جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه زندگی با نام [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,583 بازدید, 35 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه زندگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه زندگی
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
413
2,688
مدال‌ها
2
به پایین نگاه کرد و به سرعت با ترس سرش را بالا آورد:
- اسمت چیه؟
مرد که از شنیدن این «سؤال» جا خورده‌بود، به سرعت ابروهایش بالا پریدند! افرا، اما محکم دستش را فشار داد و همزمان که برای ندیدن پایین پایش، امتناع می‌کرد؛ با ترس گفت:
- بگو دیگه... بگو چی باید صدات کنم؟
- شهریار!
ـ شهریار… دستم… دستم لیز می‌خوره… !
ـ تو رو ول نمی‌کنم، باشه؟! حتی اگه سقف بریزه!
صدای مردهای مسلح از بالای سر نزدیک‌تر شد. چراغ‌قوه‌ها رویشان افتاد.
یکیشان فریاد زد:
«دختره رو سالم می‌خوایم! اون مرد رو بزن!
گلوله‌ای خورد کنار سر شهریار، افرا با ترس چشمانش را بست، شهریار دندان‌قروچه‌ای کرد:
ـ لعنتی… باید بریم!
با تمام نیرو افرا را بالا کشید. زانوهایش لرزیدند، اما او را ول نکرد. وقتی هردو دوباره روی بام درآمدند، دونفر از آدم‌ها فقط چند قدمیشان بودند. شهریار فریاد زد:
ـ سمت چپ، پشت دودکش! بدو!
افرا دوید. صدای تیرها پشتش می‌آمدند. از لبه‌ی سقف پریدند و مستقیم در حیاط پشتی سقوط کردند. هر دو روی زمین افتادند. درد توی بدنشان پخش شد، اما هنوز زنده بودند. شهریار دست افرا را گرفت و به‌سمت جنگل کنار دریاچه کشاند.
ـ حرکت کن… اگه گیر بیفتیم تمومه!
افرا با تردید گفت:
ـ اون‌ها دنبال منن… نه دفتر و نه تو!
ـ آره… تو هدفی افرا.
نفسش برید:
ـ چرا؟
شهریار برای اولین‌بار، رک جوابش را داد:
ـ چون تو تنها کسی هستی که می‌تونه ثابت کنه، پدرت کشته نشده… ترور شده.
افرا ایستاد. چشم‌هایش تار شد.
ـ یعنی پدرم... !
شهریار به او نگاه کرد. سرد و محکم... اما با درد پنهان، با دردی که هنوز هم بعد از این همه سال از رفتن رفیقش، سرد نشده‌بود!
ـ بله و کسی که این رو می‌فهمه… معمولا زنده نمی‌مونه!
سایه‌ی مردها از دور نزدیک می‌شد. شهریار محکم بازویش را گرفت.
ـ افرا… الان وقت سؤال نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
413
2,688
مدال‌ها
2
خیره در نگاه افرا، مصممانه گفت:
ـ باید مراقبت باشم؛ باید مراقبت باشم تا وقتی که خیالم راحت باشه، پیش کسی هستی که می‌تونه واقعاً نجاتت بده.
صدای قدم‌ها و خش‌خش برگ‌ها از پشت سرشان نزدیک‌ونزدیک‌تر می‌شد. افرا نفس‌نفس می‌زد و انگار مغزش هنوز نمی‌فهمید چه‌طور فقط در عرض چند ساعت، زندگی‌اش از یک‌روز معمولی در پاریس تبدیل شده‌بود به فرار در دل جنگل… و آن هم بعد از دیدن پارسا.
ـ کی؟
صدایش لرز داشت، نه از ترس… از سردرگمی‌ای که در استخوانش نشسته‌بود. شهریار لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش روی او قفل شد، انگار دنبال واژه‌ای می‌گشت که دردناک بود اما ناگزیر.
ـ بهراد.
صدایش خشک بود اما قاطع که می‌گفت:
ـ تنها کسی که می‌دونه پروژه‌ی پدرت چی بوده… و چرا داری براش می‌میری.
قلب افرا فرو ریخت.
ـ یعنی… من واقعاً دارم می‌میرم؟
شهریار نگاهش را دزدید؛ انگار راست‌گویی در چنین لحظه‌ای جنایتی بود که مجبور به انجامش بود.
ـ اگه دیر برسیم… آره.
صدای شکستن شاخه‌ای پشت سرشان پیچید. سایه‌ها میان تنه‌ی درخت‌ها تکثیر شده‌بودند؛ مسلح، محکم و بی‌رحم.
ـ زودتر بگو… بهراد کیه؟
شهریار نزدیک‌تر آمد. بوی باران روی لباسش، بوی خاک، بوی خون خشک‌شده‌ی روی ساعدش با هر نفس، افرا را پر می‌کرد.
ـ کسی که پدرت آخرین بار بهش اعتماد کرد.
و با مکثی ادامه داد:
ـ و کسی که تو هم… شاید مجبور شی بهش اعتماد کنی.
افرا دهانش خشک شد، زمزمه کرد:
ـ چرا پدرم هیچی بهم نگفته‌بود؟
شهریار تلخ خندید.
ـ چون اگه زود می‌فهمیدی، الان زنده نبودی. از طرفی... تو خیلی بچه بودی افرا!
گلوله‌ای از فاصله‌ی یک‌متریشان خاک را به هوا پاشید. هر دو از جا پریدند. شهریار چرخید، افرا را از کمر گرفت و پشت یک تنه‌ی خیس کاج انداخت. خودش جلویش ایستاد، سپر شد، اسلحه‌اش را بالا آورد.
ـ لعنتی… خیلی زود رسیدن!
صدای مردی آمد:
«اون دختره رو زنده می‌خوایم! اون مردی که همراهش هست رو بکشین! تلفات مهم نیست!»
شهریار فکش منقبض شد. در یک لحظه برگشت سمت افرا، دستش را محکم گرفت.
ـ افرا… به من نگاه کن.
چشم‌هایش لرزیدند.
ـ چی شده؟
نفس شهریار به‌هم‌ریخته بود.
ـ اگه زنده بمونیم… مستقیم پیش بهراد می‌برمت. اون تنها کسیه که می‌تونه کدی که توی بدنت فعال شده رو متوقف کنه.
و تنها کسیه که می‌فهمه پدرت چی رو پنهان کرده‌بود.
افرا دهانش نیمه‌باز ماند.حس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد.
ـ کدی… که توی بدنمه؟!
شهریار چیزی نگفت؛ فقط دستش را محکم‌تر گرفت. یک گلوله دیگر. این یکی از بالای سرشان رد شد. شهریار از ته دلش فریاد زد:
ـ افراا! بدو!
انگشتانش در هم قفل، دویدند.حالا باران شده‌بود و شلاقی که روی تنشان کشیده میشد. نفس‌هایشان سنگ شده و قلب‌هایی که سراسر آتش بودند.
و دو سایه در تاریکی جنگل ناپدید شدند… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
413
2,688
مدال‌ها
2
باران همانند پرده‌ای ضخیم جلوی دید را گرفته‌بود. هر قدم روی خاک خیس می‌لغزید و نفس‌های افرا کم‌کم تبدیل به بخارهای مقطع و ناپیوسته می‌شد. شهریار با یک‌دست او را می‌کشید و با دست دیگر اسلحه را محکم گرفته‌بود. هر چند ثانیه یک‌بار پشت سرش را نگاه می‌کرد؛ نه از ترس، از ارزیابی فاصله تا مرگ. صدای فریادها، نزدیک‌تر و صدای خش‌خش‌ِ کفش‌هایی که روی برگ‌های خیس کشیده می‌شد، دقیق‌تر به گوش می‌رسید.
نورهای لرزان چراغ‌قوه… حالا فقط چند درخت با آن‌ها فاصله داشت.
افرا نفس‌زنان گفت:
ـ شهریار… من دیگه… نمی‌تونم بدوئم.
شهریار همان لحظه او را کنار یک درخت ضخیم نگه داشت، دستش را روی دهان افرا گذاشت.
ـ هیس… الان فقط صدات لازمه تا جایی که هستیم رو پیدا کنن!
ولی دیر بود؛ گلوله‌ای تنه‌ی درخت کناریشان را شکافت. شهریار دندان روی هم فشرد:
ـ گندش بزنن… دارن حلقه رو می‌بندن.
باران شدیدتر شد. افرا حس کرد چیزی میان موهایش چسبیده… خون یا باران؟ نمی‌دانست. شهریار دست او را ول نکرد. دوباره او را کشید و گفت:
ـ از بین درخت‌های راسته… یه‌مسیر باریک به جاده‌ی سرو میرسه. اونجا ماشینِ دوم من پارکه.
نگاهش را تیز کرد:
ـ فقط کافیه سه‌دقیقه زنده بمونیم.
افرا با صدایی لرزان ناله کرد:
ـ و اگه نتونیم؟
ـ دیگه صبح رو نمی‌بینیم!
سایه‌ها نزدیک‌تر می‌آمدند. حالا صدای مکالمه‌شان واضح‌تر بود.
«اون دختر نباید فرار کنه. کد هنوز فعال نشده!»
«اون مردِ رو زمین بزنین!»
«دخترِ رو زنده می‌خوایم!»
شهریار نفسش را بریده‌بریده بیرون داد.
ـ خدا لعنتتون کنه… .
به افرا نگاه کرد.
ـ آماده‌ای؟
افرا پلک زد. نه آماده بود، نه شجاع… اما انتخابی نداشت. شهریار نفسش را جمع کرد:
ـ سه… دو… یک… !
هردو نیم‌چرخ زدند و شروع به دویدن کردند. گلوله‌ها پشت سرشان خاک و آب را به هوا پرتاب می‌کردند. نورها شدیدتر و صداها بلندتر شده‌بودند.
افرا فریاد زد:
ـ نزدیکن!
ـ ادامه بده!
درخت‌ها ناگهان کم‌پشت‌تر شدند.صدمتر جلوتر تاریک، اما قابل‌ تشخیص… جاده‌ای باریک دیده می‌شد. شهریار گفت:
ـ اون‌جاست! فقط بیست‌ثانیه!
اما قبل از اینکه به جاده برسند، بیرون پرید. مردی درشت‌هیکل، ماسک به‌صورت، اسلحه‌ به‌دست. شهریار فرصت نکرد هدف بگیرد. مرد حمله کرد و او را به زمین کوبید.
افرا جیغ کشید.
ـ شــهریــار!
شهریار تقلا می‌کرد، اما مرد گلویش را گرفته‌بود و فشار می‌داد، اسلحه‌اش نزدیک گردن شهریار بود.
ـ به سمت ماشین بدو!

صدای شهریار بین درگیری خفه شد.
ـ افرا… بدو!
افرا تکان نخورد. پایش در خاک خیس گیر کرد یا شاید قلبش، چگونه او را پشت سر می‌گذاشت و می‌رفت؟! مرد غرید:
ـ هوی دخترِ، همون‌جا وایسا!
دستش به سمت افرا بالا رفت. اسلحه‌اش مستقیم به قلب او نشانه رفت. افرا از شدت وحشت یک قدم به عقب رفت. مرد گفت:
ـ تو نباید اینقدر زنده می‌موندی.
چند ثانیه‌ای که بعد آمد… کشدارترین، سنگین‌ترین ثانیه‌های عمرش بود. ناگهان صدای شلیک، تیز و کوتاه توی گوشش نشست. مرد از پهلو خم شد و روی زمین افتاد. شهریار نبود که شلیک کرده بود. افرا با شوک برگشت. در لبه‌ی جاده، در سایه‌ی نور کم‌رنگ چراغ یک ماشین خاموش… مردی ایستاده‌بود. کت بلند مشکی، شانه‌هایی صاف و محکم، اسلحه در دست و نگاهی ثابت و خیره داشت. موهای مشکی نیمه‌خیس و چشمانی که مثل تیغه‌ی سرد می‌درخشیدند. شهریار که نفس‌نفس می‌زد و تازه از زمین بلند شده‌بود، با خشمی همراه آسودگی گفت:
ـ بالأخره رسیدی… ؟!
مرد چند قدم جلو آمد. با صدایی آرام اما بم گفت:
ـ تو همیشه بدترین زمان ممکن گیر می‌افتی… شهریار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
413
2,688
مدال‌ها
2

سپس نگاهش به‌افرا افتاد. لحظه‌ای طولانی، بی‌احساس، دقیق… انگار داشت چیزی را در او ارزیابی می‌کرد. بعد لب‌هایش کمی تکان خورد.
ـ افرا کیانی.
افرا خشکش زد.
ـ کیانی دیگه کیه؟ من ستوده‌م!
مرد اسلحه‌اش را پایین آورد، قدمی نزدیک‌تر شد. چشمانش با وضوح بیشتری دیده می‌شدند. خاکستری تیره. نگاهش نه‌گرم بود، نه‌سرد. فقط حساب‌شده و دقیق، نیم‌نگاهی به‌شهریار انداخت و سوالی رو به‌افرا پرسید:
ـ نگفتی بهش که فامیلی اصلیش کیانیه؟
خیره شد در نگاهش و مصمم‌تر ادامه داد:
- من فقط تو رو نمی‌شناسم…
مکث کرد:
ـ تو سال‌ها، دلیل زنده‌ موندنم بودی!
افرا دهانش باز ماند و شهریار زیر لب گفت:
ـ افرا…
ـ این… بهراده.
بهراد نگاهش را از افرا برنداشت.
ـ دیر رسیدی؛ ولی هنوز فرصت هست.
نگاهی گذرا به شانه‌ی او انداخت، به لرزش دست‌هایش، به‌رد خون.
ـ باید بریم، قبل از اینکه کد کامل بشه.
افرا به سختی نفس کشید.
ـ فقط یه‌چیز، شما از چی حرف می‌زنین؟ این کد لعنتی چیه… چی توی بدن منه؟
بهراد جلوتر آمد. آن‌قدر نزدیک که صدای نفس‌های منظمش واضح بود.
ـ چیزی که پدرت ساخت… و چیزی که اونا می‌خوان نابود بشه.
چشم‌هایش باریک شد.
ـ و حالا… تنها حاملش تویی.
در همان لحظه صدای ماشین‌های بیشتری در دوردست پیچید. نورها نزدیک می‌شدند. بهراد کتش را درآورد و دور شانه‌های افرا انداخت.
ـ حرف‌زدن تموم شد. از این‌جا به بعد…
نگاه ثابتش در چشم افرا نشست.
ـ تو یا با ما میای.
و سه نفرشان در دل تاریکی جاده نامعلوم پاریس، ناپدید شدند… اما این‌بار نه به‌سمت فرار؛ بلکه به‌سمت حقیقت. حقیقتی که افرا هیچ آماده‌اش نبود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: اوین
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
413
2,688
مدال‌ها
2

ماشین در دل جاده‌ی تاریک حرکت می‌کرد، باران روی شیشه‌ها می‌کوبید و صدای برف‌پاک‌کن مثل ضربان قلبی مضطرب بالا و پایین می‌رفت. افرا در صندلی عقب، کتش را محکم دور خودش پیچیده بود. نگاهش مدام بین شهریار و بهراد جابه‌جا می‌شد. شهریار هنوز هم نفس‌زنان بود.
ـ خب… حالا وقتشه توضیح بدی. این «کد» چیه که همه دنبالشن؟
بهراد نگاهش را از جاده برنداشت. صدایش آرام؛ اما سنگین بود:
ـ کدی که توی بدن توعه، یه برنامه‌ی زنده‌ست. نه روی کاغذ، نه روی کامپیوتر… روی سلول‌های بدنت.
افرا با ناباوری گفت:
ـ یعنی چی؟ من آدمم، نه هارد دیسک که!
بهراد کمی مکث کرد، انگار دنبال کلمه‌ای دقیق می‌گشت:
ـ پدرت روی پروژه‌ای کار می‌کرد که اسمش «حافظه‌ی زیستی» بود. ایده این بود که اطلاعات رو به‌جای دستگاه، درون DNA ذخیره کنن. یه‌ویروس دستکاری‌شده، مثل حامل، وارد بدن می‌شه و داده‌ها رو در سلول‌ها می‌نشونه. وقتی هفت سالت بود، تو رو دزدیدن چون بدن به بچه، بهترین ظرف برای این آزمایش بود. سلول‌های تازه، تقسیم سریع!
کمی مکث کرد:
- و قابلیت نگه‌داری بالا... .
افرا بود که زیر لب واگویه می‌کرد:
ـ پس اون‌ها منو انتخاب کردن!
با صدایی لرزان پرسید:
ـ و چرا الان؟ چرا بعد از این همه سال فعال شده؟
بهراد نگاه کوتاهی از آینه به او انداخت:
ـ چون این کد برای فعال شدن نیاز به تغییرات هورمونی و ایمنی داشت. بدنت توی هفت سالگی فقط ظرف بود؛ بدن بزرگسال، کلید باز شدنشه. حالا که بیست‌وپنج سالته، سیستم ایمنی‌ت سیگنال داده و کد شروع کرده به بیدار شدن.
افرا دست‌هایش را روی شقیقه‌اش گذاشت.
ـ یعنی من… حامل چیزی‌ام که پدرم ساخته؟ و اون‌ها می‌خوان نابودش کنن؟
بهراد سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
ـ دقیقاً و چون این کد می‌تونه همه‌چیز رو تغییر بده؛ از سلاح‌های زیستی گرفته تا رمزگشایی اطلاعات محرمانه. برای بعضی‌ها، تو فقط یک دختر نیستی… تو کلید یه‌جنگ جهانی تازه‌ای!
شهریار با خشم گفت:
ـ لعنت بهشون!
افرا چشم‌هایش را بست. باران همچنان می‌بارید، اما حالا صدای قطره‌ها مثل رمزهایی بود که روی پوستش می‌کوبیدند.
ـ من هیچ‌وقت آماده‌ی این حقیقت نبودم…
بهراد نگاهش را به آینه انداخت، لحنش قاطعانه بود زمانی که مستقیم در چشم‌های افرا می‌گفت:
ـ هیچ‌ک.س آماده نیست. ولی حالا… یا باید این کد رو حفظ کنی، یا همه‌چیز نابود می‌شه!
ماشین در دل تاریکی پیش می‌رفت. و افرا، برای اولین بار، فهمید فرارش دیگر فقط از گلوله‌ها نیست؛ فرار از حقیقتی‌ست که در خون خودش جریان دارد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: اوین
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
413
2,688
مدال‌ها
2
ماشین در خیابان‌های باریک حومه‌ی پاریس پیچید. چراغ‌های زرد خیابان، باران را مثل رشته‌های نقره‌ای روی آسفالت می‌تاباند. افرا هنوز در شوک بود. دست‌هایش را روی زانو فشار می‌داد تا لرزششان کمتر دیده شود. شهریار سکوت را شکست:
ـ بهراد… وقتشه همه‌چیز رو بگی. افرا باید بدونه چرا اسم پدرش وسط این پرونده‌ست.
بهراد نگاهش را از جاده برنداشت، اما صدایش آرام و حساب‌شده بود:
ـ پارسا، پدر افرا، سال‌ها پیش روی پرونده‌ای کار می‌کرد که به قاچاق بچه‌ها مربوط بود. شبکه‌ای که بچه‌ها رو از کشورهای مختلف می‌دزدید و به اروپا می‌آورد. پاریس یکی از مراکز اصلی‌شون بود.
افرا نفسش بند آمد.
ـ یعنی… من هم یکی از اون بچه‌ها بودم؟
شهریار با صدایی گرفته گفت:
ـ بله افرا. تو رو همون شبکه دزدید. ولی فرق تو با بقیه این بود که پدرت فهمید و خودش رو وسط کشید. اون پرونده رو دنبال کرد، مدارک جمع کرد… و برای این‌که بتونه شبکه رو از داخل متوقف کنه، مجبور شد تو رو به‌عنوان «حامل» انتخاب کنه.
افرا با ناباوری سرش را تکان داد.
ـ پس همه‌ی این سال‌ها… من فقط یه‌قربانی قاچاق بودم.
بهراد کمی مکث کرد، بعد ادامه داد:
ـ قربانی، اما قربانیِ زنده‌مونده! خیلی‌ها هیچ‌وقت برنگشتن. پدرت پرونده‌ای ساخت که همه‌چیز رو ثبت کرده، اسم‌ها، مسیرها، آدم‌هایی که پشت این تجارت بودن. اون پرونده الان در بدن تو ذخیره شده. همون «کد» که گفتم.
شهریار نگاه کوتاهی به افرا انداخت.
ـ به همین دلیل همه دنبالشن. اگر این پرونده فاش بشه، خیلی‌ها سقوط می‌کنن؛ آدم‌هایی که هنوز در قدرتن، آدم‌هایی که پول و نفوذ دارن.
افرا اشک‌هایش را پاک نکرد. فقط گذاشت روی گونه‌هایش جاری شوند.
ـ یعنی من… سند زنده‌ی جنایتی هستم که سال‌ها مخفی نگه داشته شده.
بهراد سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
ـ دقیقاً و حالا یا این حقیقت رو حفظ می‌کنی، یا اون‌ها همه‌چیز رو پاک می‌کنن؛ هم پرونده، هم تو رو!
ماشین در خیابان‌های خیس پاریس پیش می‌رفت. برج ایفل در دوردست، مثل سایه‌ای خاموش زیر باران دیده می‌شد و او بود که‌برای اولین بار فهمید گذشته‌اش فقط یک خاطره‌ی تلخ نیست؛ یک پرونده‌ی زنده است، پرونده‌ای که می‌تواند قاچاق بچه‌ها را رسوا کند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: اوین
بالا پایین