوبه
به کنارش اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین.
نمی‌تونستم باهاش مخالفت کنم من قول داده بودم
جایی که گفت نشستم.
نگاهی به سر تا پائینم انداخت و گفت:
- بدک نیستی بهترش اینکه برای یه شب خوبی ولی ناموساً برای یه عمر زندگی افتضاحی.
ترجیح دادم سکوت کنم نباید سربه سرش بزارم که عصبی بشه.
ادامه داد:
- شنتیا عاشق چیه تو شده.
در بعضی مواقع سکوت از صدتا فحش بدتره.
- می‌بینم که موش زبونت خورده چی میشد این موش همیشه زبونت می‌خورد.
دیگه وقتش بود که یه تلنگری بهش بزنم.
- احساس می‌کنم هر چی کمتر جوابت بدم بیشتر حرص می‌خوری.
خنده سرمستانه ای کردو گفت:
- واقعا فکر کردی هم صحبتی با تو آرزومه. به عنم که جوابمو نمی‌دی.
- نکنه تو فکر کردی آرزوی منه؟ من هر وقت تورو می‌بینم می‌خوام عق بزنم.
با این حرفم عصبی شد
دستش و انداخت زیر بغلم و خوابوندم روی تخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
جیغ خفیفی زدم که خودشم روم خیمه زد.
- که هر وقت منو می‌بینی عق می‌زنی.
میخواستم بگم نه غلط کردم.
ولی نه نمی‌گم.
دستش لای موهای بلندم فرو کرد
صورتش و بهم نزدیک کرد. نفساش گونم و نوازش می‌کرد. چشمام و بستم
نمی دونم چی شد که از روم بلند شد. زیر لب (لعنتی) گفت و ازم دور شد. چشمام باز کردم دیدم کلافه تو اتاق قدم رو می‌ره و با دستاش موهاش چنگ می‌زنه! یعنی چی شده؟ چرا این‌جوری کرد؟
موبایلش از روی میز برداشت شماره مورد نظرشو رو از توی مخاطبینش پیدا کرد و شماره گیری کرد.
بعد از چند بوق جواب داد.
- الو... همین الان پاشو بیا اینجا میترا.
- نمی‌تونم نداریم یا تا نیم ساعت دیگه اینجایی. یا دیگه هیچ وقت دیگه نمیای.
- هر غلطی می‌خوای بکنی بکن فقط بجنب.
تماس قطع کرد گوشیش پرت کرد روی تخت و بازم کلافه دور تا دور اتاق قدم می‌زد
این بشر چشه؟ من کار بدی کردم؟
ناگهان نگاهش به من افتاد:
- تو چرا هنوز اینجایی؟ گمشو برو بیرون تا یه کاری دستت ندادم.
از فریادی که زد چهار ستون بدنم لرزید.
مثل فنر از جا پریدم و از اتاق زدم بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تا صبح خوابم نبرد. همش تو فکر رایان بودم. چرا اونکار کرد؟
صبح دست از فکر و خیال بافی برداشتم و رفتم و تو اتاق تا یکم استراحت کنم.
در و باز کردم و با چیزی که دیدم خنده ای روی لبام نقش بست.
اکرم لباس نقره ای رنگ مجلسیمو پوشیده بود و وسط اتاق قر میداد.
سایز تنش بود و واقعا بهش میومد
- وای عزیزم چقدر خوشگل شدی.
- خیلی بهم میاد مگه نه؟
- آره خیلی.
به تن برهنه اش نگاه کردم. پر بود از کبودی و خراش
- میخوام با این لباس امروز برم پیش ارباب تا ازم خوشش بیاد.
وای خدا چجوری به این بفهمونم اخه
- اکرم جان همین الان یه دختر تو اتاقش.
- خب منم مثل همون دخترا لباس پوشیدم تا شبیه اونا جذاب بشم.
- باشه اکرم این جای کبودی‌ها برای چیه؟
- فرنگیس منو خیلی کتک میزنه
- آها
- حزان.
- جانم
- میشه من به جای تو امروز برم؟
- می‌ترسم رایان هم منو هم تو رو دعوا کنه
- چیزی نمیشه. بهش میگم سرما خوردی
این دختر واقعا عاشق رایان بود و حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداشت.
- باشه.
محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.
- ایندفعه منم مثل همون دخترا لباس پوشیدم صددرصد ارباب از من خوشش میاد.
- آره همینطوره.
اکرم برای آخرین بار یه نگاه به خودش تو آینه کرد و رفت. فقط امیدوارم رایان چیزی بهش نگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(رایان)

هنوز بابت دیشب کلافه بودم.
از روی تخت بلند شدم و پیراهنم پوشیدم.
- با من کاری نداری عزیزم؟
نگاهی به سرتا پاش کردم
- من تو این روستا آبرو دارم. مثل آدم لباس بپوش.
شالشو با اکراه یکم کشید جلو و گفت:
- خوبه؟
- آره هری.
- یه ذره احساسات به خرج ندیا یه کلمه عاشقانه. یه جمله عاشقانه.
- چرا باید به تو جملات عاشقانه بگم؟
- چون من عشقتم.
تک خنده ای کردم و گفتم:
- تو عشق منی؟ این و بدون دختری مثل تو که هرشب معلوم نیست پیش کیه هیچ‌وقت عشق من نیست. الانم گورت و گم کن پولت میزنم به حسابت.
- خیلی پستی رایان.
کیفش و برداشت در و با ضرب باز کرد که همون وقت پشت در اکرم نمایان شد
میترا نگاهی به سرتا پاش کرد و با پوزخند رو به من گفت:
- عشقت امد.
بعدم به اکرم تنه زد و گورشو گم کرد. اکرم داخل شد.
- تو اینجا با این سروضع چه غلطی میکنی؟
- آقا حزان حالش خوب نبود من به جاش امدم.
هول کردم گفتم:
- چش شده؟
- هیچی آقا. صبحانتون آوردم بیاین بخورین.
- مگه با تو نیستم میگم چش شده؟
- یکم سرما خورده.
خب خیالم راحت شد.
- این چه لباسیه مگه امدی عروسی.
- آقا گفتم شما از این لباسا خوشتون میاد منم همینجوری پوشیدم.
دختره خل وضع.
برام یه لقمه گرفت و گفت:
- آقا براتون لقمه مربا هویج گرفتم همون که خیلی دوست دارید.
داشت لقمه رو میکرد تو حلقم که زدم زیر دستش
- تو چت شده دیوونه. بار آخرت باشه اینجوری لباس می‌پوشی. فکر کردی اینجوری می‌تونی مخ من بزنی. ببین چی بهت میگم تو حتی اگه لختم بیای پیش من بی فایدس. پس زور الکی نزن.
- آقا؟
- گمشو برو بیرون. تا با کمربند ازت پذیرایی نکردم.
اکرم دامن لباسش جمع کرد بالا و زودی رفت
اَه گند پشت گند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)

منتظر اکرم بودم. همش می‌ترسیدم که رایان مسخرش کنه.
که اکرم با گریه امد تو اتاق روی تخت نشست
کنارش نسشتم وپرسیدم
- اکرم چی شده؟
اشکاش و پاک کرد و گفت:
- ارباب منو دوست نداره ازم خوشش نیومد.
می‌دونستم اینجوری میشه.
- فدای سرت مگه قحطی شوهر امده این نشد یکی دیگه.
- آخه من فقط ارباب دوست دارم.
- حالا شاید بعداً عاشقت شد بهش فکر نکن.
به زور تونستم اکرم و آروم کنم.
انقدر براش فک زدم که دهنم خشک شد.
رفتم آشپزخونه که یه لیوان آب بخورم.
که همون موقع سیاوش دیدم که داره میره سمت اتاق خدمتکارا.
صداش زدم.
- سیاوش.
برگشت و بهم نگاه کرد لبخندی زد و امد پیشم.
- تو حالت خوبه؟
- آره چطور مگه؟
- اخه اکرم به رایان گفته تو مریض شدی.
برای اینکه دروغمون لو نره مجبور شدم یه دروغ دیگه بگم.
- دیشب پنجره باز بود باد سردیم میومد صبحی یکم دلم درد می‌کرد.
- الان حالت خوبه؟ یعنی دلت درد نمی‌کنه؟
- نه الان اوکیم.
- خب خدارو شکر.
- راستی شنتیا حالش خوبه؟
- آره دکتر گفت چند روز اینجا تحت مراقبت باشه بعد مرخصش می‌کنن.
- میاد اینجا؟
- نه. رایان گفت آزاده می‌تونه برگرده خونه.
خیلی خب شد این‌طوری خیالم از بابت شنتیا راحت میشه.
از سیاوش تشکر کردم و بعد یه خداحافظی رفتم آب خوردم و برگشتم تو اتاق که دیدم فرنگیسم اونجاست
- تو با این ریخت و قیافت چطوری روت شده عاشق بشی؟ اونم عاشق ارباب. به یه بچه هم بگی خندش می‌گیره.
بعدم خنده‌ی بلندی کرد و ادامه داد:
- تو اگه کل هیکلتم بکوبی و از نو بسازی بازم همین ع*نی هستی که بودی.
دیگه نتونستم سکوت کنم.
- بس کن دیگه به تو چه ربطی داره کی عاشق کی شده.
فرنگیس نگاه پر از نفرتی بهم کرد و گفت:
- یه روز اون زبونت از حلقونت می‌کشم بیرون. حالا ببین کِی گفتم.
- هر وقت تونستی حتما اینکار و بکن
- فکر نکن از این نفله ها سری. تو با اینا هیچ فرقی نداری به زودی یه بلایی سرت میارم که مثل سگ واق‌واق کنی.
بعدم تنه ای بهم زد از اتاق رفت بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین