جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فرصت محدود] اثر «فرشته باقری‌کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فرشته باقری با نام [فرصت محدود] اثر «فرشته باقری‌کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 916 بازدید, 19 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فرصت محدود] اثر «فرشته باقری‌کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع فرشته باقری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فرشته باقری
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت نهم)

به مامانم گفتم: مامان جون، به بابا چیزی نگو، زنگ زد بگو دختر شوهر نمی‌دهیم تمام.
- دختر نمیشه که به بابات نگم، بعداً می‌فهمه شاکی میشه که چرا پنهان کاری کردی، همچین مسأله مهمّی رو به من نگفتی.
ولی نگران نباش، واسه همچین روزی دوتا دبه آماده کردم، خیالتون راحت.
سما- دبه واسه چی مامان آماده کردی؟
- واسه ترشی دخترم، ترشی سما و سنا.
(خنده)
آخه مادربزگتون می‌گفت: بخت دختر وقتی باز میشه، پشت سرهم براش خواستگار میاد.
اگر شوهر نکنه، تا هفت سال بسته میشه، دیگه خبری از خواستگار نیست.
سنا: مامان جونم مگه ما چند سالمونه فوق فوقش بسته هم که بشه تا دوباره باز بشه تازه میشه بیست و هفت سال، نگران نباش نمی‌ترشیم.
شب مامانم با بابام صحبت کرد و بهش گفت که ما تمایلی به ازدواج نداریم. پدرم گفت:
- خانم به زور که نمیشه دختر شوهر داد، وقتی خودشون راضی نیستن بهتره که شما هم بی‌خیال بشی، زنگ زدن بگو که درحال حاضر دخترا برای زندگیشون برنامه‌های دیگه‌ای دارن، فعلاً قصد ازدواج ندارن.
- فردای اون روز دوباره تلفن زنگ زد، مادرم گوشی رو برداشت و حرف‌های بابام رو بهشون گفت و جواب رد داد.
بعد هم عذرخواهی کرد و قطع کرد.
دو روز بعد با سما رفتیم بیرون که برای خونه خرید کنیم، باز هم پسرا سر راهمون‌ سبز شدن.
سما بیا از یک مسیر دیگه بریم، این دوتا دیگه دارن میرن روی اعصابم.
برگشتیم که از یک مسیر دیگه بریم یکی از پسرها صدا زد خانم، لطفاً صبر کنید، قصد مزاحمت نداریم.
- قصد مزاحمت ندارید، آقا شما همین الآن هم مزاحم ما شدید، بعد میگید قصد مزاحمت ندارید، نکنه باز هم هوس کتک کردید.
- نه تورو خدا، هنوز جای قبلی کبوده.
-داشت خنده‌م می‌گرفت، ولی خودم رو کنترل کردم‌و گفتم پس لطفاً مزاحم نشید.
- خانم لطفاً اول به حرف‌هامون گوش کنید، اگر باز هم احساس کردید که مزاحم هستیم، میریم و دیگه سر راهتون سبز نمیشیم.
- باشه، یک دقیقه بهتون وقت میدم، زود بگید، کار داریم باید بریم.
- یک دقیقه؟ فقط تا بیام فکر کنم که یک دقیقه تموم شده ظالم.
-- همین الآن ده ثانیه اش رفت
- باشه باشه، میگم
من از شما خوشم میاد.
-دوستش هم اومد جلوی سما و گفت:
منم از شما خوشم میاد.
- من‌و سما از خجالت سرخ شدیم. چیزی نگفتیم، فقط دست سما رو گرفتم که بریم، یک‌‌دفعه گفت:
من امیرم سنا خانم.
- منم محمودم، سما خانم.
- ببینم، شما دوتا اسم مارو از کجا می‌دونید.
- یک‌بار که همدیگه رو به اسم صدا کردید شنیدیم.
- چرا پس همون موقع نگفتید؟
-آخه قرار بود بریم سربازی، معلوم نبود تو این دوسال چه اتفاقاتی بیوفته، نمی‌خواستیم با احساساتتون بازی کنیم.
- ولی بازی کردید، هیچ می‌دونید وقتی یک‌دفعه غیبتون زد ما چه حالی شدیم؟
می‌دونید،چه‌قدر زمان برد تا یادمون بره؟
سما یک‌دفعه دستم رو گرفت گفت:
چی‌کار می‌کنی؟ لومون دادی دختر،بسه، بیا بریم.
- بعدرفتیم خونه.
توی راه سما گفت:
دختر چرا احساساتی شدی؟ همه چی‌ رو گفتی، فهمیدن بهشون حس داشتیم.
- این‌که حس نبود، خشم بود، دلم می‌خواست باز هم دو تا لگد بزنم تو پاشون، دلم خنک شه.
سما خنده‌ش گرفت، از خنده‌ی سما من هم خنده‌م گرفت.
وقتی رسیدیم خونه رفتیم تو اتاق و کلّی در این مورد باهم صحبت کردیم، فهمیدیم که هنوز نسبت به امیرو محمود حس داریم.
حالا دیگه اسم‌شون رو هم می‌دونستیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت دهم)

- تا اون روز نفهمیده بودیم ،که چرا، هربار که امیرو محمود رو می‌بینیم، دل‌مون می‌لرزه.
خوب، اولین بار بود که پسری توجّه مارو به خودش جلب می‌کرد.
قبل از اون با هر پسری رو به رو می‌شدیم، احساس می‌کردیم که مزاحمه، برای همین واکنش دفاعی داشتیم.
ولی این‌بار فرق می‌کرد، روز اوّل که دیدمشون، فکر کردم قصد مزاحمت دارند،
ولی وقتی دیدم کاری به کارمون ندارند، من هم بی‌خیال شدم.
به مرور زمان، به امیر و محمود عادت کردیم، حتی بعضی اوقات، احساس دلتنگی می‌کردیم.
برای همین وقتی یک‌دفعه غیب شدند، احساس بدی داشتیم، بی‌قرار شدیم،
تا مدّتی دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتیم.
وقتی بعد از دو سال دوباره پیداشون شد، دلمون لرزید،
طوری که صدای قلب‌مون رو می‌شنیدیم، خشک‌مون زده بود.
ولی چون هیچ شناختی از امیر و محمود نداشتیم، سعی کردیم با احتیاط رفتار کنیم.
غافل از این‌که کسی که به خونه ما زنگ زده بود، مادر امیر بود و ما ندونسته بهش جواب رد داده بودیم.
- باباجون اوّلین‌ بار مامان و خاله رو کجا دیدید؟
عشق در اولین نگاه بود؟
(خنده)
- عشق در اوّلین نگاه.
یک‌بار که با محمود، از سر کوچه‌ی مادرت اینا رد می‌شدیم، دیدیم که یک نفر مزاحم خاله سماتون شده
با محمود، داشتیم می‌رفتیم یکم غیرت‌مون رو به رخ بکشیم،که تیرمون به سنگ خورد،
سنا بانو مثل طوفان، از راه رسید و طرف رو ناک اوت کرد،
بعد هم دست خواهرش رو گرفت و از اون‌جا دور شدند.
من و محمود هم رفتیم دو کلمه حرف حساب با پسره زدیم، تا دیگه هوس نکنه از اون‌جا رد شه.
بی‌نوا، لنگان لنگان از محل دور شد و همین‌طور با خودش می‌گفت:
- من اگه طوفان هم بشم، دیگه از این کوچه رد نمی‌شم؛
آی پام! ظالم یک‌کم یواش‌تر می‌زدی.
- این ماجرا، تا مدّت‌ها شده بود سوژه‌ی خنده‌ی من‌و محمود.
(خنده)
بار دوم جلوی مغازه آقامراد نشسته بودیم که دوقلوها رو اتفاقی دیدیم.
از اون روز به بعد هر روز جلوی مغازه منتظر می‌نشستیم تا از اون‌جا عبور کنند.
محمود از سما خوشش اومده بود، می‌گفت که چشم‌هاش بهش آرامش میده.
من هم از جسارت سنا بانو خوشم اومده بود،
البته من‌و محمود هم از جسارت‌شون بی‌نصیب نمونده بودیم.
نمی‌تونستیم قدم جلو بزاریم،آخه سنابانو بد میزد، می‌خواستیم بریم سربازی دست‌و پاهامون رو لازم داشتیم خوب.
فکر نمی‌کردیم که دخترا هم به ما علاقه‌مند شده باشند.
گفتیم توی این دوسال اذیّت میشن.
وقتی برگشتیم به مادرم گفتم که می‌خوام ازدواج کنم.
بابام درحال چای خوردن یک‌دفعه سرفه‌ش گرفت، قاطی کرد،لنگه دمپایی شو در آورد پرت کرد سمتم.
هنوز سرفه‌ش بند نیومده گفت:
- پسر اوّل برس خونه، سلام نکرده نمیگن خداحافظ، دیر اومدی زود می‌خوای بری؟
- خلاصه اون شب پاهام و کرده بودم تو یک کفش که مامان، فردا زنگ بزن با مامانش صحبت کن، بریم خواستگاری.
محمود هم همین برنامه رو توی خونه‌ی خودشون پیاده کرده بود.
مامانم با تعجّب زد روی دستش‌و گفت:
یا خدا، بچّه‌م ازدست رفت؛ این ورپریده کیه که این‌طوری قاپ بچه‌ی من‌و دزدیده؟ مگه دستم بهش نرسه.
- روز بعد از طریق یکی از دخترای باشگاه شماره تلفن خونه‌شون رو گیر آورد.
از جانب هر دو خانواده به خونه‌شون زنگ زد و با مادر دخترا صحبت کرد.
ما هم هیجان زده بودیم و منتظر، انتظار نداشتیم جواب رد بشنویم.
بعد از این‌که جواب رد شنیدیم با محمود تصمیم گرفتیم با خود دخترا صحبت کنیم.
برای همین هر روز می‌رفتیم در مغازه‌ی آقامراد و منتظر دخترا می‌موندیم تا حرف‌هامون رو بهشون بزنیم.
تصوّر این‌که مجبور بشیم از دخترا دل بکنیم برامون غیرممکن بود.
دل هر دوتامون بدجور گیر کرده بود.
وقتی دخترا رو دیدیم و باهاشون حرف زدیم یک‌دفعه سنا بانو از کوره در رفت و اول یکی یک لگد نثارمون کرد و بعد هم خودشون رو لو داد.
دست کم خیال‌مون راحت شد که دل دخترا هم پیش ما گیره، بماند که خیلی درد داشت ولی درد شیرینی بود، درد عشق.
این‌بار مادر محمود زنگ زد و با مادر دخترا صحبت کرد.
این‌دفعه بالاخره، موفّق شدیم یک وقت تعیین کنیم که بریم خواستگاری،
ولی هنوز دخترا خبر نداشتن که خواستگاری که قراره بیاد کیه.
قرار شد، شب جمعه‌ی همون هفته بریم خواستگاری دخترا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت یازدهم)

(خواستگاری)

- مامان‌سنا، شما می‌دونستید که قراره بابا و دوستش بیان خواستگاری؟
چطوری راضی شدین که براتون خواستگار بیاد؟
- دخترم من و خاله‌ت از عصبانیّت نمی‌دونستیم چی‌کار کنیم.
برای این‌که یکم از خشم خودمون کم کنیم به مامانم گفتیم که اگر کسی زنگ زد برای خواستگاری بگو بیاد.
گفتیم فوقش جواب رد میدیم خوب.
ما از لج قرار خواستگاری رو قبول کردیم، غافل از این‌که قراره تو تله‌ی سرنوشت گیر بیوفتیم.
(خنده)
وای مامان، چی فکر می‌کردیدو، چی شد.
- روزی که قرار بود خواستگار بیاد، بالاخره رسید.
همه چیز رو برای مراسم آماده کردیم و منتظر شدیم تا مهمان‌ها برسن.
هرچی به مراسم نزدیک‌تر می‌شدیم، استرس ما هم بیشتر میشد.
زنگ در به صدا در اومد و خواستگارها اومدن.
مامانم رفت، در رو باز کرد، بابام هم برای خوش‌آمدگویی، دنبالش رفت دم در پذیرایی.
من‌و سما هم توی آشپزخونه بودیم، یک لحظه اومدیم بیرون تا خوش‌آمد بگیم.
اوّل بزرگ‌ترهاشون وارد شدند و ما خیلی عادی سلام کردیم وخوش‌آمد گفتیم.
ولی بعد که آقا دامادها تشریف آوردن داخل خیلی آروم و باحیا سرمون‌ رو آوردیم بالا که سلام کنیم، که درجا خشکمون زد.
هردو شوکه شدیم و زل زده بودیم به پسرها.
مامانم اومد جلو و گفت:
- چتون شده؟ چرا فیکس شدید؟
بابام جلوی صورت‌مون، دوتا بشکن زد که به‌خودمون بیایم.
س.سلام،خ.خوش اومدید، بفرمایید.
حسابی دست‌پاچه شدیم، قبل از این که پسرا جواب سلام مارو بدن دست تو دست سما دویدیم توی آشپزخونه.
صدای مامانم از بیرون می‌اومد که می‌گفت:
- ببخشید تورو خدا، بچّه‌ها دست‌پاچه شدند.
- ای‌بابا، این چه حرفیه، طبیعیه خوب، از شرم‌ و حیاشونه.
- بله خوب، شما لطف دارید.
بفرمایید تورو خدا، چرا سرپا ایستادید، بفرمایید بالا بنشینید.
از خودتون پذیرایی کنید، با اجازه یک‌سر به دخترا بزنم الان برمی‌گردم.
- مامانم اومد توی آشپزخونه‌ و گفت:
- چی‌کار می‌کنید وروجک‌ها؟
- چیزی نیست مامان، فقط کمی دست‌پاچه شدیم.
- الان خوبین دیگه؟
- بله مامان‌جون، خوبیم.
- یکم شیرینی و شربت بخورید، چای رو نریزید روی بچّه‌های مردم، کار دست‌مون بدید.
- چشم مامان شما برو منتظرن، مراقبیم خیالت راحت.
- پس چای رو آماده کنید، صداتون کردم بیارید تعارف کنید.
- وقتی مامانم گفت چای، یک فکر شیطانی به سرم زد.
گفتم:
مامان‌جون، برو به پذیراییت برس، من حواسم به همه چیز هست.
- خدا بخیر کنه، این‌جوری که میگی حواسم به همه چیز هست، بیشتر دست و پام می‌لرزه.
مامانم که رفت به سما گفتم:
برو دوتا سینی بیار، یکی برای خودت یکی هم برای من.
دو دست فنجون با دو رنگ متفاوت برداشتم.
توی یک سینی، پنج تا فنجون سبز و یک فنجون آبی، و توی سینی دیگه پنج تا فنجون آبی و یک فنجون سبز گذاشتم.
به سما گفتم:
این فنجونی که رنگش فرق داره رو، بده به داماد.
- چرا؟
- کلاسش بیشتره.
- مطمئنّی دلیل دیگه‌ای نداره.
- خیالت راحت، نکنه بهم شک داری؟
- کم نه
نه خوب، شک که ندارم، مطمئنّم می‌خوای شیطنت کنی.
- عه‌وا، کی، من، نه گلم خیالت راحت باشه.
- امیدوارم.
- مامانم صدامون زد، چای رو ریختم و حواس سما رو پرت کردم‌و کاری که می‌خواستم، انجام دادم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت دوازدهم)

(سوز عشق)

سینی‌های چای رو بردیم و به مهمون‌ها تعارف کردیم.
خواستگارها تا ما رو دیدند شروع کردن به تعریف و تمجید و تعارف تیکه و پاره کردن.
با لبخند فنجون‌های چای رو برداشتن و گفتن:
- به‌به، این چای خوردن داره.
- داشت خنده‌م می‌گرفت، به‌زور جلوی خودم رو گرفتم.
نوبت به پسرا رسید، فنجون سفارشی‌شون رو برداشتن و گذاشتن روی میز.
امیر یک نگاه یواشکی، تو چشم‌هام انداخت‌، من هم، یک پوزخند شیطنت آمیز بهش زدم،
بعد دست سما رو گرفتم و از جلوی چشم مهمون‌ها جیم شدیم.
- سنا چی‌شده باز، چه گندی زدی دختر؟
- هیس، هیچی نگو
وای، کاش می‌تونستم قیافه‌هاشون رو از نزدیک ببینم.
- چی‌کار کردی، نکنه مسموم‌شون کردی؟
- مسموم، مگه خلم دختر،فقط صبر کن،چند دقیقه دیگه، صداشون میاد.
همه، فنجون‌هاشون رو برداشتن ویکم نوشیدن ،بعد شروع کردن به تعریف ،که به‌به، عجب چای خوش عطر و طعمی.
پسرها هم فنجون‌هاشون رو برداشتن و دو تا هورت کشیدن، بعد دو سه ثانیه سرفه‌شون گرفت و هول شدند و چای رو ریختن روی شلوارشون.
بعد شروع کردن به بال‌بال زدن و سوختن .
مونده بودن دهن‌شون رو باد بزنن یا پاچه‌ی شلوارشون رو نگه‌دارن که خنک شه.
انگار وسط پذیرایی، ترقّه انداخته بودم، امیر و محمود وسط پذیرایی بال‌بال می‌زدن و من تو آشپزخونه از خنده ریسه می‌رفتم.
- سوختم آب
- آتیش گرفتم آب
- چی‌کار کردی دختر، آبرومون رفت،چه بلایی سرشون آوردی؟
هی دختر نخند، بگو چی‌کارشون کردی؟
اوه‌اوه‌، مامان اومد، نخند سنا.
- مامانم بدوبدو، اومد تو آشپزخونه، همین‌طوری که میزد به پاش می‌گفت:
وای خدا مرگم بده، آبرومون رفت.
کجایین؟ پارچ آب و لیوان بدین، جوون مردم از دست رفت،بجنب سما.
تو چرا می‌خندی ورپریده؟ نکنه دسته‌گل توئه؟
چی‌کار کردی، جوون مردم داره بال‌بال می‌زنه؟
- بگیر مامان، برو به دادشون برس.
- من بعداً با تو کار دارم، ورپریده.
- سنا این ظرف فلفلی نیست که مامان خشک کرده؟
ظالم نکنه از این ریختی توی چای؟
من در این رو باز می‌کنم تا شب عطسه می‌زنم.
- فقط یک قاشق ریختم، دو سال ما مثل شمع سوختیم حالا دو ساعتم اون دوتا بسوزن.
- تو کی این‌قدر دلباخته شدی ما نفهمیدیم، حالا باز خوبه عاشق شدی اگر ازشون متنفر بودی چه بلایی سرشون می‌آوردی.
طفلی محمودم، خیالت راحت من بعداً از خجالت این وروجک درمیام.
- بعد از نیم ساعت، پسرها آروم شدن.
گفتیم الان پا میشن میرن دیگه پشت سرشون رو هم نگاه نمی‌کنن.
- آقا میگم بریم تو یک موقعیّت بهتر بیایم.
- نه مادر، ما خوبیم ادامه بدید.
- ببخشید تو رو خدا، گمونم دخترها شیطنت کردن، آروم نمی‌شینن که، حتماً باید آتیش بسوزونن.
-شکر خدا بچّه‌ها حالشون خوبه، پس بهتره بریم سر اصل مطلب.
بله،بهتره بریم سر اصل مطلب، تا دوباره دخترا دسته‌گل به آب ندادن.
- خانم صادقی، به دخترا نمی‌اومد این قدر بلا باشن.
(خنده)
- سنا، سما، بیایین مادر
- ما هم به جمع پیوستیم درحالی که تو دلمون رخت می‌شستن.
- آقای شادان، آقازاده‌ها شغل‌شون چیه جناب؟
- حقیقتش آقای صادقی، این جوون‌ها به تازگی خدمت سربازی‌شون رو تموم کردن.
امیرآقای ما، قراره افسر نیروی انتظامی بشه.
آقا محمود هم، به امید خدا، قراره شغل پدرش رو ادامه بده و مکانیک بشه، الان هم ،کنار پدرشون شاگردی می‌کنن.
- ماشاءالله
از لحاظ خونه هم تا وقتی که بار خودشون رو ببندن،می‌تونن توی خونه‌ی پدری‌شون توی اتاق خودشون زندگی کنن.
بالاخره باید زندگی رو از یک جایی شروع کرد.
- بله، درسته، حق با شماست، ولی باید ببینم، دخترا با این موضوع موافق هستن، یا نه.
چون، دخترهای ما مستقل بزرگ شدن.
مخصوصاً سنا، با وجود اینکه دختر خوب و مودّبی هست، ولی تحمّل شنیدن حرف زور رو نداره و سریع جبهه می‌گیره.
- بله البته، یک نمونه‌ش رو همین الان مشاهده کردیم، در واقع گربه رو دم حجله کشتن، دختر خانم‌هاتون.
(خنده)
نظرتون درمورد مهریه چیه آقای صادقی؟
- البته مهریه نمی‌تونه توی سرنوشت بچه‌ها چندان تاثیر مثبتی داشته باشه، قرار هم نیست که برای خوشبختی یک نفر آینده‌ی طرف مقابل فدا بشه و فقط، یک پشتوانه مالیه برای آینده‌ی نامعلوم دختر.
به همین خاطر من برای دخترهای خودم، نیمی از اموالی که همسرش در زندگی مشترک با دخترم بدست میاره رو،به عنوان مهریه در نظر گرفتم.
اگر موافق هستید، نظر دخترا رو هم بپرسیم.
- بله آقای صادقی درست می فرمایید بنده موافقم.
آقای زمانی شما نظرتون چیه؟
- بنده هم موافقم.
- نظر شما چیه باباجان؟
- با اجازه‌ی بزرگترها، پدرها و مادرهای حاظر در جمع ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت سیزدهم)

(گپ آشنایی)

- به محض این‌که سما، اجازه خواست، تا بله رو بگه، دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
با اجازه‌ی بزرگ‌ترها باید فکر کنیم.
- دخترم، یک هفته برای فکر کردن کافیه باباجان؟
- کافیه باباجون.
- شما موافقید انشاءالله؟
- مشکلی نیست، بالاخره صحبت یک عمر زندگیه، بچّه‌ها حق دارن همه‌ی جوانب رو بسنجن، تا تصمیم درستی برای آینده خودشون بگیرند.
در هرصورت، پیشنهاد می‌کنم، اول بچّه‌ها باهم صحبت کنن تا یک مختصر آشنایی نسبت به هم پیدا کنن.
- البته، آقای شادان درست می‌فرمایند.
سنا بابا برید حیاط که راحت‌تر بتونید صحبت کنید.
- برای آشنایی بیشتر رفتیم حیاط.
آقا محمود و سما می‌خواستن برن کمی قدم بزنن و صحبت کنن.
تا چشمم بهشون افتاد گفتم:
سماجون، کجا به سلامتی، همین‌جا زیر آلاچیق چهارتایی باهم می‌نشینیم و گپ می‌زنیم.
طفلی‌ها مجبور شدن برگردن.
امیر زیر لب گفت:
- جذبه‌ت من‌ رو کشته، خشن کی بودی تو.
- جان، چیزی گفتید؟
نه‌نه، کی، من چیزی نگفتم، بریم بشینیم تا طوفان نشده.
- رفتیم زیر آلاچیق نشستیم و گرم صحبت شدیم.
- سنا خانم، شما ماشاءالله خیلی فلفلی هستین‌ها، هنوز دارم می‌سوزم.
تا شما باشید دیگه این‌طوری دل ما رو نسوزونید.
- اوه‌اوه، خدا به دادمون برسه.
امیرآقا، هنوز دیر نشده بله ندادیم که، پشیمونی زودتر بگو.
- نه‌نه، اختیار دارید، عشق کوره.
- به هر حال من و خواهرم جونمون به هم وصله، اگه یکی مشکلی براش پیش بیاد اون یکی بی‌کار نمی‌شینه، پس حواستون باشه.
مخصوصاً شما آقا محمود، به خواهرم از گل نازک‌تر بگید، با من طرفید.
- چشم، سنا خانم، خواهرتون رو روی چشم‌هام می‌زارم، فقط بهم رحم کن.
- آبجی سنا، میشه آرامش خودت رو حفظ کنی، به اندازه کافی فلفل تو چای‌شون ریختی.
دیگه فکر کنم فهمیدن، چقدر می‌تونی خطرناک باشی.
خدا رحم کرد، به جای سنا، سینا نشدی.
(خنده)
- باشه سماجون فقط به خاطر تو می‌بخشم‌شون.
ولی، دفعه‌ی آخرتون باشه، ما رو سرکار می‌زارید.
- باشه آبجی ول کن اشتباه کردن.
- سنا خانم ببخشید، این دو سال مثل این‌که خیلی دلتنگ شدید، عصبانیّت‌تون تموم نمیشه.
- کی؟ ما، نخیرم، چرا باید دلمون برای دوتا غریبه تنگ بشه؟
- آخه عصبانیّت‌ شما چیز دیگه‌ای میگه.
(خنده)
- به چی می‌خندید؟
- آبجی سنا خودت هم داره خنده‌ت می‌گیره، بخند، بخند دیگه.
- سما خانم، از شوخی گذشته، من همون بار اوّلی که شما رو دیدم، دلباخته‌ی شما شدم.
حتّی یک لحظه هم فکرتون از سرم بیرون نرفته، حتّی وقتی سربازی بودیم.
تمام این مدت، سختی‌ها رو با خاطره‌ی شما پشت‌سر گذاشتم.
- اوع، دلم بهم ریخت.
امیرآقا شما چی شما هم اولین‌بار من رو دیدید عاشقم شدید؟
- کی، من، نه بابا، یعنی می‌خواستم عاشقتون بشم، ولی جرأت نکردم.
(خنده)
- ولی دوّمین‌بار که دیدمتون از جسارت‌تون خوشم اومد، درد عشق بود که عاشقم کرد، فقط میشه دفعه بعد یواش‌تر بزنید.
(خنده)
- سعی می‌کنم ولی قول نمیدم.
(خنده)
- امیرآقا ایرادگیر که نیستید، چون، هربار که از غذام ایراد بگیرید، تا یک هفته خودتون باید غذا بپزید.
- اوه، چشم شما هرچی که بپزی می‌خورم، شور، سوخته، شفته، خمیر.
اصلاً شما هر روز کوفته برنجی با ترب بزار جلوم کی جرأت داره حرف بزنه.
- آی‌، بسوزه پدر عاشقی، بچّه از دست رفت.
- همین‌طور که با امیر گرم صحبت بودیم یک‌دفعه به خودم اومدم دیدم سما و محمود جیم شدن.
عوا، امیرآقا این دوتا کجا رفتن؟
- چی‌کارشون داری بزار راحت باشن.
بابا و مامانت اجازه دادن، شما چرا سخت می‌گیری؟
- از روی عادته امیرآقا، یک لحظه از جلوی چشم‌هام دور میشه نگران میشم.
- ولی انگار اون اصلاً نگرانت نمیشه، البته حق داره طفلی.
- سما، سنا بچّه‌ها دیگه بیایید داخل، هر چقدر هم‌ رو شناختید بسه، زیادی هم‌دیگه‌ رو بشناسید ممکنه وصلت سرنگیره.
(خنده)
- رفتیم داخل و خانواده‌ها از هم خداحافظی کردند و به خیر و خوشی اون شب گذشت.
شب خواستگاری برای من و سما خاطره‌ی شیرینی شد که همیشه سوژه‌ی خنده‌هامون بود.
اما برای پسرها بعید می‌دونم احتمالاً هر وقت یادشون می‌اومده دهنشون می‌سوخته.
(خنده)... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت چهاردهم)

(سرنوشت)
- ما یک‌ هفته وقت داشتیم تا فکر کنیم و جواب خواستگارها رو بدیم.
یک هفته بعد، مادر امیر زنگ زد، من و سما تصمیم گرفته بودیم که جواب مثبت بدیم.
چون بچّه‌های خوبی به نظر می‌رسیدن و ما هم ازشون خوشمون اومده بود.
به همین خاطر، وقتی مادر امیر زنگ زد به مامانم، گفتیم که جواب ما مثبته.
و به این ترتیب من و سما به دنیای جدیدی پا گذاشتیم که از زمین تا آسمان با دنیای مجرّدی تفاوت داشت.
مامانم با مادر امیر صحبت کردند و قرار شد دو روز بعد بله‌برون برگذار کنیم و تاریخ عقد رو مشخص کنیم.
مراسم بله‌برون به خوبی و خوشی برگذار شد، قرار شد، روز بعد، برای انجام کارهای پیش از مراسم عقد اقدام کنیم.
فردای مراسم تو حیاط آزمایشگاه داشتیم قدم می‌زدیم و صحبت می‌کردیم.
به امیر گفتم:
(( تا حالا سیگار کشیدی؟))
- بله، یک‌بار
- کی؟
- همون روزی که بهمون جواب رد دادین.
- واقعاً که، آدم عاقل مگه به خاطر یکی دیگه جونش رو به خطر می‌اندازه؟
سماجون خوب شد بله رو گفتیم وگرنه خون‌شون می‌افتاد گردنمون.
- آره واقعاً همین‌طور که می‌کشیدم داشتم از غصه می‌مردم، ممکن بود، بمیرم خونم بی‌افته گردنتون.
چرا اون‌طوری نگاه می‌کنی باور نداری؟
بیا بگیر، خودت ببین، اشکام همش ریخته روی سیگاری که کشیدم.
- بعد یک برگه درآورد که توش یک نخ سیگار روشن نقاشی شده بود.
لنگه کفشم و درآوردم فرار کرد.
کجا میری یه ریگ توی کفشمه، برای همین در آوردم.
- می‌دونم عشقم، یه ریگی به کفشت هست،برای همین در رفتم.
(خنده)
- دو هفته‌ی بعد، مراسم عقد و عروسی رو باهم برگذار کردیم‌ و رسماً وارد دنیای متأهلی شدیم.
امیر و محمود، باهم یک آپارتمان دو طبقه اجاره کرده بودند، تا من و سما کنار هم باشیم.
چهار ماه بعد فهمیدم که باردارم. خیلی خوش‌حال بودیم.
دو ماه بعد هم سما فهمید که تو راهی داره.
از خوش‌حالی بال درآورده بود.
هردومون خوش‌حال بودیم و برای خودمون برنامه می‌چیدیم.
غافل از این‌که بچّه‌ی توی شکم من یک هفته بود که نفس نمی‌کشید.
وقتی این قضیه رو متوجه شدم که برای چکاپ رفته بودم دکتر .
دکتر صدای قلب جنین رو پیدا نکرد و سونوگرافی نوشت، وقتی سونوگرافی انجام شد، فهمیدم که بچه‌رو از دست دادم.
بستری شدم و جنین رو از شکمم خارج کردند.
تا یک هفته با کسی حرف نمی‌زدم.
توی این مدت سما با این‌که خودش باردار بود و نیاز به مراقبت داشت، ولی مثل پروانه دورم می‌گشت و سعی داشت حالم رو خوب کنه.
- آبجی غصه نخور، دنیا که به آخر نرسیده دوباره بچّه‌دار میشی.
تا اون موقع هم یکی از بچّه‌ها رو تو بزرگ کن، هر وقت بچّه‌دار شدی بهم پسش بده.
- وقتی سما این حرف‌رو زد بی‌اختیار خنده‌ام گرفت، زدم روی شونه‌اش و گفتم:
مگه خل شدی دختر، از کیسه خلیفه می‌بخشی، یعنی چی یکی من، یکی تو، بعداً پسش بده، مگه اسباب بازیه؟
- خوب، چی‌کار کنم حالت خوب بشه.
هر دو خنده و گریه رو باهم قاطی کرده بودیم، ولی بالاخره به خودم اومدم و گفتم این هم بازی سرنوشته، حتماً حکمتی هست که ما نمی‌دونیم.
تصمیم گرفتم به جای غصه خوردن به سما و بچّه‌هاش فکر کنم و به سما رسیدگی کنم تا به سلامت زایمان کنه.
یک روز که با سما مشغول آماده کردن اتاق بچّه‌ها بودیم سما گفت:
- آبجی، می‌خوام اسم بچّه‌هارو خودم بزارم.
اگر هر دو پسر بودن، نیما و مانی، اگر هم هر دو دختر بودن، نفس و عسل، اگر هم دختر و‌ پسر با هم بودن نیما و نفس.
- آفرین سماجون،کی وقت کردی براشون اسم انتخاب کنی وروجک؟
- آبجی بدون تو نمی‌تونم بزرگ‌شون کنم لطفاً براشون مادری کن.
- یک‌ دفعه بغضش ترکید و گفت:
- نگران بچّه‌ها هستم، نمی‌دونم چرا، ولی حال عجیبی دارم.
آبجی.
- در آغوش گرفتمش و گفتم:
جونم آبجی.
- مرسی که هستی.
- خواهش می‌کنم گلم، نگران نباش بعداً باید برام جبران کنی.
- جبران می‌کنم آبجی.
- تا ابد کنارم بمون باشه.
- می‌مونم آبجی گلم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت پانزدهم)

(آغاز یک پایان)
(سال 1382)

- سه ماه بعد، درد زایمان سما شروع شد و بردیمش بیمارستان.
بعد از چند ساعت درد کشیدن وسط زایمان بی‌هوش شد، برای همین مجبور شدن سزارینش کنن.
بچّه‌ها بالاخره به دنیا اومدن ولی، هرچقدر منتظر شدیم، سما بهوش نیومد.
چند ساعت گذشت‌ و بلاخره چشم‌هاش‌ رو بازکرد
بچّه‌هارو کنارش گذاشتم، دست‌هاشون رو گرفت بوسید و در حالی که اشک می‌ریخت به سختی گفت:
- مراقب‌شون باش آبجی
- بعد حمله‌ی قلبی بهش دست داد و دچار ایست قلبی شد و برای همیشه ما رو ترک کرد.
خیلی تلاش کردن برش گردونن ولی فایده نداشت سمای من برای همیشه چشم‌های آبی خوشگلش رو بست.
فقط می‌خواست برای یک بارهم که شده بچّه‌هاش رو ببینه و بره.
انگار، دنیا روی سرم خراب شد.

(( این روزها، آوار حقیقت سنگینی می‌کند، بر روی قلب بی‌قرار من
دلم می‌گوید، این خواب است یا کابوس
این روزها، طعم تلخ حقیقت را، می‌چشم انگار
دلم می‌گوید، این زهرست
گویا هست
این روزها باران درون خانه می‌بارد، نه بر سقفش
دلم می‌گوید، این سیل‌‌ است
گویا هست
این روزها،نگاهش می‌کنم اما، جز سکوت چیزی نمی‌بینم
دلم می‌گوید،چشمانش پر از حرف‌ است
گویا هست
این روزها، دلم تنگ‌ است
این روزها،آوار حقیقت، سنگینی می‌کند، بر روی قلب بی‌قرار من...))

- بعد از رفتن سما، ما موندیم و دوتا نوزاد بدون مادر.
یادم افتاد، که سما قبل از رفتنش بچّه‌هارو به من سپرد، انگار می‌دونست که قراره بره.
دوقلوها، چون دخترو پسر بودن، طبق خواسته‌ی سما، اسمشون رو نیما ونفس گذاشتیم.
آقا محمود، تا یک هفته به بچّه‌ها دست هم نزد.
رفته بود تو خودش و باکسی حرف نمیزد.
امیر با بدبختی کمی بهش غذا می‌داد که از پا در نیاد.
بغض راه گلوش رو بسته بود .
نه می‌تونست گریه کنه، نه چیزی بخوره.
امیر دید، اگر آقامحمود بخواد، همین‌طوری ادامه بده، رفیقش رو هم از دست میده.
به همین خاطر از روی دلسوزی و رفاقت برای ایجاد شوک یک سیلی محکم به صورتش زد.
آقا محمود به خودش اومدو بغضش ترکید، فریادی کشیدو سرش رو روی دوش رفیقش گذاشت و زار و زار گریه کرد.
کم‌کم آروم گرفت و به طرف بچّه‌ها نگاه کرد.
خواست بلند شه که بیاد کنارشون ولی از شدّت ضعف افتاد و از هوش رفت.
به اورژانس زنگ زدم، اومدن توی خونه بهش سرم وصل کردن.
یک ساعت بعد، چشم‌هاش رو بازکرد، خواست بلند بشه که، امیر جلوش رو گرفت.
- چی‌کار می‌کنی پسر، بلند نشو، تازه بهت سرم زدن، یکم دیگه استراحت کن.
نگران بچّه‌ها نباش، خانمم حواسش هست.
- رفیق، عشقم رفت، رفیق نیمه راه شد، قالم گذاشت.
من با این بچّه‌های بی‌مادر چی‌کار کنم رفیق؟
- خدا رحمتش کنه، دردت بزرگه ولی، باید طاقت بیاری رفیق، بچّه‌هات بهت نیاز دارن.
نگران نباش تنها که نیستی من و سنا کنارت هستیم.
خدا بهت صبر بده.
- داداش، پس من چی بگم، که همه‌ی عمرم رو با سما بودم، از شکم مادرم تا لحظه مرگش ما باهم بودیم.
من زندگی بدون سما رو بلد نیستم.
اگر خواهرم بچّه‌هاش رو به من نسپرده بود، منم باهاش رفته بودم.
باکمک امیر بلند شدو نشست.
نگاهی به تخت بچّه‌ها انداخت و اومد بالای سرشون نشست و برای اولین‌بار صورت بچّه‌هاش رو دید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت شانزدهم)

با دیدن دوقلوها،دوباره بغض کرد، کنارشون نشست‌و نوازششون کردو اشک ریخت.
مهر بچه‌ها باعث شد، کمی دلش آروم بگیره. با احتیاط نفس رو در آغوش گرفت‌و به صورتش نزدیک کردو بویید‌و بوسید.
بعد هم، آروم توی تختش گذاشت‌و نیمارو درآغوش گرفت.
رو به من کرد گفت:
- شرمنده که، زحمتمون افتاد گردن شما.
- درحالی که بغض راه گلوم رو بسته بود گفتم:
این چه حرفیه، بچه‌های خواهرم برای من زحمت نیستن داداش رحمتن.
خواهرم بچه‌هاش‌رو به من سپرد، حکم مادر رودارم براشون.
عزیز دلم، انگارخبر داشت چه اتفاقی قراره بیوفته، حتی گفت: اسم بچه‌ها رو بزار نیما ونفس.
خیالت راحت داداش از حالا من، مادراین بچه‌ها هستم.
- زن داداش، لطفاً مدتی از این دوتا بچه مراقبت کنید، تامن یکم خودم‌و زندگیم رو سرو سامان بدم، بعد میام دنبالشون.
- داداش این طوری تنم نلرزونین، ما یک خوانواده‌ایم، ازجدایی حرف نزنین.
بدون این بچه‌ها، چطور با مرگ خواهرم کنار بیام؟
روز بعد،آقامحمود بدون اینکه چیزی به ما بگه، از پیش ما رفت‌و مدت‌ها ازش هیچ خبری نشد.
نه زنگی، نه نامه‌ای، نه نشانی، هیچ خبری ازش نبود که نبود.
تو این مدت، سرم با نیما ونفس حسابی گرم شده بود. بچه‌ها هر روز بزرگتر می‌شدن و من وابسته تر.

(سال 1384)

دو سال از مرگ خواهرم گذشت. نیما ونفس، تازه یاد گرفته بودن من رو مامان صدا کنن.
هربار که بازبون شیرین‌و کلمه‌های نصفه‌و نیمه، صدام می‌کردن یا چیزی ازم می‌خواستن قند تودلم آب میشد.
تا اینکه یک شب خواب خواهرم رو دیدم، نیماو نفس کنارش بودندو با چشم‌های نگران نفس رو نوازش می‌کرد.
از خواب پریدم، با عجله به اتاق بچه‌ها رفتم‌و به نیماونفس سر زدم، هردو آرام خوابیده بودندو نفس توی خواب لبخند میزد.
با دیدن لبخند شیرین نفس دلم کمی آرام گرفت.
ترسی که به دلم افتاده بود، به صورت اشک از چشم‌هام جاری شد.
وقتی به دو قلوها نگاه می‌کردم، از مهر مادری سرشار می‌شدم، حسی که وقتی باردار بودم داشتم.
برای من نیماونفس نه تنها یادگار نیمه‌ی دیگرم بودند، بلکه جای خالی فرزندی که از دست داده بودم رو پر کرده بودند.
مراقبت از دوقلوها، غم بزرگی رو که در داشتم ازبین می‌برد.
وقتی نیماو نفس رو در غوش می‌گرفتم، سما رو کنارم حس می‌کردم.
فراموش کرده بودم، که پدرشون هر لحظه ممکنه برگرده و بچه‌هارو ازم جدا کنه.
در دوسالی که گذشت، نیماو نفس در آغوشم قد کشیدن‌و بزرگ شدن.
شبانه روزم رو با عطر تن بچه‌ها، واحساس مادرانه‌ای که به نیماو نفس داشتم سپری کرده بودم.
اکثر روزها، امیر مأمورییّت بودو من بابچه‌ها وقتم رو می‌گذروندم.
دیگه، حتی تصور جدایی از بچه‌ها، حکم مرگ رو برام داشت.
به آشپزخونه رفتم کمی آب نوشیدم‌و به تختم برگشتم.
امیر مأموریت بودو کسی نبود تا دراین مورد باهاش صحبت کنم. بعداز کمی گریه خوابم برد.
روز بعد، وقتی تو حیاط، سرگرم بازی با دوقلوها بودم، صدای زنگ در تنم رو لرزوند.
انگار می‌دونستم چه کسی پشت دره، همین‌طور که دست پاهام داشت می‌لرزید، خودم رو به در رسوندم‌و در رو باز کردم.
قبل از اینکه ببینم، چه کسی پشت دره از هوش رفتم.
وقتی به‌هوش اومدم سرم روی زانوی گلچهره خانم، همسایه دیوار به دیوارمون بودو داشت به صورتم آب می‌پاشید.
دوقلوها هم، کنار رزا دخترش نشسته بودن‌و بازی می‌کردند.
کمی که از حالت منگی در اومدم پرسیدم:
پس داداش محمود کجاست؟
- داداش محمود، منظورت بابای این وروجک‌هاست؟
- نگران نباش غیر از ما کسی اینجا نیست.
- پس کی پشت در بود؟
چشم‌هام سیاهی رفت نفهمیدم چی‌شد.
- وای، دختر نکنه من زنگ زدم هول کردی پس افتادی؟
ببخشید تورو خدا، شرمنده، من‌و رزا پشت در بودیم.
آش پخته بودم، گفتم عطرش پیچیده، برات یک کاسه آش آوردم.می‌دونستم این‌طوری هول می‌کنی‌و حالت بد میشه، جای زنگ زدن صدات میزدم.
آخه دخترم دیروز سر کوچه دیدمت که داشتی از خرید برمی‌گشتی، از مدل راه رفتنت احساس کردم که بارداری.
واسه همین گفتم نکنه عطر آش بهش بخوره هوس کنه.یک کاسه ریختم برات آوردم.
- ممنون گلی خانم، خدا ازت راضی باشه.
نمی‌دونم چرا چند روزه بی‌قرارم، هروقت صدای زنگ در رو می‌شنوم تنم می‌لرزه.
چه خوب که شما پشت در بودید، خیالم راحت شد.
همش می‌ترسم گلی خانم، ‌آقامحمود بیاد، بچه‌هارو باخودش ببره.
من بدون این وروجک‌ها چی‌کار کنم گلی خانم؟
- نگران نباش دخترم، خدا بزرگه، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
خیالت راحت باشه مادر‌... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت هفدهم)

- گلی خانم، توی این دوسال، دوقلوها شدن تمام زندگی من.
خدا بیامرزه خواهرم رو، قبل از رفتن به شوخی بهم گفت:
سنا غصه نخور، تا وقتی دوباره باردار بشی یکی از بچه‌ها رو تو بزرگ کن.
هر وقت بچه دار شدی بهم پسش بده.
اون روز من ازین حرفش خنده‌م گرفت. ولی، انگار می‌دونست که خودش فرصت نگهداری از بچه‌هاش رو نداره.
- خدا رحمت کنه خواهرت رو، خدا بهت صبر بده.
یاعلی، اگه حالت بهتره دخترم، ما دیگه بریم؟
- خوبم گلی خانم، اسباب زحمتتون شدم، شرمنده، برای آشی که زحمت کشیدید آوردید هم، دستتون درد نکنه.
- خواهش می‌کنم دخترم، این چه حرفیه، پس همسایه به چه دردی می‌خوره؟
- اختیار دارید گلی خانم،شما مثل مادری برای من.
شماو رزا اگر نبودید، من از پس این دوتا وروجک بر نمی‌اومدم.
رزا جون، رگ خواب این دوتا وروجک رو خوب بلده، بچه‌ها وقتی رزا رو می‌بینن ذوق میکنن.
- اتفاقاً سناجون، این رزای ماهم عاشق این دوتا وروجک شده.
هروقت میاد اینجا برمی‌گرده خونه فقط از شینطنت و شیرین‌کاری‌هاشون صحبت می‌کنه.خیلی دوستشون داره.
رزا مادر، تو بمون، حال سناجون که بهتر شد، بیا خونه.
سناجون کاری نداری دخترم؟
- نه گلی خانم، بازهم ممنون که زحمت کشیدید.
- خواهش می‌کنم، فعلاً خداحافظ.
- به سلامت،خوش‌آمدید.
رزا جون جوجه‌های من حسابی به بازی گرفتنت‌ها.
- وای خاله سنا، جوجه‌هات چقدر خوش‌مزه و شیرینن.
- وای رزا چشم من رو دور نبینی بخوریشون.
(خنده)
- نترس خاله فقط لپشون و می‌خورم آخه بوی بچه میدن.
- بوی بچه میدن دیگه، نکنه باید بوی طوطی بدن؟
وای، اگر باران وشاهانت اینجابودن تاحالا از حسودی، پر به تنشون نمونده بود.
- ای وای خاله خوب شد گفتی، به باران وشاهانم غذا ندادم الان خودشون رو می‌زنن به درو دیوار قفس.
خاله سنا فعلا خداحافظ، بای‌بای وروجک‌ها، بعداً میام می‌چرونم‌تون.
- مگه لباسن
بعداً میارم‌شون خونه‌تون، ببین اینا چطوری باران و شاهان و می‌چرونن.
- ای وای خاله نگو
- خوبت شد حالا، خداحافظ.
رزی هم رفت خونه، حالا من موندم و دلشوره‌ای که از صبح افتاده بود به جونم.
دلشوره امانم نمیداد، انگار تو دلم رخت می‌شستن.
با اینکه نیماو نفس جلوی چشم‌هام بودن، بازهم دلم براشون تنگ میشد.
دو روز همین‌طور سپری شد.
امیر هنوز مأمورییّت بود.
اون روز بچه‌هارو خوابوندم و داشتم تو حیاط به گل‌های توی باغچه آب می‌دادم که، باز هم باصدای زنگ در ازجا پریدم.
داد زدم: بله، کیه؟
اما، جوابی نشنیدم، بیشتر هول کردم.
رفتم جلوی درو،خیلی آروم در رو باز کردم.
مردی ژولیده، با یک ساک کوچک مشکی،جلوی در ایستاده بود، نشناختم تا اینکه گفت:
- سلام آبجی سنا
جلوی در خشکم زد.
نگاهی بهت زده، به مرد پشت در انداختم و با لکنت گفتم:
س.سلام، داداش محمود شمایید؟
- محمودم آبجی سنا
- خدایا، این چه حال و روزیه داداش؟
آبجی، این رنگ روزگاره که روی من پاشیده.
- این چه حرفیه داداش محمود ، بفرما داخل.
- یاالله
- بفرما داداش، بفرما داخل.
- دستت درد نکنه آبجی، همین جا تو حیاط راحتم، فقط کمی آب برام بیارید کافیه.
- این چه حرفیه داداش الان براتون میارم.
امیر هم امروز برمی‌گرده، یک ساعت پیش زنگ زد گفت: تو فرودگاهه.
- میدونم آبجی، دیشب باهاش حرف زدم، می‌دونه من اینجا هستم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت هجدهم)

زنگ در به صدا در اومد، امیر بود، در رو براش باز کردم.
سلام آقا، خوش‌آمدی، خسته نباشی.
- سلام، حالت چطوره بانو؟
- ممنون آقا،خوبم، شما سلامتی انشاءاللّه.
- خوبم بانو، شکر.
- خداروشکر که سلامت برگشتی، هربار که میری تا برگردی، هزار بار می‌میرم‌و زنده میشم.
- سلام رفیق، خسته نباشی.
- علیکم‌السّلام رفیق بی‌وفا، شماهم خسته نباشی.
رفتی حاجی حاجی مکّه، انگار نه انگار که یکی اینجا نگرانت میشه.
( آغوش پسرانه)
کجا بودی پسر ؟دلم برات تنگ شده بود.
این چه حال و روزیه برای خودت ساختی؟
- عسلویه بودم رفیق ،کارهای فنّی یک کشتی باری دستم بود.
-عجب پسر ،پس عسلویه، این‌طوری رنگت رو عوض کرده.
حالا بریم داخل یه دوش بگیریم، خستگی سفر از تن جفت‌مون در بره، بعد می‌نشینیم مفصّل باهم صحبت می‌کنیم.
بانو، لطفاً برای من‌و محمود دو دست لباس تمیز بیار.
- چشم آقا، الان میارم، میزارم پشت در بردارید.
براشون لباس بردم و تا از حموم بیان بیرون، غذا رو گرم کردم‌و میزو چیدم.
از نگرانی دست‌و دلم می‌لرزید.
یک لیوان آب قند، برای خودم درست کردم که جلوی امیر و محمود از حال نرم.
صدای گریه‌ی بچّه‌هارو شنیدم، از خواب بیدار شده بودن.
رفتم اتاق‌و هر دو رو در آغوش گرفتم‌و آروم کردم.
قلبم به تپش افتاده بود، انگار داشت از جا کنده میشد.
اومدن پدر بچّه‌ها، یعنی جدایی من از جگر گوشه‌هام. چطور می‌تونستم دل بکنم‌و اجازه بدم برن.
صدای امیرو شنیدم.
- بانو، خیلی گرسنه‌ایم روده کوچیکه، روده بزرگه رو خورد.
- میزو چیدم آقا، بنشینید پشت میز الآن میام.
با بچّه‌ها رفتم بیرون، وروجکا تا امیرو دیدن، ذوق کردن و دویدن سمت امیر.
امیر هم با شادی‌و کلّی ذوق نیما و نفس رو در آغوش گرفت و بوسید.
بچّه‌ها بادیدن آقا محمود غریبی می‌کردند، چسبیده بودن به امیر.
آقا محمود با دیدن بچّه‌ها بغضش گرفته بود، ولی پیش من جلوی خودش رو گرفت.
سعی کرد با بچّه‌ها ارتباط بگیره ولی، غریبی کردن.
- رفیق غذامون بخوریم ،بعد حسابی با این دوتا وروجک آشنا میشی.
- نیما، نفس، مامانی بیایین بریم بازی، بابا غذا بخوره، آفرین مامانی.
بچّه‌هارو بردم تو اتاقشون تا امیرو محمود راحت باشن.
منم حالم خیلی بهم ریخته بود، باید خودم رو آروم می‌کردم.
امیر متوجّه حال بدم شده بود، بعد از اینکه غذاشون تموم شد، اومد بچّه‌ها رو به بهانه اینکه بیشتر با باباشون آشنا بشن بردو گفت:
- بانو، شما یکم استراحت کن، یک مقدار رنگت پریده.
- روز خیلی سختی بود، در واقع بدترین روزهای زندگیم رو می‌گذروندم.
می‌دونستم روزهای آخره، چطور باید باهاش کنار می‌اومدم.
تمام مدّت، توی اتاق فقط اشک ریختم.
ولی نباید به روی خودم می‌آوردم، به هر حال محمود پدر بچّه ها بود،
این من بودم که فراموش کرده بودم که نیما و نفس، قرار نیست برای همیشه کنارم باشن، وقراره دیر یا زود از پیشم برن.
آقامحمود، این حق رو داشت که بچّه‌ها رو از من بگیره ومن هم هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد.
امیرو محمود باهم صحبت کردن وقرار شد، یک هفته محمود پیش ما بمونه، تا بچّه‌ها پدرشون رو بپذیرن.
خیلی زود یک هفته گذشت و وقت خداحافظی رسید.
سعی کردم اون یک هفته رو کمی از بچّه‌ها فاصله بگیرم، تابیشتر باپدرشون وقت بگذرونن.
یک سری از وظایف و مراقبت‌ها و عادت‌های نیماو نفس رو برای آقامحمود شرح دادم، تا در نبود من مشکلی برای بچّه‌ها پیش نیاد.
لباس و وسایل نیماو نفس رو توی دوتا ساک جداگانه گذاشتم، یک لیست هم از همه‌ی عادت‌ها و مراقبت‌هاشون تهیه کردم و توی ساکشون گذاشتم.
داداش، این ساک قرمز برای نیماست، این صورتی هم برای نفسه.
وقت جدایی رسید، با دلی پراز آشوب و التماس با جگرگوشه‌هام خداحافظی کردم.
آقامحمود و بچّه‌ها، سوار تاکسی شدن، نیماونفس شروع به بی‌تابی کردن، تاکسی حرکت کرد.
وقتی بی‌تابی دوقلوهارو دیدم قلبم داشت کنده میشد، طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.
امیر ترسیدو صدام زد ولی بهوش نیومدم.
گلی خانم وقتی صدای امیرو شنید که با پریشونی من صدا میزد، از خونه اومد بیرون و دید که از هوش رفتم.
- ای وای، سنا، دخترم تو چرا باز از حال رفتی ؟... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین