آرش بانگاهی از اعماق قلبش، گرمایی بی پایان و روح نواز را به نیلوفر هدیه داد. نیلوفر از دور حرکات همسرش را زیر نظر داشت و با این نگاه امنیت و آرامش را در وجودش حس کرد. کشاورز نفس عمیقی کشید و به دور دستها در آن سوی رودخانه خیره شد، زیر لب گفت: کجا میتونم زمینی پر برکت پیداکنم؟ این زن مهربون و بچههای بیگناهم حق دارن... خدایا نذار شرمندهشون بشم.
دراین لحظه، زن باصدایی پرقدرت به شوهر و فرزندانش گفت : غذا آمادَس … بیایید اینجا!
کشاورز که روی صخرهای نشسته بود، برای رفتن به سمت همسرش بلند شد. ناگهان نگاهش به زمین افتاد. برقی درخشان درچشمانش نمایان شد. نور امید در چهرهاش آشکار بود. لبخند گرمی روی لبانش نقش بست. مشتی خاک را در دستش گرفت و سمت نیلوفر دوید. با صدای بلند فریاد زد: نیلوفر… پیدا کردم! پیدا کردم… وقتی نزدیک همسرش رسید با هیجان ادامه داد: نیلوفر نیگاه کن! نمیتونی حدس بزنی چی پیدا کردم!
نبلوفر با لبخندی ملایم، نشان از رضایت یادگیری و کشفی جدید، به آرش نیگاه کرد و پرسید: چی پیدا کردی؟
کشاورز با نگاهی آرام، در حالی که مشتی خاک را به همسرش نشان میداد، گفت:
زمینی پربرکت، زمینی خوب و حاصلخیز! به رنگش نگاه کن! عجب خاک نرمی!
نیلوفر با چشمانی گشاد و دهانی باز به مشت خاک نیگاه کرد و گفت: واقعاً؟! این غیر ممکنه! چطور به این نتیجه رسیدی؟
آرش در حالی که با دست به اطراف اشاره میکرد به نیلوفر پاسخ داد: زمینی که مدتها دنبالش بودیم همین جاس! با خیال راحت میتونیم برای خودمون خونه... برای حیوونامون طویله بسازیمو... جای کوچیکی رو برای کشاورزی آماده کنیم. اینجا هم آب هَس... هم خاک… میتونیم اینجا زندگی کنیم! با توکل به خدا و همّت ما دو نفر، آیندهء بچههامونو تأمین میکنیم. فقط نیاز به تلاش داریم… تلاش!
لبخند ریزی درچشمان نیلوفر مشغول بازی بود. او به تلاش های ثمر بخش همسرش با افتخار نگاه کرد. قلبش از این اتفاق، پر از شادی بود، با چشمانی سرشار از امید و صدایی مهربان، گفت: به یاری خدا، از کِی شروع کنیم؟
آرش باقامتی مردانه که نشانههای اراده و تصمیمی تغییر ناپذیر در آن دیده میشد، سرش را بالا گرفت. به نقطهای دوردست خیره شد. با اطمینان پاسخ داد: بعدنهار، باساختن یه خونه کوچیک برای خودمون شروع میکنیم.
***
آرش درآستانهء شروع کارخود بود، قصد داشت درختی را قطع کند. در همین لحظه، یک طوطی زیبا روی شاخهی درخت نشست و با صدایی ملایم گفت: اوهوی مسافر! می دونی این درخت چه رازهایی داره؟ بهتره دست نگهداری!
آرش گیج و حیران به دنبال منبع صدا گشت اما فکر کرد شاید خیالاتی شده پس اعتنایی نکرد که دوباره همان صدا ادامه داد: چرا به این درخت بیگناه حمله کردی؟ مگه آذار داری؟ از خونهء خودتم همیجوری نگهداری میکنی؟
ضربان قلب آرش تند شد. خیلی به سرعت و کوتاه نفس میکشید. مدتی به طوطی خیره شد. او نمی توانست باور کند که این پرندهء کوچک با چنین روانی و هوشیاری صحبت میکند. هرکلمه که از منقار طوطی بیرون میآمد، برای آرش موجی از شگفتی را نمایش داد. این لحظه برای او مانند کشف یک راز پنهان بود، چیزی که هرگز انتظارش را نداشت. طوطی، با درک حیرت او، گفت: ‘تعجب نکن، این جنگل مکانی مقدس است، جایی که زمان و مکان به هم میپیوندند و قوانین عادی دنیای بیرون اعتبار ندارند. اینجا، حیوانات نه تنها زبان انسانها را میفهمند، بلکه قادر به بیان افکار و احساسات خود هستند. این قدرتی است که از ریشههای عمیق این جنگل سرچشمه میگیرد و نشانهای ازحکمت خداوندی است که در هر برگ و شاخهای نهفته است.
پس از گذشت مدتی، آرامش عجیبی بر وجود مرد کشاورز حاکم شد. احساس کرد از تمام غمهای دنیا رها شده است. میتواند به هر کجا که دلش بخواهد پرواز کند، به هوش آمد و گفت: اسم من آرشِ.
طوطی پاسخ داد: خدا رو شکر، نُطقِت باز شد! حالا بگو بینم امثال تویی که مدعی فرهنگ و تمدن هستن و زندگی حیوونی ما رو پست و حقیر میدونن، چطوری اینجا رو پیدا کردن؟ اصلاً چی شد که گذرت به اینجا افتاد؟ حیف نیس اون همه راحتی و آسایش رو ول کنی، بیایی اینجا مثل ما یه زندگی پست و ابتدایی داشته باشی؟ بهتر نیس برگردی به شهر و دیارت و همون زندگی خوب خودتو ادامه بدی؟
آرش پوزخندی زد و پرسید: زندگی خوب؟!... دلت خوشهها زندگی خوبم کجا بود؟... اصلاً اگه زندگی خوبی داشتم... احمق بودم، رهاش کنم؟ بعد با هزار سختی این همه وسیله رو جمع کنم... تو یک گاری بریزم و با زن و دوتا بچه اسیر بیابون و کویر و صحرا بشیم تا به اینجا برسیم؟
طوطی جیغی زد و گفت: خب چرا اومدی؟!
اشک درچشمان آرش حلقه زد، گفت معلومه از دنیای انسان ها کاملاً بیخبری؟ نمیدونی آدما به چه وضعی رسیدن؟
طوطی گفت: خب!... به چه وضعی افتادین؟
آرش سری تکان داد و گفت: معلومه از هیچ چی خبر نداری... حالا آدما عوض شدن... زندگی شهری از وجود خونوادههای زیاد دُرُس میشه و حالا دیگه مردم به تشکیل خونواده اهمیت نمیدن... تولید مثل خیلی کم شده... همه دوس دارن تو تنهایی خودشون زندگی کنن پس زندگی شهری دیگه معنی نداره... باورت میشه فاصلهء همسایه از همسایه به اندازه فاصله دوتا قله کوه از هم شده؟ همه از هم فرار میکنن نمیشه به هیچک.س، از پدر و مادر گرفته تا برادر و خواهر اعتماد کرد... آدما از هم میترسن... نمیشه عقیده خودتو بگی! دنبال یک بهونه هستن تا همدیگر و بکشن یا زندگی همدیگر و غارت کنن... سیر و گشنه معنی نداره... همه از هم کینه دارن و از حضور همدیگه متنفر هستن... خیلی از کلمهها اگر چه زیبا هستند اما باوری بهشون نیست... رفاقت یعنی حماقت... بهترین دوست آدم کتابه... حالا زمونهای شده که باید از شر مردم فقط به مالک مردم پناه برد... میفهمی؟
طوطی جیغ کوتاهی کشید و گفت: معلومه قانون جنگل اونجا هم رواج پیدا کرده...
مرد کشاورز سری تکان داد و گفت: صد رحمت به قانون جنگل... میون ما قانون یعنی بیقانونی، قانون وسیله ای شده برای فریب مردم ضعیف توسط حاکمایی که دوست دارن مردم طبق برنامههای اونا زندگی کنن!
سپس پای درخت نشست. به تنهء آن تکیه داد. بعداز چند لحظه تأمُّل ادامه داد: منو همسرم چون نمیتونستیم مثل اونا باشیم، با بچهها و حیوونامون به سمت مکانی ناشناخته حرکت کردیم. شاید بتونیم با فکری آزاد و طبق معرفت خودمون به زندگی ادامه بدیم. هنوزم نمیدونیم اینجا چجور جاییه؟ اما به خاطر خاک حاصلخیزش، قصد داریم اینجا زندگی کنیم. منم ... تصمیم گرفتم یک کلبه برای خونوادمو... یه طویله برای حیوونام بسازم. با توکل به خدا و استفاده از قدرت ذهنو... بدنم، میخوام نیازهای همسر و فرزندامو تو این سرزمین از طریق کشاورزی تأمین کنم.