جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [مردی می‌خندد] از «آشوب بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فرهنگ و ادب توسط VIXEN با نام [مردی می‌خندد] از «آشوب بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 656 بازدید, 14 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته فرهنگ و ادب
نام موضوع [مردی می‌خندد] از «آشوب بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط VIXEN
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
نام اثر: مردی می‌خندد
به قلم: لیلی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @دلسا :)
مقدمه:
این یک طلسم است!
مردی می‌خندد.
و زنی به آشوب کشیده می‌شود!
مردی می‌خندد و سرش کمی خم می‌شود؛
یک زن همان حوالی،
فرو می‌ریزد.
 
آخرین ویرایش:

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[
قوانین تایپ دلنوشته]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:

[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:

[ تاپیک درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:

[ تاپیک درخواست جلد ]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[
تاپیک اعلام پایان دلنوشته]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
میان کت چرم بلند
و پیپ‌های نکشیده‌اش داخل جیب
میان قلب و روح دخترک
مردی نشسته ‌است.
و از ته دل می‌خندد.
و دخترکی هم آن‌جا،
با تمام توان خنده‌ای را می‌بلعد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
دختر قوی‌ست.
و با قلبش می‌گوید:
- از این یکی هم رد می‌شویم!
قلبش را پشت خود پنهان می‌کند؛
دوان دوان از مرد دور می‌شود؛
مرد می‌خندد؛
و دختر معصومانه پشت قفسه‌های کتاب؛
رد دلش را جای می‌گذارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
کتابخانه هنوز آن‌جاست؛
و مرد هنوز با جدیت می‌خندد... .
و طلسم را برپا می‌کند.
دخترک از هفت خان مغزش
رد می‌شود؛
و برای بار دوم یواشکی به کتابخانه می‌آید.
قطره‌های عرق شرم،
از روی پیشانی‌اش سُر می‌خورد،
مانند قلب بی‌سامانش که انگار
با دیدن خنده‌های مرد از روی گلبرگی سُر می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
بوم نقاشی چوبی
در دستان زن فشرده می‌شود؛
بله زن... .
انگار قلبش بالغ شده بود،
دیگر دختر نبود،
او روح یک زن قوی را در سی*ن*ه داشت... .
کسی که حالا قلم‌مو را در دست گرفته بود؛
و مرد را خطوطی منحنی می‌کرد و داخل قاب نقاشی حک می‌کرد، با شوق لبخند می‌زد، جوری که انگار به رنگ‌ها و قلم‌مو هم جان تازه بخشیده باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
ولی؟ اگر پدر یا برادرش می‌فهمیدند چه‌؟
دختر نقاش را به هزار رنگ کبود در نمی‌آوردند؟
اما... خنده‌ی این مرد ارزشش را داشت!
خنده‌ای که باید طنین آوایش هم ضبط می‌شد.
با این فکرها خود را آرام می‌کرد، اما دلش؟ بیشتر آشوب‌ می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
انگار از لب صخره‌ای درحال سقوط بود
اما با لبخند آن مرد، میان زمین و هوا معلق شد،
و با دعوت مرد برای نشستن در واگن قطار خود، آنهم درست کنار او... انگار در جایی نرم فرو رفت!
قطار می‌رفت... .
و مرد طبق عادتی که این چند روز دخترک از او دیده بود، از پشت شیشه‌های شفاف عینک گردش کتاب بوف کور را می‌خواند.
انگار از هر لحاظ به کتاب خواندن عادت داشت! و این چقدر شگفت‌انگیز‌ترش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
قطار می‌رفت... .
و دختر هم نمی‌دانست کجا می‌روند!
فقط می‌خواست در واگنی که عطر خیس بلوط پیچیده بود بماند... .
در واگنی که آن مرد شگفت‌انگیز و رایحه‌ی خنک بهشتی را، در خود جای داده بود.
می‌خواست تا ابد قطار حرکت کند؛
و ریل‌ تمام نشود.
تا چشم‌های او هم تا ابد روی لبخند مرد، برقصند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
قطار بالاخره می‌ایستد،
و او هم ترس ایستادن قلبش را دارد؛
مرد خنده را از لب‌هایش چیده،
و در چمدان قهوه‌ای‌اش پنهان کرده.
انگار تمام واگن‌ها
سوت‌هایشان کور شده بود... .
چقدر خجالت‌هایش آب می‌شدند؛
چقدر مهمان‌دار احمقانه
دستش را می‌کشید.
چقدر نگاهش از روی آن مرد و دل پاره‌پاره‌ی آشوبش تکان نمی‌خورد!
چقدر حقی از آن خنده‌ها نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین