- Mar
- 141
- 1,262
- مدالها
- 2
***
سر کوچه وایساده بود؛ با دیدن آژانس دم در خونه الینا و ایلیار خون جلوی چشمهاش رو گرفت. نفسهای صدا داری میکشید. با دیدن مهمونهای جدید پوزخند ترسناکی زد، خوب میشناختشون دلیل اصلی طلاق سوگل با شوهرش هم خودش بود. با دیدن غزل، دوباره یاد خاطرات گذشته که از نظر خودش گذشته کذایی بود افتاد. گذشتهای که خودش کذایی کرده بودش و حالا میخواست انتقام بگیرد اما انتقام چی یا انتقام از کی؟ از بچههایی که باید تقاص کارهای پدر و مادر خودشون رو پس میدادند؟ انتقام کارهایی که مقصر اصلی خودش بود؟
تنها فکر و هدف این بشر بدون رحم کشتن بود و بس، کشتن آدمهایی که تمام گذشتهاش با آنها بود.
پا تند کرد و حرفهای از دیوار بالا رفت و پرید روی چمنها. به سمت در رفت ولی صدای چند دختر و زن به گوشش رسید. صداها را خوب میشناخت و به نظرش این صداها گوش خراشترین صداهایی هستند که میشنود؛ و روزی خودش این صداها را از بین میبرد. با این فکر لبخند وحشتناکی زد و منتظر شد تا به پذیرایی برن.
بعد از گذشت دقایقی برق خونه رو قطع کرد و بدون لحظهای غفلت پنجره بزرگ پذیرایی رو شکست و واردش شد. به شیشههای کوچکی که وارد پوستش میشدند اعتنایی نکرد و چاقویی که همیشه همراهش بود را از جیبش بیرون کشید.
جیغ دختری که همیشه در بغلش بود و خندههایش برای این بشر آرامشبخش ترین صدای دنیا بود البته در گذشته! و الان دلش میخواست یک تیر در قلب این دختر شلیک کند. اما هدفش شکنجه دادن؛ بعد کشتن بود. نور ما میتابید و پذیرایی را روشن کرده بود رفت سمت غزل و سوگل.
بدون حتی لحظهای صبر چاقو رو در شاهرگ سوگل و بعد غزل فرو کرد.
صدای جیغ الینا دوباره بلند شد و این باعث شد اعصابش خورد شود و سریع آنجا را ترک کرد و پرده را هم کشید تا هیچ روشنایی در پذیرایی نباشد. وارد کوچه شد. مطمئن بود که کسی نمیبیندش چون همیشه در کارش حرفهای بود... .
سر کوچه وایساده بود؛ با دیدن آژانس دم در خونه الینا و ایلیار خون جلوی چشمهاش رو گرفت. نفسهای صدا داری میکشید. با دیدن مهمونهای جدید پوزخند ترسناکی زد، خوب میشناختشون دلیل اصلی طلاق سوگل با شوهرش هم خودش بود. با دیدن غزل، دوباره یاد خاطرات گذشته که از نظر خودش گذشته کذایی بود افتاد. گذشتهای که خودش کذایی کرده بودش و حالا میخواست انتقام بگیرد اما انتقام چی یا انتقام از کی؟ از بچههایی که باید تقاص کارهای پدر و مادر خودشون رو پس میدادند؟ انتقام کارهایی که مقصر اصلی خودش بود؟
تنها فکر و هدف این بشر بدون رحم کشتن بود و بس، کشتن آدمهایی که تمام گذشتهاش با آنها بود.
پا تند کرد و حرفهای از دیوار بالا رفت و پرید روی چمنها. به سمت در رفت ولی صدای چند دختر و زن به گوشش رسید. صداها را خوب میشناخت و به نظرش این صداها گوش خراشترین صداهایی هستند که میشنود؛ و روزی خودش این صداها را از بین میبرد. با این فکر لبخند وحشتناکی زد و منتظر شد تا به پذیرایی برن.
بعد از گذشت دقایقی برق خونه رو قطع کرد و بدون لحظهای غفلت پنجره بزرگ پذیرایی رو شکست و واردش شد. به شیشههای کوچکی که وارد پوستش میشدند اعتنایی نکرد و چاقویی که همیشه همراهش بود را از جیبش بیرون کشید.
جیغ دختری که همیشه در بغلش بود و خندههایش برای این بشر آرامشبخش ترین صدای دنیا بود البته در گذشته! و الان دلش میخواست یک تیر در قلب این دختر شلیک کند. اما هدفش شکنجه دادن؛ بعد کشتن بود. نور ما میتابید و پذیرایی را روشن کرده بود رفت سمت غزل و سوگل.
بدون حتی لحظهای صبر چاقو رو در شاهرگ سوگل و بعد غزل فرو کرد.
صدای جیغ الینا دوباره بلند شد و این باعث شد اعصابش خورد شود و سریع آنجا را ترک کرد و پرده را هم کشید تا هیچ روشنایی در پذیرایی نباشد. وارد کوچه شد. مطمئن بود که کسی نمیبیندش چون همیشه در کارش حرفهای بود... .