- Apr
- 410
- 2,683
- مدالها
- 2
به پایین نگاه کرد و به سرعت با ترس سرش را بالا آورد:
- اسمت چیه؟
مرد که از شنیدن این «سؤال» جا خوردهبود، به سرعت ابروهایش بالا پریدند! افرا، اما محکم دستش را فشار داد و همزمان که برای ندیدن پایین پایش، امتناع میکرد؛ با ترس گفت:
- بگو دیگه... بگو چی باید صدات کنم؟
- شهریار!
ـ شهریار… دستم… دستم لیز میخوره… !
ـ تو رو ول نمیکنم، باشه؟! حتی اگه سقف بریزه!
صدای مردهای مسلح از بالای سر نزدیکتر شد. چراغقوهها رویشان افتاد.
یکیشان فریاد زد:
«دختره رو سالم میخوایم! اون مرد رو بزن!
گلولهای خورد کنار سر شهریار، افرا با ترس چشمانش را بست، شهریار دندانقروچهای کرد:
ـ لعنتی… باید بریم!
با تمام نیرو افرا را بالا کشید. زانوهایش لرزیدند، اما او را ول نکرد. وقتی هردو دوباره روی بام درآمدند، دونفر از آدمها فقط چند قدمیشان بودند. شهریار فریاد زد:
ـ سمت چپ، پشت دودکش! بدو!
افرا دوید. صدای تیرها پشتش میآمدند. از لبهی سقف پریدند و مستقیم در حیاط پشتی سقوط کردند. هر دو روی زمین افتادند. درد توی بدنشان پخش شد، اما هنوز زنده بودند. شهریار دست افرا را گرفت و بهسمت جنگل کنار دریاچه کشاند.
ـ حرکت کن… اگه گیر بیفتیم تمومه!
افرا با تردید گفت:
ـ اونها دنبال منن… نه دفتر و نه تو!
ـ آره… تو هدفی افرا.
نفسش برید:
ـ چرا؟
شهریار برای اولینبار، رک جوابش را داد:
ـ چون تو تنها کسی هستی که میتونه ثابت کنه، پدرت کشته نشده… ترور شده.
افرا ایستاد. چشمهایش تار شد.
ـ یعنی پدرم... !
شهریار به او نگاه کرد. سرد و محکم... اما با درد پنهان، با دردی که هنوز هم بعد از این همه سال از رفتن رفیقش، سرد نشدهبود!
ـ بله و کسی که این رو میفهمه… معمولا زنده نمیمونه!
سایهی مردها از دور نزدیک میشد. شهریار محکم بازویش را گرفت.
ـ افرا… الان وقت سؤال نیست.
- اسمت چیه؟
مرد که از شنیدن این «سؤال» جا خوردهبود، به سرعت ابروهایش بالا پریدند! افرا، اما محکم دستش را فشار داد و همزمان که برای ندیدن پایین پایش، امتناع میکرد؛ با ترس گفت:
- بگو دیگه... بگو چی باید صدات کنم؟
- شهریار!
ـ شهریار… دستم… دستم لیز میخوره… !
ـ تو رو ول نمیکنم، باشه؟! حتی اگه سقف بریزه!
صدای مردهای مسلح از بالای سر نزدیکتر شد. چراغقوهها رویشان افتاد.
یکیشان فریاد زد:
«دختره رو سالم میخوایم! اون مرد رو بزن!
گلولهای خورد کنار سر شهریار، افرا با ترس چشمانش را بست، شهریار دندانقروچهای کرد:
ـ لعنتی… باید بریم!
با تمام نیرو افرا را بالا کشید. زانوهایش لرزیدند، اما او را ول نکرد. وقتی هردو دوباره روی بام درآمدند، دونفر از آدمها فقط چند قدمیشان بودند. شهریار فریاد زد:
ـ سمت چپ، پشت دودکش! بدو!
افرا دوید. صدای تیرها پشتش میآمدند. از لبهی سقف پریدند و مستقیم در حیاط پشتی سقوط کردند. هر دو روی زمین افتادند. درد توی بدنشان پخش شد، اما هنوز زنده بودند. شهریار دست افرا را گرفت و بهسمت جنگل کنار دریاچه کشاند.
ـ حرکت کن… اگه گیر بیفتیم تمومه!
افرا با تردید گفت:
ـ اونها دنبال منن… نه دفتر و نه تو!
ـ آره… تو هدفی افرا.
نفسش برید:
ـ چرا؟
شهریار برای اولینبار، رک جوابش را داد:
ـ چون تو تنها کسی هستی که میتونه ثابت کنه، پدرت کشته نشده… ترور شده.
افرا ایستاد. چشمهایش تار شد.
ـ یعنی پدرم... !
شهریار به او نگاه کرد. سرد و محکم... اما با درد پنهان، با دردی که هنوز هم بعد از این همه سال از رفتن رفیقش، سرد نشدهبود!
ـ بله و کسی که این رو میفهمه… معمولا زنده نمیمونه!
سایهی مردها از دور نزدیک میشد. شهریار محکم بازویش را گرفت.
ـ افرا… الان وقت سؤال نیست.
آخرین ویرایش: