- Nov
- 25
- 365
- مدالها
- 2
دستانم را به بدنه قدیمی کشتی میکشیدم، و از پلهها بالا میرفتم؛ آن صدای جیرجیر چوب قدیمی، زیر پاهایم حس خوبی را به اعماق وجودم تزریق میکرد. شاید از نظر اکثر انسانها، این نظریه و لذت، چیزی مسخره و عادی به نظر برسد؛ اما برای منی که عاشق تمام چیزهایی که مرا به هدفم میرساند هستم، این چیز مسخره تمام امید و آرزو و علاقهام است. درب چوبی را باز کردم و پا به عرشه عظیم کشتی گذاشتم. از زمانی که چند کشتی، توسط دزدان دریایی در این مسیر غارت شدند؛ کمتر کسی پیدا میشد که به سفر دریایی، آن هم در این مسیر پا بگذارند؛ آن هم بیشتر، کسانی بودند که کار مهمی داشتند، یا مانند من و لوکاس، به قول دیگران دیوانه بودند. همین که چشمانم به آبی اقیانوس افتاد، وحشت سراسر وجودم را
در بر گرفت؛ آبی آسمان، و آبی اقیانوس از یکدیگر قابل تشخیص نبودند، و این اتفاق تمام خدمه را به تکاپو انداخته بود، زیرا نمیتوانستند مسیر را تشخیص دهند. در همان لحظه، شخصی از پشت سر مرا هول داد و باعث شد بهخاطر ضربه، و تکانهای کشتی، به روی زمین بیفتم؛ دست ظریفی جلوی صورتم قرار گرفت تا به من کمک کند.
- وای من خیلی معذرت میخوام اصلاً حواصم نبود! فقط خواستم سریعتر خودم رو به عرشه برسونم، تا ببینم اتفاق نادری که ازش حرف میزنن چه شکلی هستش.
متوجه شدم که راجعبه همان تشخیص سخت اقیانوس و آسمان صحبت میکند؛ زن جا افتادهای بود، تقریباً 35 ساله.
- هیچ اشکالی نداره بانو! من کاملاً سالمم... .
و از جایم بلند شدم، تا صحت کلامم را نشانش بدهم؛ او با شرمندگی همچنان نگاهم میکرد، و سعی در تکاندن لباسم داشت، تا گرد و غبار فرضی روی آن را از بین ببرد. دستش را گرفتم و از حالت خمیده بلندش کردم؛ حال بهتر میتوانستم چهرهاش را ببینم. زیبا بود، چشمانی نادر داشت، از آنها که یکی یک رنگ و آن یکی رنگی دیگر؛ ناخوداگاه با دیدن چشمانش، یاد زیبایی شفقهای قطبی افتادم، و بیشتر مشتاق شدم تا در این سفر با او همکلام شوم.
در بر گرفت؛ آبی آسمان، و آبی اقیانوس از یکدیگر قابل تشخیص نبودند، و این اتفاق تمام خدمه را به تکاپو انداخته بود، زیرا نمیتوانستند مسیر را تشخیص دهند. در همان لحظه، شخصی از پشت سر مرا هول داد و باعث شد بهخاطر ضربه، و تکانهای کشتی، به روی زمین بیفتم؛ دست ظریفی جلوی صورتم قرار گرفت تا به من کمک کند.
- وای من خیلی معذرت میخوام اصلاً حواصم نبود! فقط خواستم سریعتر خودم رو به عرشه برسونم، تا ببینم اتفاق نادری که ازش حرف میزنن چه شکلی هستش.
متوجه شدم که راجعبه همان تشخیص سخت اقیانوس و آسمان صحبت میکند؛ زن جا افتادهای بود، تقریباً 35 ساله.
- هیچ اشکالی نداره بانو! من کاملاً سالمم... .
و از جایم بلند شدم، تا صحت کلامم را نشانش بدهم؛ او با شرمندگی همچنان نگاهم میکرد، و سعی در تکاندن لباسم داشت، تا گرد و غبار فرضی روی آن را از بین ببرد. دستش را گرفتم و از حالت خمیده بلندش کردم؛ حال بهتر میتوانستم چهرهاش را ببینم. زیبا بود، چشمانی نادر داشت، از آنها که یکی یک رنگ و آن یکی رنگی دیگر؛ ناخوداگاه با دیدن چشمانش، یاد زیبایی شفقهای قطبی افتادم، و بیشتر مشتاق شدم تا در این سفر با او همکلام شوم.