- Dec
- 611
- 13,977
- مدالها
- 4
همین کافی بود که طغیان کند، هر چه رشته کرد پنبه شد و نقطهی پایانش هقهقی از عمق سی*ن*ه بود. جان بیرمقش تحمل ایستادن نداشت، همانجا با زانو روی چمنهای نمناک باغ فرود آمد و بی هیچ پروایی گریه سر داد.
- برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمیخوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش میداد؟! جلویش نشست. ریملهای پخش شدهی روی صورت دخترک، سیاهه آبی تا روی چانهاش به راه انداختهبود.
- نکن با خودت اینجوری، الان حالت خوب نیست... .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
- به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از اینجا ببرم. غلط کردم ماهبانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از اینجا بریم، یالا بلند شو.
شوری اشک را روی لبش احساس کرد. چقدر سیاهبخت بود! نوشدارو بعد مرگ سهراب؟! با صدای بلند خواننده که ورود عاقد را اعلام میکرد تکان خفیفی خورد. حتی زمانی برای خداحافظی هم نماندهبود. نگاهش کرد، به زلف سیاه پریشانش که پیشانی بلند و قشنگش را پنهان میداشت، به گره بین ابروان پرپشت مردانه و فک منقبض شدهاش که رد خشم و دلخوری ساطع شده از آن، هنوز بوی محبت و عشق عمیقی را میداد. لبش را گاز گرفت تا گریهاش بلند نشود. میخواست برای آخرین بار نگاهش کند، وگرنه حسرتش تا ابد در دلش میماند. آه خدا! چرا این افکار ضد و نقیض دست از سرش برنمیداشتند؟!
درد است وقتی کسی را از عمق وجودت بخواهی، اما نتوانی کنارش باشی. حتی اگر حسامی نبود، چطور دلش را دوباره راضی میکرد و همراه این مرد میشد؟ نه، آب ریخته جمع شدنی نبود. سعی کرد محکم باشد، از جا برخاست و گرد و غبار جا مانده را از روی سفیدی لباس زدود. در نگاه امیر هنوز هم برق امید سوسو میزد و او دلش را از سنگ کرد تا نشکند، تا نلغزد.
- برو، من و تو سهم هم نبودیم.
نتوانست آرام بماند، عصبی دست لای موهای نامرتب سیاهش فرو کرد و قدمی جلو آمد.
- این حرفها چیه آخه بهم میزنی؟ تو مال منی.
انگشت به سی*ن*هاش کوبید و با حرص تکرار کرد:
- مال من.
او مال هیچکَس نبود، در حالی که اختیار زندگی خودش را هم نداشت. نگاه به چهرهی خستهاش داد. دانههای درشت عرق از پیشانی تا گردنش امتداد داشت. چشمان گود افتادهاش، حتماً از بیخوابیهای شبانه بود. اصلاً به او چه که نگرانش بود؟ نگاه به ماه کمنور درون تیرگی آسمان داد که برای روشن نگه داشتن خود به هر دری میزد تا ابرهای سرد و قدرتمند را از خودش دور کند. انگار خودش را در آن تصویر تلخ مینگریست. زبان سرخش در این وضعیت، بدجور هوای طعنه زدن داشت:
- برو پی زندگیت، کارت مهمتره استوار!
امیرعلی وا رفته صدایش زد که سر به زیر افکند و بغض بیوقتش را پس زد.
- حالا دیگه خیلی دیره، کاش نمیاومدی.
چقدر سخت است حرف دل و زبانت یکی نباشد. اگر کمی زودتر میآمد، وقت داشت تا شاید دلش با او صاف شود؛ اما در این شرایط، باید با درد خودش میسوخت و میساخت. یک نگاه به آنسوی باغ انداخت، حتماً خانوادهاش نگرانش شدهبودند. حسام چطور؟! آستین مرواریددوزی لباسش در حلقهی دستی کشیده شد، به صاحب این دستان که امشب دیوانگی به سرش زدهبود نگاه انداخت و اخم ریزی کرد.
- ولم کن.
گوشش به این حرفها بدهکار نبود، این همه راه نیامدهبود که همچین جوابی بشنود. زیر و بم این دختر را میشناخت، زبانش نیش میزد و اما آن چشمان افسونگرش که در میان گرد غم میدرخشید را از او میدزدید.
- به من نگاه کن، چی جلوت رو میگیره؟ من که پشتتم، از چی میترسی؟ سر یه حرف همه چی رو خراب نکن بانو. قول میدم هر طور شده انتقالی بگیرم؛ تو فقط بیا.
این لحن پر از خواهشش را باید کجای دلش میگذاشت؟ کاش همهچیز یک کابوس باشد، از آن کابوسهایی که میانهاش بیدار میشوی و خوشحالی که فقط یک خواب بود؛ اما صد حیف که همهی این وقایع در بیداری برایش رخ میداد. آستین لباسش را از دستانش جدا کرد و پشت به او به سمت پلههای مارپیچ مرمری باغ گام برداشت. دامنش را بالا گرفت و با آن پاشنههای بلندش دو پله بالا رفت که صدای محکمش درجا متوقفش کرد.
- وایسا ماهبانو! فرار نکن.
ترسید از صدای بلندش کسی در این سوراخ گوشههای باغ متوجه شود و مگر میشد این بیآبرویی را جمع کرد؟! با حرص به طرفش برگشت و آهسته تشر زد:
- دست از سرم بردار، اون موقع که بایستی میبودی سرت گرم جنگ بود، الان اومدنت هیچ فایدهای نداره؛ برو تا شر نشده.
صورتش از این جمله درهم رفت، رگ گردنش باد کرد و نفس پر صدایی کشید. فقط یک پله فاصلهشان بود. قد و قامت بلند این مرد، بدجور خودنمایی میکرد؛ مردی که سعی داشت خشم درونش را کنترل کند.
- حالم رو از اینی که هست خرابتر نکن. تو چت شده؟ یعنی میتونی همه چی رو فراموش کنی؟ هوم؟
- برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمیخوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش میداد؟! جلویش نشست. ریملهای پخش شدهی روی صورت دخترک، سیاهه آبی تا روی چانهاش به راه انداختهبود.
- نکن با خودت اینجوری، الان حالت خوب نیست... .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
- به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از اینجا ببرم. غلط کردم ماهبانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از اینجا بریم، یالا بلند شو.
شوری اشک را روی لبش احساس کرد. چقدر سیاهبخت بود! نوشدارو بعد مرگ سهراب؟! با صدای بلند خواننده که ورود عاقد را اعلام میکرد تکان خفیفی خورد. حتی زمانی برای خداحافظی هم نماندهبود. نگاهش کرد، به زلف سیاه پریشانش که پیشانی بلند و قشنگش را پنهان میداشت، به گره بین ابروان پرپشت مردانه و فک منقبض شدهاش که رد خشم و دلخوری ساطع شده از آن، هنوز بوی محبت و عشق عمیقی را میداد. لبش را گاز گرفت تا گریهاش بلند نشود. میخواست برای آخرین بار نگاهش کند، وگرنه حسرتش تا ابد در دلش میماند. آه خدا! چرا این افکار ضد و نقیض دست از سرش برنمیداشتند؟!
درد است وقتی کسی را از عمق وجودت بخواهی، اما نتوانی کنارش باشی. حتی اگر حسامی نبود، چطور دلش را دوباره راضی میکرد و همراه این مرد میشد؟ نه، آب ریخته جمع شدنی نبود. سعی کرد محکم باشد، از جا برخاست و گرد و غبار جا مانده را از روی سفیدی لباس زدود. در نگاه امیر هنوز هم برق امید سوسو میزد و او دلش را از سنگ کرد تا نشکند، تا نلغزد.
- برو، من و تو سهم هم نبودیم.
نتوانست آرام بماند، عصبی دست لای موهای نامرتب سیاهش فرو کرد و قدمی جلو آمد.
- این حرفها چیه آخه بهم میزنی؟ تو مال منی.
انگشت به سی*ن*هاش کوبید و با حرص تکرار کرد:
- مال من.
او مال هیچکَس نبود، در حالی که اختیار زندگی خودش را هم نداشت. نگاه به چهرهی خستهاش داد. دانههای درشت عرق از پیشانی تا گردنش امتداد داشت. چشمان گود افتادهاش، حتماً از بیخوابیهای شبانه بود. اصلاً به او چه که نگرانش بود؟ نگاه به ماه کمنور درون تیرگی آسمان داد که برای روشن نگه داشتن خود به هر دری میزد تا ابرهای سرد و قدرتمند را از خودش دور کند. انگار خودش را در آن تصویر تلخ مینگریست. زبان سرخش در این وضعیت، بدجور هوای طعنه زدن داشت:
- برو پی زندگیت، کارت مهمتره استوار!
امیرعلی وا رفته صدایش زد که سر به زیر افکند و بغض بیوقتش را پس زد.
- حالا دیگه خیلی دیره، کاش نمیاومدی.
چقدر سخت است حرف دل و زبانت یکی نباشد. اگر کمی زودتر میآمد، وقت داشت تا شاید دلش با او صاف شود؛ اما در این شرایط، باید با درد خودش میسوخت و میساخت. یک نگاه به آنسوی باغ انداخت، حتماً خانوادهاش نگرانش شدهبودند. حسام چطور؟! آستین مرواریددوزی لباسش در حلقهی دستی کشیده شد، به صاحب این دستان که امشب دیوانگی به سرش زدهبود نگاه انداخت و اخم ریزی کرد.
- ولم کن.
گوشش به این حرفها بدهکار نبود، این همه راه نیامدهبود که همچین جوابی بشنود. زیر و بم این دختر را میشناخت، زبانش نیش میزد و اما آن چشمان افسونگرش که در میان گرد غم میدرخشید را از او میدزدید.
- به من نگاه کن، چی جلوت رو میگیره؟ من که پشتتم، از چی میترسی؟ سر یه حرف همه چی رو خراب نکن بانو. قول میدم هر طور شده انتقالی بگیرم؛ تو فقط بیا.
این لحن پر از خواهشش را باید کجای دلش میگذاشت؟ کاش همهچیز یک کابوس باشد، از آن کابوسهایی که میانهاش بیدار میشوی و خوشحالی که فقط یک خواب بود؛ اما صد حیف که همهی این وقایع در بیداری برایش رخ میداد. آستین لباسش را از دستانش جدا کرد و پشت به او به سمت پلههای مارپیچ مرمری باغ گام برداشت. دامنش را بالا گرفت و با آن پاشنههای بلندش دو پله بالا رفت که صدای محکمش درجا متوقفش کرد.
- وایسا ماهبانو! فرار نکن.
ترسید از صدای بلندش کسی در این سوراخ گوشههای باغ متوجه شود و مگر میشد این بیآبرویی را جمع کرد؟! با حرص به طرفش برگشت و آهسته تشر زد:
- دست از سرم بردار، اون موقع که بایستی میبودی سرت گرم جنگ بود، الان اومدنت هیچ فایدهای نداره؛ برو تا شر نشده.
صورتش از این جمله درهم رفت، رگ گردنش باد کرد و نفس پر صدایی کشید. فقط یک پله فاصلهشان بود. قد و قامت بلند این مرد، بدجور خودنمایی میکرد؛ مردی که سعی داشت خشم درونش را کنترل کند.
- حالم رو از اینی که هست خرابتر نکن. تو چت شده؟ یعنی میتونی همه چی رو فراموش کنی؟ هوم؟
آخرین ویرایش: