- Dec
- 67
- 566
- مدالها
- 2
(پارت نهم)
به مامانم گفتم: مامان جون، به بابا چیزی نگو، زنگ زد بگو دختر شوهر نمیدهیم تمام.
- دختر نمیشه که به بابات نگم، بعداً میفهمه شاکی میشه که چرا پنهان کاری کردی، همچین مسأله مهمّی رو به من نگفتی.
ولی نگران نباش، واسه همچین روزی دوتا دبه آماده کردم، خیالتون راحت.
سما- دبه واسه چی مامان آماده کردی؟
- واسه ترشی دخترم، ترشی سما و سنا.
(خنده)
آخه مادربزگتون میگفت: بخت دختر وقتی باز میشه، پشت سرهم براش خواستگار میاد.
اگر شوهر نکنه، تا هفت سال بسته میشه، دیگه خبری از خواستگار نیست.
سنا: مامان جونم مگه ما چند سالمونه فوق فوقش بسته هم که بشه تا دوباره باز بشه تازه میشه بیست و هفت سال، نگران نباش نمیترشیم.
شب مامانم با بابام صحبت کرد و بهش گفت که ما تمایلی به ازدواج نداریم. پدرم گفت:
- خانم به زور که نمیشه دختر شوهر داد، وقتی خودشون راضی نیستن بهتره که شما هم بیخیال بشی، زنگ زدن بگو که درحال حاضر دخترا برای زندگیشون برنامههای دیگهای دارن، فعلاً قصد ازدواج ندارن.
- فردای اون روز دوباره تلفن زنگ زد، مادرم گوشی رو برداشت و حرفهای بابام رو بهشون گفت و جواب رد داد.
بعد هم عذرخواهی کرد و قطع کرد.
دو روز بعد با سما رفتیم بیرون که برای خونه خرید کنیم، باز هم پسرا سر راهمون سبز شدن.
سما بیا از یک مسیر دیگه بریم، این دوتا دیگه دارن میرن روی اعصابم.
برگشتیم که از یک مسیر دیگه بریم یکی از پسرها صدا زد خانم، لطفاً صبر کنید، قصد مزاحمت نداریم.
- قصد مزاحمت ندارید، آقا شما همین الآن هم مزاحم ما شدید، بعد میگید قصد مزاحمت ندارید، نکنه باز هم هوس کتک کردید.
- نه تورو خدا، هنوز جای قبلی کبوده.
-داشت خندهم میگرفت، ولی خودم رو کنترل کردمو گفتم پس لطفاً مزاحم نشید.
- خانم لطفاً اول به حرفهامون گوش کنید، اگر باز هم احساس کردید که مزاحم هستیم، میریم و دیگه سر راهتون سبز نمیشیم.
- باشه، یک دقیقه بهتون وقت میدم، زود بگید، کار داریم باید بریم.
- یک دقیقه؟ فقط تا بیام فکر کنم که یک دقیقه تموم شده ظالم.
-- همین الآن ده ثانیه اش رفت
- باشه باشه، میگم
من از شما خوشم میاد.
-دوستش هم اومد جلوی سما و گفت:
منم از شما خوشم میاد.
- منو سما از خجالت سرخ شدیم. چیزی نگفتیم، فقط دست سما رو گرفتم که بریم، یکدفعه گفت:
من امیرم سنا خانم.
- منم محمودم، سما خانم.
- ببینم، شما دوتا اسم مارو از کجا میدونید.
- یکبار که همدیگه رو به اسم صدا کردید شنیدیم.
- چرا پس همون موقع نگفتید؟
-آخه قرار بود بریم سربازی، معلوم نبود تو این دوسال چه اتفاقاتی بیوفته، نمیخواستیم با احساساتتون بازی کنیم.
- ولی بازی کردید، هیچ میدونید وقتی یکدفعه غیبتون زد ما چه حالی شدیم؟
میدونید،چهقدر زمان برد تا یادمون بره؟
سما یکدفعه دستم رو گرفت گفت:
چیکار میکنی؟ لومون دادی دختر،بسه، بیا بریم.
- بعدرفتیم خونه.
توی راه سما گفت:
دختر چرا احساساتی شدی؟ همه چی رو گفتی، فهمیدن بهشون حس داشتیم.
- اینکه حس نبود، خشم بود، دلم میخواست باز هم دو تا لگد بزنم تو پاشون، دلم خنک شه.
سما خندهش گرفت، از خندهی سما من هم خندهم گرفت.
وقتی رسیدیم خونه رفتیم تو اتاق و کلّی در این مورد باهم صحبت کردیم، فهمیدیم که هنوز نسبت به امیرو محمود حس داریم.
حالا دیگه اسمشون رو هم میدونستیم... .
به مامانم گفتم: مامان جون، به بابا چیزی نگو، زنگ زد بگو دختر شوهر نمیدهیم تمام.
- دختر نمیشه که به بابات نگم، بعداً میفهمه شاکی میشه که چرا پنهان کاری کردی، همچین مسأله مهمّی رو به من نگفتی.
ولی نگران نباش، واسه همچین روزی دوتا دبه آماده کردم، خیالتون راحت.
سما- دبه واسه چی مامان آماده کردی؟
- واسه ترشی دخترم، ترشی سما و سنا.
(خنده)
آخه مادربزگتون میگفت: بخت دختر وقتی باز میشه، پشت سرهم براش خواستگار میاد.
اگر شوهر نکنه، تا هفت سال بسته میشه، دیگه خبری از خواستگار نیست.
سنا: مامان جونم مگه ما چند سالمونه فوق فوقش بسته هم که بشه تا دوباره باز بشه تازه میشه بیست و هفت سال، نگران نباش نمیترشیم.
شب مامانم با بابام صحبت کرد و بهش گفت که ما تمایلی به ازدواج نداریم. پدرم گفت:
- خانم به زور که نمیشه دختر شوهر داد، وقتی خودشون راضی نیستن بهتره که شما هم بیخیال بشی، زنگ زدن بگو که درحال حاضر دخترا برای زندگیشون برنامههای دیگهای دارن، فعلاً قصد ازدواج ندارن.
- فردای اون روز دوباره تلفن زنگ زد، مادرم گوشی رو برداشت و حرفهای بابام رو بهشون گفت و جواب رد داد.
بعد هم عذرخواهی کرد و قطع کرد.
دو روز بعد با سما رفتیم بیرون که برای خونه خرید کنیم، باز هم پسرا سر راهمون سبز شدن.
سما بیا از یک مسیر دیگه بریم، این دوتا دیگه دارن میرن روی اعصابم.
برگشتیم که از یک مسیر دیگه بریم یکی از پسرها صدا زد خانم، لطفاً صبر کنید، قصد مزاحمت نداریم.
- قصد مزاحمت ندارید، آقا شما همین الآن هم مزاحم ما شدید، بعد میگید قصد مزاحمت ندارید، نکنه باز هم هوس کتک کردید.
- نه تورو خدا، هنوز جای قبلی کبوده.
-داشت خندهم میگرفت، ولی خودم رو کنترل کردمو گفتم پس لطفاً مزاحم نشید.
- خانم لطفاً اول به حرفهامون گوش کنید، اگر باز هم احساس کردید که مزاحم هستیم، میریم و دیگه سر راهتون سبز نمیشیم.
- باشه، یک دقیقه بهتون وقت میدم، زود بگید، کار داریم باید بریم.
- یک دقیقه؟ فقط تا بیام فکر کنم که یک دقیقه تموم شده ظالم.
-- همین الآن ده ثانیه اش رفت
- باشه باشه، میگم
من از شما خوشم میاد.
-دوستش هم اومد جلوی سما و گفت:
منم از شما خوشم میاد.
- منو سما از خجالت سرخ شدیم. چیزی نگفتیم، فقط دست سما رو گرفتم که بریم، یکدفعه گفت:
من امیرم سنا خانم.
- منم محمودم، سما خانم.
- ببینم، شما دوتا اسم مارو از کجا میدونید.
- یکبار که همدیگه رو به اسم صدا کردید شنیدیم.
- چرا پس همون موقع نگفتید؟
-آخه قرار بود بریم سربازی، معلوم نبود تو این دوسال چه اتفاقاتی بیوفته، نمیخواستیم با احساساتتون بازی کنیم.
- ولی بازی کردید، هیچ میدونید وقتی یکدفعه غیبتون زد ما چه حالی شدیم؟
میدونید،چهقدر زمان برد تا یادمون بره؟
سما یکدفعه دستم رو گرفت گفت:
چیکار میکنی؟ لومون دادی دختر،بسه، بیا بریم.
- بعدرفتیم خونه.
توی راه سما گفت:
دختر چرا احساساتی شدی؟ همه چی رو گفتی، فهمیدن بهشون حس داشتیم.
- اینکه حس نبود، خشم بود، دلم میخواست باز هم دو تا لگد بزنم تو پاشون، دلم خنک شه.
سما خندهش گرفت، از خندهی سما من هم خندهم گرفت.
وقتی رسیدیم خونه رفتیم تو اتاق و کلّی در این مورد باهم صحبت کردیم، فهمیدیم که هنوز نسبت به امیرو محمود حس داریم.
حالا دیگه اسمشون رو هم میدونستیم... .
آخرین ویرایش: