جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محیط‌بان جادویی] اثر «مهرداد معتمدالسادات کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهرداد معتمدالسادات با نام [محیط‌بان جادویی] اثر «مهرداد معتمدالسادات کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 841 بازدید, 17 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محیط‌بان جادویی] اثر «مهرداد معتمدالسادات کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهرداد معتمدالسادات
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهرداد معتمدالسادات
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
کوروش و نیکا، با وجود تردید و نگرانی که در دل داشتند، به یکدیگر نگاهی انداختند. آن‌ها می‌دانستند که این موقعیت پیچیده است و تصمیم‌گیری دشواری پیش رو دارند. اما در نهایت، انسانیت و همدردی درونشان بر هر تردیدی غلبه کرد. آن‌ها تصمیم گرفتند به خرگوش کمک کنند، حتی اگر این به معنای رویارویی با خطرات ناشناخته‌ای باشد که در تاریکی جنگل پنهان شده‌اند.
در این لحظه‌ی حساس، خرگوش، با چشمانی که حکایت از ترس و امید داشت، به مردی که جلو آمده بود نگاهی کرد که در آن اراده‌ای قوی برای نجات خانواده‌اش نهفته بود. مرد تبصّمی زد و گفت:
کارتو خوب انجام دادی. حالا این دو انسان اسیر ما هستن. تو می‌تونی بری. ما وقتی اون‌ها رو پیش شکارچی سایه‌ها بردیم، خونوادتو آزاد می کنیم.
کوروش، با صدایی که از خشم و انزجار می‌لرزید، فریاد زد: از حیوون بیچاره سوء استفاده کردی! حالا بهش وعده‌ء سرخرمن میدی؟ حالا که ما اسیر شما هستیم. این خرگوش هیچ جایی نمیره، مگه اینکه خونوادشو آزاد کنی. وگرنه، ما با شما هیچ جایی نمی‌آییم.
مرد با لبخندی تلخ به کوروش نگاه کرد و گفت: پسر جون، تو اشتباه می‌کنی. ما از این خرگوش سوء استفاده نکردیم. خودش تصمیم گرفت همکاری کنه. حالا که شما اینجا هستین، ما می‌تونیم با هم مذاکره کنیم.
کوروش با نگاهی سرد به مرد نگاه کرد و گفت: ما با شما مذاکره نمی‌کنیم. اگه می‌خواهی با ما صحبت کنی، باید اول خرگوش و خونوادشو آزاد کنی.
مرد با یک لبخند کج به کوروش نگاه کرد و گفت: خوب، اگر اینطور فکر می‌کنی، پس باید ببینیم چه کاری می‌تونیم بکنیم؟ فقط اینو بدون... تو این جنگل، قوانین ما حکم‌فرماس. یک کلوم ، ختم کلوم!
در این لحظه، خرگوش با صدایی که از ناامیدی لرزان بود، سُست، بی حال و شتاب‌زده به اطراف چرخی زد و گفت: من فقط می‌خواستم خونوادمو نجات بدم. اگه می‌تونی به ما کمک کن، التماس می‌کنم.
کوروش و نیکا با امید به یکدیگر نگاه کردند، آماده برای مقابله با هر چیزی که پیش روی آن‌ها باشد. در میانه‌ی همهمه‌ای که در گروه برپا شده بود، صداهای گنگ و نامفهومی به گوش می‌رسید که به تدریج بلند و بلندتر می‌شدند. مردی که به نظر می‌رسید فرماندهی آن‌ها را بر عهده دارد، با نگاهی سنجیده به اوضاع، پاسخ داد: دو نفر یا سه نفر؟ برای ما تفاوتی نداره. مهم اینه که شما رو پیش شکارچی سایه‌ها ببریم.
سپس با اشاره‌ای قاطع، دستور داد که خرگوش را نیز همراه ببرند. و به این ترتیب، آن‌ها در سکوت حرکت ‌کردند، در حالی که کوروش، نیکا و خرگوش، درمیان حلقه‌ی محاصره‌ی مردان گرگ نما، به سمت مقر فرماندهی شکارچی سایه‌ها جایی که سرنوشت نامعلومی در انتظارشان بود، به راه افتادند، گوش‌هایشان به صداهای جنگل تیز، و چشم‌هایشان به دنبال نشانه‌هایی از شکار یا خطربود. هر از گاهی، یکی از آن‌ها می‌ایستاد. با دقت اطراف را بررسی می‌کرد ، گویی که می‌توانست حضوری نامرئی را احساس کند.
***
دردل تاریک جنگل، گروه گرگ‌های خون‌ خوار با قدم‌هایی محکم و نگاه‌هایی وحشی، اسیران خود را به سمت مخفیگاه شکارچی سایه‌ها می‌بردند. ترس و دلهره سرتاسر وجود خرگوش، کوروش و نیکا را مثل دریایی طوفانی بهم ریخته بود. همانطور که به دهانه تاریک مخفیگاه نزدیک می‌شدند، صدای قدم‌هایشان در میان سکوت جنگل طنین‌ انداز می‌شد. فرمانده گروه، مردی با قامتی استوار و نگاهی تیز، پیشاپیش گروه حرکت می‌کرد. با اشاره‌ای، دستور ورود به مخفیگاه را داد.
داخل مخفیگاه، شکارچی سایه‌ها، با چهره‌ای آرام و متفکر، منتظر بود. نور شمع‌های پراکنده در اطراف، سایه‌هایی رقصان بر دیواره‌های سنگی انداخته و فضایی مرموز و کهن را خلق کرده بود.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
فرمانده با احترام وارد شد. با سری خمیده، گزارش ماموریت را ارائه داد: صیاد تاریکی، ماموریت با موفقیت انجام شد. اسیران پیش روی شما هستن.
نفوذگر ابهام، با حرکتی آهسته و موزون، از جای خود بلند شد. به سمت اسیران رفت. با نگاهی، عمیق، هر یک از آن‌ها را سنجید. خرگوش با نگاهی مضطرب، کوروش با چهره‌ای سرشار از خشم، و نیکا با نگاهی گرم و با محبت که هنوز امیدوار بود. شکارچی سایه‌ها، با صدایی پر از قدرت و آرامش، این جمله را به زبان آورد: به پناهگاه من خوش آمدید. شما حالا بخشی از یک داستان بزرگ‌تری هستید.
با این حرف، سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد، هر سه به نوبت در چشمان نافذ این ردیاب شب خیره ماندند، آن‌ها منتظر سرنوشت نامعلومی بودند. نیکا با نگاهی، شیفتهء شکارچی سایه‌ها شد. صورتش با خطوط محکم و فکی قدرتمند، خبر از استقامت و پیروزی می‌داد. موهای او، مانند جنگلی پر پشت و تیره در پشت سرش روان بود، با رگه‌هایی ازرنگ خاکستری و مشکی، حالتی وحشی و طبیعی ایجاد می‌کرد. لب‌های محکم و مصمم او، نشان‌دهنده اراده‌ای آهنین و توانایی برای مقابله با هر چالشی بودند. ابروهای پهن و خمیده‌اش، که بر فراز چشم‌هایش قرار داشتند، حس تمرکز و هوشیاری را القا می‌کردند. اندامش، متناسب و قدرتمند، با عضلاتی که زیر پوستش مشخص بود، آماده برای دویدن در جنگل‌های انبوه و مقابله با هر موجودی که در سایه‌ها پنهان شده. نیکا، دریافت که قلبش در برابر جذبه و زیبایی او تسلیم شده. شکارچی سایه‌ها، حس نیکا را به خوبی درک کرد، با نگاهی عمیق به چشمان او خیره شد. در آن نگاه، داستان‌های ناگفته و احساسات پنهانی وجود داشتند. نیکا، با صدایی لرزان اما پر از امید، تقاضا کرد که:
ای شکارچی سایه‌ها، اگه قلبی تو سی*ن*ه داری و اگه محبتی تو اون جا داره، به خواسته‌ی من گوش بده و خرگوش و خانوادهء بی‌گناهش رو آزاد کن.
شکارچی سایه‌ها، می‌خواست محبت نیکا را به دست آورد، با اشاره‌ای موافقت خود را نشان داد. او به فرمانده گروه گفت: اون‌ها رو رها کن!
وقتی خرگوش و خانواده‌اش درمقابل هم قرار گرفتند، با نا باوری، به همدیگر نگاه کردند و آرام، از مخفیگاه خارج ‌شدند. نیکا، با چشمانی پر از اشک‌های شادی، به شکارچی سایه‌ها نگاه کرد. در دلش قول داد که این لطف را هرگز فراموش نکند. شکارچی سایه‌ها، با یک لبخند نامحسوس، به نیکا اطمینان داد که او حالا در قلب و ذهنش جای دارد.
***
به لطف احساس پاک و مهربان دختر آرش، خرگوش و خانواده‌اش، با قلب‌هایی شاکر از او، پناهگاه گرگ سیاه را ترک کردند. نور ملایم خورشید در حال غروب، جهان را به رنگ‌های گرم طلایی و قرمز پوشانده بود. سایه‌های طولانی بر زمین، نشان از پایان روز داشتند. آن‌ها با پاهایی که به سرعت بر زمین می‌کوبیدند، به سمت مزرعه کشاورز به پرواز درآمدند، جایی که نور امید برای نجات نیکا و کوروش از دست جاسوس سایه‌ها و همدستان بی‌رحمش می‌درخشید. هر قدمی که بر می‌داشتند، نه تنها فاصله‌شان را از خطر کمتر می‌کرد، بلکه دلیری‌شان را در برابر سرنوشت نیز بیشتر می‌نمود. آن‌ها نه تنها برای زندگی خود، بلکه برای آینده‌ای روشن‌تر دویدند، جایی که داستان‌های شجاعت و امید، همچون نور آخرین ساعات روز، تاریکی را می‌زداید و شب‌های آرام‌تری را نوید می‌دهد. کوروش با چهره‌ای مملو از حیرت و ناباوری، به خواهرش نیکا نزدیک‌تر شد. نور کم‌رنگ شمع‌ها، چین‌های نگران بر پیشانی‌اش را روشن کرد. با صدایی لرزان گفت: نیکا، چطور شدکه شکارچی سایه‌ها، ناگهان تصمیم گرفت خرگوش رو آزاد کنه؟ تو چی کار کردی؟!
نیکا، با نگاهی که گویی در آن هزاران راز پنهان بود، به چشمان کوروش خیره شد و پاسخ داد: چرا همیشه بدترین‌ها رو فرض می‌کنی، کوروش؟!
سپس لبخند مرموزی بر لبانش نقش بست و ادامه داد: شاید این مرد، اون شیطانی نیس که پدر همیشه تصور می‌کرد؟!
کوروش، که هنوز در شوک رفتار ناگهانی شکارچی بود، به خواهرش خیره شد. نیکا ادامه داد: من تو چشماش نیگاه کردم. دیدم که می‌تونه مهربون باشه. او به من قول داد که دیگه به خرگوش‌ها آسیبی نرسونه، و من بهش اعتماد کردم.
کوروش، که حالا نگاه‌های معنادار نیکا به شکارچی را به یاد می‌آورد، در دل به این فکر افتاد که شاید نیکا، بر خلاف هشدارهای پدر، به این مرد که همیشه به عنوان دشمن تصور شده بود، دل بسته باشد.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
***
پس از آنکه شکارچی سایه‌ها با لحنی دوستانه و دعوت‌کننده به آن‌ها اطمینان داد که می‌توانند در مخفیگاه گردش کنند، میهمانان لحظه‌ای درسکوت فرو رفتند. نگاه‌های مضطرب و مشکوک آن‌ها به تدریج جای خود را به حس کنجکاوی و تعجب داد. آن‌ها که تا به حال تنها سایه‌های تیره و ترس را در این مکان می‌دیدند، حالا با نور شمع‌های پراکنده، گرمی و زیبایی نهانی آن را کشف می‌کردند. شکارچی، که تغییر در نگاه‌های آن‌ها را مشاهده کرد، با لبخندی ملایم ادامه داد:
روزگاری این مخفیگاه، محلی برای شکار بود، اما حالا به مکانی برای زندگی و شادی تبدیل شده. من از شما دعوت می‌کنم که این تغییر رو با من تجربه کنید و به این مکان، معنایی دوباره ببخشین.
میهمانان، که حالا بادیدی تازه به اطراف خود می‌نگریستند، به آرامی قدم درمسیرهای مخفیگاه گذاشتند. در داخل این مسیرهای مخفیگاه، هوا سرد و مرطوب بود و دیواره‌های سنگی با نقوشی از شکارهای دوران باستان تزئین شده‌ بودند. این نقوش، داستان‌هایی از شکارچیانی را روایت می‌کرد که با موجودات افسانه‌ای مبارزه کرده‌اند. درگوشه‌ای از مخفیگاه، اسکلت‌هایی از حیوانات و انسان‌ها، به عنوان تروفه‌هایی از شکارهای دوران گذشته در معرض دید همگان قرارداده بودند.
اگر چه نقشه مهندسی منطقه‌های ممنوعه مخفیگاه مثل محل سلاخی حیوانات چنان زیرکانه ساخته شده بود که حتی اگر به فرض محال، دشمنان، مخفیگاه را هم فتح می کردند، قادر به کشف این منطقه‌ها نبودند اما احتیاط از اصول مهمی بود که همیشه شکارچی سایه‌ها رعایت می‌کرد. بنابراین کیان، معتمد او، مرد گرگ نمایی که ماموریت آوردن اسیران را به مخفیگاه برعهده داشت و موفق شده بود این مسئولیت را با ظرافت و زیرکی هرچه تمام‌تر اجرا کند، وظیفه داشت از دور مواظب کوروش و نیکا باشد تا مبادا آن‌ها از مخفیگاه خارج شوند.
در همین آمد و شدها کوروش و نیکا در طول مسیر به طور اتفاقی وارد محوطه‌ای باز شدند که در سایه‌های درختان کهنسال آن، شکارچی سایه‌ها، با قامتی استوار و نگاهی مصمم، بر گروه گرگ‌هایش فرمان می‌راند. موهای سیاه و بلندش در باد شب به آرامی نوازش می‌شد و چشمان آبی‌اش، همچون دو نگین کمیاب، در تاریکی می‌درخشید. عضلات برجسته و قدرتمندش، مانند ماه در شب، نمایان و هر حرکت او، با اقتدار و زیبایی همراه بود.
در این لحظات، کوروش با تضاد درونی خود دست و پنجه نرم ‌می‌کرد. او به تدریج شروع به دیدن شکارچی سایه‌ها از منظری دیگر کرد، حتی تمایل داشت او به عنوان یک معلم یا راهنما، درس‌هایی درباره زندگی و بقا درجنگل به وی دهد. این تغییر دیدگاه به کوروش کمک کرد تا درک کند که دنیا فقط سیاه و سفید نیست و هر شخصیتی ممکن است جنبه‌های مختلفی داشته باشد.
نیکا، که از دور نظاره‌ گر او بود، ناخودآگاه به زیبایی و قدرت در هم تنیده‌ء وی دل بست. شکارچی، با هر قدمی که بر می‌داشت، گویی نوید بخش آینده‌ای روشن و پر از امید بود. او نه تنها فرمانده‌ی گرگ‌ها، بلکه نگهبانی بود که قلب‌ها را به دست می‌آورد و درسایه‌ها، نوری را می‌افروخت که حتی درتاریک‌ترین شب‌ها نیز راه را نشان می‌داد.
شکارچی سایه‌ها، که متوجه حضور کوروش و نیکا شده بود، به گروهش فرمان استراحت داد و به سمت آن دو رفت. کوروش و نیکا با ادب و احترام به او نگاه کردند و گفتند: شما خیلی در فنون رزمی مهارت دارید. تمرینات شما واقعاً جلب توجه می‌کنه و دیدنی هست.
شکارچی سایه‌ها با فروتنی پاسخ داد: ممنونم.
چشمان کوروش برقی زد. لبخندی برلبانش نقش بست و با نگاهی حاکی از تحسین شکارچی سایه‌ها گفت: من خیلی دوست دارم با افکار شما آشنا بشم و فنون جنگی را از شما یاد بگیرم.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
شکارچی سایه‌ها با نگاهی جدی پاسخ داد: همراهی با ما آسون نیست… باید با تمام وجود انتخاب کنی… کسی که به ما می‌پیونده، راه بازگشتی نداره. اگه پشیمون بشی، فقط مرگ می‌تونه تو را از ما جدا کنه. پس بدون عجله و با تأمل تصمیم بگیر.
کوروش با شنیدن این حرف‌ها، بیشتر در دوگانگی خود فرو رفت. او آرزو داشت که راه پدر و شکارچی سایه‌ها در نهایت یکی شود و هدف مشترکی داشته باشند. نیکا فقط از شنیدن صدای شکارچی سایه‌ها لذت می‌برد. شکارچی سایه‌ها به آن‌ها گفت که تاریکی در حال نزدیک شدن است و آن‌ها باید برای استراحت بروند. نیکا می‌خواست بیشتر بماند و تمرینات رزمی را تماشا کند و کوروش هم به همین نظر بود. اما شکارچی سایه‌ها ادامه داد: وقتی ماه در آسمان ظاهر بشه، ما باید مراسم آیینی خودمون رو انجام بدیم و نباید شما که هم‌کیش و مسلک ما نیستید، در میون ما باشین.
سپس کیان را صدا زد و با نگاهی پر از احترام، از کوروش و نیکا خواست که او را دنبال کنند. آن‌ها از راهروهای پیچ در پیچ مخفیگاه عبور کردند و وارد اتاقی شدند که مخصوص شکارچی سایه‌ها بود. آنجا بیش از یک مکان برای استراحت بود؛ کتاب‌خونه‌ای از دانش باستانی و فنون شکار بود. دیواره‌ها با کتیبه‌ها و طلسم‌هایی پوشیده شده‌ بودند که قدرت و حفاظت را به شکارچی اعطا می‌کردند. در این مکان، گرگ انسان ‌نما نه تنها به دنبال شکار بلکه به دنبال ارتباطی عمیق‌تر با جهان پیرامون و روحانیت طبیعت بود.​
***
اتاق با نور ملایم شمع‌ها روشن شده بود، نیکا، با دقت، کبوتر زخمی را در گوشه‌ای مناسب قرار داد. او با دستان مهربان خود به پرنده آب و دانه داد، سپس به سمت کوروش رفت و کنار او نشست. با نگاهی که گرمای خواهرانه‌اش را منتقل می‌کرد، به او گفت:
کوروش، امروز تو رو زیر نظر داشتم، حس و حالت رو درک کردم. به نظر من، دنیا پر از راز و رمزه. هر لحظه، هر تجربه، فرصتیه برای دیدن جهان از زاویه‌ای نو. نباید از تغییر و تجربه‌های جدید ترسید. گذشته ما رو ساخته، اما آینده رو ما می‌سازیم.
کوروش، که تا به حال در سایه‌های گذشته قدم می‌زد، به صحبت‌های خواهرش با دقت گوش داد. او با صدایی آرام و متفکرانه پاسخ داد:
نیکا، شاید حق با تو باشه. گاهی عشق و مهربانی می‌تونه در قلب‌هایی که دنیا آن‌ها را سنگین و سرد می‌شناسه، جرقه بزنه. شاید وقت اون رسیده که من هم با دیدی باز تر به دنیا نیگاه کنم.
نیکا با لبخندی مهربان به کوروش نگاه کرد و دستش را روی دست او گذاشت و پاسخ داد: هر قدمی که برمی‌داریم، می‌تونه مسیری جدید رو پیش روی ما قرار بده. مهم اینه که با دل و جون آماده پذیرش تغییر باشیم.
آن‌ها درسکوت و آرامش به کبوتر نگاه کردند که حالا با نیرویی تازه، دانه‌ها را می‌خورد. ناگهان چشم کوروش به قفسهء کتاب‌ها افتاد. یک کتاب با عنوان “پیدایش” در آن قفسه قرار داشت. کوروش کنجکاو شد و کتاب را باز کرد. صفحات آن جادویی بودند؛ همه اتفاقاتی که در سرزمین شان افتاده بود را نمایش می‌داد. او کتاب را به نیکا نشان داد تا با هم به تماشای آن بپردازند و از اتفاقاتی که در دنیای جادویی‌شان رخ داده با خبر شوند. بعد از مدتی، با این تصویر زیبا در ذهن، هر دو به خوابی عمیق و آرام فرو رفتند.​
***
در دنیای بیداری، خرگوش و خانواده‌اش با قدم‌هایی شتابان و نگران به سمت مزرعه دویدند. نیلوفر، که در انتظار بازگشت فرزندانش بود، با دیدن آن‌ها، دلش لرزید. با صدایی لرزان و چشمانی پر از اضطراب پرسید : چه خبر؟
خرگوش، که نفس‌هایش به شماره افتاده بود، با صدایی خسته ولی مصمم پاسخ داد: کوروش و نیکا… در مخفیگاه شکارچی سایه‌ها… اسیر شده‌اند.
نیلوفر، با چهره‌ای رنگ‌پریده و دست‌هایی که می‌لرزیدند، به سرعت سمت خانه دوید تا از همسرش، آرش، کمک بگیرد. بی‌مقدمه و با صدایی که در آن نگرانی و عجله موج می‌زد، گفت : باید هر چه زودتر به بچه‌ها کمک کنیم.
آرش با نگاهی پرسشگر و ابروهایی که به هم گره خورده بودند، پرسید: چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟
بی‌قراری دست‌های نیلوفر خبر از آشفتگی حال درونش می‌داد، او پاسخ داد: من دیدم حیوون‌ها سراسیمه به سمت مخفیگاه پناه می‌بردند، اما فکر نمی‌کردم کوروش و نیکا در دام گرگ وحشی و گروهش گرفتار شده باشند.
نگرانی در نگاه آرش موج میزد، اما با صدایی آرام و مطمئن، گفت: عزیزم، کمی برخودت مسلط باش…کوروش و نیکا می‌تونن از خودشون دفاع کنند…من آموزش‌های لازم رو به اونا داده‌ام و چندین دفعه اونا رو امتحان کردم…​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
نیلوفر، با نگاهی مضطرب، گفت: ولی ما که خبر نداریم این وحشی‌ها کجا پنهون شدن؟!
آرش، با چهره‌ای جدی، پرسید: چه کسی به تو این خبر رو رسونده؟
نیلوفر، با صدایی که حالا کمی آرام‌تر شده بود، جواب داد: خرگوش…
آرش، با صدایی محکم و نگاهی عزم‌آلود، گفت: خب، اجازه بده با خرگوش صحبت کنم تا در صورت لزوم با او و همه حیوونایی که اینجا پناه گرفتن برای نجات بچه هامون آماده بشیم.
آرش و نیلوفر با قدم‌هایی مصمم به سوی خرگوش و خانواده‌اش رفتند و با دقت به حرف‌های حیوان دوست ‌داشتنی سفید رنگ در خصوص اتفاقاتی که در مخفیگاه گرگ خونخوار افتاده بود گوش دادند. خرگوش، با چشمانی که برق امید در آن‌ها می‌درخشید، همه چیز را با شور و هیجان تعریف کرد و با صدایی که از شدت احساسات لرزان بود، گفت: وقتی نیکا صحبت کرد، همه چیز عوض شد. او با شجاعتی که از قلب پاکش سرچشمه می‌گرفت، در مقابل رییس گرگ‌ها ایستاد و با زبانی رسا و دلنشین، دل آن موجود وحشی را نرم کرد. این دختر مهربان نه تنها جون ما، بلکه روح ما رو نیز از تاریکی نجات داد.
نیلوفر حرف‌های خرگوش را قطع کرد و پرسید : پس توشکارچی سایه ها رو دیدی؟
خرگوش: بله... همه ما اونو دیدیم.
نیلوفر با نگاهی حاکی از کنجکاوی پرسید: می‌تونی به ما بگی چه شخصیتی داره ؟
خرگوش، با نگاهی پر از قدردانی و احترام، ادامه داد: شکارچی سایه‌ها، تصویر قدرتی مرموزه، چهره‌ای که زمانی شمایل انسان و گاهی به شکل گرگه. چشم‌هایش، تیز و درخشان، مانند دو گوهر سیاه، با نگاهی عمیق و نافذ، انگار که می‌تونه درون روح کسی نگاه کنه. ترکیبی از ویژگی‌های انسانی و حیوانی داره، موجودی هم ‌زیست با طبیعت که در مرز بین وحشی‌گری و تمدن بشری تربیت شده... اما نیکا با کلامی مؤثر و دلسوزانه، شکارچی سایه‌ها رو متقاعد کرد ما رو آزاد کنه! این دختر مقتدر، با این کار بزرگ، نه تنها به ما زندگی دوباره بخشید، بلکه دل‌های ما رو هم با عشق و امید پر کرد... ما بدهکار مهربونی و شجاعتش هستیم و حالا، بیشتر از هر زمان دیگری، مشتاقیم تا در آزاد سازی نیکا و کوروش سهمی داشته باشیم .
آرش، با چهره‌ای که افتخار و محبت در آن موج می‌زد، به خرگوش نگاه کرد و گفت: دخترم نیکا، با قلبی بزرگ و روحی آزاد، همیشه برای کمک به دیگران پیشقدم بوده. امروز، او نه تنها خانواده‌ی تو رو نجات داد، بلکه نشون داد که حتی در دل تاریک‌ترین شب‌ها، نور امید می‌تونه بدرخشه... حالا، از مخفیگاه اونا برای ما بگو؟!
خرگوش با نگاهی پر از شکرگزاری و احترام به آرش پاسخ داد: مخفیگاه گرگ‌ها، مکانیه که تنها با نقشه‌ای قدیمی و رمز آلود قابل یافتنه. تو این نقشه، نشانه‌هایی از ستارگان و نمادهای بسیار قدیمی وجود داره که راه رو به سوی این مکان مقدس نشان میده. جنگل‌های اطراف این مکان، پر از صداهای وحشتناکه، از جمله زوزه‌های دوردست گرگ‌ها و زمزمه‌های نامفهوم جانوران شب ‌زی. این صداها به گونه‌ای هستند که فکر می‌کنید نزدیک هستن، اما در واقع، فرسخ‌ها فاصله دارن. مردان گرگ‌ نما هم، با چشمانی که تو تاریکی می‌درخشن، در لابه‌لای درختان و یوته‌های جنگل پنهان شدن و به این نمایش قدرت نگاه می‌کنند. آن‌ها با دقت به صداهای جنگل گوش میدن آماده برای تشخیص کوچک‌ترین حرکت یاتغییری که ممکنه نشانه‌ای از شکار بعدی این سایه‌های وحشت باشه. این جاسوسای تاریکی مجهز به ابزارهای شکاری ازجنس استخوان و چوب هستن که هر کدوم با دقت و مهارت خاصی ساخته شدن.
آرش با دقت به سخنان این حیوان سفید پای سرنوشت گوش داد و بعد از یک لحظه سکوت، پرسید: آیا حاضری راهنمای ما باشی تا مخفیگاه گرگ‌ها رو در جنگل پیدا کنیم؟
خرگوش با نگاهی مملو از امید پاسخ داد: هرچند که راز یافتن مخفیگاه گرگ‌ها در نقشه‌های کهن و فهمیدن نشانه‌های باستانی نهفته است، اما من و خانواده‌ام، که زمانی اسیر آن دیار بودیم و به برکت دل‌رحمی نیکا رهایی یافتیم، اکنون آماده‌ایم تا شما را به آن‌جا هدایت کنیم. این مأموریت را با تمام وجود و افتخاربه عهده می‌گیریم.
آرش، با قامتی استوار و نگاهی مصمم، ابزارهای جنگی خود را یکی پس ازدیگری برداشت. تیر و کمانی که سال‌ها در کنارش بود، شمشیری که داستان‌های بسیاری را در خود داشت، و نیزه‌ای که همچون دست راستش می‌ماند. سپس به سوی مخفیگاه حیوانات رفت، جایی که همه با نگاهی پر از امید و ترس به او خیره شده بودند.
آرش با صدایی رسا و پرقدرت آغاز به سخنرانی کرد: همراهان من، امروز روزی است که تاریخ ما را به خاطر خواهد سپرد. ما نه تنها برای زندگی خود، بلکه برای آینده‌ی فرزندانمان و تمامی موجودات این جنگل قدم برمی‌داریم. شکارچی سایه‌ها، آن گرگ مکار، دیگه نمی‌تونه آزادانه ما رو شکار کنه. ما با هم، دست دردست هم، به سوی مخفیگاهش حرکت خواهیم کرد و او را نابود خواهیم ساخت.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
او نگاهی به نیلوفر، همسرش، انداخت و ادامه داد: نیلوفر، شیر زن من، و این خرگوش سفید، که راه را نشان می‌دهد، ما را در این مسیر همراهی خواهند کرد. اما نیاز به شجاعت و قدرت هر یک از شما داریم. هر پرنده، هر حشره، هر حیوانی که نفس می‌کشد، می‌تواند در این نبرد سهیم باشد.
حیوانات با شنیدن این سخنان، چشمانشان برق زد و در دل‌هایشان آتشی افروخته شد. آن‌ها با هیجان و امیدی تازه، به دنبال آرش و نیلوفر به راه افتادند، آماده برای رویارویی با سرنوشتی که خود در دست گرفته بودند. در مسیر خود، از کنار درخت کهنسال گذشتند، درختی که در گذشته‌ای دور، پای آن، چند دانه گندم کاشته شد و جوانه‌های سبز آن‌ها موجب شد، طوطی، این پیک مرد حکیم، به آن‌ها مجوز سکونت در این دیار مقدس را اعلام کند.
برحسب اتفاق پیک مرد حکیم بر یکی از شاخه‌ آن درخت کهنسال نشسته بود پس از سلام و احوالپرسی گرم، با کنجکاوی پرسید: به کجا می‌روید؟
آرش، با صدایی آکنده از عزم و اراده، داستانی را که تا به حال رقم خورده بود بازگو کرد و گفت:
ما می‌رویم تا با شکارچی سایه‌ها، آن موجود پلید، مقابله کنیم.
نیلوفر با نگاهی پرسشگر به طوطی نگریست و پرسید: چی شد که مردحکیم، تنها کسی که مجوز سکونت در این جنگل رو به همه موجودات میده، به شکارچی سایه‌ها و گروه خونخوارشم، اجازه داد تا اینجا زندگی کنن؟
طوطی با صدایی آرام و مطمئن پاسخ داد: مرد حکیم، با دانایی‌اش، به دنبال آن بود که به هر موجودی فرصتی برای تغییر و رشد بده. او معتقد بود که هر کسی، حتی شکارچی سایه‌ها و یارانش، می‌تونن با کمک و راهنمایی، به مسیر درست هدایت بشن. اما گاهی، علی‌رغم تمام تلاش‌ها، برخی از موجودات از این فرصت سوء استفاده می‌کنند و به جای پیروی از مسیر نور، به تاریکی گرایش پیدا می‌کنند. این مسئله نه تنها یک آزمایش برای آن‌ها، بلکه یک آزمایش برای ما هم هست تا ببینیم وقتی با چنین وضعیت‌هایی روبرو میشیم چه طوری می‌تونیم با همکاری همدیگه، جنگل رو از شر اونا پاک کنیم.
پس ازشنیدن پاسخ طوطی، نیلوفر با چهره‌ای آکنده از تفکر به آرش نگاه کرد و گفت: هرچند من به وجود حقیقی مرد حکیم مشکوکم چون تا حالا اونو ندیدم و تا چیزی رو نبینم باور نمی‌کنم اما شاید طوطی به ما این پیام رو میده که هر موجودی شایسته فرصتی برای تغییره، حتی این موجودات اگه انسان ‌نما باشن... بنابراین، زمان اون رسیده که ما هم حکمت خودمونو به کار بگیریم.
آرش، با تأملی عمیق، پاسخ داد: بله، موافقم... ما با قدرت به سمت مخفیگاه گرگ‌ها پیش میریم. اما نه برای جنگیدن بی‌دلیل، بلکه برای نشون دادن اینکه ما هم می‌تونیم برای صلح و عدالت بایستیم. اگر شکارچی سایه‌ها تمایل به مذاکره داشته باشه، ما آماده‌ایم تا گوش بدیم و راه حلی پیدا کنیم.
آرش، با لبخندی ممنون و قدردان، به طوطی نگاه کرد و گفت: از راهنمایی‌هات سپاسگزارم. پیام‌های حکیمانه‌ات رو همیشه به یاد خواهیم داشت.
طوطی با تکان سر و نگاهی دانا گفت: نیلوفر شنیدم که گفتی تا چیزی رو نبینی باور نمیکنی؟ مردحکیم دارای نیرویی است که بر زمان غلبه کرده و کسی که بر زمان به لطف خدا غالب میشه یعنی علاوه بر اینکه توانایی داره در حال با وجود خود اعلام حضور کنه، این قدرت رو داره که گذشته و آینده رو ببینه و زیر نظر داشته باشه چرا که او از زمان به اندازه درجه عرفانی خود سهم داره. بنابراین فقط در دو صورت میتونی مرد حکیم رو ببینی... یا فیض خداوند شامل حالت بشه تا بتونی از مجالست با مردحکیم بهره ببری و خب در این صورت از قدرت مردحکیم به تو نیز هدیه ای اهداء میشه و یا از لحاظ جسمی، روحی و فکری به چنان درجه ای از معرفت و کمال حق برسی که لایق هم نشینی و زیارت و دیدار مردحکیم بشی، سپس به پرواز در آمد و به آسمان‌ها بازگشت.
آرش به سمت همسرش نیلوفر برگشت. دستی به شانه‌اش زد و گفت: وقتش رسیده که راهمان رو ادامه بدیم، او با صدایی استوار فرمان حرکت داد. نیلوفر، با چشمانی که از عزم و امید می‌درخشیدند، سرتکان داد و کنار او ایستاد.
خرگوش راهنما، با گوش‌هایی که به نشانه آمادگی برافراشته شده بودند، جلو آمد و به جمع نگاهی انداخت و گفت: بیایید، دوستان، او با صدایی پر از شور و شوق فریاد زد: ما یک ماموریت داریم و من راه رو نشانتان خواهم داد.
سایر حیوانات جنگل، از کوچک‌ترین مورچه تا بزرگ‌ترین خرس، با هیجانی که درچشمانشان موج می‌زد، به صف شدند. هرکدام، با توانایی‌ها و قدرت‌های منحصر به فرد خود، آماده بودند تا در این سفر شرکت کنند. با یک حرکت هماهنگ، کاروان حرکت کرد. آرش و نیلوفر در جلو، خرگوش راهنما که مسیر را می‌شناخت، و حیوانات با شجاعتی که از هر قدمشان می‌بارید، پشت سر آن‌ها.
آن‌ها از دشت‌های سرسبز گذشتند، از کنار رودخانه‌های خروشان عبور کردند و به سمت کوه‌هایی که در افق می‌درخشیدند، پیش رفتند. هر قدمی که برمی‌داشتند، نه تنها آن‌ها را به مخفیگاه گرگ‌ها نزدیک‌تر می‌کرد، بلکه پیوند میانشان را نیزمحکم‌تر می‌ساخت. این سفر، فقط یک مبارزه برای بقا نبود، بلکه نمادی از اتحاد و امید بود، نمادی از قدرتی که در همبستگی نهفته است.
***​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
صبح آن روز، هنگامی که نخستین پرتوهای آفتاب به آرامی بر فراز افق می‌درخشیدند، کاروان حیوانات با قدم‌های استوار و نگاه‌هایی مصمم، به سمت درب اصلی مخفیگاه گرگ‌ نماها پیش رفت. خرگوش پیشرو، با چابکی و زیرکی خاص خود، راه را نشان می‌داد وآرش و نیلوفر، همراه با دیگر حیوانات، در کنار یکدیگر، متحد و بی‌باک، گام برمی‌داشتند. با هر قدمی که به درب اصلی نزدیک‌تر می‌شدند، تپش قلب‌هایشان در در سی*ن*ه‌ها طنین ‌انداز می‌شد، اما نه از ترس، بلکه از هیجان نبردی که پیش رو داشتند. آن‌ها با هر صدایی که از خود درآوردند، از غرش شیران گرفته تا زوزه‌ی گرگ‌ها و فریاد عقاب‌ها، نه تنها برای برانگیختن ترس در دل دشمنان، بلکه برای تقویت روحیهء خودشان بود. وقتی به درب پناهگاه رسیدند، همه‌ی حیوانات، از کوچک‌ترین موش تا بزرگ‌ترین فیل، در کنار هم ایستادند و با نگاهی که از شجاعت و اتحاد حکایت می‌کرد، به روبه‌رو نگریستند. آن‌ها می‌دانستند که این لحظه، لحظه‌ای تاریخی است؛ لحظه‌ای که در آن، اتحادشان را به گرگ‌های انسان نما نشان می‌دهند و برای آزادی و عدالت می‌جنگند. با یک نفس عمیق، آرش شمشیر خود را برداشت و نیلوفر با چشمانی که از امید می‌درخشید، به او لبخند زد. خرگوش، با یک پرش بلند، نشان داد که زمان آغاز است. و در آن لحظه، با صدایی که از تمامی جنگل‌ها و دشت‌ها بلند شد، کاروان حیوانات به سمت مخفیگاه هجوم بردند، آماده برای نبردی که تا ابد در خاطره‌ها باقی خواهد ماند. در این لحظه حساس، فرمانده گرگ‌های انسان‌نما، که تا به حال در امنیت و قدرت مطلق خود غرق بود، با شنیدن صدای هجوم حیوانات، ناگهان از خواب غفلت بیدارشد. او که عادت داشت همیشه شکارچی باشد، حالا نقش قربانی را بازی کرد. چشمانش، که تا دیروز با خشم و خونریزی می‌درخشیدند، حالا با ترس و نگرانی پرشدند. فرمانده، با قدم‌هایی لرزان و نفس‌هایی که از تنگی می‌آمدند، به سمت بلندترین نقطه مخفیگاه رفت تا از آنجا شاهد هجوم حیوانات باشد. او دید که چگونه حیوانات، با اتحاد و شجاعتی که تا به حال ندیده بود، در برابر دروازه‌های محکم پناهگاه ایستاده‌اند و با هرضربه‌ای که به در می‌زدند، دیوارهای ترس و تنهایی‌اش را درهم می‌شکنند. در این لحظه، فرمانده گرگ‌ها، که حالا خود را در موقعیتی ناشناخته می‌یافت، تصمیم گرفت که برای اولین بار، به جای استفاده از قدرت و خشونت، از حکمت و درایت بهره گیرد. او دستور داد که دروازه‌ها باز شوند و به جای مقابله با حیوانات، با آن‌ها وارد گفتگو شود. شاید این تغییر رفتار، نشانه‌ای از تحولی بود که در دل فرمانده و درون جامعه گرگ‌ها در حال شکل‌گیری بود.
با باز شدن دروازه‌ها، نور آفتاب به درون تاریکی مخفیگاه گرگ‌ها تابید و برای اولین بار، حیوانات و گرگ‌ها چشم در چشم یکدیگر ایستادند. فرمانده گرگ‌ها، با قامتی راست و نگاهی که حالا از خشم به درایت تغییر یافته بود، پیش قدم شد و با صدایی که از اعتماد به نفس و احترام می‌ لرزید، گفت: ما دیگر نمی‌خواهیم شکارچی باشیم. می‌خواهیم همراه شما، در کنار شما، برای ساختن جهانی بهتر تلاش کنیم.
آرش، با شمشیری که حالا به نشانه‌ ی صلح به زمین گذاشته شده بود، پاسخ داد: ما همیشه آماده‌ی گفتگو و همکاری هستیم. اتحاد ما نه تنها برای مبارزه، بلکه برای ساختن صلح و دوستی است اما شرط اصلی این است که پسرم کوروش و دخترم نیکا را صحیح و سالم تحویل ما دهید!
بعد از گذشت مدتی آرش و نیلوفر، فرزندان خود را به همراه کبوتر زخمی، در آغوش گرفتند و به آن‌ها اطمینان دادند که از این پس، همه باهم، در جهانی آزاد و بدون ترس از گرگ‌ها، زندگی خواهند کرد. در آن لحظه، حیوانات و گرگ‌ها، که تا دیروز دشمن یکدیگر بودند، حلقه‌ای ازاتحاد و همدلی را تشکیل دادند.نیلوفر، با چشمانی که از شادی می‌درخشیدند، به همه نگاه کرد و گفت: این لحظه، نقطه‌ی عطفی در تاریخ ماست. بیایید باهم، دست دردست هم، برای آینده‌ای روشن‌تر تلاش کنیم. از این تاریخ به بعدحیوانات و گرگ‌ها با همکاری و همدلی، می‌توانند دنیایی را بسازندکه در آن، هر موجودی، صرف نظر از نژاد و گونه‌اش، می‌تواند در صلح و آرامش زندگی کند.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
51
507
مدال‌ها
2
هنگامی که آرش، نیلوفر، کوروش، نیکا، و خرگوش به همراه کاروان حیوانات تصمیم گرفتند که دیگر در مخفیگاه گرگ‌ها نمانند و به زندگی عادی خود بازگردند، نگاهی معنادار میان شکارچی سایه‌ها و نیکا رد و بدل شد، نگاهی که گویای تجدید پیمانی عاشقانه بود. پس از آنکه مخفیگاه از هیاهوی جمعیت خالی شد، کیان با احترام به سوی شکارچی سایه‌ها پیش رفت و از او خواست تا اجازه دهد سوالی بپرسد که ذهن او را به شک و تردید کشانده بود. شکارچی سایه‌ها، با نگاهی سنگین و هشدار آمیز، پاسخ داد:
بر اساس قوانینی که برای پیروانم وضع کرده‌ام، تو حق طرح سوال نداری و باید تنها فرمان‌بردار باشی. اما چون در اصول ما حکومت موروثی جایی نداره و شاید روزی تو راهبر بعدی بشی، اجازه می‌دهم سوألت رو مطرح کنی.
کیان، با صدایی که لرزش نگرانی در آن بود، پرسید: با توجه به قدرت و عظمت و امکاناتی که برای دفاع از خود در قلعه داشتیم، چرا بدون کوچک‌ترین مقاومتی مخفیگاه رو تسلیم دشمنان کردید و با آن چهره ناخوشایند وارد مذاکره شدید؟
شکارچی سایه‌ها با نگاهی عمیق و دور اندیشانه به کیان پاسخ داد: اولاً، آرش و نیلوفر به همراه کاروان حیوانات با ایجاد هیاهویی غیر معمول، دل مریدانم رو باترس و تردید پر کردند. من این موضوع مهم رو زمانی فهمیدم که دشمن تا پشت درب اصلی مخفیگاه پیشروی کرده بود و حتی تو از این اتفاق بی خبر بودی و اگر بخواهم می‌تونم طبق قوانین تو رو محاکمه کنم اما از اونجا که برای من هر کدوم از مریدام ارزش و جایگاه بالایی دارند از این کار صرف نظر می‌کنم. این بی خبری یعنی یاران ما از ترس دشمن به داخل مخفیگاه پناه آورده و هیچ اطلاعاتی از تحرکات غیر عادی به ما نداده بودند. چون به مدیریت ما بی اعتماد بودند. می‌فهمی کیان؟!
دوم اینکه، همانطور که خودت بخشی از اجرای برنامه بودی، خوب می‌دونی که من خودم این نقشه رو طرح کرده بودم تا چنین وضعیتی پیش بیاد. این کار به ما این امکان رو داد که نیروها رو ارزیابی کنیم و همچنین روابط گرم‌تری را برای دستیابی به هدفی مهم‌تر ایجاد کنیم.
سوم اینکه، وقتی کاروان وارد قلعه شد.آن‌ها ساکت و بی حرکت، چشم در چشم گروه ما خیره شدند، آیا واقعاً ترس و وحشت را در چشمان نیروهای خودمون ندیدی؟ چگونه انتظار داری اجازه بدم نیروهام نابود بشن؟!
کیان، باصدایی که از ته دل برمی‌خاست، پاسخ داد: استاد، من درک می‌کنم که شما به دنبال حفظ نیروهاتون و ارزیابی آن‌ها بودید و می‌خواستید روابط درون گروهی رو تقویت کنید. از طرفی من قلبم رو به شما و این مسیر سپرده‌ام. می‌فهمم که هر آزمونی برای قوی‌تر ساختن ماست. اعتماد من به شما، مانند کوهی استوار، بر اساس احترام و باور بنا شده. می‌دونم هر گامی که بر می‌دارید، برای رشد و بالندگی ماست، با روحی آماده و قلبی پر از شور، آماده‌ام تا در کنار شما، در هر نبردی، هر چالشی، بایستم و نشون بدم که ما، به عنوان یک خانواده، نیرومندتر از هر زمانی هستیم.
شکارچی سایه‌ها، با نگاهی که سرشار از مهربانی و درک بود، به کیان گفت: تو باهوش و دور اندیش هستی، من از اینکه تو در میان مریدانم هستی، افتخار می‌کنم. تصمیماتی که من گرفتم، شاید در نگاه اول نا امیدکننده به نظر برسند، اما هدف من از این کارها فراتر از آنچه تو می‌بینی است. می‌خوام تو و دیگر مریدانم رو برای چالش‌های بزرگ‌تر آماده کنم. اعتمادی که بین ما وجود داره، باید در شرایط دشوار آزمایش بشه تا محکم‌تر باشه. بیا دست در دست هم، با قدرتی که از اتحادمون نشأت می‌گیره، به سوی فردایی بریم که در اون هر یک از ما می‌تونه به بلندای آسمون‌ها برسه.
***
کیان، با تأمل در سخنان شکارچی سایه‌ها، به آسمان نگاه کرد. او احساس کرد همان امید و قدرتی که در کلمات شکارچی نهفته بود، در جریان بادی که از بین شاخه‌ها می‌وزید و در بین رقص برگ‌ها دیده می‌شد، وجود دارد. او به خود قول داد که این پیام را به دیگر اعضای گروه نیز منتقل کند، حتی اگر آن‌ها در دیگر گوشه‌‌های جنگل باشند.​
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین