جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,606 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
کاش همین‌جا بیهوش میشد، تحمل این وضعیت برایش سخت بود. روی نیمکت خالی نشست و آهی کشید. باید سرنوشتش را می‌پذیرفت، یا یک راه دیگری انتخاب می‌کرد؟ خودش هم نمی‌دانست؛ هر چه بود این را خوب می‌فهمید که رها شدن از این جهنم برایش سخت بود، خیلی سخت؛ اما ماندن هم به همان اندازه درد‌آور بود. به عمرش در چنین شرایطی قرار نگرفته بود، حال مثل پرنده‌ای در چنگال گرگی اسیر بود.
«خدایا خودت نجاتم بده، یه راهی پیش روم بذار. من خیلی ضعیفم، قادر نیستم از این آزمایشت سربلند بیرون بیام. بگذر، من رو با گرفتن عشقم امتحان نکن.»
عشق، عشق! عاشق بودن اوایل برایش شیرین و پر از هیجان و امید بود؛ اما اکنون چیزی جز درد و رنج نصیبش نشد. از خودش پرسید: «یعنی این عشق یک‌طرفه بود؟»
با صدای آشنای مردانه‌ای رشته‌ی افکارش پاره شد. حس کرد اشتباه شنید، قلبش در سی*ن*ه تند می‌تپید. این صدای که بود جز امیرعلی؟! حالش چقدر خراب بود که توهم صدایش را می‌زد! امیرعلی باورش نمی‌شد که ماه‌بانو در آن لباس سفید جلویش ایستاده باشد. شوکه یک گام به طرفش برداشت و با صدای تحلیل رفته‌ای دوباره اسمش را صدا زد:
- بانو!
مخش سوت کشید، گوش‌هایش داغ شدند. داشت خواب می‌دید مگر نه؟ با بهت سرش را برگرداند. موهای سوسکی‌ مزاحمش را از جلوی صورتش کنار زد تا درست تصویر رو‌به‌رویش را ببیند. چند بار متوالی پلک زد. این رویا نبود، حال مقابلش بود، با همان لباس یک‌دست نظامی خاکی‌اش که انگار برای تن چهارشانه‌اش اندکی گشاد شده‌بود. زخم کوچک و سطحی زیر چشمش، روی استخوان بالای گونه‌اش خودنمایی می‌کرد. از پشت پرده‌ی اشک صورتش را تار می‌دید. آمده بود، بالاخره آمده بود که نجاتش بدهد. امیرعلی، جلوی پایش دو زانو افتاد، دامن لباسش را به چنگ کشید.
- این چیه پوشیدی؟!
صدای مردانه‌اش طوفانی از غم بود. ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد دامن ساتن لباسش را از میان انگشتانش رها دهد‌‌.
- نه، نه! تو امیرعلی نیستی، اون نمیاد، رفته... رفته ماموریت.
پیراهن عروس میان مشت لرزانش فشرده شد. رگ پیشانی‌اش سرخ و برجسته بود.
- اومدم جون دلم، اومدم عزیز علی. توی این دنیا هیچ چیز و هیچ‌کَس برام باارزش‌تر از تو نیست. چرا این‌جایی؟ بیا بریم، دیگه نمی‌ذارم گریه کنی، پاک کن اون مرواریدها رو.
وحشت‌زده عقب رفت. دوست داشت جیغ بکشد تا دیگر ادامه ندهد.
اکنون که همه‌چیز تمام شده‌بود، کاش دل وامانده‌اش را به شور نمی‌‌انداخت. این مرد همان امیر بود، همانی که با یک حرف او را گوشه‌ی خیابون از ریشه خشکاند.
دست بر دهان گرفت و بغضش را قورت داد. چرا حالا، چرا الان باید عشق از دست رفته‌اش را می‌دید؟ دنیا با او چه بازی داشت؟ این انصاف بود؟ داماد منتظرش نشسته بود، کسی که هیچ علاقه‌ای به او نداشت. دوست داشت از ته دل دردهایش را زار بزند. امیرعلی هم اشکش درآمده بود. مستاصل و دستپاچه دست بر زانو گرفت و ایستاد. نزدیک شد و او باز عقب رفت. دل مظلوم و بی‌زبانش بهانه‌ی ماندن داشت و فکری او را از این مرد فراری می‌داد.
- بانو تو رو به خدا یه حرفی بزن. بیا بریم از این‌جا؛ می‌ریم، هیچ‌کَس دستش بهمون نمی‌رسه.
سکوتش را که دید مردد نگاهش کرد و مشتش را گوشه‌ی لبش نگه داشت.
- تو... تو که عقد نکردی؟! کردی؟
مثل مجسمه به آن چشمانی نگاه می‌کرد که فریاد می‌کشید: «تو رو به خدا بگو که راست میگم.»
چه جوابش را می‌داد؟ چه می‌توانست بگوید؟ خیلی دیر رسیده بود، خیلی. ماه‌بانو دیگر طلوع نمی‌کرد. مگر یادش رفت که خودش اول از همه حسام را به او ربط داد؟ مگر مهر بی‌عفتی را روی پیشانی‌اش داغ نکرد؟ ناگهان دلش جوشید، نفرتش سر باز کرد. در این چند روز منتظرش بود و حال که برگشته بود انگار بدجور هوای دل شکاندن به سرش زده بود؛ مثل خودش او را بسوزاند، مثل خودش زخم بزند. زبان بی‌افسارش از هم باز شد:
- تو زنده‌زنده من و آرزوهام رو چال کردی، حالا برای چی برگشتی؟
انگار خنجر به قلبش فرو کرده باشند. این لحن پر گله و شاکی می‌خواست چه منظوری را برساند؟ کمی جلو رفت، دست به سمت صورتش دراز کرد و بی‌درنگ لبه‌ی نازک تور را بین پنجه‌های لرزانش گرفت. ماه‌بانو یکه خورد، کمی بعد اخم کرد و او را به عقب راند.
- نزدیکم نشو. واسه چی برگشتی؟ مگه همین رو نمی‌خواستی؟
جیغ دل‌خراشش، در میان همهمه‌ی باغ و صدای موزیک گم شد. وقتی به سی*ن*ه‌اش مشت کوبید، قلبش به درد آمد. سیبک گلویش تکان خورد. مچ دستش را گرفت و پر عجز صدایش زد:
- ماه‌بانو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
همین کافی بود که طغیان کند، هر چه رشته کرد پنبه شد و نقطه‌ی پایانش هق‌هقی از عمق سی*ن*ه بود. جان بی‌رمقش تحمل ایستادن نداشت، همان‌جا با زانو روی چمن‌های نمناک باغ فرود آمد و بی هیچ پروایی گریه سر داد.
- برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمی‌خوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش می‌داد؟! جلویش نشست. ریمل‌های پخش شده‌ی روی صورت دخترک، سیاهه آبی تا روی چانه‌اش به راه انداخته بود.
- نکن با خودت این‌جوری، الان حالت خوب نیست... .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
- به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از این‌جا ببرم. غلط کردم ماه‌بانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از این‌جا بریم، یالا بلند شو.
شوری اشک را روی لبش احساس کرد. چقدر سیاه‌بخت بود! نوش‌دارو بعد مرگ سهراب؟! با صدای بلند خواننده که ورود عاقد را اعلام می‌کرد تکان خفیفی خورد. حتی زمانی برای خداحافظی هم نمانده بود. نگاهش کرد، به زلف سیاه پریشانش که پیشانی بلند و قشنگش را پنهان می‌داشت، به گره بین ابروان پرپشت مردانه و فک منقبض شده‌اش که رد خشم و دلخوری ساطع شده از آن، هنوز بوی محبت و عشق عمیقی را می‌داد. لبش را گاز گرفت تا گریه‌اش بلند نشود. می‌خواست برای آخرین بار نگاهش کند، وگرنه حسرتش تا ابد در دلش می‌ماند.
آه خدا! چرا این افکار ضد و نقیض دست از سرش برنمی‌داشتند؟!
درد است وقتی کسی را از عمق وجودت بخواهی؛ اما نتوانی کنارش باشی. حتی اگر حسامی نبود، چطور دلش را دوباره راضی می‌کرد و همراه این مرد میشد؟ نه، آب ریخته جمع شدنی نبود. سعی کرد محکم باشد، از جا برخاست و گرد و غبار جا مانده را از روی سفیدی لباس زدود. نگاه امیر هنوز هم برق امید در آن بود و او دلش را از سنگ کرد تا نشکند، تا نلغزد.
- برو، من و تو سهم هم نبودیم.
نتوانست آرام بماند، عصبی دست لای موهای نامرتب سیاهش فرو کرد و قدمی جلو آمد.
- این حرف‌ها چیه آخه بهم می‌زنی؟ تو مال منی.
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و با حرص تکرار کرد:
- مال من.
او مال هیچ‌کَس نبود، در حالی که اختیار زندگی خودش را هم نداشت. نگاه به چهره‌ی خسته‌اش داد. دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌ تا گردنش امتداد داشت. چشمان گود افتاده‌اش، حتماً از بی‌خوابی‌های شبانه بود. اصلاً به او چه که نگرانش بود؟ نگاه به ماه کم‌نور درون تیرگی آسمان داد که برای روشن نگه داشتن خود به هر دری می‌زد تا ابرهای سرد و قدرتمند را از خودش دور کند. انگار خودش را در آن تصویر تلخ می‌نگریست. زبان سرخش در این وضعیت، بدجور هوای طعنه زدن داشت:
- برو پی زندگیت، کارت مهم‌تره استوار!
امیرعلی وا رفته صدایش زد که سر به زیر افکند و بغض بی‌وقتش را پس زد.
- حالا دیگه خیلی دیره، کاش نمی‌اومدی.
چقدر سخت است حرف دل و زبانت یکی نباشد. اگر کمی زودتر می‌آمد، وقت داشت تا شاید دلش با او صاف شود؛ اما در این شرایط، باید با درد خودش می‌سوخت و می‌ساخت. یک نگاه به آن‌سوی باغ انداخت، حتماً خانواده‌اش نگرانش شده بودند. حسام چطور؟! آستین مروارید‌دوزی لباسش در حلقه‌ی دستی کشیده شد، به صاحب این دستان که امشب دیوانگی به سرش زده بود نگاه انداخت و اخم ریزی کرد.
- ولم کن.
گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، این همه راه نیامده بود که همچین جوابی بشنود. زیر و بم این دختر را می‌شناخت، زبانش نیش می‌زد و اما آن چشمان افسون‌گرش که در میان گرد غم می‌درخشید را از او می‌دزدید.
- به من نگاه کن، چی جلوت رو می‌گیره؟ من که پشتتم، از چی می‌ترسی؟ سر یه حرف همه چی رو خراب نکن بانو. قول میدم هر طور شده انتقالی بگیرم؛ تو فقط بیا.
این لحن پر از خواهشش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ کاش همه چیز یک کابوس باشد، از آن کابوس‌هایی که میانه‌اش بیدار می‌شوی و خوشحالی که فقط یک خواب بود؛ اما صد حیف که همه‌ی این وقایع در بیداری برایش رخ می‌داد. آستین لباسش را از دستانش جدا کرد و پشت به او به سمت پله‌های مارپیچ مرمری باغ گام برداشت. دامنش را بالا گرفت و با آن پاشنه‌های بلندش دو پله بالا رفت که صدای محکمش درجا متوقفش کرد.
- وایسا ماه‌بانو! فرار نکن.
ترسید از صدای بلندش کسی در این سوراخ گوشه‌های باغ متوجه شود و مگر میشد این بی‌آبرویی را جمع کرد؟! با حرص به طرفش برگشت و آهسته تشر زد:
- دست از سرم بردار، اون موقع که بایستی می‌بودی سرت گرم جنگ بود، الان اومدنت هیچ فایده‌ای نداره؛ برو تا شر نشده.
صورتش از این جمله درهم رفت، رگ گردنش باد کرد و نفس پر صدایی کشید. فقط یک پله فاصله‌شان بود. قد و قامت بلند این مرد، بدجور خودنمایی می‌کرد؛ مردی که سعی داشت خشم درونش را کنترل کند‌.
- حالم رو از اینی که هست خراب‌تر نکن. تو چت شده؟ یعنی می‌تونی همه چی رو فراموش کنی؟ هوم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
خواست با قاطعیت سرش فریاد بکشد که «آره، همون روز کذایی از چشمم افتادی.» اما هنوز لب از لب تکان نداده بود که صدای آشنایی به گوشش خورد، صدای مردی که نامش را با هشدار خطاب می‌کرد. تنش یخ بست و چشمانش از حدقه بیرون زد. دامن لباس در دستش مشت شد. امیرعلی دست به جیب، از مقابل صورتش گردن کشید. با دیدن مرد مقابلش خون به چشمانش دوید. مردک بی‌وجود! چطور به خودش اجازه داده بود که روی زن زندگی‌‌اش دست بگذارد؟ حقش نبود همین‌جا خونش را بریزد؟ حسام با نگاهی ترسناک یک قدم به سمتشان برداشت و نگاهی توام با اخم بینشان رد و بدل کرد. دوست نداشت به آن فکری که در ذهنش جولان می‌داد اجازه‌ی پیشروی بدهد، الان وقت دعوا نبود. بدون این‌که به حضور امیرعلی توجهی نشان بدهد، جلو رفت و کنار ماه‌بانو ایستاد. لبخند تصنعی به صورت مضطربش زد و دست سردش را گرفت که از نگاه امیر دور نماند، در یک لحظه آتشفشان شد و چنان نعره‌ای زد که پرده‌ی گوشش لرزید.
- دست کثیفت رو بردار.
این وسط، ماه‌بانو، با نگرانی و اضطراب نگاهشان می‌کرد.
نکند دعوا شود؟
وای که اگر همه بفهمند دیگر روی سر بالا گرفتن نداشت. مرور این افکار بی‌سر و ته بدنش را بی‌حس و بی‌حس‌تر می‌کرد و رمق از تنش می‌رفت. حسام آدم زرنگی بود، وگرنه که الان باید امیر را به قصد کشت می‌زد؛ ولی هیچ جوره نمی‌خواست مراسم را به‌هم بزند، برای همین پوزخندی نثار مرد خشمگین رو‌به‌رویش که امشب بد غیرتش به بازی گرفته شده بود کرد و دستی به گوشه‌ی لبش کشید.
- بهتره به جای گلو پاره کردن از سر راهم کنار بری علی‌ آقا، چون واسه خودت بد میشه. ماه‌بانو زن منه و هیچ‌کَس نمی‌تونه این رو انکار کنه.
به دنبال حرفش دست دخترک را گرفت و همراه خودش کشید که ناگهان از پشت یقه‌ی ضخیم کتش چنگ خورد.
- من کوتاه بیا نیستم نامرد! زود باش دستش رو ول کن. ماه‌بانو ازش فاصله بگیر.
مستاصل و حیران مانده بود چه کند. این دیگر چه مصیبتی بود؟ چرا این شب تمام نمی‌شد؟ انگار ثانیه‌ها برایش به کندی می‌گذشت. حسام دیگر نخواست با ملایمت برخورد کند، دست دخترک را رها کرد و در حالی که موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشید، آن دو پله را با یک گام طی کرد و سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی امیرعلی ایستاد.
- مثل این‌که زبون خوش حالیت نیست. دلم نمی‌خواد دستم به خونت آلوده شه همسایه! برو تا زنگ نزدم نگهبانی، وجهه‌ی خوبی برات نداره جناب‌ استوار.
خودش به حرفش کوتاه خندید و تمسخرآمیز چروک یقه‌ی لباس فرم نظامی‌اش را درست کرد. کینه‌‌اش آن‌قدری قوی بود که حال دست روی عشق دوست قدیمی‌اش بگذارد و چه خوشایند بود که سرخوردگی‌اش را می‌دید. در آن‌سو ماه‌بانو می‌ترسید که امیرعلی یک وقت با کله‌شقی‌‌اش کار غیرعاقلانه‌ای انجام دهد. مثل بید می‌لرزید. کسی به او توجه نداشت. این دو رفیق قدیمی، حال در قالب رقیب برای هم شاخ و شانه می‌کشیدند و رجز می‌خواندند.
- چه فکری توی سرته، هان؟ می‌خوای به چی برسی؟ آخه لامصب، نگو بهش یه شبه علاقه پیدا کردی که سرم رو می‌کوبونم به دیوار.
کاش این آب و آتش‌زدن‌ها را خیلی قبل‌تر انجام داده‌بود تا کار به این‌جا نمی‌کشید. تنها شاهدی که با لذت، گلو پاره کردن‌های این مرد را تماشا می‌کرد، حسام بود. با بی‌رحمی چشم در چشم صورت مستاصل و بیچاره‌وار رفیق سابقش زل زد.
- بارت رو سفت نگه دار و به بقیه تهمت نزن.
این دیگر زخم کاری بود. آتش گرفت. چنان سیلی به صورتش زد که یک‌طرف سرش کج شد و در جایش سکندری خورد. ماه‌بانو با نگاهی مات به صحنه‌ی مقابلش چشم دوخته بود، اشک‌هایش به طور خودکار روی صورتش بارانی شدند. قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ حسام مثل ببر زخمی کمر راست کرد. از استرس روی پله‌ی سرد باغ وا رفت و دست بر قلب ناکوکش گرفت. حسام پیش‌تر آمد، مثل شیر آماده به حمله‌ای بود که هر آن امکان داشت غرش کند. امیرعلی نگاهش فقط به ماه‌بانو بود، سیاهی چشمانش روی صورت گریان دخترک می‌چرخید. حسام رد نگاهش را گرفت که به او رسید. اخم‌هایش درهم رفت. زیر لب فحش بدی داد. اگر به هر نحوی جشن خراب میشد، همه چیز را از چشم امیرعلی می‌دید. شاکی به طرفش پا تند کرد و یقه‌اش را بین دو دست فشرد.
- به من نگاه کن مرتیکه! ماه‌بانو محرم منه. بخوای یه بار دیگه بهش نزدیک شی و این اراجیف رو بگی در کشتنت دریغ نمی‌کنم.
چرا یک مشت بر دهان حسام نمی‌کوبید؟ انگار تمام غم عالم را در چشمان امیر ریخته بودند. به خدا که افتادن شانه‌ها و صدای شکستن قلبش را شنید. تحمل این سرافکندگی‌اش را نداشت، از جا بلند شد و به طرفش رفت، بی‌توجه به حسام جلویش ایستاد. نگاه مهربانش را از او دریغ می‌کرد و به زمین سنگ‌ریزه‌های روی زمین می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
- تو رو خدا برو، نمون، چرا برگشتی؟
به زور خود را سرپا نگه داشته بود؛ مرتعش شدن بدنش را نمی‌توانست کنترل کند. حسام یک تای ابرویش بالا رفت. با پوزخند به امیرعلی نگاه کرد که بهت‌زده، سر بالا گرفت و به چهره‌ی غمگین محبوبکش چشم دوخت. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- ماه‌بانو!
گوش‌هایش را گرفت تا نشنود.
- برو از این‌جا، من قراره زن حسام شم. نمی‌خوام ببینمت، برو.
این مرد را با حرف‌هایش می‌کشت، خوب می‌دانست؛ ولی چاره‌ی دیگری برایش نگذاشته بود. این حرف‌ها نیاز بود تا از او متنفر شود، تا برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. حسام لبخند پیروزمندانه‌ای گوشه‌ی لبش نشست. پیش آمد و دست پشت کمر تازه عروسش گذاشت. نگاه شوکه امیرعلی، روی حلقه‌ی دستش که دور کمر باریک ماه‌بانو می‌پیچید چرخ می‌خورد. مغزش قفل بود و نمی‌فهمید چه چیزی باعث شده‌بود که حسام این‌طور از پشت به او خنجر بزند. در نگاهش شیطان لانه کرده‌بود.
- شنیدی که، ماه‌بانو نمی‌خواد ببینتت، پس زودتر شرت رو کم کن.
جواب تیکه‌اش را نداد و جلوی ماه‌بانو ایستاد. چشمه‌ی پر آب و رخسار نزارش، با آن چانه‌ی لرزانی که سعی می‌کرد کنترلش کند، چه معنی می‌داد؟ ابرو در هم کشید.
- تو عقلت رو از دست دادی؟ من اومدم به خاطر تو، نمی‌تونی من رو از سر خودت باز کنی. این چرت و پرت‌ها چیه؟!
پیراهنش را از بس چلانده بود که گمان داشت چروک شده است. نگاهش از سیاه‌چاله‌های عمیق و پر نفوذش گریزان شد. کاش همین‌جا از هستی ساقط شود، کاش لال گردد.
- من و تو هیچ‌وقت ما نمی‌شیم، از... از اول هم اشتباه بود. من نمی‌تونم با آبروی خونواده‌ام بازی کنم. همه چی رو فراموش کن.
این حرف را زد و آخرین نگاهش را به صورتش دوخت، جوری که تا مدت طولانی در ذهنش ثبت شود. معشوق که از عشقش متنفر نمی‌شود، حس او حالا فقط دلخوری بود و بس. لعنت بر این بخت شوم! اگر دو روز زودتر می‌آمد چه از دنیا کم میشد؟! انگار با این حرف، نه تنها آب سردی روی آتش درون مرد مقابلش نریخته شد؛ بلکه به نقطه‌ی اوج جوش رسید. عربده زد، هر چند خسته، هر چند با بغض:
- نمی‌تونی، نمی‌تونی لعنتی! من دوست دارم، نمی‌تونی من رو بازی بدی.
دیگر تلاشی برای جلوگیری اشک‌هایش نکرد.
«من رو ببخش عشق من، این دنیا پر از عذابه واسمون. تو ببخش که خودم اسیر سرنوشتم شدم. حالا این‌طوری بی‌حساب می‌شیم.»
و امیر در ذهنش فکر می‌کرد تاوان یک حرف نا‌به‌جا نباید تا این حد سنگین باشد، نباید. آخرین سکانس عشقشان چقدر تلخ به پایان رسید، تا عمر داشت فراموشش نمی‌شد. حسام صبرش به پایان رسید، دست ماه‌بانو را گرفت و از آن‌جا دورش کرد. تا لحظه‌ی آخر نگاه ماه‌بانو روی امیرعلی جا ماند که شوکه وسط باغ ایستاده بود و دور شدنش را تماشا می‌کرد. تمام شدن عشقش را با چشمانش دید. قرار نبود این‌طوری بشود، آخر این قصه باید جور دیگری رقم می‌خورد. کمی که دور شدند، ماه‌بانو حس کرد محتویات معده‌اش دارد بالا می‌آید. دستش را از حصار انگشت‌های حسام آزاد کرد و وحشت‌زده پای باغچه خم شد و عق زد. بدتر از این نمی‌شد. چیزی در گلویش نبود و فقط بی‌جهت عق می‌زد. دست‌مالی جلوی صورتش قرار گرفت، سر بالا آورد و به چهره‌ی جدی و نگاه تیزش چشم دوخت. این یکی را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ حسام، در سکوت دَستمال را روی صورتش حرکت داد؛ از زیر چشمانش گرفته تا گونه‌ها و لبش. وقتی کارش تمام شد، اثری از سفیدی دستمال نبود.
- بلند شو، به اندازه‌ی کافی امشبه رو گند زدی.
به دستی که سمتش دراز شده بود نگاه کوتاهی انداخت و با یادآوری آن نگاه مظلومانه‌ی امیر چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد.
- حالم از خودم به‌هم می‌خوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
نفسش را به دشواری از سی*ن*ه رها کرد و بزاق تلخ دهانش را قورت داد.
- از خودم متنفرم!
حسام تعلل نکرد و با اخم شدت یافته، دست برد و تور را روی صورت بدون آرایشش قرار داد.
- متنفر نباش، عادت می‌کنی، به حضورم توی زندگیت عادت می‌کنی.
چیزی نگفت و فقط با نفس‌نفس نگاهش کرد. منظورش از این حرف چه بود؟ این ازدواج چه سودی برایش داشت؟ کاش که بفهمد.
***
هر دو دستش را از روی فرق سرش برداشت و دست بر گلویش کشید. چرا این غده‌ی چرکی نمی‌ترکید و راحتش نمی‌‌گذاشت؟ به سختی کمر راست کرد و ایستاد. هیچ‌گاه در عملیات‌ها این‌چنین از پا نیفتاده بود. زخم‌هایی که تروریست‌ها می‌زدند کجا و این زخم کجا! به واقع که کاری بود. برگشت برود که نگاهش به فاطمه افتاد. با چشمان پر آب و نوک بینی سرخ شده، به زور گریه‌اش را کنترل می‌کرد. برای امشب به خودش رسیده بود. در آن پیراهن بلند فیروزه‌ای و شال حریر هم‌رنگش مثل فرشته‌های آسمانی می‌ماند. خوب از دل خواهرکش خبر داشت. هیچ‌وقت به رویش نیاورد که چرا عکس مهران را زیر تختش قایم می‌کند! مهران رفیق و برادرش بود، چه کسی از او بهتر؟ حال با این وضعیت به وجود آمده، زندگی فاطمه هم به تلاطم افتاده بود. از خودش پرسید:
«چه وضعیتی؟»
ماه‌بانو هنوز بود، بالای پشت بام منتظرش می‌نشست و دیر که می‌کرد غرغرکنان برایش چشم‌غره می‌رفت و می‌گفت:
«که یه استوار نباید این همه بی‌نظم باشه.»
او هم برای رفع دلخوری با گل و لواشک‌های ترش اناری سر و ته‌اش را هم می‌آورد. نگاهش را به ریسه‌های روشن و رنگی آن‌سوی باغ داد‌. هنوز که عقد نکرده بودند، کرده بودند؟ فاطمه وقتی برادرش را در آن حال دید دلش خون شد. نگران و هول‌کرده در اطراف چشم گرداند و به سمتش پا تند کرد. در بین راه دامن لباسش را بالاتر نگه داشته بود تا زیر پاشنه‌‌ی نوک‌تیز کفش‌های سفیدش گیر نکند.
- داداش علی!
فقط همین، علی گفتن‌هایش او را به یاد ماه‌بانو می‌انداخت که مثل بچه‌ها قهر می‌کرد و می‌گفت:
«حالا اگه علی خالی صداش نزنی می‌میری؟!»
همیشه یا برایش امیر بود یا امیرعلی، می‌گفت:
«علی خالی بهت نمیاد.»
راه نفسش بسته شد. کمی خم شد و مشت آرامی به سی*ن*ه‌‌اش زد. فاطمه دلواپس و نفس‌زنان بازویش را گرفت.
- چت شد؟ بهتره از این‌جا بری داداش، اومدنت الان... .
چنان به سمتش برگشت که ترسید و عقب‌گرد کرد. از این حال غریب برادرش وحشت به جانش افتاد، زبانش لال، انگار طلسمش کرده بودند که مثل خون‌آشام‌ها به او چشم دوخته بود.
- جلو نیا... .
سرفه خشکی کرد و نفس سنگینش را با بازدم محکمی بیرون فرستاد.
- کاش بمیرم، چرا زنده‌ام فاطی؟
یک لحظه دریای خروشان میشد و حال مثل دوازده سالگی‌هایش آرام و مظلوم.
مثل گذشته، با آن‌که هفت سال از او کوچک‌تر بود دردش را خرید و غم‌خوارش شد.
- این چه حرفیه داداش؟! خودت رو عذاب نده... .
مکث ریزی کرد و آهسته ادامه داد:
- خب..‌. خب حتماً خدا نخواسته.
صدای پوزخندش را شنید و از حرفی که بر زبان آورد خجالت کشید. داشت چه کسی را توجیه می‌کرد؟ خودش هم شوکه بود، آن‌قدر سریع همه چیز اتفاق افتاد که اصلاً متوجه نشد کی ماه‌بانو بله داد و لباس عروس تنش کردند. امیرعلی با حالی خراب، دست بر تنه‌ی چنار بلند و کهن‌سال گرفت و قدمی برداشت. برادر مثل کوه محکمش یک شبه کمرش خم شده بود که این چنین فرو ریخته، مثل یک آدم گیج و پاتیل راه می‌رفت. پشت سرش حرکت کرد و دست پیش برد تا کمکش کند.
- داری کجا میری؟ بیا برگردیم خونه، تو رو به خدا آروم باش.
دستش را پس زد و با همان وضعیت به راهش ادامه داد. از سنگ‌فرش عبور کردند. سمت راست به محل جشن منتهی میشد، به همان سو قدم کج کرد که سریع دستش را گرفت و به التماس افتاد:
- داداش جون مامان نرگس وایسا. می‌خوای بری چی کار کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
ایستاد؛ اما می‌لرزید. خوب می‌دانست قسم اولش جان مادر بود. فین‌فین‌‌کنان جلویش ایستاد. کاش یک حرفی می‌زد، آرواره‌های فشرده‌ی فکش نشان از غوغای درونش داشت. می‌ترسید خدای نکرده سکته کند. انگار در این دنیا سیر نمی‌کرد و مثل مجسمه به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته بود.
- یه چیزی بگو. بریم خونه، هان؟ الان اگه بری ماه‌بانو می‌بینتت، اون‌وقت شر میشه.
ماه‌بانو؟ خواهرش خبر نداشت که همان اول او را دید. قرار بود اولین مردی باشد که لباس عروس را در تنش ببیند، هزار بار قربان صدقه‌ی معشوقش رود و او هم تا صبح برایش ناز کند. حال سر بر بالین که می‌گذاشت؟ این افکار او را دیوانه می‌کرد. با زانو کف زمین افتاد و موهایش را در چنگش فشرد. پلک بست و هم‌زمان قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد. فاطمه از غم برادرش متاثر دور و برش را اول پایید و بعد کمر خم کرد.
- الهی آبجی واست بمیره، نکن با خودت این‌جوری. مامان‌اینا نمی‌دونن برگشتی، بری آبروریزی میشه. ماه‌بانو دیگه محرم اون مرده.
چرا یک لحظه خفه‌خوان نمی‌گرفت تا به درد خودش بمیرد؟
- برو فاطمه، این‌قدر روی نروم نرو.
پوفی کشید و لاخ موی خرمایی‌اش را از جلوی چشمانش کنار زد. این شب سرد و نفرین شده انگار قصد تمام شدن نداشت.
- بد کردم باهاش، منِ خر چه غلطی کردم؟!
متعجب از زمزمه‌ی حزن‌آلودش، با چشمانی ریز شده مقابلش چمباتمه زد.
- چی میگی علی؟ مگه تو چی کار کردی؟!
بالا و پایین شدن قفسه‌ی سی*ن*ه‌‌اش را می‌توانست از روی لباس فرمش ببیند. امیرعلی هر دو دستش را به صورتش کشید و چشم به آسمان دوخت.
- ماه‌بانو منتظرم بود؛ ولی منِ لعنتی دیر رسیدم.
به خودش سیلی زد و مردانه هق‌هق کرد.
- لعنت به بی‌غیرتیم، لعنت!
تا به اکنون گریه‌ی این مرد را ندیده بود، طاقت نداشت این‌طور خودش را شماتت و مجازات کند. سرش را در آغوش گرفت، امیرعلی انگار منتظر یک شانه بود که بغضش را بیرون بریزد. شانه‌های محکم و پهنش لرزید و کمی بعد پیراهن دخترک بود که خیس از اشک‌های گرم برادرش شد.
«به خاطر آور که آن شب به برم
گفتی که بی تو ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری شکسته بین ما
گریه می‌کنم با خیال تو به نیمه‌شب‌ها
رفته‌ای و من بی تو مانده‌ام غمگین و تنها
بی تو خسته‌ام، دل شکسته‌ام اسیر دردم
از کنار من می‌روی ولی بگو چه کردم
رفته‌ای و من آرزوی کَس به سر ندارم
آه قصه‌ی وفا با دلم مگو باور ندارم
بی تو خسته‌ام دل شکسته‌ام اسیر دردم
از کنار من می‌روی ولی بگو چه کردم
رفته‌ای و من آرزوی کَس به سر ندارم
آه قصه‌ی وفا با دلم مگو باور ندارم»
***
همه چیز تمام میشد، با یک بله، با چند تا خط عربی به مرد دیگری محرم و فکر کردن به کسی که آرزوهایش را با او ساخته بودی گناه میشد. چه دنیای عجیبی! مثل یک بازی با قانون‌های عجیب و غریب که اگر دورش بزنی مجازات می‌شوی؛ اما او برعکس بقیه، با قبول کردن این قانون‌ها داشت خودش را مجازات می‌کرد. تن دادن به یک زندگی اجباری، بدون عشق و علاقه چه عایدی برایش داشت؟ هیچ، جز پوچی و سیاهی که حال انگار خودش را درون قعر تاریکی می‌دید. داغ دلش بیشتر میشد وقتی می‌دید امیرعلی به خاطرش از همه چیز زده و آمده بود تا به این جدایی‌ها پایان بدهد. حال با این عذاب تمام‌نشدنی چطور می‌توانست به زندگی ادامه بدهد؟ مگر آن چهره‌ی غمگین و چشم‌های ناباورش از جلوی دیدگانش کنار می‌رفت! شب و روز ملکه‌ی عذابش میشد. این چه سرنوشتی بود که گریبان‌گیرش شده بود؟ همه برایشان آرزوی خوشبختی می‌کردند و ازدواجشان را تبریک می‌گفتند. چه خوشبختی؟ او از امشب بدبخت‌ترین عروس دنیا میشد، از امشب زندگی سیاهش شروع میشد. تا کی می‌توانست تحمل کند؟ نگاه برخی از ترحم پر بود و او به خوبی معنی‌شان را می‌دانست. با فشرده شدن دستش از افکار آشفته‌اش بیرون آمد. نگاه ماتش را به چهره‌ی مرد مقابلش داد که برخلاف نگاه ناراضی اولیه‌اش، حال از این اتفاقات به وجد آمده، خوشنود به نظر می‌رسید. در نزدیکی‌اش می‌رقصید؛ ولی فکر و خیالش جای دیگری پرسه می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
از این اجبار خسته بود. چرا باید برای مرد دیگری جز امیر می‌رقصید؟ تمام این صحنه‌ها را چه شب‌ها برای خودش رویاپردازی نکرده بود. با خودش تصور می‌کرد که برخلاف عروس‌های دیگر انگشت کیکی‌اش را روی صورت امیرعلی بچسباند و او هم مثل همیشه به دیوانه‌بازی‌هایش بخندد و به شوخی تشر بزند:
«که من زن می‌خوام بگیرم یا بچه؟!»
آهی کشید. نگاهش در میان فضای نیمه‌‌تاریک، به سگرمه‌های توی‌هم رفته مرد مقابلش برخورد کرد. نور هالوژن‌های رنگی روی صورتش افتاده بود و از این فاصله می‌توانست برق خشم درون چشمانش را ببیند. اصلاً که گفته اخم مرد جذاب است؟ یک دروغ محض! خنده به هر لبی می‌آمد. لبخند‌های امیر را دیگر کجا میشد جست؟ ناگهان صدای سوت و دست بالا گرفت و آهنگ عوض شد. دوست داشت هر چه زودتر این عروسی مضحک تمام شود.
هنوز آغاز ماجرا بود، بعد از این را می‌خواست چه کار کند؟
خوب می‌دانست قرار نیست اتفاق‌های بهتری انتظارش را بکشد، باید خودش را آماده می‌کرد. نگاه حسام روی صورت رنگ‌پریده‌‌ی دخترک می‌چرخید. لبخند‌های کم‌جان مصنوعی‌ که به دستور فیلم‌بردار بر لب می‌نشاند بدجور به او دهان‌کجی می‌کرد. همین چند ساعت پیش وقتی حال بد ماه‌بانو را دید، وقتی متوجه‌ی برگشتن امیرعلی شد، به سرش زد قید همه چیز را بزند و دخترک را به خانه‌ی پدرش بفرستد؛ اما آن خوی سرکش درونش قد کشید و تمام آن افکار احمقانه را پاک کرد. دست سردش را بین انگشتانش نوازش داد. لرزید و مات نگاهش کرد. حسام کج‌خندی زد. فاطمه نگاه غمگینش را از صحنه رقصشان گرفت که چشمش گیر تیله‌های طوسی شد. اخم غلیظی بین ابروهای پهنش جا خوش کرده بود. در آن کت و شلوار براق سرمه‌ای مثل مانکن‌های جذاب آلمانی شده‌بود. موهای ژل زده‌اش با حالت خاصی تکه‌تکه مدل داده شده بود و ته‌ریش منظمی هم روی صورت سفید و عضلانی‌اش خودنمایی می‌کرد. هر دو نگاه از هم برنمی‌داشتند و از این فاصله با چشم‌هایشان حرف می‌زدند. چند روز بود که درست و حسابی و دل‌ قرص هم‌دیگر را ندیده بودند. خر که نبود! از او دوری می‌کرد، تماس‌هایش را یکی در میان جواب می‌داد. نکند او هم مثل خواهرش بی‌وفا شود و عهدش را بشکند؟ با حسرت نگاه از صورتش برداشت و سعی کرد حواسش را به رقص چاقوی حنانه بدهد. پیراهن عروسکی بنفشی بر تن داشت که کمربند طلایی روی کمرش می‌خورد و ماهرانه، با ناز می‌رقصید. الان باید او به جای حنانه می‌رقصید؛ قرار بود ماه‌بانو گلش را از پشت پرتاب کند و او بگیرد. مهران گاهی به شوخی می‌گفت:
«اگه فکر کردی مثل خارجکی‌ها همون‌جا جلوت زانو می‌زنم و ازت خواستگاری می‌کنم کور خوندی!»
چقدر آن خاطرات به نظر دور بودند، انگار سال‌ها از آن زمان می‌گذشت. یک نگاه کوتاه به مهران انداخت که دید حواسش به صحنه‌ی رقص است. یعنی او هم به همان روزهای گذشته فکر می‌کرد؟‌
***
آخرهای مراسم، تازه شروع عکاسی با اعضای فامیل بود. هیچ حوصله نداشت، دلش می‌خواست این لباس مسخره را از تن دربیاورد و یک دل سیر در اتاق کوچکش بخوابد. پاهایش در آن کفش‌های هفت سانتی درد گرفته بودند از بس سرپا ایستاده بود. ستاره‌خانم در آن ماکسی سبز زیتونی‌، عسلی چشمانش بیشتر نمود پیدا می‌کرد. آرایش ملایم روی صورتش و موهای مش شده‌ای که از زیر شال نازک کرمی‌اش نمایان بود، مثل ملکه‌ها نشانش می‌داد. حتماً عاشق حاج‌حسین بود که این‌طور عاشقانه دست دور بازویش حلقه‌ انداخت و به عکاس گفت که از آن‌ها هم یک عکس دونفره بگیرد. دستی دور کمرش پیچیده شد و ثانیه‌‌ای بعد لاله‌ی گوشش به لرزه افتاد.
- مثل چوب خشک واینستا، بریم پشت باغ، داخل آلاچیق عکس بندازیم.
یک نگاه متعجب، اول به او و بعد به عکاس خانمی که منتظر به آن‌ها نگاه می‌کرد انداخت. حرص درونش را کنترل کرد و سعی کرد دل‌گیری‌اش را به حسام نشان دهد. اخم به ابرو نشاند و گره کراوات نقره‌ایش را آزادتر کرد. نمی‌فهمید، چرا این‌قدر خودش را مشتاق نشان می‌داد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
از او چه انتظاری داشت؟ که مثل عروس‌های دیگر خوشحال باشد و با عشق در بغلش عکس بیندازد؟! نه او مثل بقیه نمی‌توانست باشد؛ همه چیز یک اجبار بود و او ناچار به ادامه‌ی راه. این لباس را بقیه تنش کرده بودند که قادر نبود از تنش دربیاورد. خوب می‌دانست ذره‌ای دوستش ندارد و فقط با این رفتارها می‌خواهد عذابش دهد. اما چرا؟ این سوالی بود که هنوز جوابش را نمی‌دانست. احساس ضعیف بودن او را از درون می‌خورد. اگر امیر یک روز زودتر می‌رسید زیر تمام قول و قرارها می‌زد و انگشتر نشان حسام را پس می‌داد؛ اما اکنون هر زن دیگری هم به جایش بود نمی‌توانست به همه چیز پشت پا بزند و برود. خیلی سخت است؛ آدمی باید در شرایطش قرار بگیرد تا بفهمد.
***
نیمه‌های شب بعد از مراسم خداحافظی با خانواده، وارد خانه‌ای که از این پس قرار بود او و حسام در آن زندگی کنند شدند. نه مثل اکثر عروس‌ها در آغوش مادرش گریه کرد و نه خوشحال و سرمست از خون گوسفندی که زیر پایشان سر بریده بودند رد شد. همه چیز برایش خاکستری و بی‌روح بود. بوی نوی وسیله‌ها نگاه گذرایش را به مبل‌های راحتی داخل سالن سوق داد که ال‌مانند جلوی تلویزیون مشکی بزرگ ال‌سی‌دی سمت چپ دیوار چیده شده بود. پرده‌های بلند والن‌دار سفید با آن گل‌های درشت سبز رنگ، گرمای آرامش‌بخشی به خانه می‌بخشید. این همه جهیزیه را مادرش به همراه ستاره‌جون و حنانه زحمت چیدنش را کشیده بودند. آن‌قدر مغزش از افکار گوناگون پر بود که نپرسید، حسام چطور این خانه را خریده! مگر در آن حجره چقدر سود می‌کرد؟ به ستون بلند و پهن کنار درب تکیه داد و خیالاتش را پس زد. حال دیگر نیازی نبود مثل عروسک خیمه شب‌بازی نقش بازی کند و لبخندهای مصنوعی بزند. از حالا زندگی جدید و نوپایش که از درون مثل یه ویرانه بود شروع میشد. حس‌های منفی یکی‌یکی به ذهنش هجوم آوردند. دلش فقط کمی خواب می‌خواست. کفش‌های پاشنه‌بلند سفیدش را از پا درآورد و گوشه‌ای انداخت. حسام بعد از قفل کردن درب‌های اتومبیلش وارد خانه شد. نگاهش به سوی دخترک جلب شد که با همان لباس عروس به دیوار تکیه زده بود. کلافه چشم از صورت ماتم زده‌اش گرفت. کتش ر‌ا از تن بیرون کشید و روی دسته‌ی مبل گذاشت. ماه‌بانو مستاصل به هر جایی نگاه می‌انداخت، جز حسام. اصلاً باید چه می‌کرد؟ با سر افتاده بود در چاه و خودش خبر نداشت. همان‌جا از روی دیوار سر خورد و روی کف‌پوش چوبی زمین زانوی غم بغل گرفت. یعنی از الان باید در کنار این مرد زندگی می‌کرد؟ چرا هنوز باور نکرده بود؟! این سکوت و خون‌سردی‌اش او را می‌ترساند؛ کاش حداقل می‌فهمید در آن ذهنش چه می‌گذرد. چرا پیشنهاد احمقانه‌اش را قبول کرد؟ یعنی خوشش می‌آمد که زنش عاشق مرد دیگری بود؟! هیچ جوابی برای سوال‌های ذهنش نداشت. وقتی حسام راهش را به سوی آشپزخانه‌ای که با دو پله از سالن جدا میشد کج کرد، تن بی‌رمقش را تکان داد و از جا بلند شد. با شانه‌هایی افتاده از راهرو گذشت و به سمت یکی از اتاق‌ها گام برداشت. تا پایش را داخل گذاشت بغض کهنه‌اش سر باز کرد؛ در این چهاردیواری خلوت می‌توانست آزادانه دردهایش را بیرون بریزد. حسام عصبی از هق‌هق‌های بلند دخترک، لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید. گریه‌هایش عین مته داشت مغزش را خرد می‌کرد. صدا از اتاق میهمان می‌آمد، به همان سمت رفت و بدون تعلل دربش را محکم باز کرد. شانه‌های دخترک بالا پرید و ترسیده نگاهش کرد. خشمگین دستانش را دو طرف چهارچوبش گذاشت و پلک‌ باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود. دخترک از بس گریه کرده بود تمام چشمانش پف‌آلود، مثل یک نقطه دیده میشد.
- پاشو لباس‌هات رو عوض کن، زودتر این مسخره بازی رو فیصله بده.
مسخره بازی؟ به خیالش این حال و روز مثل یک بازی بود؟! نمی‌فهمید، این مرد هیچ از عشق نمی‌دانست. وقتی در اتاق قدم گذاشت، سه کنج دیوار در خودش جمع شد. چشمش به او بود که داشت جلوی آینه‌ی قدی اتاق پیراهنش را از تن در‌می‌آورد. سلول‌های درونش چون هیزمی که در کوره‌ی آتش شعله می‌گرفت، می‌سوخت. باید یک‌جور التهاب درونش را کم می‌کرد‌. هنوز لباس عروسش را عوض نکرده بود. صدای شرشر آب از سرویس بیرون می‌آمد. کاش همین‌جا زندگی‌اش به پایان می‌رسید. حضور این مرد در زندگی‌اش را چطور می‌پذیرفت؟ امشب سرنوشتش از این رو به آن رو شده بود؛ بام خوشبختی‌اش چیزی جز بیچارگی به او هدیه نداد. از این پس با این دل عاشق که برای یک نفر دیگر می‌تپید چطور زندگی می‌کرد؟ مثلاً قرار بود امیرعلی را نقره‌داغ کند؛ اما خبر نداشت که اول از همه خودش در آتشی که روشن کرده بود تبدیل به خاکستر میشد. در آن‌سو، داماد امشب، در هوای سرد تراس، با کشیدن سیگار به افکار پریشانش نظم می‌داد. پلک روی هم فشرد. به دخترک تا حدودی حق می‌داد؛ خودش هم زمان نیاز داشت تا این تغییرات را بپذیرد؛ ولی این وضع تا کی باید ادامه می‌یافت؟ صدای زنگ موبایلش برخاست. از دیدن شماره لبخند کجی روی لبش نشست. انگشتش روی دکمه سبز لغزید و موبایل را بغل گوشش گذاشت.
- فکر نمی‌کردم کلاغ‌ها این‌قدر زود بهت خبر برسونن.
خودش را برای خشم این مرد آماده کرده بود، انتظار دیگری نمی‌رفت. لحن حق‌به‌جانب و مسلط همیشگی‌اش، اکنون کمی شکننده شده‌بود.
- کار اشتباهی کردی که خودت رو وسط بازی انداختی پسرجون! مراقب خودت باش.
پوزخند زد و به لبه‌ی فلزی نرده‌های سفید تکیه داد.
- می‌دونی شاهرخ‌خان، ما هر دو انگیزه‌های مشترکی داشتیم؛ اما راهمون یه نموره فرق داشت. فعلاً هم برگ برنده دست منه.
صدای نفس‌های سنگین و حرص‌آلودش در پشت خط پیچید. از به‌هم خوردن نقشه‌هایش حسابی به‌هم ریخته بود.
- هنوز بازی تموم نشده، نشونت میدم با من درافتادن چه عواقبی در پی داره.
هشدارش را جدی نگرفت. آب‌دهانش را جمع کرد و با صدا از همان بالا روی حیاط پرت کرد.
- دیگه نمی‌خوام شماره‌ات رو، روی گوشیم ببینم. عزت‌زیاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
***
بینی‌اش را درون نرمی پارچه‌ی مل‌مل فرو کرد و پلک‌های خسته‌اش را بست.
وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس ساده‌ی دنباله‌داری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:
- این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.
و بعد به پیراهن پف‌دار گیپوری اشاره کرد که دنباله‌ی کمی داشت. بینی‌ دخترک چین خورد و چانه بالا داد.
- اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من می‌خوام توی شب عروسیم راحت باشم.
آن‌قدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگ‌دوزی شده‌ی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شب‌ها او را در آن لباس تصور کرده بود. امشب کم از یک فرشته نداشت. عقربه‌های بیدار ساعت نیمه‌شب را نشان می‌داد. دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازه‌‌ای به اتاق خفه‌اش بیاید. با چند دم و بازدم عمیق هوا را به ریه‌هایش کشید. این درد بی‌درمان تا ابد همراهش بود. حال ماه‌بانویش در آغوش مرد دیگری شب را صبح می‌کرد. پیراهن در میان مشتش مچاله شد. فکر ترسناکی در سرش می‌چرخید که نکند حسام از سر کینه‌ و کدورت‌های گذشته، دست به تلافی زده باشد! یک‌سوی ذهنش این فرضیات مزخرف را نفی می‌کرد. پس انگیزه حسام از سر چه بود؟ آن نگاه نفرت‌آلودش او را به یاد روزهای تاریک گذشته می‌انداخت. به‌حتم خیالاتی شده‌بود. نگاهش به ماه افتاد که در میان تاریکی شب دل‌فریبی می‌کرد. یادش هست یک‌بار وقتی به ماموریت راه دور رفته بود، ماه‌بانو از پشت تلفن ابراز دل‌تنگی می‌کرد. حال چقدر آن روزها در نظرش دور و مبهم بودند‌.
***
ساعت از نیمه‌شب گذشته‌بود و دخترک قصد نداشت به مکالمه پایان دهد.
- کاش حداقل می‌تونستیم تصویری با هم صحبت کنیم، این‌جوری حداقل هم‌دیگه رو می‌دیدیم.
امیرعلی در جواب خنده سر داد و زبان به شوخی باز کرد:
- من همین الانش هم دارم تو رو می‌بینم. چقدر زیبایی بانو! امشب قرص کاملت رو نشون منِ دل‌خسته دادی. قصد داری دیوونه‌ام کنی؟
دخترک که از حرف‌های بی‌سر و ته‌اش هیچ سر در نمی‌آورد گیج و منگ پرسید:
- چی میگی امیر؟ مثل اینکه بی‌خوابی زده به سرت، داری هذیون میگی.
دوباره بریده خندید و گفت:
- ندیدی که، ما یه خانم ماهه توی آسمون داریم که شب‌ها میاد پیشم، منتظره بیام لب تراس تا نگاش کنم.
از این جمله‌‌، قلب دخترک به تپش و احساساتش به غلیان افتاد. میان بغض و خنده نامش را صدا زد و او هم مثل هر بار جانش را تقدیمش کرد.
***
قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشمش غلتید و میان ته‌ریشش جاری شد. زیر لب زمزمه کرد:
- قرار نبود که تا ابد دل‌تنگیم با دیدن ماه رفع شه. چرا یه‌خورده دووم نیاوردی بی‌معرفت؟ یعنی این‌قدر تحملت کم بود؟!
پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، تعادلش را با گرفتن لبه‌ی میز حفظ کرد تا از افتادنش جلوگیری کند. کمرش خم شد اما روی زمین فرود نیامد. لباس عروس هنوز در دستش بود. نگاه خون‌بارش را به آسمان دوخت و از ته دل خدا را فریاد کشید.
***
با صدای زنگ ساعت، لای پلک‌هایش را گشود. اول فکر کرد در اتاق نقلی خودش هست؛ اما این مکان غریبه و نیمه‌تاریک، با وسیله‌های جدید، همه چیز را مثل نوار فیلم در ذهنش اکران کرد. دست برد و اول از همه ساعت را خفه کرد و بعد چشمانش را مالید؛ از فرط گریه به سوزش افتاده بود. نیم‌خیز شد و ملحفه‌‌ی مخمل را از روی خود کنار زد. دیشب در این تخت دو نفره‌ی نرم و شاهانه خوابش برده بود؟ چرا چیزی یادش نمی‌آمد؟! دستی به سر پردردش کشید و از روی تخت که وسط اتاق قرار داشت بلند شد. بوی چسب چوب تازه زیر بینی‌اش پیچید. تابلوی عکسی از زن زیبا، که با آن چشمان کهربایی و لبخند ملیحش سوار بر اسب قهوه‌ایش نشسته بود توجه‌اش را معطوف به خود کرد. فضای مرتب و دلباز اتاق، کمی از اضطراب درونش را کاست. به سمت کمد دیواری آنتیک مقابلش قدم برداشت و کشوها را زیر و رو کرد، با دیدن لباس‌خواب‌ها‌ی باز و رنگی پوزخندش به هوا رفت، مادرش هیچ چیزی برایش کم نگذاشته بود. بافت سفیدی از درونش بیرون آورد و جلوی آینه از شر آن لباس عروس مسخره راحت شد. شالی روی موهای خشک و شانه نخورده‌اش گذاشت؛ دوست نداشت نگاه آن مرد به موهایش بیفتد، هر چند که محرم باشد. از اتاق خارج شد. راهروی باریک و طولی را از سر گذراند تا به سالن رسید. چشمش به حسام افتاد که روی کاناپه، در حالی که کت دامادی‌اش را به عنوان پتو روی خودش گذاشته بود، داشت خواب هفت‌پادشاه می‌دید! لبخند تلخی زد، سر و وضع زندگی‌اش واقعاً دیدنی بود. نمی‌دانست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد، یا نه! هر چه باشد از او ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت. دیشب را قسر در رفت، تا ابد که نمی‌توانست نزدیکش نشود. این افکار به دل‌آشوبه‌ی درونش بیشتر دامن می‌زد. حال و حوصله‌ی هیچ کاری نداشت. به آشپزخانه رفت. از تمیزی‌اش لبخند کم‌رنگی بر لبش نشست. لیوان آبی برای خودش ریخت. پشت پنجره ایستاد و پرده‌ی گل‌دار و بلندش را که تا روی زمین می‌رسید کنار زد. منظره‌ی سرسبز پیش رویش توجه‌اش را برای لحظه‌ای به حاشیه کشاند. خنکی آب را میهمان گلوی خشک شده‌ و ناشتایش کرد. وجود پارک و دریاچه در نزدیکی، این منطقه را خوش آب و هواتر نشان می‌داد. درختان جوان و کهن‌سال سیب و خرمالو و گاری گل‌کاری شده‌‌ای که کنار جاده‌ی طویل سنگ‌فرش شده قرار داشت حس لطیفی به درونش تزریق کرد. صدای زنگ خانه او را از خلسه خارج کرد. سریع چشم از کوچه گرفت و پرده را بست. که می‌توانست این وقت صبح باشد؟ لیوان خالی را سر میز چوبی ناهارخوری گذاشت و به سمت آیفون رفت. از دیدن مادرش و ستاره‌جون ابروهایش بالا پرید. پوفی کشید. چه دل خجسته‌ای داشتند! دکمه را فشرد و در آیینه قدی داخل راهرو، نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. خب همه چیز خوب بود. ناگهان به یاد حسام افتاد، دست جنباند و سراسیمه به سمتش رفت.
- پاشو.
با این صدا زدنش مورچه هم به زور می‌شنید!
مستاصل خم شد و لبه‌ی آستین سفیدش را گرفت و کشید.
- بیدار شو، مهمون اومده.
بدخلق پلک باز کرد و نیم‌خیز شد که ترسید و عقب رفت. حسام، اخم کرده دستی به موهای ژولیده و‌ چربش که مثل چوب خشک شده بود کشید. تمام عضلاتش در این کاناپه‌ درد گرفته‌بود. کتش را از روی پایش کنار زد.
- کی اومده اول صبحی؟
صدای دورگه‌ و خمارش ابهت گذشته را نداشت. همان لحظه که حسام برخاست، درب سالن باز شد و اول از همه ستاره‌خانم با سبد بزرگی که احتمال می‌داد خوراکی و غذا باشد وارد خانه شد. پشت سرش طلعت‌خانم و بعد حنانه با شلوغ‌بازی داخل آمدند. در آغوش هر سه نفرشان از بس دست به دست و تف‌مالی شد که حرصش درآمد. حسام پوزخندی زد و در حالی که از داخل سبد کیکی برمی‌داشت گفت:
- یکی هم نیست ما رو تحویل بگیره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
طلعت‌خانم لبخندی هم‌زمان با نگاه چپ‌چپ حواله‌اش کرد. ستاره‌خانم اما شاکی به طرفش رفت و سبد را از دستش گرفت.
- بده به من این رو. کارد بخوره به اون شکمت! حداقل یه تعارف به عروسم بزن.
حسام با دهانی باز به مادرش نگاه کرد. ماه‌بانو خجالت‌زده سر پایین انداخت. گازی به نصفه‌ی کیکش زد و وقتی همه به آشپزخانه رفتند نزدیک دخترک شد.
- بهتره ضایع‌بازی درنیاری.
از دیدن اخم‌هایش پوزخندی تحویلش داد که با صدای خنده‌ی حنانه نصفه ماند‌. هر دو سر برگرداندند که نگاهشان به سه جفت چشم درشت شده گره خورد. انگار این نزدیکی را پیش خودشان جور دیگری تعبیر کرده بودند. عرق از کمر دخترک سرازیر شد. سعی کرد یک جوری خودش را از این وضعیت خلاص کند.
- وای بد موقع اومدیم، بهتون گفتم بذاریم واسه ظهر ها!
متعجب به حنانه که این جمله را با شیطنت ادا کرد نگاه انداخت. ستاره‌خانم چشم‌غره بامزه‌ای به دخترش رفت و در حالی که خوراکی‌ها را سر میز می‌چید گفت:
- حرف نزن چشم‌سفید! بچه‌ها بیاین صبحانه که از دهن می‌افته.
حسام خیلی سرد از او فاصله گرفت و به سمت روشویی انتهای راهرو رفت. خدا به‌خیر کند! مادرش و ستاره‌جون حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشد! مجبورش کردند کامل صبحانه‌اش را بخورد، در حالی که واقعاً اشتهایی برایش نمانده بود.
دست از بازی کردن با لقمه‌اش کشید و سعی کرد یک‌جوری با آب‌پرتقال قورتش دهد‌.
- دستتون دردنکنه، خیلی زحمت کشیدین.
ستاره‌خانم این کم‌حرف بودن دخترک را به حساب شرم و حیایش گذاشت. با مهربانی ذاتی‌اش دست روی شانه‌اش کشید.
- نوش جونت دخترم، گوشت بشه به تنت. باید همیشه از این غذاهای مقوی بخوری تا بنیه‌ات قوی باشه.
از خجالت سرخ شد. زیرزیرکی به حسام چشم دوخت که سر به زیر و متفکر در حال هم زدن قهوه‌اش بود. در آن تیشرت سفید خط‌دار و شلوار جذب مشکی اصلاً به او نمی‌خورد که پسر حاجی باشد. ناگاه به یاد امیرعلی افتاد و غم در دلش لانه کرد. دیشب حالش خیلی بد بود. می‌دانست اهل دیوانه‌بازی نیست که کار دست خودش دهد؛ اما می‌ترسید که فکر و خیال را در دلش بریزد. همیشه همین‌طور بود، ظاهرش را آرام نگه می‌داشت و کسی نمی‌فهمید در باطنش چه می‌گذرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین