جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه زندگی با نام [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,564 بازدید, 32 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه زندگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه زندگی
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
410
2,683
مدال‌ها
2
به پایین نگاه کرد و به سرعت با ترس سرش را بالا آورد:
- اسمت چیه؟
مرد که از شنیدن این «سؤال» جا خورده‌بود، به سرعت ابروهایش بالا پریدند! افرا، اما محکم دستش را فشار داد و همزمان که برای ندیدن پایین پایش، امتناع می‌کرد؛ با ترس گفت:
- بگو دیگه... بگو چی باید صدات کنم؟
- شهریار!
ـ شهریار… دستم… دستم لیز می‌خوره… !
ـ تو رو ول نمی‌کنم، باشه؟! حتی اگه سقف بریزه!
صدای مردهای مسلح از بالای سر نزدیک‌تر شد. چراغ‌قوه‌ها رویشان افتاد.
یکیشان فریاد زد:
«دختره رو سالم می‌خوایم! اون مرد رو بزن!
گلوله‌ای خورد کنار سر شهریار، افرا با ترس چشمانش را بست، شهریار دندان‌قروچه‌ای کرد:
ـ لعنتی… باید بریم!
با تمام نیرو افرا را بالا کشید. زانوهایش لرزیدند، اما او را ول نکرد. وقتی هردو دوباره روی بام درآمدند، دونفر از آدم‌ها فقط چند قدمیشان بودند. شهریار فریاد زد:
ـ سمت چپ، پشت دودکش! بدو!
افرا دوید. صدای تیرها پشتش می‌آمدند. از لبه‌ی سقف پریدند و مستقیم در حیاط پشتی سقوط کردند. هر دو روی زمین افتادند. درد توی بدنشان پخش شد، اما هنوز زنده بودند. شهریار دست افرا را گرفت و به‌سمت جنگل کنار دریاچه کشاند.
ـ حرکت کن… اگه گیر بیفتیم تمومه!
افرا با تردید گفت:
ـ اون‌ها دنبال منن… نه دفتر و نه تو!
ـ آره… تو هدفی افرا.
نفسش برید:
ـ چرا؟
شهریار برای اولین‌بار، رک جوابش را داد:
ـ چون تو تنها کسی هستی که می‌تونه ثابت کنه، پدرت کشته نشده… ترور شده.
افرا ایستاد. چشم‌هایش تار شد.
ـ یعنی پدرم... !
شهریار به او نگاه کرد. سرد و محکم... اما با درد پنهان، با دردی که هنوز هم بعد از این همه سال از رفتن رفیقش، سرد نشده‌بود!
ـ بله و کسی که این رو می‌فهمه… معمولا زنده نمی‌مونه!
سایه‌ی مردها از دور نزدیک می‌شد. شهریار محکم بازویش را گرفت.
ـ افرا… الان وقت سؤال نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
410
2,683
مدال‌ها
2


خیره در نگاه افرا، مصممانه گفت:
ـ باید مراقبت باشم. باید مراقبت باشم تا وقتی که خیالم راحت باشه پیش کسی هستی که می‌تونه واقعاً نجاتت بده.
صدای قدم‌ها و خش‌خش برگ‌ها از پشت سرشان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. افرا نفس‌نفس می‌زد و انگار مغزش هنوز نمی‌فهمید چه‌طور فقط در عرض چند ساعت، زندگی‌اش از یک روز معمولی در پاریس تبدیل شده بود به فرار در دل جنگل… و آن هم بعد از دیدن پارسا.
ـ کی؟
صدایش لرز داشت، نه از ترس… از سردرگمی‌ای که در استخوانش نشسته بود. شهریار لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش روی او قفل شد، انگار دنبال واژه‌ای می‌گشت که دردناک بود اما ناگزیر.
ـ بهراد.
صدایش خشک بود اما قاطع که می‌گفت:
ـ تنها کسی که می‌دونه پروژه‌ی پدرت چی بوده… و چرا داری براش می‌میری.
قلب افرا فرو ریخت.
ـ یعنی… من واقعاً دارم می‌میرم؟
شهریار نگاهش را دزدید؛ انگار راست‌گویی در چنین لحظه‌ای جنایتی بود که مجبور به انجامش بود.
ـ اگه دیر برسیم… آره.
صدای شکستن شاخه‌ای پشت سرشان پیچید. سایه‌ها میان تنه‌ی درخت‌ها تکثیر شده بودند؛ مسلح، محکم و بی‌رحم.
ـ زودتر بگو… بهراد کیه؟
شهریار نزدیک‌تر آمد. بوی باران روی لباسش، بوی خاک، بوی خون خشک‌شده روی ساعدش با هر نفس افرا را پر می‌کرد.
ـ کسی که پدرت آخرین بار بهش اعتماد کرد.
و با مکثی ادامه داد:
ـ و کسی که تو هم… شاید مجبور شی بهش اعتماد کنی.
افرا دهانش خشک شد.
زمزمه کرد:
ـ چرا پدرم هیچی بهم نگفته بود؟
شهریار تلخ خندید.
ـ چون اگه زود می‌فهمیدی، الان زنده نبودی. از طرفی... تو خیلی بچه بودی افرا!
گلوله‌ای از فاصله‌ی یک‌متری‌شان خاک را به هوا پاشید. هر دو از جا پریدند. شهریار چرخید، افرا را از کمر گرفت و پشت یک تنه‌ی خیس کاج انداخت. خودش جلویش ایستاد، سپر شد، اسلحه‌اش را بالا آورد.
ـ لعنتی… خیلی زود رسیدن!
صدای مردی آمد:
«اون دختره رو زنده می‌خوایم! اون مردی که همراهش هست رو بکشید! تلفات مهم نیست!»
شهریار فکش منقبض شد. در یک لحظه برگشت سمت افرا، دستش را محکم گرفت.
ـ افرا… به من نگاه کن.
چشم‌هایش لرزید.
ـ چی شده؟
نفس شهریار به‌هم‌ریخته بود.
ـ اگه زنده بمونیم… مستقیم می‌بریمت پیش بهراد. اون تنها کسیه که می‌تونه کدی که توی بدنت فعال شده رو متوقف کنه.
و تنها کسیه که می‌فهمه پدرت چی رو پنهان کرده بود.
افرا دهانش نیمه‌باز ماند.
حس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد.
ـ کدی… که توی بدنمه؟!
شهریار چیزی نگفت؛ فقط دستش را محکم‌تر گرفت. یک گلوله دیگر. این یکی از بالای سرشان رد شد. شهریار از ته دلش فریاد زد:
ـ افراااا! بدو!
انگشتانش در هم قفل، دویدند. باران حالا شده بود شلاقی که روی تنشان کشیده میشد. نفس‌هایشان سنگ شده و قلب‌هایی که سراسر آتش بود.
و دو سایه در تاریکی جنگل ناپدید شدند… .


 
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
410
2,683
مدال‌ها
2
باران همانند پرده‌ای ضخیم جلوی دید را گرفته بود. هر قدم روی خاک خیس می‌لغزید و نفس‌های افرا کم‌کم تبدیل به بخارهای مقطع و ناپیوسته می‌شد. شهریار با یک دست او را می‌کشید و با دست دیگر اسلحه را محکم گرفته بود. هر چند ثانیه یک‌بار پشت سرش را نگاه می‌کرد؛ نه از ترس، از ارزیابی فاصله تا مرگ.صدای فریادها، نزدیک‌تر. و صدای خش‌خش‌ِ کفش‌هایی که روی برگ‌های خیس کشیده می‌شد، دقیق‌تر.به گوش می‌رسید.
نورهای لرزان چراغ‌قوه… حالا فقط چند درخت با آن‌ها فاصله داشت.
افرا نفس‌زنان گفت:
ـ شهریار… من دیگه… نمی‌تونم بدوم.
شهریار همان لحظه او را کنار یک درخت ضخیم نگه داشت، دستش را روی دهان افرا گذاشت.
ـ هیس… الان فقط صدات لازمه تا پیدا کنن جایی که هستیم رو!
ولی دیر بود؛ گلوله‌ای تنه‌ی درخت کناری‌شان را شکافت. شهریار دندان روی هم فشرد:
ـ گندش بزنن… دارن حلقه رو می‌بندن.
باران شدیدتر شد. افرا حس کرد چیزی میان موهایش چسبیده… خون یا باران؟ نمی‌دانست. شهریار دست او را ول نکرد. دوباره او را کشید و گفت:
ـ از بین درختای راسته… یه مسیر باریک می‌رسه به جاده‌ی سرو. اونجا ماشینِ دوم من پارکه.
نگاهش را تیز کرد:
ـ فقط کافیه سه دقیقه زنده بمونیم.
افرا با صدایی لرزان ناله کرد:
ـ و اگه نتونیم؟
ـ دیگه صبح رو نمی‌بینیم!
سایه‌ها نزدیک‌تر می‌آمدند. حالا صدای مکالمه‌شان واضح‌تر بود.
«اون دختر نباید فرار کنه. کد هنوز فعال نشده!»
«اون مرده رو بزنید زمین!»
« دختره رو زنده می‌خوایم!»
شهریار نفسش را بریده‌بریده بیرون داد.
ـ خدا لعنتتون کنه… .
به افرا نگاه کرد.
ـ آماده‌ای؟
افرا پلک زد.
نه آماده بود، نه شجاع… اما انتخابی نداشت. شهریار نفسش را جمع کرد:
ـ سه… دو… یک…
هر دو نیم‌چرخ زدند و شروع به دویدن کردند. گلوله‌ها پشت سرشان خاک و آب را به هوا پرتاب می‌کردند. نورها شدیدتر و صداها بلندتر. شده بود.
افرا فریاد زد:
ـ نزدیکن!
ـ ادامه بده!
درخت‌ها ناگهان کم‌پشت‌تر شدند. صد متر جلوتر، تاریک؛ اما قابل‌تشخیص… جاده‌ای باریک دیده می‌شد. شهریار گفت:
ـ اون‌جاست! فقط بیست ثانیه!
اما قبل از اینکه به جاده برسند، یک سایه از سمت چپ پرید بیرون.مردی درشت‌هیکل، ماسک‌به‌صورت، اسلحه‌ به‌دست. شهریار فرصت نکرد هدف بگیرد. مرد حمله کرد و او را به زمین کوبید.
افرا جیغ کشید.
ـ شــهریــار!
شهریار تقلا می‌کرد؛ اما مرد گلویش را گرفته بود و فشار می‌داد، اسلحه‌اش نزدیک گردن شهریار بود.
ـ به سمت ماشین بدو!
صدای شهریار بین درگیری خفه شد.
ـ افرا… بدو!
افرا تکان نخورد. پایش در خاک خیس گیر کرد یا شاید قلبش، چگونه او را پشت سر می‌گذاشت و می‌رفت؟! مرد غرید:
ـ هوی دختره! همون‌جا وایسا!
دستش به سمت افرا بالا رفت. اسلحه‌اش مستقیم به قلب او نشانه رفت. افرا از شدت وحشت یک قدم به عقب رفت. مرد گفت:
ـ تو نباید این‌قدر زنده می‌موندی.
چند ثانیه‌ای که بعد آمد… کشدارترین، سنگین‌ترین ثانیه‌های عمرش بود. ناگهان صدای شلیک، تیز و کوتاه توی گوشش نشست. مرد از پهلو خم شد و روی زمین افتاد. شهریار نبود که شلیک کرده بود.افرا با شوک برگشت. در لبه‌ی جاده، در سایه‌ی نور کم‌رنگ چراغ یک ماشین خاموش… مردی ایستاده بود. کت بلند مشکی، شانه‌هایی صاف و محکم. اسلحه در دست، نگاهی ثابت و خیره. موهای مشکی نیمه‌خیس و چشمانی که مثل تیغه‌ی سرد می‌درخشید. شهریار که نفس‌نفس می‌زد و تازه از زمین بلند شده بود، با خشمی همراه آسودگی گفت:
ـ بالاخره رسیدی…
مرد چند قدم جلو آمد. با صدایی آرام اما بم گفت:
ـ تو همیشه بدترین زمان ممکن گیر می‌افتی… شهریار.
 
بالا پایین