- Nov
- 72
- 838
- مدالها
- 2
دخترها سری تکان دادند؛ پدرخواندهام کولهپشتی را از من گرفت و به دست پسر دومیاش داد، رو به من گفت:
- بهتره بریم دیگه؛ خیلی اعضای خونه منتظر موندن!
بعد از حرفش نگاهی به گوشیاش انداخت و با خنده گفت:
- گوشیمو ترکوندن از بس زنگ زدن!
نگاهی خنسی بهش انداختم؛ که پسر دیگرش مچ دستم را در دستش گرفت؛ کمی به سمتم خم شد؛ با لحنی آرام گفت:
- بهترِ بریم دیگه.
سری تکان دادم و طوری که پدر و برادرش نشنون؛ گفتم:
- میشه منو حداقل هفتهای یک بار اینجا بیاری؟
و بعد از حرفم در دل به حال خود خندیدم، منی که از آنها تنفر به دل داشتم الان از همانها درخواستهایی دارم!
سردرگون نگاهی به من انداخت، بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- قول نمیدم ولی سعیمو میکنم!
سری تکان دادم و دوباره نگاهی به دخترها انداختم که با خندهای پر از بغض به من خیره بودند.
دستم را به دنبال خود کشید به دنبالش راه افتادم.
ولی صورتم به سمت دخترها بود؛ مهناز را دیدم که سعی داشت اشکهایش را از صورتش پاک نماید.
به سمت درب پرورشگاه رسیدیم؛ دیدم که خانوم مظفری به داخل رفت ولی دخترها همانجا ایستاده بودند.
ناگهان قلبم در دل فریاد زد که برای بار آخر هم که شده دوباره بغلشان کن.
با گریه دستم را از دست آن مرد بیرون آوردم، به سمت دخترها دوئیدم!
مهناز را در آغوش گرفتم؛ لبهایم را از هم باز کردم و گفتم:
- دلم براتون تنگ میشه آبجیها!
ستایش دستش را روی شانهام گذاشت و مرا از آغوش مهناز به بیرون کشید و گفت:
- بسه خواهری برو منتظرتن.
به عقب برگشتم که آن مرد را در یک متریام دیدم.
با حالی خراب لب زدم:
- میشه نیام؟ اینهمه دختر دیگه، توروخدا برین یک نفر دیگه رو انتخاب کنید.
- بهتره بریم دیگه؛ خیلی اعضای خونه منتظر موندن!
بعد از حرفش نگاهی به گوشیاش انداخت و با خنده گفت:
- گوشیمو ترکوندن از بس زنگ زدن!
نگاهی خنسی بهش انداختم؛ که پسر دیگرش مچ دستم را در دستش گرفت؛ کمی به سمتم خم شد؛ با لحنی آرام گفت:
- بهترِ بریم دیگه.
سری تکان دادم و طوری که پدر و برادرش نشنون؛ گفتم:
- میشه منو حداقل هفتهای یک بار اینجا بیاری؟
و بعد از حرفم در دل به حال خود خندیدم، منی که از آنها تنفر به دل داشتم الان از همانها درخواستهایی دارم!
سردرگون نگاهی به من انداخت، بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- قول نمیدم ولی سعیمو میکنم!
سری تکان دادم و دوباره نگاهی به دخترها انداختم که با خندهای پر از بغض به من خیره بودند.
دستم را به دنبال خود کشید به دنبالش راه افتادم.
ولی صورتم به سمت دخترها بود؛ مهناز را دیدم که سعی داشت اشکهایش را از صورتش پاک نماید.
به سمت درب پرورشگاه رسیدیم؛ دیدم که خانوم مظفری به داخل رفت ولی دخترها همانجا ایستاده بودند.
ناگهان قلبم در دل فریاد زد که برای بار آخر هم که شده دوباره بغلشان کن.
با گریه دستم را از دست آن مرد بیرون آوردم، به سمت دخترها دوئیدم!
مهناز را در آغوش گرفتم؛ لبهایم را از هم باز کردم و گفتم:
- دلم براتون تنگ میشه آبجیها!
ستایش دستش را روی شانهام گذاشت و مرا از آغوش مهناز به بیرون کشید و گفت:
- بسه خواهری برو منتظرتن.
به عقب برگشتم که آن مرد را در یک متریام دیدم.
با حالی خراب لب زدم:
- میشه نیام؟ اینهمه دختر دیگه، توروخدا برین یک نفر دیگه رو انتخاب کنید.