جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نفس گداخته] اثر «محدثه مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط محدثه مقدم با نام [نفس گداخته] اثر «محدثه مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 573 بازدید, 19 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نفس گداخته] اثر «محدثه مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع محدثه مقدم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

به نظرتون رمانم چطوره؟!

  • خوب

    رای: 3 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
رمان: نفس گداخته
نویسنده: محدثه گل گیران مقدم
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
گپ نظارت: S.O.W9
خلاصه:
بسته سیگار را از جیب بارانی‌اش بیرون آورد؛ یک بار دیگر صدای مادر‌ در گوش‌‌اش طنین انداخت:
- دیگه کافیه! لازم یک نگاه تو آیینه به خودت بندازی ببینی از خودت چی ساختی.
آه سوزناکی کشید، فقط یک سیگار برایش باقی‌مانده بود. سر تا پا بدن‌اش از ریزش باران خیس است؛ موهای پریشان و بلنداش را کلافه از روی پیشانی کنار زد. آخرین پک را از تنها سیگار باقی‌مانده‌اش گرفت.

مقدمه:
چه فرقی می‌کند، در خانه‌ات باشی یا در سلولی انفرادی زندگی کنی!
وقتی تمام جوانی‌ات محبوس دود و صداهای بلند فریاد بودی، دوست داری از کجای این داستان بگویم؟
از امنیتی که حتی در خواب هم نداشتم و یا دلهره‌ای که دست از سر سایه‌ام برنمی‌دارد؟
یک بار برای همه بی‌کسی‌هایم به اندازه تمام دردهایم فریاد بزنم، می‌خواهم اینبار غرور را کنار بگذارم و بگویم:
کم آورده‌ام! به اندازه تمام جوانی سپری شده‌ام وقت استراحت می‌خواهم.
 
آخرین ویرایش:

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (16) (2) (2).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت اول°

" نورا: درخشان "
" کاوه: شجاع "
« فصل اول: بازگشت »

«•نورا•»

هیاهوی مردمی که در فرودگاه تجمع کرده بودند همچون گرزی به سرم فرود آمد، سرم گیج رفت، به طوری که نزدیک بود حالم بهم بخورد. برای تازه کردن نفس گوشه‌ای ایستادم، مردی با سرعت از کنارم گذشت و تنه‌ای روانه‌ی جسمم کرد. چمدان از بین انگشتان گره خورده‌ام با صدای بدی به زمین اصابت کرد. بدون توجه با عجله گذشت و رفت.

کمی خم شدم، دسته چمدان را بلند و در کنار خود علم کردم. نگاهِ در چرخشم روی زن جوانی متمرکز شد، کودکی در آغوش است خیلی متنفکرانه همچون روح از کنارم گذشت. دست در جیب پالتوی گل‌باقالی‌ام فرو بردم؛ از سالن پر از ازدحام فرودگاه خارج شدم. باد سردی صورتم را نوازش کرد و لرزی درونم تنم به پا کرد. دست از چمدان رها کردم و خز روی شانه‌هایم را بیشتر به صورتم نزدیک کردم. صدای دلنشین عمه مرا چرخاندم، چقدر پیر، و شکسته شده!

همچون گذشته‌ها، همان‌طور مانتو و شلوار رسمی و روسری ساتن کوتاهی که چهره‌اش را قاب گرفته است. همراه همسرش با قدم‌هایی بلند، یکی پس از دیگری به سمتم آمدند، در گرما آغوش مادرانه‌اش فرو رفتم. برای دقایقی نفس کشیدن را از خاطر بردم، من مدت‌ها بی‌تاب چنین آرامش و گرمایی بودم. با صدایی سرشار از بغض فاصله گرفت و لب باز کرد:
- سلام نور چشمی عمه، خوش اومدی دورت بگردم.
خطاب به عمو بهزاد گفت:
- ببین آقا، ببین دخترم چه خانم شده!
عمو دست‌هایش را باز کرد و گفت:
- بیا اینجا دختر کوچولو که کلی دلتنگ شدم.

با لبخند درون حلقه‌ دست‌هایش جا خوش کردم، گذشت چند ثانیه ما را از هم جدا کرد. با تحسین نگاهم کرد و گفت:
- درست خانم شدی ولی برای من هنوز همون دختر کوچولوی شیرینی.

از کودکی این مرد پر از ابهت را عمو صدا می‌کردم، مردی که با پشتوانه بودن‌هایش حکم پدری بر گردنم داشت. عمو هم پیر و موهای سرش رو به سفیدی بخشیده‌اند. و چه سئوال بزرگی در سرم جان گرفته، که چطور در جوانی آن هم در مدت زمانی نه چندان زیاد به این روز افتاده‌اند؟

عمو چمدانم را در دست گرفت، دست عمه پشت کمرم نشست و هم قدم شدیم. عمو در جلوی ما حرکت کرد تا زودتر ماشین را بیاورد، از پشت شانه‌هایش افتاده بود به قول پدر (بهزار مثل چنار بلند و استوارِ). ولی حالا دیگر از آن بلند قامت استوار مردی جوان با چهره و قامتی افتاده مانده‌ است. مطمئناً پدر با دیدن حضوری عمه و عمو حتما نگران می‌شود. جلوی ماشین پاترول عمو ایستادیم، چمدان را در صندوق عقب جایی داد. با بفرماییدی پشت فرمان نشست، به حسب احترام در جلو را برای عمه باز کردم. لبخندی زد و نشست.

خودم هم روی صندلی پشتی نشستم، ماشین به حرکت در آمد و نگاهم از پنجره درگیر شهر شد، زمان چندان زیادی نگذشته بود ولی خیابان‌ها و مغازه‌ها سفیر مد کشورهای همسایه شده بودند. و چقدر ناراحت کننده‌ است که کشوری با چنین هنر و معماریی مغازه‌ها و خیابان‌هایش اصالت از دست داده و به دنبال فرهنگی شدنند.

ماشین از حرکت ایستاد، به جلو نگاه کردم، بله! چراغ قرمز بود. بی‌هوا لبخندی زدم. عمه سر به عقب گردانند و گفت:
- چیزی شده؟
با لبخند گفتم:
- حتی دلم برای چراغ قرمز‌ها و ترافیک تهران تنگ شده بود.

عمو و عمه به یک‌دیگر نگاه کردند و هر سه باز هم خندیدیم، ولی این بار ترافیک سبک بود. از دیوار نگاری‌های شهر لذت بردم؛ چقدر دیوارها رنگ و لعاب شادی گرفته‌اند. و تنها دلیلی بود که چشمم را خندان کرد. وارد کوچه بزرگ خانه عمه شدیم، با یادآوری دوچرخ سواری‌هایم در این کوچه غرق لذت شدم. تصویرهای کودکی در مقابل چشم‌هایم جان تازه‌ای گرفتند و مانند یک فیلم از کنار چشم‌‌هایم گذشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت دوم°

وارد پارکینگ شدیم، عمو با لبخند به نگاهِ پرشورم گفت:
- خوش اومدی به خونت، این خونه بعد از رفتن تو پدرت خیلی سوت و کور شد!
سوت و کور چرا؟ مگر کاوه با آن همه شیطنت و شوخ طبعی اجازه سکوت را به کسی و یا مکانی می‌دهد؟ باز هم سئوالی دیگر در دفترچه مغزم یادداشت شد.

حیاط بزرگ‌تر شده بود و درختان قد کشیده بودند، باغچه‌ پر بود از گل‌های قرمز و صورتی که سرما یکی در میان خشک‌شان کرده بود. درختان هم دست کمی از گل‌ها نداشتند. جلوی درگاه در ایستادم، عمه در را باز کرد، با ورودم بادی گرم صورت یخ زده‌ام را در بر گرفت.
فرش‌ها همان دست بافت‌های خوش رنگ و مبلمان همان کاخ نشینان چوبی بود. کمی پرده‌ها و وسایل جدید رنگ شادی به گذشته این خانه داده بودند. دست گرم عمه پشتم نشست و گفت:
- اتاقت هنوز دست نخورده‌ است هر بار تمیز میکنم، برو لباس عوض کن و کمی استراحت کن. بعد بیا باهم غذا بخوریم چیزی لازم داشتی بگو برات تهیه می‌کنم.

گونه‌اش را گرم بوسیدم.
به سمت پله‌ها رفتم؛ نرد‌ه‌‌های چوبی را لمس کردم و باز هم تصاویری کم‌رنگ از کودکی‌هایم در این خانه چرخ زد. از پله‌ها بالا رفتم. بی‌اختیار به در اتاق کاوه کشیده شدم و دست روی دستگیره گذاشتم. قبل از انجام کاری احمقانه، دست برداشتم و وارد اتاق روبه‌روی که اتاق خودم بود شدم. پشت سرم در را بستم، تخت و پرده‌های بادمجانی اتاق همان بود و گلیم دست بافتی که خودم با طرح سنبل یاسی رنگ بافته بودم روی زمین پهن بود.

روی میز داخل اتاقم گلدانی و داخل آن گل‌های مورد علاقه‌ام نرگسی تازه بود، برداشتم و با تمام وجودم نفسی در بین‌شان فرو بردم.
-باید حتماً یادم باشه از عمه بپرسم گل‌ها کار کیه؟ تشکر کنم.

°راوی°

هوا سرد و باران شدت گرفته است؛ باد با صدایی سوزان و جان‌گدازی اوج گرفت. هیچ عابری در خیابان به چشم نمی‌خورد، هر از گاهی اتومبیلی سکوت خیابان را می‌شکند. صدای پارس سگ ولگردی از کوچه و پس کوچه‌ها شنیده می‌شود. صدای قدم‌هایش روی سنگ فرش‌ها طنین می‌انداز. صاحب قدم‌ها پسری بیست و نه ساله است، که مدت اندکی تا سی سالگیش مانده.

آخرین پک از سیگارش را می‌گیرد و آن را درون جوی آب می‌اندازد؛ دست‌های یخ زده‌اش را درون بارانی بلند‌ش فرو می‌فرستد. قامت کشیده و بلندی را که از پدرش بهزاد به ارث برده بود، کمی خمیده شده است. شاید از سرما و لرز است و شاید از دردها و آن دواهای گاه و بی‌گاه که به خورد حیبت ورزشکاری‌اش می‌دهد. با قدم‌هایی سست خود را به خانه پدری رساند، داخل جیب‌هایش به دنبال دسته کلید گشت ولی مثل این که همراه‌اش نبود.

به ناچار دست روی دکمه‌ی ایفون می‌فشارد و بعد چندین ثانیه در با صدای تیکی باز می‌شود. برای بستن در از پایش استفاده می‌کند که سرمای در، با برخورد دستش لرزش را بیشتر نکند.
جلوی درگاه ورودی می‌ایستد، دست به سمت موهای پرپشتش که از خیسی روی پیشانیش نشسته می‌برد و به بالا هدایتشان می‌کند. در باز شد، با تعجب و سردرگمی به دختر روبه‌رو خیره شد. نگاه گنگی می‌کند و با ناباوری به خاطر می‌آورد.

نورا برای خود یک پا خانم شده بود، با آن بلوز شلوار که انگار برای تن او دوخته بودند درست مثل مدل‌های بلند بود.موهای بلند و دل‌فریب و چشم‌های کشیده آهویی و چهره‌ای که کاملا شبیه مادر‌ بود؛ این دختر همه‌ی شباهت را از عمه‌اش به ارث برده‌.
هر دو به یک‌دیگر نگاه دوخته بودند، نگاه کاوه غمگین و شاید خجالت زده. ولی نگاه نورا پر از غم بود؛ غمی که چهره و قامت خمیده‌ی کاوه یکی پس از دیگر سئوال‌های یادداشت‌های ذهنش را پاسخ می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت سوم°

او متوجه تغییراتی بود ولی حالا کاوه حکم این تغییر ناپسند را زده بود. پسرِ روبه‌‌‌رو دیگر مثل سابق چشم‌های درشتش برق شادی نداشت، و جایش را به موهای بلند و ریش‌های چند ماه دست نزده‌اش باخته بود. زیر چشمانش کبود و فرو رفته شده.
کاوه با لحن شاکی و بدون هیچ احساسی گفت:
- اون طرف آب بهت سلام و یاد ندادن؟
نورا که خشک زده به کمک دستگیره در استوار ایستاده بود، خود را نباخت. کنار رفت و نگاه دزدید:
- سلام پسر عمه.

کاوه داخل شد، قبل گذشتن از کنارش نگاه گذرایی کرد و لبخند تلخی زد. با خود فکر کرد قبلا که کاوه بود! حالا پسر عمه شده؟ شاید تصور می‌کرد مانند گذشته خود را به آغوش برادرانه‌اش می‌اندازد و با عجله تمام اتفاقات روز‌ش را تعریف می‌کند؟ نورا هم مثل او تغییر کرده ولی هیچکس به اندازه او زندگیش را سیاه نکرده، هیچکس!

مادر و پدرش پشت میز شام نشسته بودند، با نگاه غمگین که هر بار بیشتر او را اذیت می‌کرد نگاه‌اش می‌کردند. سر زیر انداخت و به سلام کوتاه‌ی اکتفا کرد، با سرعت پله‌ها را یکی در میان بالا رفت و به پناه گاه‌اش رسید.

بارانی را از تن جدا کرد و روی جا لباس آویخت، خود را روی تخت رها کرد و به سقف خیره شده بود. نورا با آمدندش او را به گذشته و خاطرات خوش باز می‌گرداند. ولی ناگهان خاطرات خوش تغییر مسیر دادند و به نگاه‌های آبی برخورد، و پایان غم انگیزه‌اش شد کاوه‌ای که خود را باخته و تباه کرده بود.چشم‌هایی که رنگ دریایش کاوه را از هرچه دریاست سیر کرد.

کاش در همان هشت سال پیش و همان روزگار خوشی که با دایی و دخترش نورا می‌گذراند باقی مانده بود. گاهی اشتباه کوچک را می‌توان جبران کرد ولی وای به روزگاری که اشتباهات کوچک پشت هم قطار شوند و مقصد نامعلومی را دنبال کنند.
آن گاه هر چه بیشتر بدویی دورتر می‌شویی، جبران آن سخت و دشوار خواهد شد. و فقط یک اراده فولادین می‌تواند جوانه پذیرش اشتباهات را زنده کند، خود پذیرش راه اول بازگشت است.

هیچکس به اندازهای خود کاوه در جریان اشتباهات ریز و درشتش نیست! امروز برای اولین بار از خودش و سر و وضعی که داشت، خجالت کشید. برای این مرد؛ تلنگرهای این چنین لازم است. شاید نورا آیینه‌ای باشد تا به یاد آورد روزگاری را که زندگی شادی داشت. شاید نورا بار دیگر طعم لذت بخش زندگی کردن را به این خانواده یادآوری کند.

°نورا°

پشت میز غذا نشستم؛ عمه دست از غذا کشیده و سر زیر انداخت. عمو بهزاد هم فقط با قاشق و چنگال دستش بازی می‌کرد. قبل از آمدن کاوه این غذا آن هم فسنجان عمه چه دلبری به راه انداخته بود ولی حالا من بودم و معده‌ای که هیچ میلی به غذا نداشت. دلم می‌خواست کاوه هم در کنار ما می‌نشست. همچون گذشته دور هم غذا می‌خوردیم. عمو قاشق و چنگال را با صدا رها کرد و با کلافگی گفت:
- نمی‌خوای چیزی بپرسی؟

آب دهانم را فرو فرستادم.
سئوال‌های ذهنم آنقدر زیاد بود که نمی‌دانستم کدام را باید بپرسم، با ناراحتی گفتم:
- دوست داشتم انقدر محرم می‌دونستید که خود شما می‌گفتید من واقعا گیج شدم، کاوه چرا اینطور شده؟
صبر عمه سر آمد و با اشک و صدایی که هیچ سعی در کنترل کردنش نداشت، گفت:
-چی می‌گفتم؟ می‌گفتم پسرم اعتیاد پیدا کرده؟ می‌گفتم پسرم جونیش و باخته؟ اصلا می‌گفتم! چیکار می‌تونستی بکنی؟ ما که مادر و پدرشیم کم آوردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت چهارم°

اصلا اگر هم می‌گفت مگر باور می‌کردم؟ بعضی چیزها باور کردنی نیست. باید با دو چشم خود می‌دیدم و احساسش می‌کردم، که ای کاش هر بلایی دیگر بود جز این درد که هم خود شخص هم اطرافیان را با هم می‌سوزاند. نگاه دلگیرم و پنهان کردم و گفتم:
- عمه کاوه برای من خیلی مهمه، حتی یک روزم از کودکی من بدون اون نگذشته.
عمو آروم تر گفت:
- الان دیگه دوران کودکیتون نیست.

حرف عمو برایم تلخ و طعم زهرمار داشت.
نگاه خیره کردم و با جدیت گفتم:
- ولی احساسات همونه، من هنوز واسه کاوه اون نورا هستم اون هم همینطور، من دیگه اجازه نمیدم اینجوری خودشو نابود کنه، باید کمکش کنم.
عمه لحظه‌ای برق امید داخل چشمانش نشست گفت:
- چیکار می‌خوای بکنی؟ کاوه ترک نمی‌کنه.

با دودلی و شکی که داشتم ولی با غرور گفتم:
- من تمام سعیم رو می‌کنم، تلاش کردن بهتر از کاری نکردنه.
عمو بهزاد شاکی شد و گفت:
- چی میگی دختر؟ می‌خوای زندگی خودتم نابود کنی؟ نه من این اجازه رو نمیدم من پسرم و از دست دادم تو رو دیگه نه.
خوشحال بودم از این همه حمایت، ولی تلخ شد دهانم وقتی از، از دست دادن کاوه می‌گفت. محبت چاشنی کلامم کردم و گفتم:
- عمو قرار نیست اتفاق بدی بیافته، من نورا می‌دونید که سرتقم تا کاری رو که می‌خوام انجام ندم آروم نمی‌شینم.

عمو ناراحت بود ولی عمه انگار که آروم گرفته بود؛ بالاخره تک پسر و تک فرزندش بود. کدام مادری هست که خوشحالی فرزندش را نخواهد؟
- می‌خوای چیکار کنی مادر؟

کمی فکر کردم و گفتم:
- اول بهتر مثل قبل رفتار نکنم، باید متوجهش کنم که چیزهایی تغییر کرده و یکی از تغییرات خود کاوه است.
عمه دست روی دستم گذاشت و با اشک روی گونه‌هاش گفت:
-نورا من تا اخر عمر مدیونت میشم.
در یک حرکت دستش و بوسیدم و گفتم:
-من همه‌ی عمرم و حتی این لحظه رو مدیون شما هستم، کاوه برای من تنها برادرمه نمی‌زارم اینطوری از بین بره.

حالم با حرف زدن بهتر شده بود، به غذاها اشاره کردم و گفتم:
- عجیب دلم برای دور یک میز و مثل خانواده غذا خوردن تنگ شده بود، پدر که بیمارستان غذا می‌خورد من هم بیشتر وقت‌ها تنها
عمه دست روی صورتش کشید و رد اشک‌ها را پاک کرد، خورشت فسنجان را جلوی من گذاشت و پشت سر هم سالاد و دیگر وسایل را ردیف کرد.
- بخور دردت به جونم بخور مادر.
جان تازه‌ای گرفتم و با معده‌ام آشتی کردم.


پشت لب‌تاب نشستم و در مرور گر سرچ کردم تا کمی بیشتر اطلاعات پیدا کنم. بیش از ده‌ها مورد روی صفحه نمایشگر ظاهر شد روی یکی از آن‌ها ضربه زدم:

اینکه به طرف مقابل بگویید: «اگه دوستم داری، ترک کن.»، در اکثر مواقع راه به جایی نمی‌برد. درواقع، فقط اینکه از طرف مقابل بخواهید اعتیادش را ترک کند و هیچ راهکار خاصی در پیش نگیرید، نتیجه‌ی مثبتی دربر نخواهد داشت. فرد معتاد به‌قدری خود را ناگزیر به مصرف مواد مخدر احساس می‌کند که معمولا این تمایل مفرط یا میل اضطراری به ادامه‌ی مصرف را از عشقش به خانواده پرقدرت‌تر می‌بیند.

هرگاه این واقعیت را پذیرفتید، آن‌وقت است که باید دست به یک راهکار عملی بزنید.
درمورد مراکز ترک اعتیاد و روش‌های بازپروری تحقیق کنید. هر برنامه‌ای را که برای ترک اعتیاد عزیزتان در نظر می‌گیرید، حتما پرس‌وجو کنید که ببینید دقیقا به چه شکلی باید پیش برده شود یا واقعا چقدر کارایی دارد. می‌توانید با کسانی که قبلا برنامه‌ی انتخابی‌تان را امتحان کرده‌اند، مشورت کنید. خلاصه‌ اینکه در مسیری قدم بگذارید که برای‌تان قابل درک و روشن باشد.

تا حد امکان روی برنامه‌های بازپروریِ ۳۰روزه دست نگذارید. مؤسسه‌ی ملی سوء‌ِمصرف مواد مخدر (NIDA) برنامه‌های سه‌ماهه یا طولانی‌تر را در بهبود معتادان مؤثرتر می‌داند. اعتیاد یک‌شبه اتفاق نمی‌افتد و فرد را به‌مرور در بسیاری از مهارت‌های زندگی ناتوان می‌سازد. پس عجیب نیست که بازسازی این ویرانی زمان‌بر باشد.

اگر به لحاظ انسانی برای‌تان مقدور است، فرد معتاد را تنها نگذارید. البته که گاهی اوقات، به‌ویژه زمانی که پای بچه درمیان است، شاید مصلحت حکم کند که خودتان و فرزندان‌تان را از مهلکه دور نگه دارید. اما باز هم اگر شرایط مهیا بود و امکانش را داشتید، بگذارید فرد معتاد بداند که از خودش و روند بهبودش حمایت می‌کنید. فرد معتاد تحت تأثیر مواد مخدر احساس می‌کند که انسان بی‌ارزشی است، ولی اگر مورد حمایت واقع شود، شانس بیشتری برای بهبود در دوره‌ی درمان و بازپروری خواهد داشت.

نباید خودتان را در موقعیتی قرار بدهید که از لحاظ جسمی یا روانی مورد سوءِاستفاده و در معرض آسیب قرار بگیرید. اگر به هر دلیلی احساس آسیب‌پذیری می‌کنید، بسته به شرایط باید از خانواده یا مشاور کمک بگیرید یا حتی اگر لازم شد، از طریق مراجع قانونی اقدام کنید. احتمالا از اینکه در چنین موقعیتی گیر بیفتید، احساس شرمندگی یا خجالت خواهید کرد، اما این احساس کاملا طبیعی است. باید برای محافظت از خودتان قاطعانه بایستید. مسلما اگر خودتان در اوضاع نابه‌سامانی قرار داشته باشید که سلامت جسمی و روانی‌تان را تهدید کند، هیچ کمکی از دست‌تان ساخته نخواهد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت پنجم°

با صدای ضربه‌ای ملایم که به در اتاقم خورد، از لب‌تاب چشم گرفتم.
- بفرمایید!
در اتاق باز شد، عمو بهزاد وارد شد و خیلی سریع در را پشت سر بست. از پشت میز بلند شدم :
- بد موقع که نیومدم؟
لبخندی زدم و به صندلی اشاره کردم:
- اتفاقا خیلی هم به موقع اومدین!
پشت میز نشست و بعد از نگاه گذرایی به مطالب روی صفحه نمایش به سمت من چرخید و گفت:
- بشین می‌خوام باهم صحبت کنیم.

روبه‌رو، روی تخت نشستم. مشتاق منتظر نگاه کردم، با جدیت به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- می‌دونم هر چیزی بگم و هر چقدر بخوام مانعی برای تو باشم بازم به راه‌ی که انتخاب کردی ادامه میدی ولی ببین نورا، این جریان واقعا خیلی سخت و دشواره، به من و مژگان نگاه کن در طول یه مدت کوتاه انقدر از بین رفتیم و کم آوردیم، ما خیلی تلاش کردیم که ترک کنه، بارها بردیمش مراکز ترک اعتیاد یا فرار کرد یا بعد باز شروع کرد. حتی خونه‌اش از ما جدا کرد الانم میبینی برگشته فقط بخاطر سکته‌ی که من کردم و بخاطر وجدانش برگشت.

سرش و زیر انداخت و با صدایی که از غم دو رگه شده بود گفت:
- نمی‌خوام تو هم به این روز بیافتی، ما دیگه تمام امیدمون و از دست دادیم. باشه سد راه نمیشم برات ولی هر کاری خواستی انجام بدی من و در جریان بزار تنها کاری نکن نمی‌خوام شرمنده پدرت باشم.

به صندلی که عمو روی آن نشسته بود نزدیک شدم، به چشم‌های غم زده‌اش خیره شدم و گفتم:
- عمو من خیلی خوشحالم که شما رو دارم فکر نکنم با وجود حامی مثل شما اصلاً مشکل و غصه‌ای پیدا کنم.
بعد اعتیاد بیماریه مرگ که نیست دور از جون، من درس خوندم برگشتم که مدد کار باشم چه بهتر که اول خانواده خودم رو کمک کنم، نظرتون چیه؟ بیاین به این موضوع یه نگاه دیگه‌ایم داشته باشیم، این موضوع خودش شروع کار منه‌.

لبخند بی‌جانی تحویلم داد و بلند شد:
- اگر تو این‌طوری فکر می‌کنی، باشه عزیزم من همیشه حمایتت می‌کنم.

با لبخند نگاه‌اش می‌کردم، بلند شد و روی سرم را بوسه‌ای گذاشت و قبل از خارج شدن از اتاق گفت:

- امروز روز خسته کننده‌ای داشتی بهتر یکم بخوابی، شبت بخیر.

**********
«•فصل دوم: امید•»

مانتو و شلوار زیتونی همراه مقنعه‌ای مشکی پوشیدم؛ جلوی آینه ایستادم و مقدار موهای خرمایی که این روزها سرکشی می‌کردند و داخل فرستادم. کیف مشکیم را دست گرفتم و همانطور که موبایلم را داخلش جا می‌دادم از اتاق خارج شدم.
از پله‌ها پایین رفتم، مشغول بستن ساعت به مچ دست بودم که با صدای عمه سرم و بلند کردم:
- کجا میری مادر؟
عملیات بستن ساعت تمام شد و گفتم:
- با اجازتون میرم پیش یکی از دوستانم یه کار کوچیک دارم.

به میز آماده شده صبحانه اشاره کرد:
- صبحانه چی؟ نمی‌خوری؟
با عجله رفتم و پشت میز ایستادم، تکه نانی برداشتم و مقداری کره و عسل عاقشته کردم، داخل دهانم فرستادم. دستی تکان دادم قبل از خارج شدنم از در، عمه صدایم زد:
- وایستا نورا؛ کاوه می‌رسونت.

با تعجب روی پام چرخیدم، مسیر نگاهِ عمه را دنبال کردم و به کاوه که از پله‌ها پایین می‌آمد دوختم. کلا این روزها با بستن دکمه یقه و آستین پیراهن مشکل داشت یا این‌که اصلاً حوصله نداشت. موهای بلند و پر پشتش واقعا روی اعصابم بود؛ با این سر و ریخت اصلا نمی‌توانستم چهره‌اش را تشخیص بدم. با دیدنش ناخواسته یاد علی سنتوری می‌افتادم؛ لقمه داخل دهانم چندباری چرخواندم و بالاخره فرو فرستادم و گفتم:
- سلام پسر عمه، صبح بخیر، مزاحم نباشم؟

از این همه پرویی من کم آورده بود، کنارم ایستاد و از جا لباسی بارانیش را برداشت، با یادآوری هوای سرد به پیشانیم ضربه‌ای زدم و با عجله به سمت پله‌ها رفتم در مسیر داد زدم:
- شما برو ماشین پالتوم و بردارم میام، ببخشیدا.

ببخشید آخر جمله را کشید و خنده‌دار بیان کردم، کت چرم را برداشتم و با سرعت مسیر آماده را برگشتم. به عمه چشمکی زدم و همانطور که عقب‌ عقب می‌رفتم آروم زمزمه کردم:
- نگران نباش جون من.
ناگاه چشم‌هام درشت شد و محکم به جسمی خوردم، تعادل از دست دادم و بالاخره بعد از چند ثانیه صاف ایستادم. برگشتم و با دیدن چشم‌های جهنمی کاوه چهره‌ی دیو فیلم دیو و دلبر را در خاطرم تداعی شد. لبخند شرمنده‌ای زدم و با همان ابروهای گره خورده گفت:
- با گذشت این همه زمان تو هنوز آدم نشدی، هنوز یاد نگرفتی مستقیم راه بری.

وقت تیراندازی بود، حق به جانب خیره چشم‌هایش شدم و دست به کمر گفتم:
- یکی اینجا خیلی تغییر کرده، ولی متأسفانه از آدم بود استعفا داده، گفتم حداقل همرنگ تو شم یه وقت تنها نمونی.
صورتش سرخ و رگ روی پیشانیش از بین موهاش مشخص شد، فقط نگاه می‌کرد ولی قسم می‌خورم منتظر بود که گردنم را بادندان‌هایش بدرد. رفت و من هم پشت سرش راه افتادم. در ماشین را باز کرد و نشست، من هم در سمت شاگرد را باز کردم و کنارش جا گرفتم. بعد از خارج شد از خانه گفت:
- کجا میری؟

سر از پنجره گرفتم و گفتم:
- میرم میدون.... ممنون.
باز هم به بیرون و آدم‌ها خیره شدم؛ سال اول دانشگاه ، انتقالی گرفتم و از ایران رفتیم. پدر میل زیادی به رفتن نداشت ولی یکی از دوستانش که مدیر یک بیمارستان قلب در برلین بود ازش درخواست کرد و دلیل رفتن شد. دوران دبیرستان را با غزل گذراندم و باهم وارد دانشگاه شدیم، همان سال اول یک اکیپ تشکیل دادیم. غزل و پسر داییش و دختر شر و شیطان کلاس آیدا و نامزده‌اش شد. یعنی نامزد شده بودن و بعد با هم وارد دانشگاه شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت ششم°

خیلی وقت‌ها می‌رفتیم کتابخانه ولی بعدش با آشنا شدن کافه بی‌بی گوهر مکان دورهمی و بگو بخندمون شد. تمام مدتی که نبودم با بچه‌ها از طریق گروه و فضای مجازی در ارتباط بودم و یک جورایی اطلاعات و درس‌‌ها را با هم در میان می‌گذاشتیم. آیدا و رامین با هم ازدواج کردن و خداروشکر هنوز مثل قبل بی‌مغز ماندن.


صدای موبایلم فضای ماشین و پر کرد، آهنگ بی‌کلام شادمهر بود. همان سوت و آواز معروف که هر بار من را به وجد می‌آورد. تماس را وصل کردم:
- جانم!
صدای شاد غزل گفت:
- دلم برای صداتم تنگ شده بود، کجایی؟ ما نیم ساعتی میشه پیشه بی‌بی گوهریم.

بند کیفم را به بازی گرفتم و ذوق زده گفتم:
- چنان میگی دلم برای صدات تنگ شده انگار باهم صحبت نمی‌کردیم، یا شاید غبار ایران صدام و تغییر داده.
صدای خندهای ما بلند شد به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:
- بیا جلوی کافه استقبالم، به اشکان هم بگو گوسفند و بزنه زمین که نور چشمیتون اومد.

تماس و قطع کردم؛ با دیدن بچه‌ها جلوی کافه ناخداگاه دستم را سمت فرمون بردم. با برخورد دستم به دستش یخ کردم؛ سرد سرد بود. انگار به یک تکه یخ خوردم. ناباورانه بهش خیره شدم و با ترس گفتم:
- کاوه خوبی؟ چرا انقدر سردی تو؟
راهنمای کنار فرمان را زد و جلوی کافه نگه‌داشت، همان‌طور که به بیرون خیره بود گفت:
- برو دوستات منتظرن.
نگاه نگرانم اجازه رفتن نمی‌داد؛ با ضربه‌ای که به شیشه خورد بالا پریدم و شیشه را پایین دادم. غزل با صورت گرد و تپلی با گونه‌هایی که از سرما قرمز شده بود اول به من و بعد به کاوه سلام کرد، گفت:
- سلام خانم فرهنگی، نمی‌خوای پیاده شی؟ آقا شما هم بفرمایید خوشحال می‌شیم.
نگاه پرسشگر غزل و پاسخ دادم:
- کاوه، پسرعمه‌امه. داداش بزرگم.
کاوه لبخند نمایشی زد بعد از سلامی کوتاه گفت:
- برو نورا جان کاری بود تماس بگیر.
اوف؛ من زیر این همه لطف و کلمه سنگین کمرم خم شد و بعد هم شکست. حالش خوب نبود، دلم اصلا راضی نمی‌شد که برم ولی چه می‌کردم. از ماشین پیاده شدم و از شیشه به داخل خم شدم:
- کاوه مراقب خودت باش.

انقدر این جمله التماس و درد درش پنهان بود که با نگاهی غریبه‌ای بهم خیره شد. از ماشین فاصله گرفتم.
با سرعت گذشت و رفت. غزل و آیدا آن‌قدر بغلم کردن و فشارم دادن که نفس کم آوردم، با اشکان و رامین هم گرم و صمیمی احوال پرسی کردم.
همه باهم داخل رفتیم، فضای کافه درست مثل قدیم بود. چرخی زدم؛ صندل و میزهای چوبی، رومیزهای گلدار نقش ریز و دیوارهایی پر از عکس‌های قدیمی، روزنامه‌های مربوط به زمان انقلاب، فضای خیلی جذابی را درست کرده.

پشت میز نشستیم، بی‌بی گوهر مثل همیشه سر میز حاضر شد: زنی میان سال، قد کوتاه و روسریی که همیشه دور سرش می‌پیچید و گره می‌زد. با دیدن ما شک زده فقط نگاه می‌کرد، بلند شدم و محکم به آغوشش کشیدم و گفتم:
- دلم برات یه ذره شده بود بی‌بی.
فاصله گرفتم، با بغض بهم نگاه کرد و ضربه‌ای به کتفم زد:
- این بود دست مزد بی‌بی گوهر؟ رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی؟ نگفتی این بی‌بی چشمم به این در خشک شد بس که منتظر شما موند!
با شرمندگی بغلش کردم و گفتم:
- الهی بمیرم که بی‌بی رو ناراحت کردم.
غزل و آیدا هم بلند شدن و سه تایی بی‌بی رو بغل کردیم، اشکان بلند شد و دست باز کرد نمایشی به سمت ما آمد. بی‌بی شاکی شد و گفت:
- کجا کجا؟ بشین سرجات ببینم بچّه!
اشکان بغض ساختگی کرد و گفت:
- فقط من و این آرمان بدبخت اضافه‌ایم؟ بی‌بی منم بغل می‌خوام.
همه با هم زدیم زیر خنده و بی‌بی زیر لب حرف می‌زد و می‌رفت سمت آشپزخانه و می‌گفت:
- مردم‌ مردهای قدیم، شماها کی می‌خوایین مرد شید؟ خدا به دادمون برسه آخر و زمان شده
نشستیم دور هم و با خنده بریده بریده گفتم.
- اذی....ت نکنید... این .. پیر زن و آقا اشکان یکم بزرگ شو.
دست روی سی*ن*ه گذاشت و با لحن لوتی گفت:
- چش ابجی خانوم شوما امر کن کیه که گوش کنه.
چشمم و درشت کردم و برای همشون خط و نشان کشیدم، گفتم:
- باشه منم دارم براتون بخندید.

کلی باهم از کار و زندگی گفتیم و خندیدم، آیدا و آرمان دوتاشون ریز نقش بودن و صورت‌های جذابی داشتن، یه جورایی انگار خدا قالب هم ساخته بود. غزل و اشکان هم مثل همیشه، مثل سگ و گربه با هم بحث می‌کردن و توی سر و کله‌ی هم می‌زدن. دلم برای این جمع و بگو بخند تنگ شده بود. چقدر خوبه آدم بدونه هر جا که خسته می‌شود و کم می‌آورد یک کسی، یک جایی هست که باهاش غصه‌ها را فراموش کنی درست مثل این کافه و بچه‌هاست.
بالاخره بعد از گذشت چند ساعت دل از هم کندیم، به بچه‌ها گفتم می‌خوام قدم بزنم و نگذاشتم من و برسانند. باز هم تنها شدم و غم بزرک کاوه مثل پتک به سرم کوبیده شد. سرمای دست سردش هنوز روی پوست انگشتم بود. شماره مطب یکی از استادان دانشگاهم و از غزل گرفتم، باید باهاش درباره این مسئله حرف می‌زدم و با علم و آگاهی اقدام می‌کردم. نمی‌خوام همین اول راه اشتباه کنم و وضعیت را از این که هست بدتر کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت هفتم°

شماره را وارد موبایلم کردم و کنار گوشم نگه‌داشتم، چیزی نگذشته بود که صدای زنی داخل گوشم پیچید:
- بله بفرمایید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام، خسته نباشد؟ یه نوبت می‌خواستم، برای مطب خانم دکتر صمدی.
صدای برگه زدن چند صفحه آمد و گفت:
- عزیزم اگر می‌تونی امروز تا ساعت پنج عصر مطب هستن بیا بشین تا بفرسمت داخل.

خوشحال شدم و با تایید حرفش تلفن و قطع کردم، به ساعت دور مچم نگاه کردم. ساعت تازه یک بود و دلم نمی‌خواست خونه برم.
در یک تصمیم بی‌مقدمه، دستی برای تاکسی تکان دادم و سوار شدم. جلوی یک فست‌فودی پیاده شدم و کرایه‌ای نجومی حساب کردم.
کاوه از بچگی عاشق ساندویچ همبرگر بود، و هر وقت ازش می‌خواستم واسم کاری انجام بده باید در قبالش همبرگر براش می‌گرفتم. داخل رفتم رو به مردی که سفارش می‌گرفت گفتم:
- خسته نباشید، دوتا دوبل برگر با قارچ و پنیر اضافه، دو تا هم لیموناد.
بعد از سفارش روی صندلی نشستم، مشغول حل کردن جدول داخل گوشیم شدم.


ساک پارچه‌ای که همیشه داخل کیفم داشتم و بیرون آوردم. نایلون ساندویچ‌‌ها را داخلش قرار دادم. اصلا خوشم نمیاد، نایلونی دست بگیرم که محتوای داخلش مشخص باشه. یک ربع زمان گذشت تا به دفترکار کاوه رسیدم. مدرک تحصیلش مرتبت به فضای خانه بود و برای خود یک پا آقا مهندس شده.
صفر تا صد ساخت و بازسازی خانه را قبول می‌کردند و خانه‌های شیک و لاکچری تحویل می‌دادند. به خاطر دارم با گروهی از دوستانش این دفتر را به راه انداختن و حالا هم که بزرگ‌تر شده.
با ورودم چند سر چرخید و خیره به من شد. لبخندی نقش صورتم کردم و سمت منشی رفتم. گفتم:
- سلام خسته نباشید، با آقای کاوه دادمهر کار داشتم.


مشغول کار با سیستم روبه‌رو گفت:
- بله بفرمایید تا کارشون تموم شه.
روی مبلمان چرمی که برای انتظار گذاشته شده بودن نشستم، به اطراف نگاه می‌کردم از دور پوریا را دیدم، از جا بلند شدم با صدایی خوشحال گفتم:
- آقا پوریا؟
سر از موبایلی که داخل دستش بود گرفت و به من نگاه کرد، شک زده و شاید هم خوشحال جلو آمد و گفت:
- سلام نورا جان خوش اومدی، چرا این‌جا نشستی؟
به منشی اشاره کردم و گفتم:
- سر کاوه شلوغه، منتظرم.
پوریا مردی سفید و قد بلند با موهایی روشن هستش، کت شلوار مشکی همراه با پیراهن زیتونی تن داشت. پوریا هم کلاسی کودکی و هم دانشگاهی کاوه است، یک جورایی هم بازی کودکی‌های من هم حساب میشد. با لبخند گفت:
- خیلی تغییر کردی و زیباتر شدی خانم.
لبخند دلنشینی زدم و گفتم:
- شما هم روی ما رو کم کردین آقا.


در اتاق کاوه باز شد و مردی خارج شد، پوریا به داخل اشاره کرد و گفت:
- بفرما، برو پیش آقای بد اخلاق، دفتر من دوتا اون طرف‌تره وقت کردی حتما بیا.
تشکر کردم و گفتم:
- باید حتماً باهات حرف بزنم و البته کمک بخوام.
خودش منظورم و فهمید و قبل از عقب گرد گفت:
- اگر منظورت اینه، نوچ تلاشت فایده نداره، ما که هر کاری کردیم جوابی نگرفتیم شما هم امتحان کن.
چرا همه آیه خوان یاس شده بودند؟ فقط یک نفر نبود که بگوید نگران نباش همه چی درست می‌شود چند ضربه به در زدم و بعد از اجازه ورود داخل رفتم. سرش با برگه‌های زیر دستش مشغول بود، جلو رفتم و روی مبلمانی که جلوی میز قول پیکر و بزرگ مدیریتش گذاشته بودند نشستم.


بلند کردن سرش همانا و تعجب کردنش همانا، گفت:
- اینجا چی‌کار می‌کنی؟
نایلون از ساک بیرون آوردم و یک ساندویچ و لیموناد برای خودم و یکی برای او درست روبه‌روم گذاشتم. به سس‌های فرانسه اشاره کردم، دست‌هام در هم گره زدم و با سرخوشی گفتم:
- اومدم با پسرعمه عزیزم یادی از گذشته کنیم بد کردم؟
چند دقیقه‌ای خیره نگاهم کرد و در یک تصمیم آنی بلند شد و پشت میز پذیرایی نشست.
ساندویچ و برداشت و جلوی بینیش گرفت، با چشم‌های بسته با لذت گفت:
- این یه کار و خوب بلدی، آفرین بچه جون.
گاز بزرگی به ساندویچ زد.
چقدر دیدن خوردنش آن هم با اشتها لذت‌بخش بود، با لبخند حرکاتش و نگاه می‌کردم. لیمونادش و سر کشید و گفت:
- لقمه‌های من و نشمار شروع کن حیفه سرد بشه.


گاز اول رو زدم، با دیدن حال خوبش بغض گلوم و فشرد و لقمه درون دهنم زهر مارشد. سرم و زیر انداختم و سعی در عادی نگاری کردم، گفت:
- ای بابا این چرا انقدر کم بود؟
ساندویچ و به سمتش گرفتم و گفتم:
- بزار دهنیمو جدا کنم من تو کافه کیک خوردم گشنم نیست.
قبل از اینکه قسمت دهانی ساندویچ جدا کنم از دستم قاپید و به چشم بر هم زدنی، ناپدیدش کرد. به مبل تکیه داد و گفت:
-جات تو قلبمه شک نکن.
مثل کودکیش وقتی شکمش سیر می‌شد از همه چیز و همه ک.س راضی بود، خندیدم و گفتم:
- باز سیر شدی؟ نکن این‌جوری، یهو دیدی عاشقت شدم.


خنده‌ای تلخ کرد و گفت:
-اگر هر کسه دیگه‌ای جای تو بود شاید این فکر و می‌کردم ولی تو نه.
جدی شدم و گفتم:
-چرا من نه؟
پوزخندی زد و گفت:
-تو اصلاً مگه دوست داشتنم بلدی ؟
توی دلم خالی شد ولی وقت حرف زدن بود حالا که سر حرف باز شده بود، بی‌مقدمه و مزه کردن حرف درون ذهنم گفتم:
-تو که دوست داشتن بلدی، ترک کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت هشتم°

ابروهای پرپشت و تیرهِ رنگش و در هم کشید و گفت:
- برگشتی که ناجی باشی؟ فکر کردی منتظر بودم، تو بیای بگی ترک کن منم بگم چشم منتظر دستور شما بودم!

کمی جابه‌جا شدم و گفتم:
- کاوه تو داخل این گود ایستادی و بیرون و نمی‌بینی، عمه و عمو رو دیدی؟
کی باورش میشه این‌ها سنشون کم باشه؟ خودت و نگاه کن تو جونی، مهندسی، کار کاسبی داری واقعاً لیاقت تو این حال و روز نیست، من واقعاً دوست دارم، این‌جوری بودنت من و هم نابود می‌کنه. انقدر خودخواه نباش به ما هم فکر کن.


نفس درون سی*ن*ه‌اش و با صدا بیرون فرستاد، از روبه روی من بلند شد.
به سمت پنجره‌ای که درست پشت میزش بود، قدم برداشت.
کنار پنجره ایستاد، دست داخل جیب شلوار پارچه‌ای خوش دوختش برد و قاب فلزیی سیگارش را بالا آورد، ضربه‌ای زد و فیلتر سیگار بین لبش جا گرفت.

فندک فلزی مشکی طلایش و بالا آورد، صدای فندک داخل فضای خفه اتاق پیچید، گفت:
- باشه مرسی، ولی دیگه دخالت نکن وگرنه باهات خوب رفتار نمی‌کنم.
بلند شدم و با عصبانیت چند قدم فاصله را جبران کردم و پشت سرش ایستادم:
- چطور رفتار می‌کنی؟ می‌خوام من بزنی؟ خب بزن!
با صدایی که رگه‌های عصبانیت بلندترش کرده بود گفت:
- برو نورا برو، تو زندگی من دخالت نکن، زندگی خودمه می‌خوام دودش کنم نه به تو و نه به اون دوتا هیچ ربطی نداره برو.
جلو رفتم جوری که مجبور بشه نگاهم کنه. گفتم:
- کاوه، یک لحظه گوش کن ببین چی میگم.


چشم‌هاش روی هم فشرد.
دستش را مشت کرد و محکم به دیوار کنار پنجره کوبید فریاد زد:
- برو انقدر نرو روی مخ من برو.

از شُک رفتارش زبانم بند آمد. هیچ‌ وقت کاوه را آن‌قدر ناآروم ندیده بودم ، این آدم کاوه گذشتهِ نیست.

در اتاق بی‌هوا باز شد و پوریا داخل آمد، در را پشت سرش آروم بست و گفت:
- چه خبر؟ صداتون کل سالن و برداشته؟ کلی پچ پچ پشت سر نورا دارن می‌کنن.
کاوه عصبی رفت و پشت میزش نشست، گفت:
- پوریا بگو بره، اصلاً حوصله حرفا‌هاش و ندارم.
پوریا بهم نگاه کرد و سرش تکان داد، منظورش و متوجه شدم. یک جوری انگار داشت می‌گفت دیدی بهت گفتم این آدم بشو نیست؟

دلم شکست؛ مگه من چی گفتم؟ چی خواستم؟ چرا این‌جوری می‌کنه! با حرص سمت کیفم رفتم.
قبل از خارج شدنم ناخواسته گفتم:
- یا می‌کشمت یا آدمت می‌کنم، این خط اینم نشون آقا کاوه من برگشتم نمی‌زارم به زندگی همه گند بزنی وایستا و تماشا کن.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین