جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محیط‌بان جادویی] اثر «مهرداد معتمدالسادات کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهرداد معتمدالسادات با نام [محیط‌بان جادویی] اثر «مهرداد معتمدالسادات کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,196 بازدید, 18 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محیط‌بان جادویی] اثر «مهرداد معتمدالسادات کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهرداد معتمدالسادات
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;FOROUGH
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
عنوان : محیط‌بان جادویی
ژانر : تخیلی
نویسنده : مهرداد معتمدالسادات
عضو گپ نظارت: (7)S.O.W
خلاصه داستان :
خانواده‌ای درجنگلی مقدس وپررمزو راز ساکن شده‌اند، حقایقی در دل تاریکی بر آن‌ها آشکار می‌شود. مردی حکیم هادی آن‌ها شد و با رهنمودهای مستقیم و غیر مستقیمش، کمک به ادامه زندگی خانواده در این محیط می‌کند. مرد حکیم به هرفردی که بی‌باک و خودساخته باشد تا دربرابر سختی‌ها جا نزند نشان محیط‌بان جادویی را می‌دهد. این داستانی است از مبارزه، شجاعت و پیروزی !​
مقدمه :
دراین دنیا، کسانی هستندکه قلب‌شان به این خاک وابسته نیست. آن‌ها که زندگی‌شان را به دست باد سپرده‌اند، باایمان، درمسیر زندگی گام برمی‌دارند. بوی پیراهن آنان که با درستکاری زیسته‌اند، هرگز عزت را زیرپا نگذاشته‌، خدا را فراموش نکرده‌ و برای مقابله با ستم و بیداد به سفر می‌روند، با زورگویان می‌جنگند و درنهایت، شهید می‌شوند، همچنان در هوا حس می‌شود. پس: «پرواز را فراموش نکن.»​
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,731
55,927
مدال‌ها
11
1716223898248.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
جنگل سبز: آغازی نو برای آرش.
لابه‌لای خاطرات زمان، زیر گنبد آسمانی که آرامش را با نگاهی در وجودمان جاری می‌کند، جنگلی سرسبز و پر رمز و راز وجود داشت. جنگلی که در هر فصلی، یک تابلوی نقاشی زیبا از هنرمندی بود که ما به راحتی قادر به دیدن او نیستیم.
بهار، زمانی برای جوانه ‌زدن و شکوفایی. تابستان، فصلی برای کوشش و به بار نشستن زحمات. پاییز، دورانی برای استراحت و تأمل در خستگی‌ها. و زمستان، زمانی برای پرکشیدن به سوی آرزوها. با نگاهی حاکی از امید به سالی که درپیش است. اما در زیر سایه‌ی برگ‌ها و بین شاخه‌ها، داستانی دیگر نهفته بود. یک نماد از ترس و ناامنی که همه ساکنین را درگیر خود کرده بود. گویا این یک قانون طبیعی است که هرجایی، حتی در مقدس‌ترین سرزمین‌ها، خیر و خوبی وظیفه دارد تا در مقابل شر و بدی مقاومت کند. این جنگل نیز همین داستان را تعریف می‌کرد.
در آنجا، همهء موجوداتی که زندگی نباتی داشتند، از درخت‌های تنومند سالخورده گرفته تا سایر گیاهان جوان، شاهدی بر ظلم‌ گرگ‌ ستمگر و یاران خون آشامش بودند که موهای بلند و سیاهشان نمادی از شر و بدی بود. این گرگ‌ها، با چشم‌هایی سرخ و پر از خشم، پنجه‌ای تیز و وحشتناک، از انجام هیچ حیله‌ای دریغ نمی‌کردند. بی‌رحمانه به حیوانات حمله می‌کردند. جان و مال این موجودات بی‌گناه را نابود می‌کردند و در پایان فریاد پیروزیشان، لرزه بر اندام همهء ساکنین این سرزمین می‌انداخت.
در مقابل این نیروی اهریمنی، پرندگان نجیبی مانند کبوتران، طوطی‌ها، قرقاول‌ها و حیوانات شجاعی مانند غزال‌ها و گوزن‌ها، برای کسب امنیت، آرامش و دستیابی به آزادی با گرگ‌ها می‌جنگیدند. آن‌ها برای هدف‌های والا، با رشادت‌های خود در مقابل جنایت‌های وحشیانه ایستادگی می‌کردند و شهید می‌شدند.
این جنگل، با درخت‌های بلند و سرسبزش، پر از زندگی و حرکت بود. صدای پرندگان در هوا، نوازش باد با برگ‌ها و زمزمه‌ی جوی‌های کوچک که از میان سنگ‌ها می‌گذشت، همگی بخشی از زندگی بود. درعین حال، با تاریکی‌هایی که در زیر برگ‌های درختان پنهان شده بود و صدای گرگ‌هایی که در شب‌ها فریاد می‌زدند، نمادی از وحشت و بی اعتمادی بود که باعث می‌شد تا لرزشی غیر قابل تصور بر بدن خرگوش‌های مظلوم حاکم شود و خود را در پناه درختان پنهان کنند. موش‌ها نیز از ترس ویرانی، لانه‌های زیرزمینی می‌ساختند تا از دید گرگ‌های تیز چنگ در امان باشند.
گاهی حیوانات از شدت وحشت حس قوی بویایی خود را از دست می‌دادند و توانایی تشخیص مسیر فرار را نداشتند در نتیجه به جایی پناه می‌بردند که امنیتی درآن نبود. اما با وجود تمام این حوادث و سختی‌ها، ساکنین این سرزمین سرسبز هرگز ناامید نشدند. آن‌ها باایمان به خداوند، دعا. می‌کردند و از او می‌خواستند تا رهایی ‌بخشی بفرستد، کسی که قادر باشد گرگ‌های بی‌رحم و یاران ظالمشان را نابود کند و دوباره امنیت، آرامش، صلح و دوستی را به جنگل زیبایشان بازگرداند.
زمان به آرامی سپری شد و با نخستین نسیم‌های بهار، آرش کشاورز به همراه خانواده‌اش، در جست‌و‌جوی زمینی بارور، به دل این دیار پر رمز و راز رسیدند که می‌توانست خانه و زمینی برای رویش آرزوهایشان باشد. خورشید در میانه آسمان باشکوه می‌تابید. گرمای قابل توجهی در هوا حاکم بود. گاهی اوقات وزش باد ملایمی باعث می‌شد تا روح زندگی به این محیط حس شادی هدیه دهد. وقتی کشاورز همراه با خانواده‌اش به کنار رودخانه‌ای که از وسط آن می‌گذشت نزدیک شدند، تصمیم گرفتند در آن مکان خوش آب و هوا مدّتی استراحت کنند.
آرش در کنار بستر رودخانه، روی یک صخره نشسته بود و با نگاهی خسته و بی‌حال به دو فرزند کوچکش نگاه می‌کرد که بدون هیچ نگرانی، با یکدیگر در حال بازی بودند. خاطرات کودکی‌اش به یادش آمد. بدون اینکه بفهمد، لبخندی روی لبانش ظاهر شد. پس از مدتی به همسرش نگاه کرد. او باسادگی و صبری که در طول زندگی مشترک، نشان داده‌، درحال پختن غذا برای خانواده‌ بود.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
آرش بانگاهی از اعماق قلبش، گرمایی بی پایان و روح نواز را به نیلوفر هدیه داد. نیلوفر از دور حرکات همسرش را زیر نظر داشت و با این نگاه امنیت و آرامش را در وجودش حس کرد. کشاورز نفس عمیقی کشید و به دور دست‌ها در آن سوی رودخانه خیره شد، زیر لب گفت: کجا می‌تونم زمینی پر برکت پیداکنم؟ این زن مهربون و بچه‌های بی‌گناهم حق دارن... خدایا نذار شرمندهشون بشم.
دراین لحظه، زن باصدایی پرقدرت به شوهر و فرزندانش گفت : غذا آمادَس … بیایید اینجا!
کشاورز که روی صخره‌ای نشسته بود، برای رفتن به سمت همسرش بلند شد. ناگهان نگاهش به زمین افتاد. برقی درخشان درچشمانش نمایان شد. نور امید در چهره‌اش آشکار بود. لبخند گرمی روی لبانش نقش بست. مشتی خاک را در دستش گرفت و سمت نیلوفر دوید. با صدای بلند فریاد زد: نیلوفر… پیدا کردم! پیدا کردم… وقتی نزدیک همسرش رسید با هیجان ادامه داد: نیلوفر نیگاه کن! نمی‌تونی حدس بزنی چی پیدا کردم!
نبلوفر با لبخندی ملایم، نشان از رضایت یادگیری و کشفی جدید، به آرش نیگاه کرد و پرسید: چی پیدا کردی؟
کشاورز با نگاهی آرام، در حالی که مشتی خاک را به همسرش نشان می‌داد، گفت:
زمینی پربرکت، زمینی خوب و حاصلخیز! به رنگش نگاه کن! عجب خاک نرمی!
نیلوفر با چشمانی گشاد و دهانی باز به مشت خاک نیگاه کرد و گفت: واقعاً؟! این غیر ممکنه! چطور به این نتیجه رسیدی؟
آرش در حالی که با دست به اطراف اشاره می‌کرد به نیلوفر پاسخ داد: زمینی که مدت‌ها دنبالش بودیم همین جاس! با خیال راحت می‌تونیم برای خودمون خونه... برای حیوونامون طویله بسازیمو... جای کوچیکی رو برای کشاورزی آماده کنیم. اینجا هم آب هَس... هم خاک… می‌تونیم اینجا زندگی کنیم! با توکل به خدا و همّت ما دو نفر، آیندهء بچه‌هامونو تأمین می‌کنیم. فقط نیاز به تلاش داریم… تلاش!
لبخند ریزی درچشمان نیلوفر مشغول بازی بود. او به تلاش های ثمر بخش همسرش با افتخار نگاه کرد. قلبش از این اتفاق، پر از شادی بود، با چشمانی سرشار از امید و صدایی مهربان، گفت: به یاری خدا، از کِی شروع کنیم؟
آرش باقامتی مردانه که نشانه‌های اراده و تصمیمی تغییر ناپذیر در آن دیده می‌شد، سرش را بالا گرفت. به نقطه‌ای دوردست خیره شد. با اطمینان پاسخ داد: بعدنهار، باساختن یه خونه کوچیک برای خودمون شروع می‌کنیم.
***
آرش درآستانهء شروع کارخود بود، قصد داشت درختی را قطع کند. در همین لحظه، یک طوطی زیبا روی شاخه‌ی درخت نشست و با صدایی ملایم گفت: اوهوی مسافر! می دونی این درخت چه رازهایی داره؟ بهتره دست نگه‌‌داری!
آرش گیج و حیران به دنبال منبع صدا گشت اما فکر کرد شاید خیالاتی شده پس اعتنایی نکرد که دوباره همان صدا ادامه داد: چرا به این درخت بی‌گناه حمله کردی؟ مگه آذار داری؟ از خونهء خودتم همیجوری نگه‌‌داری می‌کنی؟
ضربان قلب آرش تند شد. خیلی به سرعت و کوتاه نفس می‌کشید. مدتی به طوطی خیره شد. او نمی توانست باور کند که این پرندهء کوچک با چنین روانی و هوشیاری صحبت می‌کند. هرکلمه که از منقار طوطی بیرون می‌آمد، برای آرش موجی از شگفتی را نمایش داد. این لحظه برای او مانند کشف یک راز پنهان بود، چیزی که هرگز انتظارش را نداشت. طوطی، با درک حیرت او، گفت: ‘تعجب نکن، این جنگل مکانی مقدس است، جایی که زمان و مکان به هم می‌پیوندند و قوانین عادی دنیای بیرون اعتبار ندارند. اینجا، حیوانات نه تنها زبان انسان‌ها را می‌فهمند، بلکه قادر به بیان افکار و احساسات خود هستند. این قدرتی است که از ریشه‌های عمیق این جنگل سرچشمه می‌گیرد و نشانه‌ای ازحکمت خداوندی است که در هر برگ و شاخه‌ای نهفته است.
پس از گذشت مدتی، آرامش عجیبی بر وجود مرد کشاورز حاکم شد. احساس کرد از تمام غمهای دنیا رها شده است. می‌تواند به هر کجا که دلش بخواهد پرواز کند، به هوش آمد و گفت: اسم من آرشِ.
طوطی پاسخ داد: خدا رو شکر، نُطقِت باز شد! حالا بگو بینم امثال تویی که مدعی فرهنگ و تمدن هستن و زندگی حیوونی ما رو پست و حقیر میدونن، چطوری اینجا رو پیدا کردن؟ اصلاً چی شد که گذرت به اینجا افتاد؟ حیف نیس اون همه راحتی و آسایش رو ول کنی، بیایی اینجا مثل ما یه زندگی پست و ابتدایی داشته باشی؟ بهتر نیس برگردی به شهر و دیارت و همون زندگی خوب خودتو ادامه بدی؟​
آرش پوزخندی زد و پرسید: زندگی خوب؟!... دلت خوشه‌‌ها زندگی خوبم کجا بود؟... اصلاً اگه زندگی خوبی داشتم... احمق بودم، رهاش کنم؟ بعد با هزار سختی این همه وسیله رو جمع کنم... تو یک گاری بریزم و با زن و دوتا بچه اسیر بیابون و کویر و صحرا بشیم تا به اینجا برسیم؟
طوطی جیغی زد و گفت: خب چرا اومدی؟!
اشک درچشمان آرش حلقه زد، گفت معلومه از دنیای انسان ها کاملاً بی‌خبری؟ نمیدونی آدما به چه وضعی رسیدن؟
طوطی گفت: خب!... به چه وضعی افتادین؟
آرش سری تکان داد و گفت: معلومه از هیچ چی خبر نداری... حالا آدما عوض شدن... زندگی شهری از وجود خونواده‌‌های زیاد دُرُس میشه و حالا دیگه مردم به تشکیل خونواده اهمیت نمیدن... تولید مثل خیلی کم شده... همه دوس دارن تو تنهایی خودشون زندگی کنن پس زندگی شهری دیگه معنی نداره... باورت میشه فاصلهء همسایه از همسایه به اندازه فاصله دوتا قله کوه از هم شده؟ همه از هم فرار می‌کنن نمیشه به هیچ‌ک.س، از پدر و مادر گرفته تا برادر و خواهر اعتماد کرد... آدما از هم میترسن... نمیشه عقیده خودتو بگی! دنبال یک بهونه هستن تا همدیگر و بکشن یا زندگی همدیگر و غارت کنن... سیر و گشنه معنی نداره... همه از هم کینه دارن و از حضور همدیگه متنفر هستن... خیلی از کلمه‌‌ها اگر چه زیبا هستند اما باوری بهشون نیست... رفاقت یعنی حماقت... بهترین دوست آدم کتابه... حالا زمونه‌‌ای شده که باید از شر مردم فقط به مالک مردم پناه برد... میفهمی؟
طوطی جیغ کوتاهی کشید و گفت: معلومه قانون جنگل اونجا هم رواج پیدا کرده...
مرد کشاورز سری تکان داد و گفت: صد رحمت به قانون جنگل... میون ما قانون یعنی بی‌قانونی، قانون وسیله ای شده برای فریب مردم ضعیف توسط حاکمایی که دوست دارن مردم طبق برنامه‌‌های اونا زندگی کنن!
سپس پای درخت نشست. به تنهء آن تکیه داد. بعداز چند لحظه تأمُّل ادامه داد: منو همسرم چون نمی‌تونستیم مثل اونا باشیم، با بچه‌ها و حیوونامون به سمت مکانی ناشناخته حرکت کردیم. شاید بتونیم با فکری آزاد و طبق معرفت خودمون به زندگی ادامه بدیم. هنوزم نمی‌دونیم اینجا چجور جاییه؟ اما به خاطر خاک حاصلخیزش، قصد داریم اینجا زندگی کنیم. منم ... تصمیم گرفتم یک کلبه برای خونوادمو... یه طویله برای حیوونام بسازم. با توکل به خدا و استفاده از قدرت ذهنو... بدنم، می‌خوام نیازهای همسر و فرزندامو تو این سرزمین از طریق کشاورزی تأمین کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
طوطی، روی شاخه درخت چند قدم به چپ و سپس چند قدم به راست رفت با دقت به اطراف خود نگاه کرد، گفت:
باید بدانی که زندگی در اینجا به اندازه‌ای که تو فکر می‌کنی آسان نیست. اینجا هم قوانین خودش را دارد. تو باید شرایط لازم را داشته باشی.
: شرطش چیه؟!
طوطی، درحالی که بال‌هایش را به آرامی به نشانه آمادگی برای پرواز باز می‌کرد، با نگاهی نافذ پاسخ داد:
نمی‌دانم، یک دانشمندحکیم اینجا زندگی می‌کندکه همه چیز دست اوست. اگر اجازه دهدکه تو اینجا بمانی، بقیه حیوانات جنگل هم به تو کمک خواهند کرد. اگر نه، سختی‌های زیادی در انتظار توست.
: چه‌طوری می‌تونم، ملاقاتش کنم؟!
: آرش، تو نمی‌تونی آن دانشمندرو با چشم‌هایت ببینی، اما او همیشه حضور دارد و همه چیز را می‌بیند. اگر قلبت پاک باشد و نیتت برای زندگی در این جنگل خیر باشد، او متوجه می‌شود و به تو اجازه می‌دهد. این جنگل پر از رازهاست. فقط کسانی که لایقش هستند می‌توانند اینجا زندگی کنند.
آرش که از دانایی طوطی شگفت‌زده بود، با کنجکاوی پرسید: کی جواب میاری؟
طوطی که نگاهش به افق دوردست دوخته شده بود، با صدایی ملایم پاسخ داد:
ابتدا پیش همسرت برو و همه چیز را برایش تعریف کن. سپس به همراه او چند دانه گندم بیاورید و با هم در دل خاک، زیر همین درخت بکارید. پس از آن تا فردا منتظر جوانه زدن این بذرها بمانید. اگر فردا، همین موقع، زیر همین درخت، جایی که این بذرهای امید را کاشتید، جوانه زده بودند، من به عنوان حامل پاسخ مثبت مرد حکیم، بالای این درخت، روی همین شاخه منتظر شما خواهم نشست و در غیر این صورت، ما را با شما کاری نیست.
آرش با دلی پر از امید پیش نیلوفر رفت و داستان عجیبی را که طوطی سخنگو بازگو کرده بود، برای وی تعریف کرد. نیلوفر، که درابتدا به داستان با دیده‌ی تردید نگاه می کرد، به تدریج تحت تأثیر صداقت و اشتیاق آرش قرار گرفت.
آرش با لحنی ملایم و دلنشین به او گفت:
نیلوفر جون، می‌دونم... این داستان برات عجیب، اما اگه با من همراهشی و دونه‌های امیدو زیر اون درخت بکاریم، شاید... معجزه‌ای بشه. بیا با هم این کارو انجام بدیم و شاهد آینده‌ای روشن باشیم.
از آن زمان، دقایق و ساعت‌ها برای آرش مثل سال‌ها و قرن‌ها گذشت. اضطراب و دلشوره تمام وجودش را فرا گرفته‌بود. او کم حوصله شده‌بود. نیلوفر با لبخندی مهربان به آرش نگاه کرد و گفت:
آرش، عزیزم نگران نباش. دونه‌های امیدی که کاشتیم، نمادی از اراده و تلاش ما هستن. همانطور که به زمین اعتماد کردیم تا اونا رو پرورش بده، باید به زمون هم اعتماد کنیم تا نتیجه‌ی کارمونو ببینیم.
آرش با دلواپسی پرسید: اما اگه جوونه نزنن چی؟ اگه مرد حکیم ما رو نپذیر چی؟
نیلوفر دستی به شانه‌ی آرش زد و با صدایی آرام و محکم گفت:
عشقم، جوونه زدن دونه‌ها فقط بخشی از ماجراس. مهم این که با همیم... با هم تلاش کردیم. هرنتیجه‌ای که باشه، با هم اونو می‌پذیریم . دنیا که به آخر نیومده؟ بالاخره یه راهی پیدا می‌کنیم.
آرش با شنیدن این حرف‌ها، نفس عمیقی کشید و سعی کرد نگرانی‌هایش را کنار بگذارد. نیلوفر با دیدن این تغییر در آرش، دستش را گرفت و گفت:
حالا بیا، بریمو از این لحظه‌های باهم بودن لذت ببریم. فردا چی میشه، مهم نیس. مهم این که ما امروزو به خوبی بگذرونیم.
لحظه موعود فرا رسید. نیلوفر و آرش با دقت به دانه‌های امید نگاه می‌کردند که چگونه یکی پس از دیگری، با جوانه‌های درخشان و برگ‌هایی سبز، از خاک بیرون می‌زدند. طوطی با بال‌هایی رنگارنگ و چشمانی درخشان، پیک خبرخوش بود. با صدایی شاد و زنگ‌دار فریاد زد:
آرش، نیلوفر، مرد حکیم شما را پذیرفته است!
جنگل زنده شد، تمام حیوانات خوب، از خرگوش‌های کوچک گرفته تا خرس‌های بزرگ، دور آرش و نیلوفر جمع شدند و با همت و شوری نو، به ساختن کلبه‌ای گرم، طویله‌ای محکم و مزرعه‌ای سرسبز پرداختند. در طی هفت روز، با کمک هم، آرش و نیلوفر صاحب خانه‌ای شدند که نه تنها پناهگاه بلکه نمادی ازهمبستگی و دوستی بود. اما خطر همچنان درکمین بود.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
گرگ بی‌رحم و گروه ظالمش، با چشمانی طمع‌زده و دندان‌هایی تیز، به دنبال فرصتی برای آسیب رساندن بودند. حیوانات جنگل، با هوشیاری و دلسوزی، تصمیم گرفتند خندقی بزرگ حفرکنند. با ناخن‌هایی که به جای بیل و کلنگ به کار رفت، آن‌ها در طی سه روز، خندقی عمیق و پهن ایجاد کردند که دور تا دور محدوده زندگی آرش و خانواده‌اش را فرا گرفت. تنها یک راه عبور باقی گذاشتند، راهی که تنها با دانش و اجازهء آرش و نیلوفر قابل استفاده بود.
آرش، با دیدن این همه محبت و پشتیبانی، دلش گرم شد و به نیلوفر گفت: ببین نیلوفر، ما تنها نیستیم. این جنگل، این حیوون‌ها، همهء اونا خانواده‌ی ما هستن... مطمئنم که با هم، می‌تونیم مقابل هر خطری از خودمون دفاع کنیم.
نیلوفر، با لبخندی که از دل برخاسته بود، پاسخ داد : آره آرش، با هم می‌تونیم هر کاری انجام بدیم.
***
شکارچی تاریکی و توطیه جنگل
وقتی خانواده‌ای از شهر و دیارخود مهاجرت کند. در یک محیطی قرار می‌گیرد که از لحاظ فرهنگ، تمدن، عادت‌های اجتماعی و سایر رفتارهای شخصی مغایرت‌هایی را تجربه می‌کند. این همیشه خوشایند نیست. آن‌ها می‌دانند باید مشکلات زیادی را تحمل کنند اما با مشورت و همدلی می‌توانند نسبت به رفع موانع اقدام کنند. در چنین شرایطی نفر به نفر اعضای خانواده وظیفه دارند باهم یک محیط کاملاً دوستانه، گرم و صمیمی بسازند.
آرش و نیلوفر هم از زمانی که با هم آشنا شده و زندگی مشترکی را تشکیل دادند همیشه در هر شرایطی تلاش می‌کردند که برای هم چنین فضایی را بسازند تا لحظه‌های زندگی عاشقانه آن‌ها از خاطرات زیبایی پر شود و حکایت از چنین محیطی داشته باشد. فرزندان آن‌ها کوروش و نیکا هم از پدر و مادر خود یاد گرفته بودند تا این گونه رفتار کنن د.
آن‌ها همیشه کنارهم بودند. همان‌طور که در کارهای کشاورزی به یکدیگر کمک می‌کردند، وقت تفریح باهم پیاده روی می‌رفتند و از دیدن مناظر زیبای طبیعت لذت می‌بردند. باهم چای می‌خوردند و گاهی هم مشارکتی غذا درست می‌کردند. درچنین اوقاتی کوروش و نیکا شاهد خنده‌های گرم و صمیمانه مادر و پدرشان بودند و ازاین اتحاد لذت می‌بردند.
نیلوفر می‌دید که آرش، این کشاورز خوش‌قلب و مهربان، هر روز از محصولاتی که در اثر کشت و زرع به دست می‌آورد، مقداری را به حیوانات جنگل سبز می‌بخشید. نیلوفر درک می‌کرد که همسرش با چشمانی پر از عشق و احترام، به این موجودات نگاه می‌کند. اما برای نیلوفر عجیب بود که حیوانات جنگل، از بزرگ‌ترین مشکلات و درگیری‌های خود مثل ظلم و ستم گرگ تا سایر اختلافاتشان را، با آرش درمیان می‌گذاشتند.
این موضوع خاطر نیلوفر را آشفته کرده بود. نیلوفر دوست داشت بداند که چرا با وجود آن مرد حکیمی که درجنگل اجازه داد تا خانوادهء آن‌ها در این سرزمین ساکن شوند. حیوانات جنگل برای حل هر گونه گرفتاری پیش آرش می‌آیند؟ پس آن مردِحکیم چه کاره بود؟ شاید اصلاً مردِحکیمی در آن جنگل وجود نداشته و آرش و نیلوفر از حقیقتی مبهم بی خبر بودند؟
موضوع جالب‌تر برای نیلوفر این بود که می‌دید، همسرش،، با صداقت و دلسوزی، سعی می‌کرد اختلافات آن‌ها را حل کند و بین حیوانات صفا و صمیمیت به وجود آورد تا اتحادشان شکسته نشود و به آن‌ها یادآوری می‌کرد که تنها با همدلی و تعاون می‌توانند در جنگل سبز زندگی کنند. از طرفی آرش درحل این امور چنان آمیخته شده بود که مخفیگاهی را برای حیوانات جنگل ساخته بود. این مخفیگاه، جایی بود که هر وقت گرگ پلید و گروهش به حیوانات حمله می‌کردند، درآنجا پناه می‌بردند و از آسیب‌ها درامان بودند. آرش با همدلی، آن‌ها را همراهی می‌کرد و وجودش باعث ایجاد آرامش برای حیوانات بود.
آرش و نیلوفر عادت داشتند هر روز عصر قبل از غروب آفتاب با هم درجنگل به پیاده روی بروند تا گردش درطبیعت موجبات آرامش روحی آن‌ها را فراهم آورد. آرش از زیبایی طبیعت سر ذوق آمد و با صدایی زیبا آواز خواند اما نیلوفر قادر نبود از شر نگرانی‌هایش خلاص شود. بعد از این که طنین صدای زیبای آرش درجنگل به سکوتی دلپذیر ختم شد، نیلوفر گفت:
عزیزم صدای زیبات همیشه به من آرامش و انرژیی میده که مثال زدنی نیس، ممنونم که هستی اما می‌خوام یه سوالی بپرسم، آیا از لحاظ روحی تو شرایطی داری که بتونی به سوالم پاسخ بدی؟
آرش ابروان خود را درهم کشید و گفت: نیلوفر... عزیزم ... من مسـ*ـت این طبیعتم. دوست دارم فقط ازاین که کنار تو... اینجا قدم می‌زنم لذت ببرم و حالا به هیچ چی فکر نکنم، نمی‌شه سوال رو... بعداً بپرسی؟!
لبخندنیلوفر همیشه آبی سرد بود که گرمای آتش وجود آرش را خاموش می‌کرد، با تبسمی حاکی ازمحبت پاسخ داد:
متوجه شدم، معذرت می‌خوام عزیزم... اگه تو در شرایطی نیستی که به سوالم پاسخ بدی، لزومی نداره من اوقات تو رو آشفته کنم! منم حالا دوس ندارم با کنجکاویام فکرتو بهم بریزم.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
چندروزی گذشت اما نیلوفر نمی‌توانست کنجکاوی خود را در سکوتی از ابهام سرکوب کند لذا وقتی با آرش مشغول آبیاری باغ میوه‌هایشان بودند و با دقت و حوصله علف‌های هرز را از خاک بیرون می‌آوردند تا مبادا قوت زمین را گرفته و موجبات ضعف زمین را پدید آورند نیلوفر مجدداً از آرش پرسید : عزیزم ، می‌تونی به سوالام جواب بدی؟
آرش لبخندی زد و گفت: این سوالا... همون سوالایی نیس که دفعه قبل می‌خواستی بپرسی؟
: آره...
: حتماً خیلی مهم هستن که خیالت رو مشغول کردن، واقعاً معذرت می‌خوام که دفعه قبل حساسیت موضوع رو نفهمیدم ، بپرس عزیزم !
: نه... معذرت خواهی لازم نیس... طبیعیه که بعضی وقتا آدم تو شرایط خاصی باشه که نتونه جواب بده. آرش جون، مرد حکیم به ما اجازه داد تا در جنگل سبز بمونیم اما حیوون‌های جنگل برای حل اختلاف‌های خودشون پیش تو میان؟ آیا به نظر تو این موضوع کمی مشکوک نیس؟!
: نه عزیزم ... به نظر من این احتمال وجود داره که مرد حکیم به دلیل دانش و حکمتی که داره، تصمیم گرفته ما تو این جنگل بمونیم. شاید او کاملاً اخلاق ما رو می‌شناسه حتی ممکنه بدونه ما تاچه حدّی نسبت به حفظ طبیعت متعهدیم .
: اگه فرض تو درست باشه، آیا با این تصمیم موافق هستی یا نه؟
: عزیزم تو که من رو می‌شناسی... اگه موافق نبودم که رفتارم این جوری نبود.
: خب... چرا؟!
: چون وقتی من دلواپس جوونه نزدن اون دونه‌های گندم بودم تو گفتی، جوونه زدن دونه‌ها فقط بخشی از ماجراس. مهم اینه که ما با همیم... با هم تلاش کردیم. هرنتیجه‌ای که باشه، باهم اونو می‌پذیریم و یه راهی پیدا می‌کنیم. بله عشقم ... حقیقتش همینه که گفتم ... پس برام اینا موضوع مهمی نیس.
نیلوفر لبخندی زد و گفت: عزیزم برای من هم خونواده مهم هستن که ذهنم درگیر این سوالا شده... بنظرت چرا حیوونای جنگل از ظلم گرگ‌های خون‌ خوار، پیش تو شکایت می‌کنن؟!
: گرگ‌های خون‌خوار به عنوان قدرتمندترین موجودات جنگل، ممکنه برای حل اختلافا و تعادل درجنگل، پیش ما بیان. این موضوع ممکنه به دلیل موقعیت ما به عنوان ناظر جنگل باشه.
: آیا تو این شکایت‌ها رو جدی می‌گیری یا نه؟
: خب به نظر تو آیا گرگ می‌تونه شکارنکنه؟ آیا یک گرگ می‌تونه گیاه خوار باشه؟
: نه... ذات گرگ درنده خویی هس!
: پس این موضوع زمانی جدی میشه که حس توحش گرگ‌ها در وجودشون شعله ور بشه و در نتیجه امنیت همه ساکنین جنگل به خطر بیافته... بالاخره کوروش و نیکا بزرگ میشن و تو شرایطی قرار می‌گیرن که می‌خوان آزادانه تو جنگل گردش کنن .... این موضوع شامل همه حیوون‌های جنگل میشه و ما باید طوری رفتار کنیم که با قاطعیت بتونیم رو مهار کنیم و این در صورتی امکان پذیره که باهم متحد باشیم.
: به مهمترین دغدغه زندگی من درخصوص بزرگ کردن بچه‌ها تو جنگل اشاره کردی. آیا باید بچه‌هامون پیش ما بمونن یا از پیش ما برن؟!
: عزیزم این موضوع فکر من رو هم درگیر خودش کرده اما قبل از این که من جواب بدم دوست دارم همین سوال رو ازت بپرسم؟ واقعاً... آیا باید اونا پیش ما بمونن یا از پیش ما برن؟
: آرش جون... این بچه‌ها تو وجودم پرورش پیدا کردن... صدای ضربان قلب من حکایت آوازی رو داره که تو درجنگل خوندی ولی آرامش بخش روح و روان من بود. بعد از مدتی هم اونا با شیره وجودم رشد کردن... وقتی اونا رو می‌بینم درحقیقت قسمتی ازخودم رو دیدم که ادعای استقلال داره. چطور می‌تونم به اون قسمت از وجودم که جلوی چشم‌هام زندگی می‌کنه احساس نداشته باشم؟ من حاضرم به خاطر اونا جونم رو بدم... احساس مادریم یه چیز میگه و حس عشق و باوری که به خاطرش اون شهر و دیار و رها کردم و همرات اومدم اینجا یچیز دیگه ازم می‌خواد اما واقعیت اینه که بچه‌های ما به دوره جوانی می‌رسن و می‌خوان بامحیط اطرافشون بیشتر آشنا بشن و حتی روزی می‌رسه که تمایل به تشکیل یک زندگی مشترک دارن اما اینجا فقط ما هستیم... منظورم واضح هس؟ هیچکسی جزما اینجا نیس؟ حتی تا این لحظه... بعد از گذشت این همه سال حتی یه نشون از مرد حکیم ندیدیم؟ نمی‌دومیم کی هس؟ کجا زندگی می‌کنه؟ اصلاً وجود داره یا نه؟ پس به من حق بده که دریک دوگانگی باشم که انتخاب و تصمیم گرفتن برام سخت باشه اما تو پدری... شرایط روحیت با من فرق داره...
: عزیزم به نظر من ریشه احساس پدر و مادر نسبت به فرزنداشون یکی هس... این دوگانگی که تو صحبتش رو می‌کنی وجود من رو هم آزار میده... اما هر انسانی حق داره خودش انتخاب کنه و انتخاب درست و غلط زندگیش اونو تربیت می کنه. بچه‌های ما هم از این قانون مستثنی نیستن اونا در مقابل دوگانگی‌های انسانی مثل پاکی و صداقت در مقابل مکر و حیله، به دو صورت عمل می‌کنن، یا پاکی و صداقت رو انتخاب می‌کنن که در این صورت به اصول اخلاقی و ارزش‌های خودمون پایبند هستن و به تصمیم‌گیری‌هایی که با پاکی، راستی و انصاف همراس، علاقه دارن و تو مواجهه با مشکل‌ها، از راه‌های شفاف و بدون تزویر به دنبال حل مشکل‌های خودشون هستن یا مکر و حیله رو انتخاب می‌کنن که اون وقت یعنی از تجربه‌های گذشته زندگی خودشون درس درستی نگرفتن و برای اونا حفظ منافع شخصی از اهمیت بیشتری برخورداره حتی امکان داره تو اتفاقایی که مسیر راه‌ حل‌های مستقیم و صادق، پیچیده‌تر باشه، به حُقّه و کلاهبرداری رو بیارن و تو مواجهه با مشکل‌ها، به دنبال راه ‌حل‌هایی با روش‌های مختلف باشن. به هر حال، انتخاب‌های اونا به شخصیت، تجربه‌ها و ارزش‌های فردی‌ خودشون بستگی داره .​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
***
شکارچی تاریکی، باچشمان تیز و چانه‌ی قوی، در این جنگل تاریک و پر رمز و راز گردش می‌کرد. پرندگان به آرامی آواز می‌خواندند و جانوران در سایه‌ی برگ‌ها پنهان شده بودند. او به عنوان یک شکارچی بی‌رحم و خون‌خوار شناخته‌شده بود. کلاغ خبرچین به او خبرداد که حیوانات جنگل، آرش و خانواده‌اش را به عنوان ناظر جنگل پذیرفته‌اند و مطیع آن‌ها شده‌اند. این خبر، حس محافظه‌کاری و ترس را در وجودش تشدید کرد.
او با دقت به خبر کلاغ گوش داد. می‌دانست که حیوانات از زمانی که خانواده آرش در این سرزمین ساکن شده‌اند، به حقوق یکدیگر احترام می‌گذارند و این موضوع وحدت بین آن‌ها را قوی‌تر می‌کند. به همین دلیل، به تمامی اعضای گروهش دستور داد که به هیچ عنوان نزدیک خانه‌ء کشاورز نشوند. فقط کلاغ خبرچین و روباه مکار اجازه داشتند در این محدوده تردد کنند و اخبار لازم را برای وی تهیه کنند.
شکارچی تاریکی، با هوش و حس محافظه‌کاری، از توافقاتی که موجب تشویق کلاغ خبرچین و روباه مکار شد تا با جدیت برای او جاسوسی کنند پیروی کرد. او می‌دانست که تنها با همکاری و احترام به دیگران می‌تواند در این جنگل زندگی کند. از آن پس، کلاغ خبرچین و روباه مکار با شکارچی تاریکی همکاری می‌کردند تا اخبار جنگل را به دست آورند. گرگ های وحشی نیز، کمتر به حیوانات دیگر حمله می‌کردند. اما تمام وقایع جنگل را زیر نظر داشتند. آن‌ها منتظر زمانی بودند تا بتوانند به خوبی از موقعیت استفاده کرده و آرش و خانواده‌اش را نابود کنند.
***
پدر و مادر کوروش و نیکا، از زمان کودکی آن‌ها، به فرزندان خود عشق و احترام به طبیعت را آموخته بودند. با شنیدن داستان‌های پدرشان از جنگل و حیوانات در آن مزرعه زندگی کرده و همیشه علاقه‌مند بودند که بیشتر با دنیای بیرون از مزرعه‌ء خود آشنا شوند اما فقط مجاز بودند از درون مزرعه به آن وادی نگاه کنند. گذر عمر چنان سریع بود که سال‌ها به سرعت باد گذشت. فرزندان کشاورز، آن پسر و دختری که یک ‌روز با چشم‌های بَرّاق به جنگل نگاه می‌کردند، حالا جوان شده بودند. درعوض پدر و مادرشان، مرد و زنی با دست‌های پینه بسته و چهره‌ای آفتاب سوخته دوران میان سالی خود را تجربه می‌کردند. بالاخره روزی که پدر و مادر در اعماق و جودشان منتظرش بودند فرا رسید.
کوروش و نیکا با هم نشستند و تصمیم گرفتند که از پدر و مادر خود درخواست کنند تا اجازه دهند آن‌ها به تنهایی وارد جنگل شوند. لذا با صدای محکم و چشم‌هایی پر از امید، به پدر و مادر خود گفتند:
ما تصمیم گرفتیم به جنگل بریم. دوست داریم با دنیای بیرون از این مزرعه آشنا بشیم.
پدر و مادر آن‌ها به فرزندان خود اعتماد کامل داشتند و می‌دانستند که کوروش و نیکا قادر به مقابله با چالش‌های جنگل هستند. با دیدن این علاقه و همچنین با توجه به رشد و بلوغی که در کوروش و نیکا می‌دیدند، تصمیم گرفتند که به آن‌ها اجازه دهند تا به تنهایی وارد جنگل شوند. آن‌ها می‌دانستند که این تجربه می‌تواند به کوروش و نیکا کمک کند تا مهارت‌های زندگی خود را تقویت کنند و همچنین از طبیعت و محیط زیست بیشتر بیاموزند.
روزی که کوروش و نیکا برای اولین بار وارد جنگل شدند، چشم‌های آن‌ها از دیدن زیبایی‌های جنگل درخشید. آن‌ها از دیدن حیوانات و گیاهان جدید، صدای پرندگان و حس آرامشی که جنگل به آن‌ها می‌داد، لذت بردند. از آن روز به بعد، علاقه‌ی آن‌ها به گردش در جنگل بیشتر شد و هر فرصتی که پیدا می‌کردند، به جنگل می‌رفتند.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
***
روزی ازروزها، خرگوشی کوچک و زرنگ با چشم‌هایی پر از التماس به سمت فرزندان کشاورز در مزرعه دوید. او نفس نفس می‌زد و با صدایی که هیجان و ترس را درهم آمیخته بود، به آن‌ها گفت: هرچه سریع‌تر دنبالم بیایید!
فرزندان کشاورز با چشم‌هایی گرد شده از تعجب و هیجان، شروع به تعقیب خرگوش چالاک کردند. آن‌ها از زمینی سبز و دشتی گل‌آلود گذشتند، هرلحظه مناظر جدیدی را کشف می‌کردند. در طول این جست‌وجو، نیکا یک کبوتر سفید زخمی را پیدا کرد. پرنده مظلوم بر روی زمین نشسته بود و با ترس به اطراف نگاه می‌کرد. نیکا با چشم‌هایی سرشار از کنجکاوی و دلسوزی به کبوتر نگاه کرد و گفت: آخی، پرندهء بی‌چاره… حسابی ترسیده!
کوروش نیز با دقت به کبوتر نگاه کرد و گفت: آره، نگاه کن… حالت بال‌هاش عجیبه… فکر کنم شکسته باشن؟ شاید... قرقی بهش حمله کرده؟!
نیکا تصمیم گرفت که پرنده را آرام بلند کند و به خانه ببرد تا درمانش کند. لذا پرنده را داخل دستمال گردن خود قرار داد و با احتیاط بلندش کرد.
در حالی که خواهر و برادر در میان جنگلی پر از درختان بلند و گیاهان گوناگون با برگ‌های پهن و عجیب و غریب خود، با خطرات ناشناخته‌ای رو به رو می‌شدند، صدای خش‌خش بی‌موقع برگ‌ها و جیغ پرندگان درحال پرواز، هوای سرد و تاریک جنگل را پر از ترس و هیجان می‌کرد.
کوروش با دست به نیکا اشاره کرد که از جایش تکان نخورد. بعد با شجاعت و دلیری خاصی به اطراف نگاه کرد. از پشت تنه درختان چیزی دیده نمی‌شد، اما تکان‌ ناموزون شاخه‌های درختان خبر از یک اتفاق غیر منتظره می‌داد.
ناگهان پرندگان دسته‌دسته در آسمان دیده شدند. آن‌ها در حال فرار بودند و از هرطرف حیوانات سراسیمه به سمت مزرعهٔ کشاورز می‌دویدند. حیوانات به قدری ترسیده بودند که حتی به کوروش و نیکا توجه نداشتند. فقط روی یک موضوع متمرکز بودند. هرچه سریع‌تر خود را به محدوده قلمرو آرش و نیلوفر برسانند.
برادر و خواهر امیدوار بودند با استفاده از قدرت حس بویایی و شنوایی خرگوش بتوانند قبل از آگاهی گرگ‌ها از حضورشان در منطقه، آن محدوده را ترک کنند لذا به آرامی سمت پیچ‌ و تاب‌های درختان حرکت کردند.خرگوش زیرک، متوجه بود کوروش و نیکا به دنبال او حرکت می‌کنند. چند قدم به جلو برداشت. روی دو پای خود ایستاد. گوش‌هایش را به اطراف چرخواند. چند قدم به سمت چپ رفت. مجدد همان کار را تکرار کرد و به سمت راست رفت.
این دو خواهر و برادر عجول، جزيیات مهمی را فراموش کرده بودند: وسیله دفاعی.
پدرشان همیشه تأکید می‌کرد که وقتی وارد جنگل می‌شوند حتماً یک حلقه طناب، تیر و کمان یا خنجر و شمشیری به همراه داشته باشند تا بتوانند با خطرهای احتمالی مقابله کنند ولی آن‌ها در این لحظه‌های شتاب‌زده، هیچ چیزی به جز خودشان نداشتند. به قدری شتاب‌زده به دنبال خرگوش دویده بودند که هیچ وسیلهء دفاعی به همراه نداشتند. در این موقع به ارزش و اهمیت این وسایل آگاه شده بودند ولی این هوشیاری دیگر فایده نداشت. آن‌ها باید جان خود را از تهدید احتمالی درامان نگه می‌داشتند.
نیکا کبوتر سفید زخمی را در آغوش خود محکم نگه داشته بود و با دستان نرم و لطیفش به آرامی پرهای خون آلود پرنده را نوازش می‌کرد. وزش ملایم باد، تلاش می‌کرد تا بوی پرهای آغشته به خون پرنده، زخمی را در هوا پراکنده کند، او با چشم‌هایی پر از نگرانی به آرش نگاه کرد، با صدایی که از ترس لرزان بود، گفت:
احتمالاً این گروه گرگ‌های وحشی هستن که بابا دربارهء اونا به ما هشدار داده بود. ای کاش محدوده تردد اونا رو می‌شناختیم تا با این وضعیت روبه‌رو نمی‌شدیم. آخه این درست نیست، گرگ‌های وحشی آزادانه هرجا بخوان برن و هرطور بخوان رفتار کنن؟!
این اولین باری بود که کوروش، با نتایج اشتباهات ناشی از رفتارهای عجولانه و احساسی خود مواجه شد، حیرت‌زده به اطراف نگاه کرد. یک شاخه محکم درخت نظرش را جلب کرد. با دستان قوی خود از آن یک چوب دستی برای دفاع در مقابل خطرات جنگل درست کرد. با صدایی آرام اما مصمم پاسخ داد: نیکا، ایده خوبی بود ولی فعلاً نه وسیله دفاعی داریم و نه می‌دونیم که گرگ‌ها در کدوم محدوده‌ها تردد می‌کنن تا وارد اون منطقه‌ها نشیم. اگه زنده موندیم، حتماً از این به بعد یه وسیله دفاعی همه‌جا با خودمون حمل می‌کنیم و از پدر می‌خواهیم تا محدوده قلمرو گرگ‌ها رو مشخص کنه.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
در این میان، داخل جنگلی انبوه و سرسبز که با تابش نور ضعیف خورشید، از لای برگ‌های سبز و پرپیچ و خم درختان آن، لکه‌های طلایی و سبزرنگی روی زمین می‌بارید، گروهی ازمردان با قامت‌هایی استوار و نگاه‌هایی تیز، همچون پاسدارانی برای رازهای نهفته درون جنگل ، مشغول تعقیب کوروش و نیکا بودند. خرگوش به حرکت‌های مارپیچ خود ادامه ‌داد.کوروش و نیکا همچنان درپی او بودند. آن‌ها مسیر طولانی‌ای را طی کرده اما هنوز به منطقه‌ای امن نرسیده بودند. کوروش با صدایی آرام به نیکا گفت: نظرت درباره‌ی اینکه بی‌هدف دنبال این خرگوش راه افتادیم، چیه؟
نیکا پاسخ داد: حس خوبی ندارم... فکر کنم کسی در سکوت ما رو دنبال می‌کنه.
کوروش گفت: منم همین حس رو دارم. شاید این خرگوش ما رو به دامی می‌بره که ازش بی خبریم؟
نیکا با لبخندی گفت: نه، فکر نکنم... دوستی بین خرگوش و گرگ کمی عجیب به نظر می‌رسه ها!
ناگهان، چهرهء مردانی باریش‌های نامرتب و موهای پوشیده شده در زیر کلاه‌هایی از پوست حیوانات، همچون سایه‌هایی که به دنبال نور هستند، از پشت تنه‌های کهنسال درختان نمایان شد. آن‌ها لباس‌هایی از جنس پارچه‌های ضخیم و به رنگ‌هایی که با جنگل ادغام می‌شد بر تن داشتند، شلوارهای قهوه‌ای مات، پیراهن‌های سبز تیره با دکمه‌هایی که تا گردن بسته می‌شد، و کمربندهایی که جیب‌های متعددی داشتند در اولین نظر جلب توجه می‌کرد. با حرکاتی موزون و هماهنگ، کوروش و نیکا را در میان خود محاصره کردند.
یکی از آن‌ها، با لبخندی تمسخر آمیز بر لب، گفت: اتفاقاً برعکس، در این جنگل همه چیز ممکنه. دوستی گرگ و خرگوش، یا آب خوردن گرگ و میش از یه آبشخور، هرگز عجیب نیس... این شما هستید که حضورتون اینجا کمی عجیبه؟!
کوروش به بوت‌های سنگین، محکم و منعطفی که پوشیده بودند نگاهی انداخت، بوت‌هایی که هرگام را با اطمینان برزمین چنان نرم و بی‌صدا می‌بردند که کمتر کسی متوجه حضورشان می‌شد. با سرعت در وضعیتی قرار گرفت که نقش مدافع در مقابل آن‌ها را برای خواهر و خرگوش راهنما بازی کند، با قاطعیت فریاد زد : شماها کی هستین؟
مرد جلوتر آمد و گفت: پسرجون یه نیگاه به اطرافت بنداز... تو دست‌های تعدادی از ما هم، چوب‌ دستی‌های بلندی دیده میشه که نه تنها برای راه رفتن تو جنگل، بلکه برای دفاع در برابر خطرای ناگهانی ازشون استفاده می‌کنیم. از طرفی ما نمی‌خواهیم به شما حمله کنیم. ما، در طول روز، محافظانی برای جنگل و موجوداتش هستیم، حضور شما در اینجا غیر عادیه پس وظیفه داریم شما رو پیش فرمانده خودمون ببریم تا تصمیم بگیره با شما چگونه رفتار بشه اگه شما مهاجم نیستین و طرف دار صلح تو جنگل هستین بهتره تسلیم بشین و همراه ما بیایین تا پیش ريیس ما بریم.
صدای او در میان سکوت وحشتناک جنگل پیچید و بازتابی از تمسخر و راز آلودگی را در دل روز به جا گذاشت. کوروش و نیکا، با وجود ترسی که در دل داشتند، با نگاه‌هایی مصمم به یکدیگر و به مردان اطراف خود نگریستند. سپس نیکا با صدایی که تلاش می‌کرد ثابت و محکم به نظر برسد، به خرگوش نگاه کرد و گفت: هرگز فکر نمی‌کردم تو، با اون قلب مهربونت، به ما خ*یانت کنی. مگه ما به تو بدی کرده بودیم؟
دست‌ راستش محکم بر روی شانه‌ی چپ کوروش قرار گرفته بود، گویی که به دنبال حمایت و اطمینان بود. کوروش، با قدم‌هایی که نشان از بی‌قراری داشت، به خرگوش نزدیک شد و با صدایی که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند، گفت: ما به تو اعتماد کردیم، تو رو از خانواده خودمون دونستیم. چه طور ‌تونستی این‌طوری با ما رفتار کنی؟
دست‌هایش به نرمی چوب دستی‌اش را لمس کرد، انگار که به دنبال چیزی برای گرفتن بود تا خود را در آن لحظه نگه دارد. خرگوش با نگاهی پر از استیصال و صدایی لرزان، به کوروش و نیکا نزدیک شد و خیلی آهسته گفت: فریب حرف‌ها و ظاهر اون‌ها رو نخورین، اونا، انسان‌هایی هستن با خون گرگ، که در طول روز به شکل مردانی معمولی با لباس‌هایی که هویت واقعی‌شان را پنهان می‌کند ظاهر میشن اما هنگامی که ماه در آسمان شب ظاهر بشه، به شکارچیانی وحشی و بی‌رحم تبدیل میشن. خانواده‌ام در دست این گروه وحشتناک اسیر شدن. اون‌ها به من گفتند اگر این کار را با شما انجام بدم، خانواده‌ام رو آزاد می‌کنن. به من حق بدین که مجبور بشم این‌طور رفتار کنم. من می‌دونم که اون‌ها با این وعده هرگز خانواده‌ام رو آزاد نمی‌کنن، اما نیاز به کمک شما دارم تا بتونم اون‌ها رو نجات بدم.​
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین