- Dec
- 499
- 12,684
- مدالها
- 4
کاش همینجا بیهوش میشد، تحمل این وضعیت برایش سخت بود. روی نیمکت خالی نشست و آهی کشید. باید سرنوشتش را میپذیرفت، یا یک راه دیگری انتخاب میکرد؟ خودش هم نمیدانست؛ هر چه بود این را خوب میفهمید که رها شدن از این جهنم برایش سخت بود، خیلی سخت؛ اما ماندن هم به همان اندازه دردآور بود. به عمرش در چنین شرایطی قرار نگرفته بود، حال مثل پرندهای در چنگال گرگی اسیر بود.
«خدایا خودت نجاتم بده، یه راهی پیش روم بذار. من خیلی ضعیفم، قادر نیستم از این آزمایشت سربلند بیرون بیام. بگذر، من رو با گرفتن عشقم امتحان نکن.»
عشق، عشق! عاشق بودن اوایل برایش شیرین و پر از هیجان و امید بود؛ اما اکنون چیزی جز درد و رنج نصیبش نشد. از خودش پرسید: «یعنی این عشق یکطرفه بود؟»
با صدای آشنای مردانهای رشتهی افکارش پاره شد. حس کرد اشتباه شنید، قلبش در سی*ن*ه تند میتپید. این صدای که بود جز امیرعلی؟! حالش چقدر خراب بود که توهم صدایش را میزد! امیرعلی باورش نمیشد که ماهبانو در آن لباس سفید جلویش ایستاده باشد. شوکه یک گام به طرفش برداشت و با صدای تحلیل رفتهای دوباره اسمش را صدا زد:
- بانو!
مخش سوت کشید، گوشهایش داغ شدند. داشت خواب میدید مگر نه؟ با بهت سرش را برگرداند. موهای سوسکی مزاحمش را از جلوی صورتش کنار زد تا درست تصویر روبهرویش را ببیند. چند بار متوالی پلک زد. این رویا نبود، حال مقابلش بود، با همان لباس یکدست نظامی خاکیاش که انگار برای تن چهارشانهاش اندکی گشاد شدهبود. زخم کوچک و سطحی زیر چشمش، روی استخوان بالای گونهاش خودنمایی میکرد. از پشت پردهی اشک صورتش را تار میدید. آمده بود، بالاخره آمده بود که نجاتش بدهد. امیرعلی، جلوی پایش دو زانو افتاد، دامن لباسش را به چنگ کشید.
- این چیه پوشیدی؟!
صدای مردانهاش طوفانی از غم بود. ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد دامن ساتن لباسش را از میان انگشتانش رها دهد.
- نه، نه! تو امیرعلی نیستی، اون نمیاد، رفته... رفته ماموریت.
پیراهن عروس میان مشت لرزانش فشرده شد. رگ پیشانیاش سرخ و برجسته بود.
- اومدم جون دلم، اومدم عزیز علی. توی این دنیا هیچ چیز و هیچکَس برام باارزشتر از تو نیست. چرا اینجایی؟ بیا بریم، دیگه نمیذارم گریه کنی، پاک کن اون مرواریدها رو.
وحشتزده عقب رفت. دوست داشت جیغ بکشد تا دیگر ادامه ندهد.
اکنون که همهچیز تمام شدهبود، کاش دل واماندهاش را به شور نمیانداخت. این مرد همان امیر بود، همانی که با یک حرف او را گوشهی خیابون از ریشه خشکاند.
دست بر دهان گرفت و بغضش را قورت داد. چرا حالا، چرا الان باید عشق از دست رفتهاش را میدید؟ دنیا با او چه بازی داشت؟ این انصاف بود؟ داماد منتظرش نشسته بود، کسی که هیچ علاقهای به او نداشت. دوست داشت از ته دل دردهایش را زار بزند. امیرعلی هم اشکش درآمده بود. مستاصل و دستپاچه دست بر زانو گرفت و ایستاد. نزدیک شد و او باز عقب رفت. دل مظلوم و بیزبانش بهانهی ماندن داشت و فکری او را از این مرد فراری میداد.
- بانو تو رو به خدا یه حرفی بزن. بیا بریم از اینجا؛ میریم، هیچکَس دستش بهمون نمیرسه.
سکوتش را که دید مردد نگاهش کرد و مشتش را گوشهی لبش نگه داشت.
- تو... تو که عقد نکردی؟! کردی؟
مثل مجسمه به آن چشمانی نگاه میکرد که فریاد میکشید: «تو رو به خدا بگو که راست میگم.»
چه جوابش را میداد؟ چه میتوانست بگوید؟ خیلی دیر رسیده بود، خیلی. ماهبانو دیگر طلوع نمیکرد. مگر یادش رفت که خودش اول از همه حسام را به او ربط داد؟ مگر مهر بیعفتی را روی پیشانیاش داغ نکرد؟ ناگهان دلش جوشید، نفرتش سر باز کرد. در این چند روز منتظرش بود و حال که برگشته بود انگار بدجور هوای دل شکاندن به سرش زده بود؛ مثل خودش او را بسوزاند، مثل خودش زخم بزند. زبان بیافسارش از هم باز شد:
- تو زندهزنده من و آرزوهام رو چال کردی، حالا برای چی برگشتی؟
انگار خنجر به قلبش فرو کرده باشند. این لحن پر گله و شاکی میخواست چه منظوری را برساند؟ کمی جلو رفت، دست به سمت صورتش دراز کرد و بیدرنگ لبهی نازک تور را بین پنجههای لرزانش گرفت. ماهبانو یکه خورد، کمی بعد اخم کرد و او را به عقب راند.
- نزدیکم نشو. واسه چی برگشتی؟ مگه همین رو نمیخواستی؟
جیغ دلخراشش، در میان همهمهی باغ و صدای موزیک گم شد. وقتی به سی*ن*هاش مشت کوبید، قلبش به درد آمد. سیبک گلویش تکان خورد. مچ دستش را گرفت و پر عجز صدایش زد:
- ماهبانو!
«خدایا خودت نجاتم بده، یه راهی پیش روم بذار. من خیلی ضعیفم، قادر نیستم از این آزمایشت سربلند بیرون بیام. بگذر، من رو با گرفتن عشقم امتحان نکن.»
عشق، عشق! عاشق بودن اوایل برایش شیرین و پر از هیجان و امید بود؛ اما اکنون چیزی جز درد و رنج نصیبش نشد. از خودش پرسید: «یعنی این عشق یکطرفه بود؟»
با صدای آشنای مردانهای رشتهی افکارش پاره شد. حس کرد اشتباه شنید، قلبش در سی*ن*ه تند میتپید. این صدای که بود جز امیرعلی؟! حالش چقدر خراب بود که توهم صدایش را میزد! امیرعلی باورش نمیشد که ماهبانو در آن لباس سفید جلویش ایستاده باشد. شوکه یک گام به طرفش برداشت و با صدای تحلیل رفتهای دوباره اسمش را صدا زد:
- بانو!
مخش سوت کشید، گوشهایش داغ شدند. داشت خواب میدید مگر نه؟ با بهت سرش را برگرداند. موهای سوسکی مزاحمش را از جلوی صورتش کنار زد تا درست تصویر روبهرویش را ببیند. چند بار متوالی پلک زد. این رویا نبود، حال مقابلش بود، با همان لباس یکدست نظامی خاکیاش که انگار برای تن چهارشانهاش اندکی گشاد شدهبود. زخم کوچک و سطحی زیر چشمش، روی استخوان بالای گونهاش خودنمایی میکرد. از پشت پردهی اشک صورتش را تار میدید. آمده بود، بالاخره آمده بود که نجاتش بدهد. امیرعلی، جلوی پایش دو زانو افتاد، دامن لباسش را به چنگ کشید.
- این چیه پوشیدی؟!
صدای مردانهاش طوفانی از غم بود. ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد دامن ساتن لباسش را از میان انگشتانش رها دهد.
- نه، نه! تو امیرعلی نیستی، اون نمیاد، رفته... رفته ماموریت.
پیراهن عروس میان مشت لرزانش فشرده شد. رگ پیشانیاش سرخ و برجسته بود.
- اومدم جون دلم، اومدم عزیز علی. توی این دنیا هیچ چیز و هیچکَس برام باارزشتر از تو نیست. چرا اینجایی؟ بیا بریم، دیگه نمیذارم گریه کنی، پاک کن اون مرواریدها رو.
وحشتزده عقب رفت. دوست داشت جیغ بکشد تا دیگر ادامه ندهد.
اکنون که همهچیز تمام شدهبود، کاش دل واماندهاش را به شور نمیانداخت. این مرد همان امیر بود، همانی که با یک حرف او را گوشهی خیابون از ریشه خشکاند.
دست بر دهان گرفت و بغضش را قورت داد. چرا حالا، چرا الان باید عشق از دست رفتهاش را میدید؟ دنیا با او چه بازی داشت؟ این انصاف بود؟ داماد منتظرش نشسته بود، کسی که هیچ علاقهای به او نداشت. دوست داشت از ته دل دردهایش را زار بزند. امیرعلی هم اشکش درآمده بود. مستاصل و دستپاچه دست بر زانو گرفت و ایستاد. نزدیک شد و او باز عقب رفت. دل مظلوم و بیزبانش بهانهی ماندن داشت و فکری او را از این مرد فراری میداد.
- بانو تو رو به خدا یه حرفی بزن. بیا بریم از اینجا؛ میریم، هیچکَس دستش بهمون نمیرسه.
سکوتش را که دید مردد نگاهش کرد و مشتش را گوشهی لبش نگه داشت.
- تو... تو که عقد نکردی؟! کردی؟
مثل مجسمه به آن چشمانی نگاه میکرد که فریاد میکشید: «تو رو به خدا بگو که راست میگم.»
چه جوابش را میداد؟ چه میتوانست بگوید؟ خیلی دیر رسیده بود، خیلی. ماهبانو دیگر طلوع نمیکرد. مگر یادش رفت که خودش اول از همه حسام را به او ربط داد؟ مگر مهر بیعفتی را روی پیشانیاش داغ نکرد؟ ناگهان دلش جوشید، نفرتش سر باز کرد. در این چند روز منتظرش بود و حال که برگشته بود انگار بدجور هوای دل شکاندن به سرش زده بود؛ مثل خودش او را بسوزاند، مثل خودش زخم بزند. زبان بیافسارش از هم باز شد:
- تو زندهزنده من و آرزوهام رو چال کردی، حالا برای چی برگشتی؟
انگار خنجر به قلبش فرو کرده باشند. این لحن پر گله و شاکی میخواست چه منظوری را برساند؟ کمی جلو رفت، دست به سمت صورتش دراز کرد و بیدرنگ لبهی نازک تور را بین پنجههای لرزانش گرفت. ماهبانو یکه خورد، کمی بعد اخم کرد و او را به عقب راند.
- نزدیکم نشو. واسه چی برگشتی؟ مگه همین رو نمیخواستی؟
جیغ دلخراشش، در میان همهمهی باغ و صدای موزیک گم شد. وقتی به سی*ن*هاش مشت کوبید، قلبش به درد آمد. سیبک گلویش تکان خورد. مچ دستش را گرفت و پر عجز صدایش زد:
- ماهبانو!
آخرین ویرایش: