- Apr
- 51
- 507
- مدالها
- 2
کوروش و نیکا، با وجود تردید و نگرانی که در دل داشتند، به یکدیگر نگاهی انداختند. آنها میدانستند که این موقعیت پیچیده است و تصمیمگیری دشواری پیش رو دارند. اما در نهایت، انسانیت و همدردی درونشان بر هر تردیدی غلبه کرد. آنها تصمیم گرفتند به خرگوش کمک کنند، حتی اگر این به معنای رویارویی با خطرات ناشناختهای باشد که در تاریکی جنگل پنهان شدهاند.
در این لحظهی حساس، خرگوش، با چشمانی که حکایت از ترس و امید داشت، به مردی که جلو آمده بود نگاهی کرد که در آن ارادهای قوی برای نجات خانوادهاش نهفته بود. مرد تبصّمی زد و گفت:
کارتو خوب انجام دادی. حالا این دو انسان اسیر ما هستن. تو میتونی بری. ما وقتی اونها رو پیش شکارچی سایهها بردیم، خونوادتو آزاد می کنیم.
کوروش، با صدایی که از خشم و انزجار میلرزید، فریاد زد: از حیوون بیچاره سوء استفاده کردی! حالا بهش وعدهء سرخرمن میدی؟ حالا که ما اسیر شما هستیم. این خرگوش هیچ جایی نمیره، مگه اینکه خونوادشو آزاد کنی. وگرنه، ما با شما هیچ جایی نمیآییم.
مرد با لبخندی تلخ به کوروش نگاه کرد و گفت: پسر جون، تو اشتباه میکنی. ما از این خرگوش سوء استفاده نکردیم. خودش تصمیم گرفت همکاری کنه. حالا که شما اینجا هستین، ما میتونیم با هم مذاکره کنیم.
کوروش با نگاهی سرد به مرد نگاه کرد و گفت: ما با شما مذاکره نمیکنیم. اگه میخواهی با ما صحبت کنی، باید اول خرگوش و خونوادشو آزاد کنی.
مرد با یک لبخند کج به کوروش نگاه کرد و گفت: خوب، اگر اینطور فکر میکنی، پس باید ببینیم چه کاری میتونیم بکنیم؟ فقط اینو بدون... تو این جنگل، قوانین ما حکمفرماس. یک کلوم ، ختم کلوم!
در این لحظه، خرگوش با صدایی که از ناامیدی لرزان بود، سُست، بی حال و شتابزده به اطراف چرخی زد و گفت: من فقط میخواستم خونوادمو نجات بدم. اگه میتونی به ما کمک کن، التماس میکنم.
کوروش و نیکا با امید به یکدیگر نگاه کردند، آماده برای مقابله با هر چیزی که پیش روی آنها باشد. در میانهی همهمهای که در گروه برپا شده بود، صداهای گنگ و نامفهومی به گوش میرسید که به تدریج بلند و بلندتر میشدند. مردی که به نظر میرسید فرماندهی آنها را بر عهده دارد، با نگاهی سنجیده به اوضاع، پاسخ داد: دو نفر یا سه نفر؟ برای ما تفاوتی نداره. مهم اینه که شما رو پیش شکارچی سایهها ببریم.
سپس با اشارهای قاطع، دستور داد که خرگوش را نیز همراه ببرند. و به این ترتیب، آنها در سکوت حرکت کردند، در حالی که کوروش، نیکا و خرگوش، درمیان حلقهی محاصرهی مردان گرگ نما، به سمت مقر فرماندهی شکارچی سایهها جایی که سرنوشت نامعلومی در انتظارشان بود، به راه افتادند، گوشهایشان به صداهای جنگل تیز، و چشمهایشان به دنبال نشانههایی از شکار یا خطربود. هر از گاهی، یکی از آنها میایستاد. با دقت اطراف را بررسی میکرد ، گویی که میتوانست حضوری نامرئی را احساس کند.
***
دردل تاریک جنگل، گروه گرگهای خون خوار با قدمهایی محکم و نگاههایی وحشی، اسیران خود را به سمت مخفیگاه شکارچی سایهها میبردند. ترس و دلهره سرتاسر وجود خرگوش، کوروش و نیکا را مثل دریایی طوفانی بهم ریخته بود. همانطور که به دهانه تاریک مخفیگاه نزدیک میشدند، صدای قدمهایشان در میان سکوت جنگل طنین انداز میشد. فرمانده گروه، مردی با قامتی استوار و نگاهی تیز، پیشاپیش گروه حرکت میکرد. با اشارهای، دستور ورود به مخفیگاه را داد.
داخل مخفیگاه، شکارچی سایهها، با چهرهای آرام و متفکر، منتظر بود. نور شمعهای پراکنده در اطراف، سایههایی رقصان بر دیوارههای سنگی انداخته و فضایی مرموز و کهن را خلق کرده بود.
در این لحظهی حساس، خرگوش، با چشمانی که حکایت از ترس و امید داشت، به مردی که جلو آمده بود نگاهی کرد که در آن ارادهای قوی برای نجات خانوادهاش نهفته بود. مرد تبصّمی زد و گفت:
کارتو خوب انجام دادی. حالا این دو انسان اسیر ما هستن. تو میتونی بری. ما وقتی اونها رو پیش شکارچی سایهها بردیم، خونوادتو آزاد می کنیم.
کوروش، با صدایی که از خشم و انزجار میلرزید، فریاد زد: از حیوون بیچاره سوء استفاده کردی! حالا بهش وعدهء سرخرمن میدی؟ حالا که ما اسیر شما هستیم. این خرگوش هیچ جایی نمیره، مگه اینکه خونوادشو آزاد کنی. وگرنه، ما با شما هیچ جایی نمیآییم.
مرد با لبخندی تلخ به کوروش نگاه کرد و گفت: پسر جون، تو اشتباه میکنی. ما از این خرگوش سوء استفاده نکردیم. خودش تصمیم گرفت همکاری کنه. حالا که شما اینجا هستین، ما میتونیم با هم مذاکره کنیم.
کوروش با نگاهی سرد به مرد نگاه کرد و گفت: ما با شما مذاکره نمیکنیم. اگه میخواهی با ما صحبت کنی، باید اول خرگوش و خونوادشو آزاد کنی.
مرد با یک لبخند کج به کوروش نگاه کرد و گفت: خوب، اگر اینطور فکر میکنی، پس باید ببینیم چه کاری میتونیم بکنیم؟ فقط اینو بدون... تو این جنگل، قوانین ما حکمفرماس. یک کلوم ، ختم کلوم!
در این لحظه، خرگوش با صدایی که از ناامیدی لرزان بود، سُست، بی حال و شتابزده به اطراف چرخی زد و گفت: من فقط میخواستم خونوادمو نجات بدم. اگه میتونی به ما کمک کن، التماس میکنم.
کوروش و نیکا با امید به یکدیگر نگاه کردند، آماده برای مقابله با هر چیزی که پیش روی آنها باشد. در میانهی همهمهای که در گروه برپا شده بود، صداهای گنگ و نامفهومی به گوش میرسید که به تدریج بلند و بلندتر میشدند. مردی که به نظر میرسید فرماندهی آنها را بر عهده دارد، با نگاهی سنجیده به اوضاع، پاسخ داد: دو نفر یا سه نفر؟ برای ما تفاوتی نداره. مهم اینه که شما رو پیش شکارچی سایهها ببریم.
سپس با اشارهای قاطع، دستور داد که خرگوش را نیز همراه ببرند. و به این ترتیب، آنها در سکوت حرکت کردند، در حالی که کوروش، نیکا و خرگوش، درمیان حلقهی محاصرهی مردان گرگ نما، به سمت مقر فرماندهی شکارچی سایهها جایی که سرنوشت نامعلومی در انتظارشان بود، به راه افتادند، گوشهایشان به صداهای جنگل تیز، و چشمهایشان به دنبال نشانههایی از شکار یا خطربود. هر از گاهی، یکی از آنها میایستاد. با دقت اطراف را بررسی میکرد ، گویی که میتوانست حضوری نامرئی را احساس کند.
***
دردل تاریک جنگل، گروه گرگهای خون خوار با قدمهایی محکم و نگاههایی وحشی، اسیران خود را به سمت مخفیگاه شکارچی سایهها میبردند. ترس و دلهره سرتاسر وجود خرگوش، کوروش و نیکا را مثل دریایی طوفانی بهم ریخته بود. همانطور که به دهانه تاریک مخفیگاه نزدیک میشدند، صدای قدمهایشان در میان سکوت جنگل طنین انداز میشد. فرمانده گروه، مردی با قامتی استوار و نگاهی تیز، پیشاپیش گروه حرکت میکرد. با اشارهای، دستور ورود به مخفیگاه را داد.
داخل مخفیگاه، شکارچی سایهها، با چهرهای آرام و متفکر، منتظر بود. نور شمعهای پراکنده در اطراف، سایههایی رقصان بر دیوارههای سنگی انداخته و فضایی مرموز و کهن را خلق کرده بود.
آخرین ویرایش: