جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه زندگی با نام [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,215 بازدید, 25 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه زندگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه زندگی
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2


نام رمان: آئورت بی‌دریچه
نام نویسنده: هدیه زندگی
ژانر رمان: جنايی، تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (۱۰)S.O.W
خلاصه:
او نه گم‌شده‌ بود، نه پیداشده؛
فقط دختری با گذشته‌ای که هرگز تمام نشد.
در کودکی‌اش شعله‌ای جا گذاشتند، که حالا در بزرگ‌سالی آتش شده؛
و قلبی دارد بی‌دریچه، بی‌قرار، آماده‌ی انفجار.
افرا برگشته، نه برای انتقام...
برای کشف خودش،
و رازی که سال‌هاست در سکوت، او را صدا می‌زند.



 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,957
57,095
مدال‌ها
11
1718638149968.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
مقدمه:
شراره‌ای آرام، از دل تاریکی زاده شد.
نفس کشید، جان گرفت، شعله شد.
و در یک لحظه، همه چیز را بلعید: خاطره، خانه، هویت... .
غریزه‌اش سوختن بود، رسالتش ویرانی.
اقتدارش، در انحطاطی نهفته‌بود که بی‌صدا رشد می‌کرد.
اما از دل همین خاکستر، از میان رگ‌هایی که گم شدند در غبار،
دریچه‌ای زاده شد... .
دریچه‌ای که فریبِ فروپاشی را به وعده‌ی رستگاری بدل کرد.
دریچه‌ای که از آئورتِ سوخته برآمد، نه برای نابودی،
بلکه برای آغاز.
و او، خود همان دریچه بود.




 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
معرفی رمان آئورت بی‌دریچه:

تراژدی‌ای از جنس شعله و سرنوشت،
جایی میان زخم‌های پنهان و سکوت‌های کشنده، داستان دختری رقم می‌خورد که نه گذشته‌اش رهایش می‌کند، نه آینده منتظرش مانده.
روایتی پرکشش از جنایت، تعقیب، فریب، هویت و عشق؛
عشقی که در دلِ تاریکی، طنین خنده‌هایش می‌پیچد و غروری که در برابرش زانو می‌زند.
این رمان، تلفیقی‌ست از اشک‌های شوق و درد، از رفاقت‌های بامرام، از احترام‌هایی که خط قرمز می‌شوند و عشقی که مرز میان قانون و احساس را له می‌کند!

آئورت بی‌دریچه.
به قلم: هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
هشدار! هرگونه کپی‌برداری بدون ذکر منبع، پیگرد قانونی دارد.

فصل اول:
انگلیس_شهر لندن


شب بود. نه از آن شب‌هایی که یک مهتاب لعنتی بخواهد به دردت بخورد و به کارت بیاد ها؛ شب بود، تار، سنگین... شبی بود خفه‌کننده!
نفس نمی‌کشید؛ یا شاید نمی‌توانست؟
دست‌هایش بسته‌بود؛ آهنی که دور مچش حلقه شده‌بود، سفت‌تر از آنی بود که بخواهد مفهوم رحم کردن را حتی بداند! بوی نم و خاکِ نم‌کشیده با بوی گندیده‌ی خون قاطی شده‌بود، صدا؛ اما! صدای آن... همان هیولای این روزهای نحسش... .
«تو قراره انتخاب کنی، پسر.»
پسر؟ چه اسم مضحکی براش انتخاب کرده بود. کیاراد دیگر پسر نبود، نه بعد آن همه شب بی‌خوابی. نه وقتی نفس‌های خواهرش پشت در، آن‌قدر لرزان بود که استخوانِ تنش به صدا می‌افتاد، نگاه کرد. به صدا می‌افتاد. نگاه کرد؛ نه به چشم‌هایش، به گوشه‌ی تاریک اتاق. سایه‌ی مرد، مردی که یک عمر تو افسانه‌ها کابوس بود و حالا واقعی‌تر از طنابِ دور گردن کلارا، خواهرش، توی دیوارش قدم می‌زد.
- قول دادی!
حرف زد. با همان صدای خش‌دار، با بغض خفه‌شده.
- تو گفتی اگه بیام... اگه برات کار کنم... .
مرد اما خندید. یه خنده‌ی بی‌صدا، همانند همان خنجرهایی که آرام در قلبت فرو فرو می‌روند.
- اره. گفتی میای، اما نیومدی. فقط عقب کشیدی.. فقط خودت رو باختی. نگاهت هنوز نافرمانه‌ست، کیاراد. هنوز... ضعیفی و تو تو می‌دونی من این رو نمی‌خوام!
دست‌هاش لرزید. نه از ترس، از نفرت. از خودش. از دلِ بی‌عرضه‌اش، ز آن که خیال کرده بود یک «باشه» برای نجات کافیه، اما واقعیت این بود؛مگانیر قرار نبود نجات بده، هیچ‌وقت قرار نبود نجات بده!
- نه... نه، نه، نه، نه، نه!
فریادش پیچید. شاید صدایش به گوش کلارا رسید، شاید هم... نه.
- بهت گفته‌بودم بچه، اینکه دیگه باورش نکردی به خودت ربط داره. گفته بودم چی؟ یا قول... یا خون!
کیاراد، همان پسرک خام هفده‌ساله به گوش‌هایش شک کرد. به گوشی که مرد از آن مرگ را خواستار بود. با ناباوری پرسید:
- دورغه، مگه... نه؟
چقدر مظلومانه و خوش‌بینانه انتظار داشت این هیولای روبه‌رویش تکذیب کند، اما زهی خیال باطل! از کی تا حالا هیولای به‌ظاهر خشن قصه‌ها و بت سفت و سنگینی که از آن در ذهن داشت قرار بود سر به‌سرش بگذارد؟ خودش را مسخره کرده‌بود و به نفهمی میزد که چه‌چیزی را ثابت کند؟ به خیالش قرار بود دلش به‌رحم بیاید و از خیر کشتن، خون و خون‌ریزی بگذرد؟ احیاناً چرند نمی‌گفت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت. اما نمی‌گذشت از «نه» گفتن به خواسته‌هایش و حالا این پسرکِ هفده‌ساله می‌خواست سد راهش شود؟ چه خیال پوچی!
صدایش را بالا برد:
- بیارش!
این‌که مخاطبش چه کسی بود را نفهمید، پراز ابهام نگاهش می‌کرد. درِ کهنه و زنگ‌خورده با صدای بدی باز شد! این شیطان به اصلاح «همه‌چیزدار» وسعش نمی‌رسید شکنجه‌هایش را کمی با‌کلاس‌تر، یا در مکانی مجهزتر بر پا کند؟ با درد، به افکارش خندید؛ در این وضعیت، چه می‌گفت؟
مردی قوی هیکل، از همان‌هایی که با چشم سر در عموم مردم نمی‌بینی. از همان‌های که برایت بزرگش می‌کنند و در قصه‌ها طوری «بدی»هایش را «خوب» و «عاشقانه» و «رمانتیک» جلوه می‌دهند که در آن ذهنِ لعنتیت هر کثافتی «عادی» می‌شود.
- داداش؟
پر از بهت نگاهش را بالا می‌کشد. خواهرش، با آن موهای باز و ژولیده پولیده... . او این‌جا چه می‌کند؟
آن‌قدر حیران است که پر از شک زمزمه می‌کند:
- امیلی!
دخترک اما می‌شنود. ذوق می‌کند و پراز هیجان می‌گوید:
- داداش، دلم برات... .
ناگهان نگاهش به خون‌ریزی پاهای او می‌افتد، با همان فهم کودکانه‌ی هشت، نُه‌ساله‌اش وقتی که دقت می‌کند، چهره‌ی پر از زخم برادرش را می‌بیند. قدمی عقب رفت، پشتش به همان مرد قوی هیکل ‌خورد و با تته پته گفت:
- دا... داش، خو... خون!
گریه‌ش می‌گیرد:
- نترسی قربونت برم‌ ها؛ بابایی..بابایی میاد دنبالمون!
ترسان و لرزان جلو رفت؛ پسرک قدم‌های ترسیده خواهرش را می‌بیند و اشک لعنتی در چشمش نیش می‌زند. امیلی روی پا می‌شیند، دست‌های برادرش را در آن دست‌های کودکانه خود می‌گیرد و با سر انگشتِ، انگشتانش را نوازش می‌کند:
- دادشی؟...خوب میشی، غ... غصه نخوری‌ ها!
و خواهر همین است؛ چنان عاشق‌ و‌ شیدا است که جان می‌دهند که یک اخم مابین ابروهای لامذهبت بشیند! در دست می‌گیرد که جانش را بدهد، بی‌منت؛ اما نفسِ تو از این جسمِ فانی‌ات بیرون نرود و بتمرگت سرجایش!
دست‌های خواهرش را در دست خودش فشرد. با تک‌خنده‌ای، سعی کرد به درد لعنتی که جان را تا خرخره‌اش رسانده بود بهایی ندهد و گفت:
- برو!
آنقدر همین جمله را با جان کندن گفته بود که امیلی جا خورد، دست‌های لرزانش را با خشم از دستان برادرش کشید. پر حرص برگشت و باعصبانیت نگاهش را به همان مرد قوی هیکل دوخت:
- داداشم رو... دست‌هاش رو باز کنید!
مَرد خنده‌اش گرفت، آن دختربچه چه می‌گفت؟
امیلی اما انحانی لب او را طوری دیگر معنی کرد، نگاهش را به مردی داد که دست به سی*ن*ه و با اخم نگاهش می‌کرد:
- لطفاً بذار بره!
- اگه تو رو بده بهم؛ می‌ذارم!
مردمک چشمانش لرزیدند و امیلی وحشت کرد مگر می‌دانست اسارت یعنی چه؟ نمی‌دانست که قبول کرد و چقدر نفهمی خوب است.
- باشه... من می‌مونم، بذار بره!
و صدای پر از خشم برادرش اشک را به چشمانش نشاند:
- نه امیلی، نه احمق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
- دلیل بودن این‌جای تو کار همونیه که صداش میزنی بابا!
دستانش می‌لرزید. گرسنگی و تشنگی، آن هم در این اتاق نمور و بدبو، بی‌قرارترش می‌کرد.
- ن... نه! اون عزیزترین کَسمه!
در چشمان سیاه مرد روبه‌رویش خیره شد و التماس کرد:
- بگو که دروغه!
زیر لب، با لرزشی در تنش که از وحشت بود، زمزمه کرد:
- حقیقت نداره! اون بابامه!
مردی که او را حامی می‌خواندند؛ اما همه‌چیز در چهره‌اش موج میزد الی حمایت!
طعنه‌زنان خندید:
- بچه جون؛ دلیل ضعف آدم‌ها، عزیزترین‌هاشونه.
ترس در چشمان کیاراد موج می‌زد. اما دیگر وقت عقب‌نشینی نبود، نه وقتی که فهمیده بود پای جان خواهر کوچکش در میان است. پر از تردید، شک و با زبانی که در دهانش بالا و پایین میشد و سرانجام جان کند تا گفت:
- هر چی بخوای بهت می‌دم؛ هرچی!
- حتی عزیزترین‌هات؟
کیاراد خشکش زد:
- مَنظورت چیه؟
- کلارا رو می‌خوام!
خون در رگ‌هایش یخ زد. نه! نه! نه!
او نمی‌توانست خواهر کوچکش را بدهد. از کی تا حالا مفهوم کار کردن و شراکت و قول و قرار بین دو نفر می‌رسید به نفر سومی، ها؟
- نه!
قلبش درد گرفت. می‌دانست این «نه» شاید پایان زندگی‌اش باشد ها؛ اما کلارا آن هم دست این مرد کثیف و رذل؟ نه!
- اون نفسِ منه! آدم چجوری میتونه بدون حیات ادامه بده؟
حامی لگدی محکم به پایش کوبید. یاوه‌گویی‌های این پسر تمامی نداشت نه؟ درد تا استخوانش دوید. صدای فریادش در اتاق پیچید:
- نزن نامرد! نزن! نزن کثافت!
- پدرت، اون لعنتی، حتی دنبال تو نگشت! پولش از پارو بالا میره ولی تو رو مثل آشغال انداخت اینجا. هنوز نفهمیدی؟ اون عزیزترینت نبود. فقط یک ابزار بودی! فقط یه ابزاری که منو به خواسته‌هام برسونی و بیای همکاری کنی باهام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
کیاراد بغضش را قورت داد. حقیقت را تف کرده بود در صورتش و از او توقع کمی فهمیدن داشت؟ انتظار زیادی نبود؟ عشق و دیدن کم و کاستی‌هایش؟ مگر عاشق خودش را به فهمیدن می‌زد که اکنون این پسر ادایش را در بیارد؟ اصلا چطور می‌توانست این حقیقت را باور کند؟ این بی‌محبتی پدرش را چطور توجیه می‌کرد؟ اصلا او پدر بود یا نه؟ دوباره خیال برش داشته بود؟
- نه! کلارا رو نمی‌دم!
حامی با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت:
- بیارش!
در آهنی و زنگ‌زده با صدای گوش‌خراشی باز شد. مردی قوی‌هیکل از همان‌هایی که در دنیای واقعیت کمتر به پستت خورده و در دنیای قصه‌ها برایت بزرگش کردن ها! از همان مردها! از همان خود خود مردهای قوی و افسانه‌ای!
کلارا را با خود وارد کرد. موهای ژولیده، لباس پاره‌ و ترس در چهره‌اش، کیاراد را لرزاند.
- داداش؟
صدای خواهرش... صدای نفسش! صدای همان که با آن همه جرعت به آن حامی لعنتی فهماند حیاتش است! همان بود، همان صدا، ولی اینجا؟
- کلارا!
دخترک جلو آمد اما با دیدن زخم‌های برادرش وحشت کرد:
- خو... خون! این که خونه! میگم... داداش... نترسی ها؛ بابا میاد دنبالمون... میاد بابا!
نزدیک آمد، دستان پر از زخم کیاراد را گرفت و با صدای لرزان گفت:
- خوب می‌شی... غصه نخوری یه وقت ها!
کیاراد اشک در چشمانش حلقه زد. دستای نرم و ظریف خواهرش را فشرد و با زحمت گفت:
- برو!
کلارا جا خورد. دستانش را کشید، بی ربط گفت:
- دست‌هاش رو باز کنید!
حامی خندید. صدای خنده‌اش مثل پتک بر جانشان کوبیده می‌شد.
- اگه تو رو بده، می‌ذارم بره.
کلارا، ساده، بی‌گناه:
- باشه... من می‌مونم، بذار بره!
کیاراد فریاد زد:
- نه کلارا! نه!
اما دیگر دیر بود. حامی اسلحه‌اش را بالا آورد و پیش از آنکه کسی بتواند کاری کند، صدای شلیک در اتاق پیچید. صدای گلگوله لعنتی انگار در جمجمه‌ی کیاراد نشست و همه چیز کند شد، آهسته... بی رحم!
دخترک، همان جانِ عزیز، همان کلارا نفس‌نفس‌زنان، میان زمین و آسمان معلق شد و لبخند روی لبش کم کم جمع شد و ترس توی چشمانش؟ خاموش! صدای گلگوله انگاری دوباره در گوشش پچید، چشمانش را بازتر کرد، دست‎های دخترانه کوچکش را روی شکمش گذاشت، عقب رفت، لیز خورد و بعد؟
افتاد.
- دادا... داداش؟
صدایش لرزید:
- من... سرده!
زانو زد، دست‌های کوچکش را در دست گرفت و لرزید و دیگر؟ نلرزید! به چشم‌های خواهرش نگاه کرد، به دهان نیمه بازش و انگار هنوز سوالی مثل خوره جانش را میمکید و میخواست بداند که، «چرا؟»
حامی پوزخند زد، همان لبخندهای کج و مج روی لب لعنتیت‌ها، از همان ها! اسلحه‌ها را چرخاند، با انگشت پاکش کرد و زیر لب گفت:
-قرار... همین بود!
کیاراد اما نشنید، چیزی در کل وجودش بهم ریخته بود. نه فقط دل، نه فقط قلب که همه چیز در صدمی از ثانیه کن فیکون شده بود و کمی کوچک نبود برای هلاجی کردن؟
کیاراد زار زد، نعره زد، خودش را به زمین کوبید:
- اون نفسم بود، نفسم! قرارمون این نبود لعنتی! تو گفتی کمکم میکنی! که مستقل شم، که برم دنبال ارزوهای لعنتیم! که برای خودم کسی بشم و قرارمون این نبود لعنتی! این نبود!
حامی خونسرد، انگار نه انگار جانی را گرفته و دخترک بی‌گناه روی زمین و غرق در خون را نگاه کرد نیشخند زد:
- بازی همینه پسرجون. یا می‌بازی و می‌میری؛ یا می‌بری و می‌کُشی. به همین مزخرفی و عدالت؟ نزن و نبر کلمه‌ای که فقط به زبون قشنگه!
خشک شد، جا خورد و با دهان نیمه باز نگاهش کرد و صدای شلیک بی‌رحمانه دوم، آخرین پرده‌ی این تراژدی شد.
در اتاق خون و بوی باروت پیچیده بود؛ نه کیارادی مانده بود، نه کلارایی. فقط یک شیطان، تنها، ایستاده در میان ویرانی.
و دختری که با چشمانی خیس از اشک و وجودی که از خشم می‌لرزید و نفرت تمام جانش را گرفته بود، با دستانی مشت شده شاهد صحنه‌ای بود که یقین داشت تا مدت‌ها توی ذهنش میماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
«فلش بک»


ایران-تهران

شب اول، در انبار متروکه نور زردِ چراغ سقفی، لرزان روی دیوارهای فلزی پخش می‌شد.
بوی نم، خون خشک‌شده و داروهای بی‌نام، مثل شلاقی سرد به صورت دخترک می‌خورد. پاهایش روی زمین سیمانی می‌لرزید، اما نه از سرما... از ترس.
هلن رفته بود. گفته بود تا ده دقیقه‌ی دیگه برمی‌گرده. اما ده دقیقه شده بود پنجاه دقیقه و کسی وجود داشت که توجه کند؟
دخترک از پشت قفس فلزی، به مردی که گوشه‌ی انبار روی صندلی نشسته بود نگاه کرد. کت چرمی‌اش به طرز بیمارگونه‌ای تمیز بود. کنارش چند کیف خنک نگه‌دار پر از یخ و برچسب‌هایی که رویشان نوشته شده بود:
AB+", "O-", "
صدای تق باز شدن دریچه‌ی فلزی سقف، سکوت فشرده‌ی انبار رو ترکاند کسی پایین پرید. سایه‌اش کشیده شد روی دیوار.
دخترک خودش را عقب کشید،
مرد صندلی‌نشین گفت:
— دختره هنوز اینجاست؟
سایه جلوتر آمد. صدای زنی بلند شد:
— امشب بار نمی‌زنیم. باید منتقل شه به بیمارستان بعدی. گارنیر دستور داده.
اسم همان لعنتی! همان اسمی عوضی‌ای که کابوس‌های این شب‌های نحسش بود، گارنیر!
چنگ انداخت به میل‌گردی که از قفس بیرون زده بود،
صداها نزدیک‌تر شده بودند و او مثل بیدی بود که می‌لرزید و هنوز از هم پاشیده نشده بود، هنوز؟! با تمام استرس و ترس و نگرانی و با تنی لرزان دوام آورده بود. البته اگر اسمش را بشود دوام آوردن گذاشت!
- این یکی، خاصه! می‌دونی کیه؟ دخترِ صدراست!
چیزی توی مغزش شکست. یک سال کابوس، یک سال ندانستن، یک سال تنهایی... و حالا؟
افرا میل‌گرد را محکم گرفت.
امشب؟! فرار؟ شروع؟ کاش ذهنش خفه میشد و این همه نشخوار نمی‌کرد!
باران با شدت زیاد می‌کوبید به سقف سوله‌ی متروکه، صدای شرشرش با هق‌هق‌ نفس‌گیر دخترک قاطی شده بود. از ترس بود یا سرما؟
نمی‌دانست! هیچ چیز را نمی‌دانست و داشت جان میداد از این حجم از ندانستن و نفهمیدن و درک نکردن و مجهول بودن همه‌چیز!
نشسته بود روی زمین، زانوهایش را بغل کرده بود، صورتش خاکی و لباسش پاره و فکر فرار داشت شرحه‌شرحه‌اش میکرد، اصلا میشد؟ میشد که رفت؟
افرا دستش را دور میل‌گرد محکم‌تر حلقه کرد. صدای ضربان قلبش، توی گوشش می‌کوبید، تند و کوبنده، مثل طبل جنگ! هنوز هم حرف آن زن در سرش تکرار می‌شد: «دختر صدراست... .»
یعنی همه‌ی این سال‌ها، فرار نکرده بود؛ بلکه قاچاق شده بود. فروخته شده بود. هه! چه مزخرف بود همه چیز!
قدم‌های سنگین، نزدیک‌تر شد. افرا سایه‌ی کفش‌های نظامی را دید که جلوی قفس ایستادند.
مرد همان‌طور با خونسردی گفت:
- فکر می‌کردیم مرده. صدرا خودش خبر داده بود که تو غرق شدی.
افرا تکان نخورد. دندان‌هایش را به هم فشرد. نگاهش دقیق شد. مرد دست به کمر ایستاده بود. هیکل درشت، ریش دو روزه و چشمانی سرد که انگار آدم نمی‌دید… فقط «جنس» می‌دید و بس!
زن برگشت سمت راهروی پشتی و گفت:
- بیارش. ماشین آماده‌ست.
مرد کلید را از جیبش درآورد. افرا همزمان نفسش را حبس کرد. کلید توی قفل چرخید.
لحظه‌ای که در قفس باز شد، افرا مثل فنر آزاد شد. میل‌گرد را با تمام قدرت به زانوی مرد کوبید. صدای فریادش در فضا پیچید. زن چرخید، فریاد زد:
- هی!
اما افرا حالا دویده بود. از بین قفس‌ها و یخچال‌ها، از کنار آن جعبه‌های سیاه که زندگی‌های دزدیده‌شده را توی خودشان نگه می‌داشتند، رد شد.
درِ عقبی انبار نیمه‌باز بود. افرا خودش را به آن رساند. زن از پشت فریاد زد:
- بگیرینش لعنتی! این دختر گم شده بود! مال ماست!
افرا به بیرون پرید. هوا خنک شب به صورتش خورد. بوی بنزین، خاک و آزادی!
نمی‌دانست کجاست. نمی‌دانست کِیست. اما حالا یک چیز را خوب می‌دانست:
او دیگر فقط یک قربانی نبود.
او شاهد بود.
او راز بود.
و از این لحظه، او خطرناک شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
تمام وجودش می‌لرزید، صورتش غرق از اشک، کل وجودش نبض می‌زد و موهای لعنتی‌اش خیس عرق شده بود و بهم چسبیده بود.
می‌دانست آن خلأ جایش هیچ‌وقت پر نخواهد شد.
اصلا پر شود که چه؟
نمی‌شد نقطه‌ای تو خالی را در جایی از زندگی بی‌خیال شد و ادامه داد؟
زخم‌ها ترمیم می‌شوند، خوب می‌شوند، شاید جایشان هم بماندها؛ اما هر چه‌قدر بزرگ و دردناک باشد، باز هم میشود گذشت! بازم هم نقطه‌ای تو خالی نمیشود، خلأ نمی‌شود! زهر نمی‌شود، کوفت نمی‌شود!
هنوز هم می‌دوید، تند و سریع، فرز و به طرز باورنکردنی فقط می‌دوید و می‌دوید، صداها هنوز هم توی گوشش بود، هنوز هم نزدیک بودن صداها و امان از صدای آن لعنتی!
- بگیرنش! د بدویین احمق‌ها!
نفس‌نفس میزد، اوضاع جالبی نبود، یعنی میشد در رفت؟ میشد از دست این عوضی‌ها نجات میافت؟
پاهایش می‌دوید؛ اما زمین زیر پایش می‌لرزید، نه از ترس... از حجم حقیقتی که مغزش توان پذیرش آن را نداشت!
«دختر صدراست... .»
هر قدم، از شلاق محکم‌تر بود و بی‌رحمانه تازیانه‌ای میشد و واقعیت را می‌کوبید توی صورتش.
واقعیت؟!
از کدام واقعیت حرف میزد؟
صدای فریادها هنوز هم از پشت سرش می‌آمد، گلویش از شدت نفس‌نفس زدن می‌سوخت و خشک شده بود. کف دستش، جایی که میلگرد را چسبیده بود، پوست کنده بود؛ اما این بی‌اهمیت‌تربن چیز درحال حاضر بود.
از پیچ کوچه‌ی باریکی گذشت، تاریکی مثل پتوی خیس دورش پیچک‌وار پیچیده شده بود، نور چراغ‌ قوه‌ای دیوار رو به رو او را لرزاند، افرا بی صدا خودش را پشت یک سطل زباله بزرگ کشید، نفس‌هایش بریده بریده بالا می‌رفت، قلبش هر آن ممکن بود از سی*ن*ه‌اش به بیرون بپرد،
- باید گم شم... باید یه جوری برم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین