- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
اینا چشون شده. دختره که میگه منم؟
چرا دیگه صداشون نمیاد.
همون لحظه در باز شد و تعادلم و از دست دادم و افتادم تو بغل یکی.
سرم و آوردم بالا که با چشمای شاد و خندون سیاوش روبهرو شدم.
- موش کوچولو گوش وایساده بودی؟
- نه یعنی چیزه... .
خنده بلندی کرد.
- بهتری؟
- اوهوم.
- نترس این بلای جون تا همه رو نکشه نمیمیره.
تا رایان دیدم از بغل سیاوش اومدم بیرون. رایان نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- نکنه بخاطر اینکه گوش وایساده بوده میخوای بهش جایزه بدی؟
- رایان کاری بهش نداشته باش. همون کتکها کافیشه.
- این هیچوقت چیزی کافیش نیست. باید مثل سگ فقط بزنیش.
- رایان بسه... داشت بخاطر اون کتکها میمرد. چی از جونش میخوای؟
سیاوش دستم گرفت که رایان تو چشام زل زد گفت:
- بعدا به حسابت میرسم.
یه دلهره بدی افتاد تو دلم، با سیاوش از اون مکان شوم دور شدیم. خداروشکر یکی تو این عمارت حامی منه.
- خب بگو ببینم اونجا چیکار میکردی؟
- داشتم با دوستای جدیدم زمین میسابیدم.
- دوستات؟
- بله... خانم سطل و آقای جارو.
تک خنده ای کرد و گفت:
- دوستات اسمم دارن؟
- حتما دارن، ولی من ازشون نپرسیدم.
چرا دیگه صداشون نمیاد.
همون لحظه در باز شد و تعادلم و از دست دادم و افتادم تو بغل یکی.
سرم و آوردم بالا که با چشمای شاد و خندون سیاوش روبهرو شدم.
- موش کوچولو گوش وایساده بودی؟
- نه یعنی چیزه... .
خنده بلندی کرد.
- بهتری؟
- اوهوم.
- نترس این بلای جون تا همه رو نکشه نمیمیره.
تا رایان دیدم از بغل سیاوش اومدم بیرون. رایان نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- نکنه بخاطر اینکه گوش وایساده بوده میخوای بهش جایزه بدی؟
- رایان کاری بهش نداشته باش. همون کتکها کافیشه.
- این هیچوقت چیزی کافیش نیست. باید مثل سگ فقط بزنیش.
- رایان بسه... داشت بخاطر اون کتکها میمرد. چی از جونش میخوای؟
سیاوش دستم گرفت که رایان تو چشام زل زد گفت:
- بعدا به حسابت میرسم.
یه دلهره بدی افتاد تو دلم، با سیاوش از اون مکان شوم دور شدیم. خداروشکر یکی تو این عمارت حامی منه.
- خب بگو ببینم اونجا چیکار میکردی؟
- داشتم با دوستای جدیدم زمین میسابیدم.
- دوستات؟
- بله... خانم سطل و آقای جارو.
تک خنده ای کرد و گفت:
- دوستات اسمم دارن؟
- حتما دارن، ولی من ازشون نپرسیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: