جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانهِ با نام [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,828 بازدید, 34 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانهِ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

رمان سقوط نهایی چطوره؟

  • عالی

    رای: 3 100.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • قلم نویسنده اصلا خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
دخترها سری تکان دادند؛ پدرخوانده‌ام کوله‌پشتی‌ را از من گرفت و به دست پسر دومی‌اش داد، رو به من گفت:
- بهتره بریم دیگه؛ خیلی اعضای خونه منتظر موندن!
بعد از حرفش نگاهی به گوشی‌اش انداخت و با خنده گفت:
- گوشی‌مو ترکوندن از بس زنگ زدن!
نگاهی خنسی بهش انداختم؛ که پسر دیگرش مچ دستم را در دستش گرفت؛ کمی به سمتم خم شد؛ با لحنی آرام گفت:
- بهترِ بریم دیگه.
سری تکان دادم و طوری که پدر و برادرش نشنون؛ گفتم:
- میشه منو حداقل هفته‌ای یک بار این‌جا بیاری؟
و بعد از حرفم در دل به حال خود خندیدم، منی‌ که از آن‌ها تنفر به دل داشتم الان از همان‌ها درخواست‌هایی دارم!
سردرگون نگاهی به من انداخت، بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- قول نمی‌دم ولی سعی‌مو می‌کنم!
سری‌ تکان دادم و دوباره نگاهی به دخترها انداختم که با خنده‌ای پر از بغض به من خیره بودند.
دستم‌ را به دنبال خود کشید به دنبالش راه افتادم.
ولی صورتم به سمت دختر‌ها بود؛ مهناز را دیدم که سعی داشت اشک‌هایش را از صورتش پاک نماید.
به سمت درب پرورشگاه رسیدیم؛ دیدم که خانوم مظفری به داخل رفت ولی دخترها همان‌جا ایستاده بودند.
ناگهان قلبم در دل فریاد زد که برای بار آخر هم که شده دوباره بغل‌شان کن.
با گریه دستم را از دست آن مرد بیرون آوردم، به سمت دخترها دوئیدم!
مهناز را در آغوش گرفتم؛ لب‌‌هایم را از هم باز کردم و گفتم:
- دلم براتون تنگ میشه آبجی‌ها!
ستایش دستش را روی شانه‌‌ام گذاشت و مرا از آغوش مهناز به بیرون کشید و گفت:
- بسه خواهری برو منتظرتن.
به عقب برگشتم که آن مرد را در یک متری‌‌ام دیدم‌.
با حالی خراب لب زدم:
- میشه نیام؟ این‌همه دختر دیگه، تو‌روخدا برین یک‌ نفر دیگه رو انتخاب‌ کنید.
 
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
با حالتی عصبانی مچ دستم را اسیر دستانش کرد و مرا کمی به سمت خودش کشاند، با صدایی که کمی رگه‌های خشم در آن موج می‌زد گفت:
- ببین لیلی عصبیم نکن دختر؛ بهتره هر چه‌ زودتر بریم.
با چشم‌هایی اشکی با او چشم در چشم شدم که از مظلومیت چشم‌هایم کلافه چنگی به موهایش زد، مچ دستم را کمی در دستش فشرد و بدون توجه به من مرا با عصبانیت به دنبال خود کشاند. این‌قدر با قدم‌هایی تند محوطه پرورشگاه را طی کرد که حتی نتوانستم نگاهی دیگر به دوست‌هایم بی‌اندازم.
با همان‌ عصبانیت از پرورشگاه بیرون شدیم. مرا نزدیک ماشینی مشکی رنگ برد که‌ حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. مردی با کت و شلوار مشکی که به راحتی میشد حدس زد بادیگارد‌های آن‌ها بود در ماشین را باز کرد. پسر دیگر آن مرد هم در ماشین نشسته بود. نفس عمیقی کشیدم و بعد از نگاه گذرایی به خیابان خودم سوار ماشین شدم و آن مرد هم در کنارم نشست.
با حرکت کردن ماشین متوجه دو ماشین مشکی رنگ دیگری هم شدم که یکی جلویمان در حال حرکت‌ بود و دیگری در پشت سرمان حرکت می‌کرد. صدای خش‌دارم را با 《اهم》ی صاف کردم‌ و رو به پسر اولی که در سمت راستم نشسته بود گفتم:
- میشه اسمتونو بگید؟
مرد نگاهم کرد بعد از‌ خنده‌ای‌ مسخره که در کنج لب‌هایش شکل گرفت گفت:
- اسم من آرشه.
بعد از حرفش به برادرش که در سمت دیگرم نشسته بود اشاره‌ای کرد و گفت:
- اون هم برادر بزرگترم که از من پنج سال بزرگتره و اسمش یاشاره. من بیست و شش سالمه و یاشار هم سی و یک سالشه.
در دل به حال خود قهقهه‌ای زدم. با خود گفتم چه فکر می‌کردم و چه شد؟ من اول آرش را پسر اول می‌دانستم و یاشار را پسر دوم ولی الان کاملاً برعکس شده بود. سری تکان دادم تا افکار داخل ذهنم از من دور شود. دیگر چیزی نپرسیدم تا معادلاتم بیشتر از این بهم نریزد‌.
بعد از یک‌ ساعت یا بیشتر که در راه بودیم ماشین روبه‌روی در آهنی بزرگی ایستاد. ما در بالای شهر بودیم و ویلاهای چشم‌انداز بزرگی دورتادورمان بودند. در را با ریموتی باز کردند و ماشین را به داخل راندند.
با دیدن فضای سرسبز داخل حیاطشان حیرت‌زده به اطراف نگاه انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
ماشین جلوی درب ورودی ویلا ایستاد اول از همه آرش در ماشین را باز کرد، از ماشین پایین شد و همان‌جا ایستاد و به من خیره شد؛ گویا منتظر بود تا من هم از ماشین پایین بشوم.
چشم‌هایم را خیلی‌ کوتاه بستم تا‌‌ کمی انرژی به سمتم آید. کوله‌پشتی‌ام را که اول راه روی پاهایم گذاشته بودم را در مشتم فشردم و از ماشین بیرون شدم. کمی به جلو قدم برداشتم تا حس گزگزی که در پاهایم‌ پیچیده بود بهتر شود.
آرش کنارم آمد و گفت:
- کوله‌پشتی‌تو بده من بیارم.
در جوابش سری به معنای نه تکان دادم:
- نه‌، راحتم.
بعد از حرفم کوله‌پشتی داخل دستم را روی شانه‌ام گذاشتم. آرش شانه‌ای بالا داد 《هر طور راحتی》زمزمه کرد و جلوتر از من به سمت ویلا به راه افتاد. دهانم را پشت‌ سرش به حالت مسخره‌ای کج کردم. بعد نگاهی به اطراف انداختم تا سوژه خنده کسی نشده باشم. قدم‌هایی آرام به سمت خانه برمی‌داشتم که یاشار با من هم قدم شد؛ آرام لب زد:
- چی‌ شده چرا آروم راه میری؟
رک‌ و بی‌پرده در جوابش لب زدم:
- سعی دارم دیر برسم به اون خونه.
گویا از‌ جوابم خنده‌اش گرفت که قهقهه بلندی زد و دستم را در دستش گرفت. یک‌ ابرویم را به طرز ماهرانه‌ای بالا دادم و گفتم:
- خیلی بهت رو دادم پررو شدی ها.
با چشم‌هایی سوالی خیره‌ام شد که به دست‌هایمان اشاره کردم و گفتم:
- همه‌ش دست‌هام رو می‌گیری که چی بشه؟
او هم مثل من یک‌ ابرویش را بالا داد و‌ گویا می‌خواست به من بفهماند که 《نگاه‌ کن‌ منم بلدم مثل تو اَبرومو بدم‌ بالا》در جوابم گفت:
- این‌همه غُر نزن دختر. راه بی‌افت بریم داخل.
بعد از‌ حرفش دستم را به دنبال خود کشید و مرا به داخل ویلا کشاند.
حسی عجیب به این‌ دو برادر و پدرشان داشتم؛ حسی مثل نفرت یا خشم، شاید هم هردویشان جوری که دلم اصلاً با این‌ها صاف نمی‌شد ولی مجبور بودم خودم را خوب جلوه بدهم تا بتوانم دوباره پیش دوستانم برگردم.
آه غمگینی از لب‌هایم خارج شد. با دیدن فضای داخل خانه پوزخندی کنج لب‌هایم شکل گرفت. با خود گفتم نه به زندگی کوفتی ما که مجبور بودیم صبح تا شب را در آن پرورشگاه کوفتی بدون پدر و مادر زندگی‌ کنیم، نه به زندگی شکوهمند چنین بچه‌هایی که فرزند همچین خانواده‌ای شده‌اند.
برای بار هزارم از خدایم شکایت کردم که چرا تقدیر زندگی من این‌گونه بود؟ مگر ما هم بنده‌های همان خدای این‌ها نیستیم؟ پس چرا خداوند یک‌ به دو به ما نگاه‌ می‌اندازد؟ یکی در کنار عشقش زندگی می‌کند و دیگری عشقش او را ترک می‌کند. یکی در پول‌هایش غوطه‌ور است و نمی‌داند حتی با‌ پول‌هاش چه کند و دیگری فقیری‌ست که حتی یک لقمه غذا ندارد تا به فرزندان گرسنه‌شان بدهد و مجبورند یک روز را گرسنگی بکشند چون پولی ندارد. یکی‌ هست پدر و مادر دارد ولی قدرشان را نمی‌داند و دیگری کسی است که پدر و مادری ندارد و صبح و شب در حسرت است، گریه می‌کند و از خدا می‌خواهد پدر و مادرش کنارش باشند تا بتواند آن‌ها را در آغوش بگیرد و بوی تنشان را استشمام کند. این دیگر چه دنیایی‌ست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
عصبانی از این‌ همه کشمکش‌های داخل ذهنم، به اطراف نگاه انداختم و سعی‌ داشتم این‌جا را با جایی که من بودم مقایسه کنم. به فرش‌های زیرپایم خیره شدم. فرش‌هایی که به حتم‌ میلیون‌ها رویش پول خورده بود و بهترین مارک بودند. به تابلوهای عتیقه و قیمتی خیره بودم که قاب‌هایشان طلایی رنگ و بعضی‌ها هم نقر‌ه‌ای رنگ بودند و این‌ها هم از طرح زیبای رویشان معلوم بود که عتیقه اصل هستند. گلدان‌های کوچک و بزرگ کنار دیوار که همه آن‌ها نقره‌ای و طلایی بودند و روی عسلی‌هایی گذاشته شده بودند و به حتم قیمتی بودند.
سردرگم سری تکان‌ دادم و از نگاه کردن به اطراف دست برداشتم. یاشار مرا به سمت راست‌ کشاند که در آن‌ سالن چند دست مبل کرم و قهوه‌ای سوخته گذاشته شده بود و حدود بیست یا سی نفر روی آن مبل‌ها نشسته بودند. پشت مبل‌‌ها پله‌های بسیاری به صورت مارپیچ مانند به سمت بالا در حرکت بودند و گویا اتاق‌هایشان در طبقه بالا قرار داشتند.
سمت راستم چند پله به سمت پایین می‌خورد و از پله‌ها خدمتکاری با لباس فرم سفید رنگ و پیش‌بندی مشکی رنگ بالا آمد که در دستش لیوان‌های شربت قرار داشت. در سمت چپم مبل‌ها بود و پشت مبل‌ها پنجره‌ای بزرگ قرار داشت که سالن را روشن و دل‌باز کرده بود.
با کشیده شدن دستم توسط یاشار دیگر نتوانستم خانه را آنالیز کنم و آن را با جایی که بودم مقایسه کنم‌. جمعیت داخل سالن با دیدنمان از جایشان برخاستند.
از آن جمع زنی زیبارو با موهای طلایی و چشم‌هایی که سبز خوش‌رنگی داشتند به سمت‌مان آمد و ناگهان مرا در آغوش گرفت. از کارش تعجب کرده بودم و نمی‌دانستم چه‌ کنم.
یاشار دستم را ول کرد و به سمت دختربچه‌ای رفت و او را بغل گرفت‌. زن مرا رها کرد و صورتم را قاب دست‌هایش کرد و گفت:
- وای سلام عزیزم، نمی‌دونی چقدر خوشحالم که می‌بینمت.
لبخندی زدم و تشکری کوتاه کردم. او هم همانند اخلاق یاشار مچ دستم را گرفت و مرا به سمت مبل‌ها کشاند. با لبخندی رو به من گفت:
- من مرضیه هستم مادر آرش و یاشار.
با حرفش جفت ابروهایم بالا رفتند. با حالتی شک‌زده لب زدم:
- مادرشونین؟
با خنده دستی به موهایش کشید و گفت:
- بهم نمیاد؟
فقط توانستم سری به معنای نه تکان بدهم که باعث شد خنده‌ای بکند. بعد از حرفش به همان پدرخوانده‌ام اشاره کرد و گفت:
- این هم علی هستش‌.
که پدرخوانده با اخم کمرنگی گفت:
- پدر صدام کنی راحت‌ترم.
مرضیه خانوم خنده‌ای کرد و به زنی با موهای بلوطی اشاره کرد و گفت:
- این هم سهیلا هستش همسر یاشار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
نگاهی به سهیلا و بعد به یاشار که دختری در آغوشش بود انداختم. سری از روی فهمیدن تکان دادم ولی از حق‌ نمی‌گذشتیم، سهیلا زنی زیبا بود که هر مردی با دیدنش شیفته زیبایی‌اش میشد. چشم‌های درشت و قهوه‌ای سهیلا با ابروهای قهوه‌ای پرپشت و موهای بلوطی‌ بلند‌ش واقعاً به او می‌آمدند.
مرضیه خانوم بعد از او به دختر کم سن و سال‌تری اشاره کرد که هجده یا نوزده سال بیشتر نداشت.
- این‌ هم مریم خانوم گل هستند.
زودتر از او با لبخندی که هر سی و دو دندانم را به نمایش می‌گذاشت گفتم:
- بگید اینم همسر آرشه که برای امروز تکمیلِ تکمیل بشم.
با حرفم خنده جمع بلند شد و مرضیه خانوم با خنده گفت:
- نه عزیزم آرش فعلاً مجرده، ایشون دخترعموی آرشه.
با لبخند سری تکون دادم که مریم خودش را تو بغلم انداخت و گفت:
- نمی‌دونی چقدر خوشحالم از این‌که یک دختر هم سن و سال‌ خودم این‌جا هست.
دستی روی شانه‌اش گذاشتم و لب زدم:
- خوشحالم از آشناییت عزیزم.
از بغلم بیرون آمد و لبخندی به رویم زد. مرضیه خانوم همه آن جمع را معرفی کرد. گویا علی آقا دو برادر دارند؛ یکی از برادرهایش در خارج کشور به همراه خانواده‌اش زندگی می‌کند و برادر دیگرش با خود آن‌ها در آن ویلا یا بهتر است بگویم عمارت زندگی می‌کند. بعد از برادرهایش دو خواهر هم دارد که خواهر بزرگترش در ویلایی پشت عمارت آن‌ها زندگی می‌کند و دو پسر هم دارد، خواهر کوچک‌ترش که هنوز مجرد است با برادر بزرگترش در خارج کشور در حال ادامه تحصیل است. یاشار از زندگی مشترکش یک فرزند دختر دارد که گویا شش یا هفت سالش است.
در جمع آن‌ها نشسته بودم و فقط به صورت بقیه را زده بودم. با خود گفتم چرا من از همان اول خوانواده‌ای نداشتم؟ با نشستن کسی کنارم نگاهش کردم که مریم را دیدم. با لبخند نگاهش کردم که گفت:
- میگم درس هم می‌خونی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- آره عزیزم، باید از این به‌ بعد برای کنکور درس بخونم.
با تعجب پرسید:
- برای کنکور؟ از الان؟
با همان لبخند گفتم:
- یه سال دو سالی رو با دوستام جهشی خوندیم‌.
خنده کوتاهی کرد گفت:
- پس عموم یک‌ دختر زرنگ داره.
لبخندم جایش را به کمی اخم داد و در جوابش چیزی نگفتم‌. خواست دوباره چیزی بگوید که آرش خودش را وسط کلامش انداخت و گفت:
- نگاه نگاه، این‌قدر این دختر عموی ما وِر وِر کرد که خواهرمو عصبی کرد.
نمی‌دانستم ولی وقتی این خانواده مرا جزئی از خانواده خود حساب می‌کردند اعصاب و روانم بهم می‌ریخت. عصبانی نبودم ولی حسی عجیب در دلم رخنه می‌کرد حسی مثل ترس که شاید وابسته‌شان شوم و ترکم کنند یا شاید هم چیز دیگری بودم ولی هر چه که بود مرا نگران می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
با نشستن دستی بر روی شانه‌ام به عقب برگشتم. با دیدن مرضیه خانم لبخند محوی کنج‌ لب‌هایم شکل گرفت. قبل از این‌که چیزی بگویم زودتر از من گفت:
- بلند شو عزیزم، بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
سری تکان دادم و از جایم برخاستم. می‌توانستم نگاه خیره همه را روی خودم حس کنم و این مرا کمی آزار می‌داد و کمی حس خجالت را در بدنم جاری می‌کرد.
بند کوله‌پشتی‌ام را در مشتم فشردم و از جایم برخاستم. پشت سر مرضیه خانم به راه افتادم و از پله‌هایی با طرح چوب که به جای حفاظ نرده، اطرافشان از شیشه کار شده بود بالا رفتیم.
همان‌طور که بالا می‌رفتیم مرضیه خانم گفت:
- عزیزم این‌جا راحت باش، هر چی می‌خواستی به خودم یا به خدمتکارها بگو برات بیارن. سعی کردم تو اتاقت لوازمی که لازم داری رو فراهم کنم اما‌ نمی‌دونم... شاید چیزی جا مونده باشه. توی اتاق هر کی سرویس دستشویی و حمام هستش.
با لبخند سعی می‌کردم به حرف‌هایش که هُل‌هُلکی و با وسواس زیادی می‌گفت گوش بدهم. در آخر که از پله‌ها بالا رفتیم و حرف‌های او تمام شده بود با لبخند گفتم:
- اصلاً لازم نبود این‌ همه خودتونو خسته کنید.
با لبخند محوی دستی بر روی گونه‌ام کشید و گفت:
- می‌دونی عزیزم، من یک دختر داشتم که وقتی شش ماهش بود مُرد. من همیشه دوست داشتم یک‌ دختر داشتم که خدا بهم داد و خیلی هم زود ازم گرفتش. می‌خوام این‌جا منو مثل مادرت بدونی.
بعد از حرفش قطره‌ای اشک که کنار چشمش بود را با دستش گرفت.
در اتاقی را برایم نشان داد و گفت:
- گلم این‌جا اتاق توعه، اتاق سمت راست مال آرشه و سمت چپ مال یاشار و زنش. اتاق روبه‌رویی‌هم مال مریمه.
بعد از این‌که‌ اتاق همه را به من‌ نشان داد مرا به سمت اتاق خودم‌ کشاند و درب اتاق را باز کرد.
از چیدمان و تم اتاقی که گویا برای من‌ بود به وَجد آمدم. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم همچین اتاقی را روزی از نزدیک ببینم و الان این‌ اتاق برای من‌ بود. مرضیه خانوم مرا به داخل اتاق برد و در آخر گفت:
- عزیزم تو کمی‌ استراحت کن من میرم پایین.
با لبخند سری برایش تکان دادم که او هم همانند من سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اتاق انداختم، پنجره‌ بزرگی که در اتاق بود، با پرده‌ای‌ سفید با گل‌های‌ محو صورتی پوشانده شده بود. تختی بزرگ در گوشه اتاق و کنار پنجره بود؛ تختی با بالشتک‌های سفید و ملافه‌ای صورتی رنگ با رده‌هایی سفید که روی آن نمایان بود و چند عروسک خرسی کوچک که روی آن بود.
به سمت میز تحریر سفید رنگ کنار تخت قدم برداشتم. با ذوقی وصف‌نشدنی یکی از ماژیک‌های رنگی‌رنگی داخل ماگ صورتی رنگ بزرگ روی میز که‌ کنار چند برگه‌ کوچک سفید رنگ‌ بود، را برداشتم‌ و نگاهی‌ به او انداختم.
کمی پرده داخل اتاق را کنار زدم، با دیدن فضای سبز حیاط لبخند روی لب‌هایم عمیق‌تر شد.
کوله‌پشتی‌ام را روی تخت انداختم و به کمد کوچک کنار تختم که قفسه‌های کوچکی داشت و داخلش کتاب بود خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی تخت انداختم، به سقف اتاق خیره شدم و سعی داشتم برای ثانیه‌ای هم که شده بود ذهنم را خالی از هر چیزی نگه‌ دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
نمی‌دانم چقدر در همان حالت بودم که تقه‌ای به در اتاق خورد.《بفرمایید》ی گفتم که در اتاق باز شد و سهیلا داخل اومد. از دیدن سهیلا سرجایم نشستم که با لبخند گفت:
- اتاقت رو دوست داشتی؟
با لبخند گفتم:
- آره خیلی خوشگله؛ مخصوصاً تم اتاق‌ که صورتی رنگه.
لبخندی به ذوق‌هایم زد و گفت:
- دختر بلندشو حاضر شو بریم پایین.
نگاهی به خودم که لباس‌های فرم مدرسه تنم بود کردم و با خجالت گفتم:
- من که لباس ندارم!
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- پس من واسه چی این‌جام دختر.
بعد از حرفش به سمت کمد دیواری کنار در اتاق رفت و درش را باز کرد.
سرش را داخل کمد برد و بعد از کمی وارسی لباس‌های رنگارنگ داخل کمد بلوز و شلواری را بیرون کشید و رو به من گفت:
- بیا این‌ها رو بپوش.
سری تکان دادم، لباس‌ها را از او گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. لباس‌ها را داخل سرویس که اندازه اتاقی دیگر بود عوض کردم و بدون‌ این‌که نگاهی به خودم بی‌اندازم از اتاق خارج شدم. سهیلا که روی تخت نشسته بود با دیدنم لبخندی عمیق زد و از جایش برخواست و گفت:
- عالی شدی دختر.
سری‌ تکان دادم و خودم را در آینه‌ای‌ که‌ روی میز لوازم‌آرایشی بود دیدم؛ لباس آبی فیروزه‌ای ساده‌ای که به تن کرده بودم با شلوار جذب مشکی، اندامم را زیبا‌تر نشان می‌داد.
سهیلا به سمتم آمد و همان‌طور که نگاهش به لباس‌هایم بود گفت:
- خوب خوشگلم شالت رو هم در بیار که بریم پایین.
با تعجب به او خیره شدم؛ گفتم:
- شالمو در بیارم؟
نگاهم کرد و گفت:
- مگه‌چشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
با خجالت آرام لب زدم:
- خجالت می‌کشم!
با لبخند محوی دستی به گونه‌ام کشید و گفت:
- الهی قربونت برم؛ از کی خجالت می‌کشی؟
شانه‌ای بالا دادم و گفتم:
- از این یکی بگذر خواهشاً!
خنده‌ای کرد و سری از روی تاسف برایم تکان داد.
- خوب باشه ولی بزار حداقل موهاتو بالا ببندم و یه شال تو سرت بنداز!
سری‌ تکان دادم که دست به کار شد.
موهایم را با برس شانه کشید و وقتی گره‌های موهایم کاملا باز شدند؛ آن‌ها را سفت بالای سرم بست که چشم‌هایم کشیده شدند.
با لبخند به شاهکارش نگاه می‌کرد؛ از‌ نگاه خیره‌اش با خجالت خنده‌ای کردم که‌ و خواستم به سمت‌ کمد بروم‌ که بازویم را گرفت و دوباره مرا روی صندلی کنار میز نشاند و گفت:
- آرایش صورتت یادم رفت؛ نه فلان کاره نه فلان کاره هم بگی می‌زنم تو دهنت!
از روی ناچاری سری تکان دادم که از کشوهای داخل میز چند سری لوازم آرایشی در آورد!
اول از‌ همه خطی پشت پلکم کشید که به طور خفنی چشم‌هایم زیباتر شدند. بعد از او با چیزی که فکر کنم ریمل بود، مژه‌هایم را دست‌کاری کرد. در آخر با رژیم صورتی رنگ روی لب‌هایم کارش را تمام کرد.
با نیشی باز گفت:
- نگاه چقدر خفنت کردم.
بعد از حرفش از داخل کمد دیواری شالی آبی‌ رنگ در آورد و روی سرم انداخت.
به خودم در آینه‌ نگاه انداختم؛ حس می‌کردم با آرایشی که روی صورتم بود؛ زیباتر شده بودم و‌ کمی‌ چهره‌ام خانومانه‌تر شده بود.
به‌ همراه سهیلا از اتاق خارج شدیم؛ کنار اتاق روبه‌رویم تابلویی زیبا بود که توجه‌ام را جلب کرد؛ به سمتش رفتم و متنی که رویش بود را با صدایی بلند خواندم:‌
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
‌افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا
‌گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
‌مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
سهیلا که کنارم بود گفت:
- من هم اول اومدم این‌جا عاشق این تابلو شدم؛ مخصوصا اون طرح پرستوهای پرواز کنان توی آسمون.
سری‌ تکان دادم و گفتم:
- شعر قشنگیِ ...
- این تابلو رو حسین خان برای باباعلی آورد.
با تعجب پرسیدم:
- حسین خان کیه باز؟
خنده کوتاهی کرد و گفت:
- برادر بزرگ‌ترشِ دیگه!
 
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
از توضیحات کوتاهی که می‌داد کلافه شده بودم، سری تکان دادم و گفتم:
- باشه بهترِ بریم پایین!
با کف دستش به پیشانی‌اش کوبید و گفت:
- وای‌‌ به کلی یادم رفت بدو بریم که همه سر میز منتظرمونن.
بدون هیچ حرفی همان‌طور که سهیلا مچ دستم را گرفته بود و مرا به دنبال خود می‌کشید به دنبالش به راه افتادم.
از پله‌ها به پایین رفتیم و همان‌طور که به دنبال سهیلا کشیده می‌شدم از سالن خارج شدیم و کمی دور تر از مبلمان‌ها به سمت میز رفتیم‌.
همه‌ دور میز نشسته بودند و گویا منتظر ما‌ دو تا بودند.
آرش با مزه‌پرانی گفت:
- یکم دیرتر میومدین.
از نگاه بقیه که حس می‌کردم همه روی من بود خجالت زده سرم را پایین انداختم‌ که سهیلا گفت:
- ببخشید تقصیر من بود، گرم‌ صحبت با لیلا شدم فراموش کردم برای چی بالا رفتم.
پدرخوانده با جدیت لب زد:
- مشکلی نیست...
همان‌طور که میز اشاره می‌کرد ادامه صحبتش را گفت:
- بشینید.
به سمت میز حرکت کردم و مابین آرش و یاشار که صندلیِ خالی بود نشستم.
برای خودم کمی سالاد کشیدم و سعی می‌کردم با چنگال آن‌ها را به بازی بگیرم، برای اولین بار بود که دلم همان لوبیاپلو داخل پرورشگاه را می‌خواست.
با گذاشته شدن بشقاب برنجی کنار ظرف سالادم سر بالا کردم که یاشار را با اخم‌های درهمش دیدم:
- با سالاد بازی نکن غذاتو بخور.
آرام طوری که بقیه نشنون لب زدم:
- اصلا اشتها ندارم!
با همان اخم‌ هایش گفت:
- بیخود؛ زود تموم کن غذاتو.
سری تکان دادم و بشقاب برنج را جایگزین ظرف سالاد کردم و برای خودم کمی فسنجون ریختم.
سعی می‌کردم غذایم را تمام کنم تا با صحبت‌های یاشار توجه بقیه روی ما جلب نشود.
بعد از خوردن ناهار، اول از همه پدرخوانده‌ام که در راس میز نشسته بود با تشکری از جایش برخواست و بعد از او بقیه هم بلند شدند.
قبل از اینکه از جایم بلند شوم یاشار رو به من گفت:
- فکر نکن بازم نفهمیدم غذاتو کامل نخوردی و بیشتر باهاشون بازی کردی.
با لبخندی که روی لب‌هایم شکل گرفت گفتم:
- خیلی ممنون که به فکر خواهرت هستی، ولی به‌ خدا معده‌م بیشتر از این جا نداشت.
بعد از حرفم جفت ابروهایش بالا رفت و من هم از اینکه خود را خواهرش خطاب کردم کمی متعجب و خجالت زده شدم.
بدون اینکه صبر کنم از میز دور شدم.
داخل سالن شدم، به جز سهیلا و مریم و محمدطاها و عرشیا که گویا پسرعمه‌هایم بودند در سالن نشسته بودند.
به سمت پله‌ها رفتم تا به اتاقم بروم، ولی با صدای مریم که صدایم کرد سرجایم ایستادم:
- لیلی بیا اینجا پیش ما!
سردرگون نگاهی به آن‌ها انداختم، خجالت‌زده مانده بودم چی کار کنم.
با قدم‌های کوتاهی‌ به سمتشان رفتم و روی مبل دونفره‌ای که به من نزدیک‌تر بود نشستم.
 
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
عرشیا رو به من با خنده گفت:
- تو همیشه اینجوری خجالتی هستی؟
کمی لب‌هایم را به داخل دهانم فرو بردم و سعی‌ کردم چیزی نگویم‌.
مریم با خنده گفت:
- بهتره یه چند روزی کاری به لیلی نداشته باشیم تا ببینم چقدر این خجالتش پیشروی می‌کنه.
محمدطاها با شیطنت زیرکی گفت:
- دختردایی جون زودتر با ما اُخت پیدا کن وگرنه مجبوریم از یه راه دیگه وارد بشیم ها.
تک خنده محوی کردم و سری برایش تکان دادم‌.
با صدای آرش که گویا داشت با تلفن صحبت می‌کرد به سمتش برگشتم:
- اخه مرد حسابی چی داری میگی؟
- ...
آرش صدایش را بلند کرد و با اعصبانیت گفت:
- به خدا اگه دستم به اون مهرداد عوضی برسه؛ یه تیر تو مغزش فرو میکنم و توی عوضی رو هم کنارش چال می‌کنم.
- ...
با خشم تقریبا فریاد زد:
- او بیجا می‌کنی مرتیکه، مگه صدهزار بار بهت نگفتم حواست باشه به اون بارها؟
- ...
نفهمیدم مرد پشت خط چی گفت که آرش با اعصبانیت تماس را قطع کرد و چند فحش زیر لب زمزمه کرد.
یاشار دستی روی شانه آرش گذاشت و گفت:
- چی شده آرش؟
آرش با خشمی که سعی می‌کرد فروکشش کند گفت:
- اون مهرداد عوضی اومده بارهای ما رو جابه‌جا گذاشته و به جای بارهای خودمون مواد تو کامیون جاسازی کرده‌.
محمدطاها رو به آن دو گفت:
- خوب برید ازش شکایت کنید؛ امکانش نیست؟
یاشار خنده مسخره‌ای کرد و گفت:
- تو هم ساده‌ای برادر من. چطور بریم از یک خلافکار شکایت کنیم؟ اونم از یک خلافکاری که هیچ‌ک.س مدرکی ازش نداره؟ هوم؟
عرشیا با اخم کمرنگی لب زد:
- چرا از اردلان کمک نمی‌گیری؟ بازم هر چی باشه هم خودش هم اون رفیقش یک پ...
- عرشیا!
با صدای داد آرش از جایم پریدم و با چشم‌هایی درشت به او خیره شدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین