جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سانیا با نام [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,181 بازدید, 24 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سانیا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
***
سر کوچه وایساده بود؛ با دیدن آژانس دم در خونه الینا و ایلیار خون جلوی چشم‌هاش رو گرفت. نفس‌های صدا داری می‌کشید. با دیدن مهمون‌های جدید پوزخند ترسناکی زد، خوب میشناختشون دلیل اصلی طلاق سوگل با شوهرش هم خودش بود. با دیدن غزل، دوباره یاد خاطرات گذشته که از نظر خودش گذشته کذایی بود افتاد. گذشته‌ای که خودش کذایی کرده بودش و حالا می‌خواست انتقام بگیرد اما انتقام چی یا انتقام از کی؟ از بچه‌هایی که باید تقاص کارهای پدر و مادر خودشون رو پس میدادند؟ انتقام کارهایی که مقصر اصلی خودش بود؟
تنها فکر و هدف این بشر بدون رحم کشتن بود و بس، کشتن آدم‌هایی که تمام گذشته‌اش با آنها بود.
پا تند کرد و حرفه‌ای از دیوار بالا رفت و پرید روی چمن‌ها. به سمت در رفت ولی صدای چند دختر و زن به گوشش رسید. صداها را خوب می‌شناخت و به نظرش این صداها گوش خراش‌ترین صداهایی هستند که می‌شنود؛ و روزی خودش این صداها را از بین می‌برد. با این فکر لبخند وحشتناکی زد و منتظر شد تا به پذیرایی برن.
بعد از گذشت دقایقی برق خونه‌ رو قطع کرد و بدون لحظه‌ای غفلت پنجره بزرگ پذیرایی رو شکست و واردش شد. به شیشه‌های کوچکی که وارد پوستش می‌شدند اعتنایی نکرد و چاقویی که همیشه همراهش بود را از جیبش بیرون کشید.
جیغ دختری که همیشه در بغلش بود و خنده‌هایش برای این بشر آرامش‌بخش ترین صدای دنیا بود البته در گذشته! و الان دلش می‌خواست یک تیر در قلب این دختر شلیک کند. اما هدفش شکنجه دادن؛ بعد کشتن بود. نور ما می‌تابید و پذیرایی را روشن کرده بود رفت سمت غزل و سوگل.
بدون حتی لحظه‌ای صبر چاقو رو در شاه‌رگ سوگل و بعد غزل فرو کرد.
صدای جیغ الینا دوباره بلند شد و این باعث شد اعصابش خورد شود و سریع آنجا را ترک کرد و پرده را هم کشید تا هیچ روشنایی در پذیرایی نباشد. وارد کوچه شد. مطمئن بود که کسی نمی‌بیندش چون همیشه در کارش حرفه‌ای بود... .
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(چند دقیقه قبل، ساعت 12:30شب.)
(کامیار)
روی تخت با لباس‌های خونی نشسته بودم. ایلیار هم رو صندلی کنار میز توالت نشسته بود و با مداد روی میز ضرب گرفته بود. چشم غره‌ای به ایلیار رفتم و گفتم:
- میشه بس کنی؟
بهم نگاه کرد و بدون زدن حرف اضافه‌ای مداد رو پرت کرد به پشت سر خودش که برخورد کرد به در تراس. من هم نفس عمیقی کشیدم و به جنازه‌ها نگاه کردم. تحمل جو اتاق برام سخت بود. به اتاق 6 متری نگاه کردم. از در که وارد می‌شدی سمت چپ در یه تخت دو نفره سیاه-سفید بود. به‌جز یه موکت پشمالو و طوسی رنگ چیز دیگه‌ای روز زمین نبود، یه دست‌شویی هم رو به‌روی تخت بود اون ور تر از دست‌شویی هم یه تراس کوچولو قرار داشت. میز توالت هم کنار در دست‌شویی چسبیده به دیوار بود.
منتظر اومدن بهزاد و دخترها بودیم. ولی خبر ازشون نشد!
سر و صداهای زیادی از پایین می‌اومد. به ایلیار نگاه کردم و گفتم:
- به نظرت نریم پایین؟
ایلیار نفس عمیقی کشید و بی‌خیال گفت:
- حوصله ندارم.
با این حرفش کفری شدم و بالشت رو پرت کردم سمتش. نتونست جا خالی بده و بالش دقیقا خورد به فرق کله‌ش. تو شوک بود و داشت بهم نگاه می‌کرد. می‌خواست واکنش نشون بده که یک‌هو صدای جیغ از پایین اومد.
صدای جیغ مال الینا بود.
ایلیار بالش روی دستش رو انداخت رو زمین و باهم سریع از اتاق زدیم بیرون.
یک‌هو برقا رفتن. خیلی تاریک بود. با حالت پچ‌پچ گفتم:
- ایلی کجایی؟
ایلیار: اینجام.
صدا از سمت چپم می‌اومد. دستم رو عین کورا تکون دادم. بالاخره دستش رو پیدا کردم و گفتم:
- دستم رو بگیر.
دستم رو گذاشتم تو دستش؛ انقدر دستش سرد بود که بدنم لرزید.
من: وایی ایلی چرا دستت انقدر سرده؟
ایلیار: چی میگی؟ دیوونه شدی؟
من: دستت رو میگم. چرا انقدر سرده؟
ایلیار: کامی من که دستت رو نگرفتم، چی داری میگی واسه خودت؟
با حرفش نفس تو سینم حبس شد. مِن‌مِن کنان گفتم:
- م... منظورت چیه؟
ایلیار: کامی؟ حالت خوبه؟
جالب این‌جا بود که دست سرد هنوز هم تو دستام بود.
من: ایلی، الان پس م... من دست ک... کیو گرفتم؟
ایلیار: کامی ب... .
صدای جیغ و داد و گریه از پایین اومد. می‌خواستم دستم رو از دست اون موجود بکشم بیرون ولی هرچقدر سعی کردم نتونستم.
من: ایلیار؟
تقریباً داشتم داد می‌زدم. ولی صدایی از ایلیار نشنیدم. به‌جز صداهای که از پایین می‌اومد دیگه هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. خیلی ترسیده بود.
دمای اونجا سرد شده بود، جوری که به خودم لرزیدم. هنوز هم در حال تلاش برای بیرون کشیدن دستم بودم. در حین این کار داد زدم:
- ایلی کجایی؟
بازم هیچی! شروع کردم به خوندن سوره جن. صدای نعره اون موجود سایه مانند کل خونه رو پر کرد. دستش شل شد و تونستم دستم رو آزاد کنم.
چشمم به تاریکی عادت کرده بود، گوشیم رو از جیبم درآوردم و فلشش رو روشن کردم. هیچ چیزی یا بهتره بگم هیچ موجودی اونجا نبود. حتی دما هم مثل چند دقیقه قبل سرد نبود، و عادی بود.
به سمت پله‌ها دوییدم، صدای گریه می‌اومد! توی هال خبری نبود. وارد پذیرایی شدم و با دیدن صحنه وحشتناک اون‌جا پاهام شل شدن و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن؛ برای همین تکیه به چهارچوب ورودی پذیرایی نشستم رو زمین سرد... .
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(زمان حال، ساعت 12:45شب.)
(ایلیار)
وقتی به داخل اتاق کشیده شدم؛ می‌خواستم داد بزنم ولی دستِ سرد اون موجود که نمی‌دونم چه‌کسی بود روی دهنم گذاشته شده بود و به من اجازه این کار رو نداد.
الان هم توی اتاقی بودم که جنازه‌ها داخلش بودن. گریه و سر و صداهایی که از طبقه پایین می‌اومد نمی‌ذاشت دست از تلاش برای باز کردن در و صدا زدن بچه‌ها بردارم.
از وقتی که به داخل اتاق کشیده شده بودم در قفل شده و داشتم با دستگیره و قفل در ور می‌رفتم.
ای خدا! یعنی الان داره چه اتفاقی اون پایین می‌افته؟ تو دلم حسٍ نگرانی، ترس و هیجان مخلوط شده بودن.
- ایلیار... .
با شنیدن اسمم که توی کل اتاق پخش شد؛ عرق سردی از پیشونیم شروع به ریختن کرد. آب دهنم رو به زور قورت دادم. هیچ حرکتی نمی‌کردم و هیچ صدایی از دهنم خارج نمی‌شد.
اتاق تاریک بود و پریز برق هم که زدم کار نکرد. فقط سایه‌های وسایل اتاق و جنازه‌ها به کمک نور ماه معلوم بود. حسٍ خیلی‌خیلی بدی داشتم.
بوی خون توی اتاق پیچیده بود. حرکت جسم سردی پشت سرم احساس کردم. برای بار دوم آب دهن نداشتم رو قورت دادم و بالاخره با هزار زور و زحمت روم رو برگردوندم به پشت سرم.
با دیدن سایه وحشتناک پشت سرم نفس توی سینم حبس شده بود، مغزم قفل شده بود. لامپ اتاق داشت روشن خاموش میشد. و با هر بار روشن شدنش اون سایه غیب میشد و هروقت خاموش میشد اون سایه بهم نزدیک و نزدیک‌تر میشد. می‌خواستم فرار کنم، ولی در قفل بود و هیچ راه فراری نداشتم... .

(نبات)
گریه امونم رو بریده بود. نفسم به زور بالا می‌اومد. هنوز نتوسته بودیم مرگ سوسن و شوهر و بچش رو هضم کنیم؛ این چه مصیبتی بود سر ما شش نفر اومد؟ برق‌ها اومدن و صحنه رو وحشتناک تر کردند.
لامپ‌های پذیرایی روشن و خاموش می‌شدند و این باعث شده بود فضا ترسناک به‌نظر برسه. مخصوصاً با وجود اون همه خون که روی مبل‌ها و زمین پخش شده بودند.
وضعیت هیچ‌کدوممون جوری نبود که بتونیم حرف بزنیم ولی صدای کوبیده شدن در که از طبقه بالا میومد باعث شد به ورودی پذیرایی خیره بشم.
با کامیاری روبه‌رو شدم که اونم داشت به پله‌ها نگاه می‌کرد، نگاهی به همه بچه‌ها کردم و با نیود ایلیار مواجه شدم.
ضربان قلبم رفت بالا و با دو خودم رو رسوندم به پله‌ها، با اینکه صدای کوبیدن در تموم شده بود ولی نگرانی من کم نشده بود.
رفتم سمت اتاقی که جنازه‌ها توش بودن و در رو باز کردم، ولی ایلیار رو ندیدم!
سکوت عجیبی تو حاکم بود!
- چیشده نبات؟
هینی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو دهنم، به کامیار که پشت سرم بود نگاه کردم و گفتم:
- ترسوندیم، کی اومدی؟
صداش به شدت گرفته بود:
- پشت سرت بودم.
چیزی نگفتم و کلید برق رو فشار دادم ولی لامپ روشن نشد، گوشیم رو از جیبم برداشتم و فلشش رو روشن کردم.
کامیار لباساش خونی بود و عین یک قاتل زنجیره‌ای وایساده بود.
من: مگه ایلیار با تو نبود؟
کامیار: چرا، ولی... .
- ولی؟
- یعنی چی؟ من فکر کردم اومده پایین!
نفس عمیقی کشیدم و با باد سردی که داخل اتاق پخش شد تازه متوجه در باز تراس شدم، آب دهنم رو قورت دادم، نفسم به‌زور بالا میومد.
با پاهای لرزون رفتم سمت تراس و واردش شدم.
صدای نفس‌های من و کامیار تو اتاق پخش میشد. کامیار هم حالش بدتر از من که نه ولی بهتر هم نبود.
دستم رو گذاشتم و میله‌های سرد تراس و آروم‌آروم سرم رو خم کردم سمت پایین و با جسم ایلیار مواجه شدم که به شکم افتاده بود رو چمن مصنوعی‌های حیاط پشتی!
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(کامیار)
نبات چیزی نمی‌گفت و فقط به پایین خیره بود.
آروم صداش زدم:
- نبات؟
روش رو برگردوند سمت منی که به چهارچوب در تراس تکیه داده بودم و فقط یک کلمه گفت:
- ایلیار!
با یه قدم بلند رفتم سمت میله‌ها و به پایین نگاه کردم. سریع از تراس رفتم بیرون ولی قبل از اینکه از اتاق برم داد زدم:
- نبات ب‍‍‍‍ی‍‍‍‍‍ا!
نبات هم با هول از تراس اومد بیرون و پشت سرم من اومد سمت پله‌ها.
پله‌ها رو دوتادوتا رفتم پایین و همین‌که رسیدم به طبقه اول رفتم سمت در و دستگیره‌شو کشیدم، اما در قفل بود!
- کی در رو قفل کرده؟
بعد از پرسیدن سوالم شروع کردم به داد زدن:
- ایلیار، ایلیار!
با دستم به در ضربه میزدم که باعث شد بچه‌ها از پذیرایی بیان، با نگاهای گریون و کنجکاوشون به من و نبات نگاه می‌کردن.
الینا: چیشده؟
نبات: در قفله، کار شماهاست؟
الینا: نه م...
هنوز جملش رو کامل نکرده بود که صدای ایلیار از اون طرف در اومد:
- بچه‌ها، اینجایین؟
من: ایلی زنده‌ای؟
- باز کن در رو.
من: نمیشه.
- یعنی چی؟
من: قفله.
- کامی حوصله شوخی ندارم باز کن در رو.
من: اسکل روانی، میگم قفله!
- باشه بابا داد نزن.
پوف کلافه‌ای کشیدم، روانی فکر میکرد همه مثل خودشن که تو این وضعیت بخوان شوخی کنن.
صحرا: ایلی چرا بیرونه؟ حالا چیکار کنیم؟
الینا: از در پشتی بریم.
وای! چرا به ذهن خودم نرسید؟
سریع حرکت کردم به سمت آشپزخونه، لامپ‌های خونه با چشمک زدنشون رو مخ بودن و داشتن اعصابم رو به‌هم می‌ریختن.
در رو باز کردم که خداروشکر قفل نبود و سریع رفتم به حیاط اصلی خونه.
ایلیار هنوز دم در بود که فکر کنم با شنیدن صدای پاهامون نگاهش رو از در گرفت و به ما دوخت.
ایلیار: چه عجب.
من: زهرمار.
همه وایساده بودیم و هیچی نمی‌گفتیم که بعد از چند دقیقه ایلیار گفت:
- الان چرا اینجا وایسادیم؟
من: باید از این خونه بریم.
بهزاد: اما جنازه‌ها؟
من: باید بریم جنگل.
الینا: ای خدا.
لحن الینا جوری بود که انگار اصلا راضی نیست، ولی خب مجبور بودیم.
من: خب بریم داخل.
از در حیاط پشتی رفتیم داخل خونه، چراغ‌ها دیگه چشمک نمیزدن و روشن بودن و جالبیش اینجاست که همه‌ی لامپ‌های خونه روشن بودن!
بوی خون تو کل هال پیچیده بود و جو خونه خیلی بد بود، ایلیار انگار تازه یادش افتاده بود که گفت:
- خاله سوگل و غزل کجان؟
الینا: پذیرایی!
رفتیم پذیرایی و ایلیار که اصلا انتظار دیدن صحنه‌ی روبه‌روش رو نداشت زانوهاش خم و دستاش رو گذاشت زانوهاش و گفت:
- کار کی بوده؟
صدای خیلی گرفته بود!
من: لابد نیما!
بهزاد: من میرم ماشین رو اماده کنم.
ایلیار: نه، جنگل که آتیش گرفت.
من: خب؟
ایلیار: پشت خونه توی باغچه چالشون می‌کنیم.
الینا: ایلیار معلومه چی میگی؟!
ایلیار: همین که گفتم!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,864
39,287
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین