جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط i_bharr_0 با نام [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,499 بازدید, 23 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_bharr_0
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_bharr_0
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
دستانم را به بدنه قدیمی کشتی می‌کشیدم، و از پله‌ها بالا می‌رفتم؛ آن صدای جیر‌جیر چوب قدیمی، زیر پاهایم حس خوبی را به اعماق وجودم تزریق می‌کرد. شاید از نظر اکثر انسان‌ها، این نظریه و لذت، چیزی مسخره و عادی به نظر برسد؛ اما برای منی که عاشق تمام چیز‌هایی که مرا به هدفم می‌رساند هستم، این چیز مسخره تمام امید و آرزو و علاقه‌ام است. درب چوبی را باز کردم و پا به عرشه عظیم کشتی گذاشتم. از زمانی که چند کشتی، توسط دزدان دریایی در این مسیر غارت شدند؛ کمتر کسی پیدا می‌شد که به سفر دریایی، آن هم در این مسیر پا بگذارند؛ آن هم بیشتر، کسانی بودند که کار مهمی داشتند، یا مانند من و لوکاس، به قول دیگران دیوانه بودند. همین که چشمانم به آبی اقیانوس افتاد، وحشت سراسر وجودم را
در بر گرفت؛ آبی آسمان، و آبی اقیانوس از یکدیگر قابل تشخیص نبودند، و این اتفاق تمام خدمه را به تکاپو انداخته بود، زیرا نمی‌توانستند مسیر را تشخیص دهند. در همان لحظه، شخصی از پشت سر مرا هول داد و باعث شد به‌خاطر ضربه، و تکان‌های کشتی، به روی زمین بیفتم؛ دست ظریفی جلوی صورتم قرار گرفت تا به من کمک کند.
- وای من خیلی معذرت می‌خوام اصلاً حواصم نبود! فقط خواستم سریع‌تر خودم رو به عرشه برسونم، تا ببینم اتفاق نادری که ازش حرف می‌زنن چه شکلی هستش.
متوجه شدم که راجع‌به همان تشخیص سخت اقیانوس و آسمان صحبت می‌کند؛ زن جا افتاده‌ای بود، تقریباً 35 ساله.
- هیچ اشکالی نداره بانو! من کاملاً سالمم... .
و از جایم بلند شدم، تا صحت کلامم را نشانش بدهم؛ او با شرمندگی همچنان نگاهم می‌کرد، و سعی در تکاندن لباسم داشت، تا گرد و غبار فرضی روی آن را از بین ببرد. دستش را گرفتم و از حالت خمیده بلندش کردم؛ حال بهتر می‌توانستم چهره‌اش را ببینم. زیبا بود، چشمانی نادر داشت، از آن‌ها که یکی یک رنگ و آن یکی رنگی دیگر؛ ناخوداگاه با دیدن چشمانش، یاد زیبایی شفق‌های قطبی افتادم، و بیشتر مشتاق شدم تا در این سفر با او هم‌کلام شوم.
 
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
- اُه امیلیا، این‌جایی؟
لوکاس بود که این حرف را زد.
- بله این‌جام، همراه این بانوی زیبا!
هم‌زمان اشاره به آن بانو، که با چشمانش دل از هر کسی می‌ربود کردم؛ لوکاس که انگار، شخصی مهمی را دیده و حتماً باید کمال احترام را در برابرش به جا بیاورد؛ چاپلوسانه، بوسه‌ای بر دست زن نشاند.
- برای من، دیدن دوباره شما باعث افتخار هستش بانوی من!
مثل این‌که لوکاس مرموز ما، این شخص را می‌شناسد.
- پس شما هم‌دیگه رو می‌شناسید؟
- کم‌تر کسی پیدا میشه که بانو جولیا رو نشناسه!
- لوکاس عزیز، این حرف اغراق آمیز تو رو نشنیده می‌گیرم، این‌طورها که میگی هم نیست... .
- من کنجکاو شدم بدونم لوکاس راجب چه چیزی صحبت می‌کنه!
- ایشون آخرین فرزند لرد ویلیام هستند و مهم‌تر از همه، تأسیس‌کننده چند مرکز خیریه کودکان، توی محله های مختلف... .
شگفت‌زده از صحبت های لوکاس، رو به آن زن که حالا می‌دانستم جولیا نام دارد خیره شدم؛ مطمئن بودم که چشمانم می‌درخشد، جولیا که حالت صورت من را دید تک خنده‌ای کرد.
- اگه می‌دونستم انقدر این موضوع، باعث خوشحالی دوشیزه زیبایی مثل تو می‌شه قبل از لوکاس، خودم این‌ها رو می‌گفتم.
- این‌که مثل اکثر ثروتمندها، ثروتتون فقط خرج بریز و بپاش‌های بیهوده نمیشه و احساس مسئولیت می‌کنید در برابر این بچه‌ها، واقعاً قابل تحسینه!
- یه‌کم دیگه به این حرف ها ادامه بدیم، قطعاً از روی شرم و خجالت، آب شده و به زمین می‌ریزم.
همگی، از لحن بامزه او به خنده افتادیم.
 
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
- بانوی من! برای چه کاری سفر می‌کنی؟
- با پدرم هستم. برای تحقیقات راجع به عکس‌هایی که پدرش به ارث گذاشته، می‌خواهد به یک روستا سفر کند.
- خب این، چه ارتباطی به شما داره؟
- خیلی وقت بود که به سفر نرفته بودم. پدرم عقیده داره شفق‌هایی که اون‌جا پدیدار می‌شن، خاص‌ترین و زیباترین نوع اون‌هاست؛ به این دلیل برای دیدن اون‌ها، مشتاق شدم.
با شنیدن این حرف از جولیا، مردمک چشمانم کمی گشادتر از حالت ممکن شد؛ با صدایی که لرزش آن را از ذوق نمی‌توانستم کنترل کنم فریاد کشیدم!
- واقعاً؟!
جولیا که انتظار این نوع برخورد را از من نداشت، با ترس گفت:
- امیلیا! حالت خوبه عزیزم؟
لوکاس باخنده‌ای که نشان می‌داد عادت به این ذوق‌های ناگهانی من دارد، رو به او پاسخ داد:
- راستش رو بخوای، امیلیا عاشق شفق‌هاست؛ دلیل سفر ما هم همین هستش و شنیدن اینکه شما هم‌سفر ما هستید، باعث خوشحالی بود!
جولیا لبخندی متین و درخور شخصیتی که داشت، تحویل ما داد و ابراز خوشحالی کرد.
- خیلی عالی شد؛ تا قبل این موضوع ناراحت این بودم که شفق‌ها به تنهایی چگونه می‌خواهند مرا سرگرم کنند.
این‌گونه بود که مکان مورد نظرمان برای مشاهده شفق‌ها پیدا شد. قبل از این هیچ ایده‌ای نداشتیم که به کجا باید برویم به دیدنشان.
- راستی لوکاس، کاپیتان چطور می‌خواهد راه خود را در این اوضاع پیدا کند؟
در کل مدت سخنانمان، در کنار نرده‌ها بودیم. در کنار آن پدیده زیبا، ولی به شدت خوفناک.
- نگران نباش؛ این اولین بار نیست و تام اتفاقات بدتر از این و پشت سر گذاشته. شما گرسنه نیستید؟
با این حرفش صدای شکمم بلند شد، با خنده جولیا و لوکاس کمی خجالت‌زده شدم؛ لبخند شرمگینی زدم و جلوتر به سمت سالن غذاخوری به راه افتادم، آن‌ دو نیز با یکدیگر پشت سر من به راه افتادند.
در کشتی از آن هیاهوی قبل خبری نبود؛ مثل اینکه اوضاع طبق روالش بود و دیگر جای نگرانی برای چیزی نبود، این کمی خیالمان را راحت کرد.
 
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
بر روی میزی، کنار یکدیگر نشسته بودیم و سرآشپز، غذاهای رنگارنگ و به ظاهر خوشمزه‌ای را بر روی آن چیده بود. پس از دعای قبل از غذا که‌ توسط کاپیتان خوانده شد؛ مشغول خوردن غذا شدیم. جولیا به گفته‌ی خودش دریا زده شده بود و میلی برای خوردن غذا نداش، صبر کرد تمامی افراد غذای خود را تمام کرده و کنار بکشند، و بعد به اتاقش برود تا بی‌احترامی‌ای به آن جمع نکرده باشد. «این یک رسم بود!»
- می‌خوای تا اتاق همراهیت کنم؟ مثل اینکه، حالت زیاد جالب نیست!
با این حرفم لوکاس خودش را به میان کلاممان پرت کرد و گفت:
- من بانو رو همراهی می‌کنم، خیلی وقته لرد رو ندیدم، هم فاله هم تماشا.
جولیا هم حرفش را تأیید کرد و به سرعت دور شدند. عجیب بود، لوکاس هیچ‌وقت دوست نداشت زنی را همراهی کند یا با او به مدت زیادی هم صحبت شود، آن هم زنی که از خودش چندین سال فاصله‌ی سنی و طبقاتی داشت؛ ولی بر سر میز غذا تمام حواس و روی صحبتش با جولیا بود و پچ‌پچ‌های ریزی را با اخم های درهم پیش می‌بردند؛ بعد هم که او را همراهی کرد. شانه‌ای بالا انداختم، شاید منظوری ندارد و قصدش فقط ادای احترام به جولیا است؛ در هر صورت این‌ها به من مربوط نیست... زندگی و سرنوشت اوست من نباید دخالتی در آن داشته باشم!
- امیلی! دوست داری دریا و کشتی رو از دید یک سکان‌دار ببینی؟
کاپیتان بود که این حرف را زد، به سمتش چرخیدم و باذوق نظرم را اعلام کردم:
- معلومه که دوست دارم!
- پس دنبال من بیا!
همراه یکدیگر به سمت انتهای عرشه کشتی به راه افتادیم؛ از چندین پله بالا رفتیم تا به اتاقکی که آنجا قرار داشت رسیدیم، کردی تقریباً ۵۰ ساله سکان کشتی را در اختیار داشت و آن را هدایت می‌کرد. پسری ۱۸ سالهنیز در کنار او قطب‌نمای بزرگی را، همراهچند نقشه بررسی می‌کرد.به احترام کاپیتان سکان‌دار دست از کاری که می‌کرد کشید و سلام داد؛ کاپیتان بعد از دادن جواب او دستش را سمت من گرفت.
- امیلیا دختر جورج و پنلوپه هستش.
مثل اینکه پدر و مادرم را می‌شناخت، کلاهی که بر سر داشت را برداشته و کمی سرش را خم کرد.
- بودن شما در این کشتی، باعث افتخاره بانوی من!
نسبت به رفتار محترمانه او واکنش نشان دادم:
- برای منم باعث افتخاره مسافر این کشتی بودن!
نگاهم به آن پسر افتاد آنچنان سرگرم آن نقشه ها بود که حتی، متوجه آمدن ما هم نشده بود و آشفته به نظر می‌رسید. تام که متوجه این موضوع شده بود، جلو رفت و بر شانه پسر کوبید.
- چیشده پسر؟ مضطربی!
پسر سرش را بالا آورد و دستپاچه سلامی داد و همانطور که ناخن انگشتش را می‌خورد، پاسخ داد:
- کاپیتان یه موضوعی پیش اومده!
کاپیتان با نگاهی جدی او را دنبال می‌کرد که داشت نقشه ای را بر روی میز وسط اتاقک پهن می‌کرد.
- قبل از به راه افتادن چک نکرده بودم ولی الان که می‌بینم، طبق گزارشات این هفته ذغال سنگ تو این راه دیده نشده، امشب هوا به احتمال زیاد توفانیه امکان اینکه سر و کله‌اش پیدا بشه زیاده، جهت باد هم جوری نیست که بتونیم به راحتی برگردیم.
سکوت سنگینی بود، با خودم فکر می‌کردم که شاید منظورشان از ذغال سنگ، این است که این طرف ها جزیره‌ای که دارای آتشفشان است وجود دارد و می‌خواهد فوران کند؛ ولی چه ربطی به تاریکی هوا داشت؟
- تام، ذغال سنگ دیگه چیه؟
- خطرناک‌ترین گروه دزدای دریایی که به عمرت دیدی!
 
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
برای اولین بار در عمرم در چنین موقعیتی، آن حالت احمقانه‌ای که ذوق زدگی از شدت هیجان نام دارد را، حس نکردم؛ بلکه لحظه‌ای حس کردم تمام اعضای بدنم توسط جاذبه ربوده شد، و سپس به حالت اول بازگشت؛ فکر کنم تام وحشت را در چشمانم خواند، چون نگران سعی داشت مرا به آرامش دعوت کند اما انگار نه انگار
- دخترم نگران نباش این چیزا توی دریانوردی خیلی عادیه، تو که برای ماجراجویی اومدی فکر نکنم از همچین چیزی بترسی.
با بغض به تام چشم دوختم
- ولی من هنوز ۱۹ سالمه، کلی آرزو دارم.
پسری که آنجا بود شروع به خنده کرد، طوری که انگار خنده‌دارترین حرف عمرش را شنیده است. با نگاهی غضبناک دنبالش کردم که شدت خنده‌اش بالاتر رفت حتی تام هم داشت نامحسوس می‌خندید، کدام حرف من آن‌قدر خنده داشت؟ همین سوال را به زبان آوردم:
- نمی‌فهمم کدوم بخش حرف من خنده‌دار بود که این‌طوری می‌خندید؟
تام پاسخ حرف من را با آن تک خنده‌اش داد:
- ببخشید دخترم، ولی اونقدر با ناراحتی اون حرفو گفتی که انگار همین الان به ما حمله شده، تو رو هم با خودشون بردن و کلی هم شکنجه شدی.
با این حرف حتی خودم هم خنده‌ام گرفت
- خداروشکر تا الان خبری از زغال سنگ و امثالشون نبوده، خیلی وقته کسی از این تنگه رد نمی‌شه، دزدای دریایی فعلاً دست نگه می‌دارن تا همه متوجه امن بودن این راه بشن و موقع شلوغی غارت و شروع کنن؛ وگرنه که اینجا تا ابد بدون کشتی و مسافر می‌مونه و اونا هم چیزی دستگیرشون نمی‌شه.
- هنری درست میگه، فعلاً خبری ازشون نیست؛ درست مثل چند هفته اخیر ( البته امیدوارم)
این جمله آخر را زیر لب به آرامی زمزمه کرد، اما من واضح شنیدم و دوباره دلشوره را به بدن خود راه دادم.
- امیلی می‌خوای‌ اینجا بمونی یا استراحت کنی یا هر کار دیگه... انتخابش با خودته من باید به بقیه کارها برسم امیدوارم بهت بد نگذره.
- بله میرم یکم استراحت کنم، خیلی ممنونم از همگی تجربه جالبی بود.
با لبخندی به سمت کابین خود به راه افتادم، بعد از صرف غذا کمی حس سنگینی و خواب آلودگی می‌کردم، خبری هم از کسی در عرشه غیر از خدمه نبود و سرگرمی برایم وجود نداشت پس خواب و کمی استراحت بهترین گزینه برای الان بود. درب چوبی را با آن صدای جیر جیر باز کرده و وارد شدم، لباس‌هایم را با لباسی راحت‌تر تعویض کرده و با فکر به میزان خوف آور بودن زغال سنگ به خواب فرو رفتم.
با صدای مهیبی از خواب بیدار شدم، تمام وسایل اتاق از این سو به آن سو در حرکت بودند، صدای همهمه و ترس و وحشت سراسر کشتی را در بر گرفته بود؛ پس چرا لوکاس سراغ مرا نگرفته بود وقتی اوضاع را به این شکل دیده بود؟! سریعاً لباسی مناسب را از میان وسایل در هم روی زمین به بیرون کشیده و پوشیدم و به سمت عرشه به راه افتادم. همه مسافرین کشتی در حال دویدن به طرف عرشه بودند و در راه اگر دست خود را به جایی بند نمی‌کردند، قطعاً کله پا می‌شدند. خود را از میان جمعیت به عرشه رساندم، طوفانی سهمگین بود و کشتی به آن عظمت را به تکان‌های شدیدی وا می‌داشت؛ با دیدن آن حجم از وحشت از آن فکر قدیمی که دوست داشتم طوفان را ببینم دست کشیدم و وحشت و ترس سراسر وجودم را در بر گرفت. لوکاس دوان‌دوان با بند کردن خود به ستون‌ها به سمتم آمد.
- امیلی داشتم میومدم صدات کنم خوب شد که سریع بیدار شدی.
در همین بین مرا هم همراه خود از کناره کشتی که جای بهتری برای گرفتن نرده‌ها بود می‌کشید که ناگهان نرده کنارش شکسته و تعادل خود را از دست داد و به بیرون پرتاب شد.
- لوکاس!
- امیلی...امیلی...
با با پرت کردن نفس‌های خود به بیرون از خواب پریدم و لوکاس را روبروی خود دیدم.
- چیزی نیست، فقط خواب دیدی دختر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
همچنان نفس‌نفس می‌زدم و تن و بدنم خیس از عرق بود، با چشمانی گشاد شده به لوکاس نگاه می‌کردم.
- چه خوابی بود که تورو انقدر ترسونده؟
جوابی ندادم، قطعاً چنین خوابی تعبیر درستی نداشت؛ نمی‌خواستم که ذهن لوکاس را این‌گونه درگیر کنم. لیوان آبی که به‌طرفم گرفته بود، را گرفتم و یک نفس سر کشیدم، حال و احوالم از خنکی آب به وجد آمد.
- می‌دونی خوابای که می‌بینم و یادم نمی‌یاد، فقط می‌دونم خواب وحشتناکی بود.
بی‌تفاوت نگاهم کرد.
- آهان معطل نکن دیگه وقت شامه همه منتظرن، منم واسه همین اومدم که از پشت در صدای داد و بیدادتو شنیدم و‌ مجبور شدم بیام داخل.
سری تکان دادم، به‌سمت در حرکت کرد و من هم از روی تخت پایین آمدم، درحالی که در را می‌بست گوشزد کرد که عجله کنم. سریع شانه‌ای به موهایم کشیدم و آن‌ها را بافتم تا در دست و‌ پایم نپیچد، لباس‌هایم را نیز تعویض کرده و به راه افتادم. برخلاف چند ساعت پیش در حرکت‌های کشتی خشونت دیده می‌شد، انگار که با اقیانوس در حال جنگ است. اهمیتی ندادم و به سمت اتاق جولیا حرکت کردم که هم او را تا سالن غذاخوری همراهی کنم و هم پدربزرگش را ملاقات کنم، بالاخره دور از ادب بود که دیداری با او نداشته باشم. به اتاقش که رسیدم دستم را برای در زدن بالا آوردم که‌ متوجه باز بودنِ در شدم، آرام‌کمی در را هل دادم و داخل شدم. صداهای ریزی می‌آمد، قصدم فضولی نبود فقط می‌خواستم ببینم که اگر مشکلی برای جولیا پیش آمده دست به کار شوم. به داخل اتاق که رفتم همه‌جا به هم ریخته بود، میز بزرگی وسط اتاق بود و نقشه‌هایی دقیقاً همانند نقشه‌هایی که در اتاق سکان‌دار وجود داشت بر روی آن به صورت به‌ هم ریخته قرار گرفته شده بود. ناگهان در دیگری که در اتاق بود باز شد و تام ‌بود؛ که از آن‌جا خارج می‌شد. با تعجب به او‌نگاه کردم، او این‌جا چه می‌کرد؟
- تام! تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ مگه الان نباید تو سالن غذاخوری پیش بقیه باشی؟
کمی دستپاچه شد و من این را به خوبی حس کردم، ولی سریعاً بهحالت عادی بازگشت.
- چون لرد نمی‌تونه بیاد شخصاً غذا می‌یارم.
- آهان.
قانع نشدم چون مشخصاً دلیل دیگری هم وجود داشت که باعث آن دستپاچگی شده بود.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
- اومدم هم جولیا رو همراهی کنم، هم عرض ادبی به لرد کرده باشم.
- آم راستش لرد الان حال مناسبی نداره، فکر نکنم بخواد کسی و ببینه.
- پس جولیا!
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
- جولیا پیش لرد می‌مونه تا مطمئن بشه حالش خوبه.
دستش را پشت کمرم گذاشت و‌ به بیرون از اتاق هدایتم‌کرد.
- بریم که خیلی وقته بقیه رو منتظر گذاشتیم.
در طول راه به این فکر می‌کردم که تام‌ مرا به گونه‌ای از اتاق بیرون‌کرد. آیا امکان داشت آن‌جا چیزی وجود داشته باشد که بخواهند از من مخفی کنند؟ چون دلیلی برای بودن نقشه‌ها آن هم آن‌جا وجود‌ نداشت. ندانستم چگونه آن اندک‌ غذایی که برای خود برداشته بودم را خوردم، نبودن لوکاسی مه با عجله مرا به سالن غذاخوری کشانده بود نیز فکرم را مشغول کرده بود. شاید موضوع خاصی نبوده و من زیاد به این‌ موضوع در ذهنم پر و بال داده بودم، ولی حس من هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت؛ در این‌ کشتی اتفاقات مرموزی درحال رخ دادن بود، این را از تغییر یک‌باره لوکاس به خوبی می‌توان متوجه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
با تکانی که کشتی خورد از فکر و‌ خیال بیرون آمدم. چراغهای زینتی‌‌ای که از سقف آویزان‌ بود، تکان‌های شدیدی می‌خوردند و وسایل روی میز در حال ریختن به‌روی زمین و‌ شکستن بودند. به‌دشواری تعادل خود را حفظ کرده و ایستادم؛ با راهنمایی تام و ملوان‌هایش تمام کسانی که آن‌جا بودند به بیرون هدایت شدند، من هم به‌سختی درحال رساندن خود به آن‌ها بودم که.
- تو صبر کن امیلیا، پیش من بمون خطرناکه.
- اگه برای من خطرناکه پس برای بقیه هم خطرناکه چرا فرستادینشون؟
- از همه محافظت می‌شه تو نگران نباش.
سالن خالی شد و ما هم از آن‌جا خارج شدیم و به سمت اتاق سکان‌دار به راه افتادیم. آن‌جا هیاهوی بیشتری مشاهده می‌شد، هنری در تکاپوی شدیدی بود و سعی داشت اوضاع را کنترل کند.
- هنری چخبره؟ مگه‌نگفتی امشب جو نسبتاً آرومی داریم؟
- نمی‌دونم تام انتظارشو داشتم، ولی نه به این شدت.
- یعنی چی که انتظارشو داشتم؟ من نباید از انتظارات تو خبر داشته باشم؟
- معذرت می‌خوام.
- خیلی‌خب کاریش نمی‌شه کرد، کارهایی که لازمه رو‌ مثل همیشه انجام بدین.
در با شدت باز شد و سر هر سه نفر ما همزمان به‌سمت آن چرخید؛ جک نفس‌نفس زنان و با چهره‌ای که ترس و وحشت از آن پیدا بود در چهارچوب در مشاهده می‌شد. کلمات نامفهومی را زمزمه می‌کرد.
- چیشده جک؟
- ذباتلکنگ.
- واضح حرف بزن بدونیم چیشده خب.
- ذغال سنگ! ذغال سنگ تو پنجاه متریمونه.
احساس کردم کل آن فضا به دور سرم می‌چرخد، صداهای گنگی از اطراف به گوشم راه پیدا می‌کرد؛ با تکان‌های شدیدی که تام به من وارد کرد به خودم آمدم و شوکه به او خیره شدم.
- به خودت بیا امیلیا وقت ترس نیست.
مردی قد بلند و قوی هیکل که چند برابر من بود را صدا زد.
- مواظبش باش، اتفاقی براش بیفته زنده نمی‌ذارمت.
و با تمام افرادش به بیرون از اتاق قدم برداشت. انگار تمام اعضای بدنم خشک شده بود و اختیار حرکت نداشت؛ آن مرد که مرا اینگونه بی‌اختیار دید، مانند کیسه‌ای که سنگینی وزنش برایش مهم نیست مرا روی کولش انداخت و به راه افتاد. با چشم‌های خود آن ولوله را می‌دیدم، اقیانوسی که وحشیانه به بدنه کشتی سیلی می‌زد و کشتی به رنگ شب و غول پیکری که دیگر فاصله‌ای با ما نداشت. در همان لحظه صدای مهیبی ایجاد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
توپی از کشتی روبه‌رو پرت شده و دقیقاً وسط عرشه فرود آمده بود و باعث رعب و وحشت افراد شده بود. تمام این اتفاقات را با چشمانی نیمه باز و مغزی که در خاموش‌ترین حالت ممکن بود، تجزیه و تحلیل می‌کردم و امکان اشتباه فهمیدن تمام این موضوعات نیز وجود داشت؛ به راه پله که رسیدیم آن فضای وحشت‌آور تبدیل به سکوت شد، سکوتی که بند آمدن زبان مسافران از ترس را فریاد میزد. آن مرد غول پیکر تا اتاقم مرا روی کولش حمل کرد، در را باز کرد و تا اراده کرد مرا روی زمین بگذارد صدای جیغ زنی بلند شد و مرا از آن خلسه‌ای که درونش فرو رفته بودم بیرون کشید، خود را روی زمین و دو پای خود دیدم و جولیایی که در اتاق من ایستاده بود و مشخصاً صاحب آن صدای جیغ.
- چی شده جولیا این‌جا چیکار می‌کنی؟
جولیا درحالی که یک دستش روی قفسه سی*ن*ه‌اش بود و نفس عمیق از سر آسودگی می‌کشید، کمی مکث کرد.
- وقتی تو رو این‌طوری رو دوش این مرد دیدم ترسیدم که اتفاقی برات افتاده باشه.
- آهان.
رو به مرد کردم.
- تو می‌تونی دیگه بری.
- تام گفت که ازت محافظت کنم، پس از اینجا تکون نمی‌خورم.
صدای ترسناک و زمختی داشت که می‌توانست هر کسی را به ترس و وحشت فراخواند. نمی‌شد با او سر و کله زد پس پیشنهاد دیگری دادم.
- حداقل برو بیرون از اتاق وایستا، انتظار نداری که اجازه بدم توی اتاقی که دو تا خانم داخلشن نگهبانی بدی؟
کمی ایستاد و سپس بدون هیچ حرفی بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم.
- باید کمکم کنی امیلیا.
با تعجب به او خیره شدم.
- من؟
- آره تو.
با قدم‌هایی سریع و محکم به‌سمتم آمد و با دستانش دو طرف شانه‌ام را گرفت و با لحن قاطعی کلمات خود را بیان کرد.
- من اونقدر شجاع نیستم که از پسش بر بیام، ولی تو چرا؟
- از پس چی؟ من متوجه منظورت نیستم، اون بیرون رسماً میدون جنگه این چه کاریه که این وسط از من می‌خوای؟
نفسش را با فشار و کلافگی بیرون فرستاد.
- ببین امیلیا من چند تا سند روی میز اتاقم دارم که خودم جرعت رفتن به اونجا رو ندارم، می‌تونی بیاریشون یا نه؟
با ترس به او خیره شدم، از من چنین چیزی می‌خواست؟ آن هم وقتی که می‌دانست برای رفتن به اتاقش باید از عرشه گذر کرد و دقیقاً از میان آن موجودات که بویی از انسانیت نبرده‌اند رد شد؟ نه این کار من نبود.
- نه این کار من نیست.
- امیلیا ازت خواهش می‌کنم!
- نه جولیا خواهش نکن، من اونقدرا که فکر می‌کنی با دل و جرئت نیستم.
- اگه بهت بگم اون سندا مال بچه‌هاییه که هر لحظه منتظر یه خبر از ما هستند که امید واسه زندگی بگیرن چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
با این حرف جولیا کمی در فکر فرو رفتم؛ علاقه زیادی به کودکان داشتم و فقط تصور کردن یکی از آن‌ها در چنین موقعیتی کافی بود، تا دلم به رحم آمده و تن به خواسته جولیا بدهم. نفسم را به گونه‌ای که انگار ترسم را به بیرون هدایت می‌کنم، بیرون فرستادم.
- باشه فقط بگو باید چیکار کنم؟
برق عجیبی در چشمانش نشست، انگار که فقط این موضوع در جریان نیست و معنای عمیق‌تری پشت این خواسته وجود دارد. باز هم تمام این‌ها توهمات مغز منفی‌نگر من بود. به خودم آمدم و جولیا را در حال صحبت کردن دیدم، میان صحبتش پریدم.
- معذرت می‌خوام، میشه از اول توضیح بدی؟
پره‌های بینی‌اش باز و بسته شد. فکر کنم از دستم حرصی شده باشد؛ چشمانش را بست و خود را به آرامش دعوت کرد.
- ببین امیلیا اتاقم رو که می‌شناسی؟ وقت زیادی نداریم خوب گوش کن به حرفام. یه در دیگه داخلش هست، کلیدش پشت بومِ نقاشیه کنارشه، داخل اون اتاق یه میز هستش که یه کشو کوچیک زیرشه، فقط کافیه کاغذایی که داخل کشو هستش رو برداری و بیاری همین جا، همش همین.
در کلام همه موضوع به همین سادگی بود، ولی نه در آن همهمه وهم آور عرشه. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و در اتاق را باز کردم تا از شر آن مرد غول پیکر خلاص شوم؛ همین که در را باز کردم مردی اسمی را صدا زد و به دنبالش مرد غول پیکر از پله‌ها بالا رفت، نفسم را آسوده بیرون فرستادم؛ مرحله اول بدون هیچ زحمتی انجام شد. در را به روی جولیایی که هیچ حس ترسی نداشت بستم؛ باید هم حس ترس نداشته باشد، کسی که قرار بود وارد مخمصه شود من بودم؛ حالا خوب است که خودم قبول کرده‌ام و آن‌قدر غرغر می‌کنم، اگر این کار به زور انجام می‌شد که دیگر هیچ. همین‌طور که از پله‌ها آرام‌ آرام بالا می‌رفتم حواسم هم بود که کسی دور و اطراف نباشد، همین که پله‌ها تمام شد و در چوبی را باز کردم با صحنه‌ای مواجه شدم و در کمال تاسف مانند دیوانه‌ها خیره‌اش ماندم و از نظرم زیبا آمد، مانند یک نقاشی زیبا که از دل آتش بیرون آمده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
با تنه‌ای که به شانه‌ام خورد و مرا به جلو هل داد به خودم آمدم و بدون توجه به آن شخص از آرام‌ترین نقطه ممکن به سمت اتاق جولیا حرکت کردم؛ هر چندثانیه چیزی به جلوی پایم پرت می‌شد و تعادلم را سلب می‌کرد، ولی به هرگونه‌ای بود خود را از آن مخمصه نجات دادم و به سمت در اتاق جولیا پرت کردم. هیچ ایده‌ای نداشتم که چرا تک اتاق جدا از بقیه اتاق‌های اشرافی را، به او داده بودند. در اتاق را باز کرده و وارد شدم، همان‌طور که گفته بود دنبال کلید پشت تابلو گشتم، تقریباً تمام تابلوها را بازرسی کردم اما خبری از کلید نبود. میز وسط اتاق برخلاف آن روز کاملاً مرتب بود و هیچ وسیله‌ای بر رویش وجود نداشت؛ کشویی هم نداشت که گمان کنم کلید در آن است. شروع کردم زیر گلدان‌ها و وسایل دیگر را گشتن، با صدای همهمه از بیرون اتاق، به سمت در رفتم و از پشت آن را قفل کردم. چاره‌ای نداشتم باید در را می‌شکستم، عقب گرد کردم و با کشیدن نفس عمیقی به سمت در دویدم و خود را به آن کوبیدم و چیزی جز درد گرفتن شانه‌ام نصیبم نشد؛ چندین بار این کار را تکرار کردم بار آخر در همان حالت ماندم و به نشانه اعتراض دستگیره را کشیدم که ناگهان به درون اتاق پرت شدم، تمام این مدت در باز بود و من با عقل ناقص خود دستگیره را امتحان نکرده بودم. سر خود را بالا آوردم و با یک جفت چکمه چرمی مواجه شدم. کمی بالاتر رفتم، شلواری گشاد که برخلاف دیگر مردان پاچه‌اش را شلخته به درون چکمه فرستاده بود؛ کمی بالاتر رفتم، به دور کمرش کمربندی بسته بود که انواع چاقو به آن آویزان بود و حتی یک تفنگ کوچک که حتی نامش را هم دست و پا شکسته می‌دانستم هم بود. بزاقم را با سر و صدا قورت دادم. در ذهنم به این فکر می‌کردم که چرا چیزی نمی‌گوید یا حتی حرکتی از خود نشان نمی‌دهد. کمی بالاتر رفتم، پیراهن سفیدی که دکمه سرآستین نداشت و شلخته تا شده بود و یقه‌اش نیز نیمه باز بود. جرئت از خود نشان دادم و به صورتش نگاه کردم؛ ریش کوتاه و مرتب، چشمانی کهربایی، که در عمقش وحشت را به سرتاسر وجود انسان تزریق می‌کرد،موهایی طلایی و کمی بلند.
- بالاخره پیدات کردم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین