نام اثر: وداع جان
ز.باقری
عاشقانه
یاحق
مقدمه
مدت ها بود که حقیقت زندگی ام را گم کرده بودم. نه اینکه ندانم هر آدمی رسالتی دارد، نه .. این را خوب خوب می دانستم. ولی راستش را بخواهید، آنقدر در دنیای پر از غم و پریشانی خود محبوس بودم که وقتی به خود آمدم، دریافتم که آرزو هایم نیز در حد و اندازه همان غم و پریشانی هستند. همانقدر تک بعدی، همانقدر حقیر و کوچک!
من یکبار باختم. خیلی هم بد! در جدالی که نه در شروعش نقش داشتم و نه در پایانش. باختم و نتیجه اش شد یک زمین خوردن پر از درد. اما چه کسی گفته زمین خوردن در اوج ناامیدی یعنی تمام؟
امید یعنی حتی اگر کل صفحه زندگی ات هم که سیاه شد، ذهن و قلبت با قدرت هر چه تمام تر، به دنبال آن نقطه سفید مخفی باشد و آن را برایت بزرگنمایی کرده و در اصل با تکیه بر آن، تو را از منجلاب غم بیرون بکشد. مگر نشنیده ای که حق تعالی می گوید، لا تَقنَطوا مِن رَحمَةِ اللّه!
اگر او که از هر قدرتی بالاتر و از هر کسی به تو نزدیک تر است، با تو چنین بنده نوازی میکند، تو چرا رشته امیدت را از او ببُری؟
با تمام این ها این بار پس از یک پایان تلخ، خدا وجود مرا از دل های پاک سرشار کرد. آنها ذاتاً مأمور بودند که ریشه امید را در سراسر وجودم مستحکم کنند و آینه ای باشند به زیبایی های درونم. و من اینبار که بلند شدم، دیگر زمین نخوردم. چرا که راهی که منتهی به خداست، هرگز محکوم به شکست نخواهد بود.
پ.ن: اگر در گیر و دار زندگی تان، در روزگاری که دل های پاک کیمیا شده اند، یک نفر را یافتید که بدون هیچ گونه چشمداشتی، با چشم های مشتاقش مسیرتان را روشن میکند، با گوش های شنوایش درد هایتان را به جان می خرد، با دست هایش غم از شانه هایتان بر میدارد و با نجوا هایش امید و پشتکار را در شما برانگیخته میکند، او را دریابید..، دست هایش را ببوسید و از خدا برای این بنده نوازی اش، تشکر کنید. که این نتیجه همان مضطر بودن است.«یاعلی»