جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط aoisora با نام [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,321 بازدید, 30 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع aoisora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
۱۸
رامونا: واقعا زیباست مگه نه؟!
آیریک: زیبا؟ این فوق‌العادس! باورم نمیشه... همیشه فک می‌کردم کنترل کردن دیگران یه‌کار شیطانی یا غیر انسانی هست تصور نمی‌کردم می‌تونه انقدر زیبا و لذت بخش.
رامونا: خب پس فک کنم تونستی ماهیت و کاربرد اصلی این قدرت رو بفهمی؟!
آیریک چشم‌هایش را ریز کرد و پرسید: ماهیت؟کاربرد؟ مثلا چی؟
رامونا: متوجه نشدی؟ قدرت القا یا کنترلِ تبار نیل در اصل همون چیزیه که بهش میگن غريزه تاحالا برات سوال نبوده زنبورا چجوری میتونن سازه پیشرفته ای به اسم کندو بسازن درصورتی که هیچ علم معماری ندارن؟ یا وقتی لاکپشت های ساحلی تا از تخم بیرون میان به سمت دریا حرکت میکنن بدون اینکه هیچ اطلاعاتی از جغرافیا و دریا داشته باشن؟؟ وظیفه تبار نیل در اصل کنترل غریزه موجودات جهانه.
آیریک: یعنی میگی شما شیدها کارتون کنترل جهانه؟!
رامونا: تاحدودی میشه گفت اره، البته کنترل که نه بهتره بگم هدایت و محافظت.
آیریک: خب کار اون‌هایی که گفتی سرعت رو کنترل می‌کنن چیه؟ سرعت حرکت موجودات رو تعیین می‌کنن مثلا شیرها تند تر بدوند یا ببرها؟
رامونا خنده ریزی کرد و با مهربونی جواب داد:
- آها تبار صحرا رو میگی! نه سرعت حرکت برمی‌گرده به اناتومی و خلقت اصلی موجودات البته اهالی صحرا اگه بخوان می‌تونن همچین کاریم بکنن ولی دخالت توی نظم خلقت برای ما ممنوعه و نمی‌تونیم طبق سلیقه و خواسته مون از قدرتامون استفاده کنیم وگرنه مجازات می‌شیم!
آیریک: پس قدرت شون به‌ چه دردی می‌خوره؟!
رامونا: خب با یه سوال جوابت رو میدم. می‌دونی سرعت گردش کره زمین به دور خورشید چقدره؟
آیریک: فکر کنم ۱۶۷۵ کلیومتر بر ساعت... خب این چه ربطـ... اهاا یعنی می‌خوای بگی سرعت حرکت سیارات رو کنترل میکن؟!!
رامونا: هوم
آیریک: چقدر خفنن. پس تبار زرین هم جاذبه سیارات رو کنترل میکنن؟!
رامونا: درسته!
آیریک: تمام اینا شبیه این‌که... یعنی... چجوری بگم... انگار تمام این قوانین فیزیک یجورایی بی معنی میشه. دنیا باید شماها رو بشناسه!
رامونا:‌ چیزی که شما بهش می‌گید علم و معادله و کلی آسمون و ریسمون می‌بافید که بتونید ثابتش کنید تا براتون قابل درک باشه در اصل خیلی ساده تره اما فقط چون نمی‌تونید وجود مارو باور کنید تلاش می‌کنید با چیزهای قابل باور ینی اعداد و ارقام ما و وظایف‌مون رو تعریف کنید.
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
۱۹

در حالی که حدقه چشمانش گشادتر از همیشه بود به رامونا خیره شده بود و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد. همیشه دنیا برایش خاکستری بود کسالت بار و خسته کننده اما انگار او مامور شده بود بیاید و برایش با رنگ‌هایی آسمانی رنگ‌آمیزی‌اش کند. آیریک نمی‌دانست این‌ها واقعیت است یا توهم می‌بیند، اما مطمئن بود هرچیزی که هست مثا تعریف یک دنیای فانتزی است که هیچ‌وقت ازش خسته نمی‌شود، حتی برای توصیفش کلمات کم میان! رامونا همچون پری‌ای بود که از دل قصه‌ها بیرون آمده بود.چهره و اندامی زیبا و خیره و کننده داشت مثل یه پریه که انگار از قصه‌ها بیرون آمده بود؛ موهای بلند و موج داری که نه میشد گفت سبز است و نه آبی. چشم‌های درشت و کشیده که می‌تونست هم ترسناک‌ترین و هم با محبت‌ترین نگاه رو داشته باشه
رامونا: خب فکر کنم برای الان کافی باشه یکم زیادی پرحرفی کردم من باید برم نمی‌تونم زیاد این‌جا بمونم بازم میام و بهت سر می‌زنم چیزی که بهت یاد دادم رو سعی کن انجام بدی تا بازم حال روزت مثل میّت قبرستون نشه البته زیاده روی هم نکن ممکنه بهت آسیب بزنه
آیریک: هوم باشه حتما! انجامش میدم.
رامونا از جایش بلند شد و بدون این‌که پشت سرش را نگاه کند از آیریک فاصله گرفت.
بال‌های درخشانش که مثل جمع شدن ستاره های درخشان کنار هم بود تو کسری از ثانیه ظاهر شد و او به سمت آسمان اوج گرفت...
وقتی که داشت توی افق محو میشد آیریک باصدای بلندی که به گوشش برسد داد زد: ممنونم بابت همه چی.

به سرعت به سمت خونه دیوید مطمئن بود تا الان همه متوجه نبود او شدن و باید منتظر تنبیه باشد. بالاخره به خانه رسید و دید تعداد محافظای در ورودی کمتر از همیشه است. با خودش گفت: امکانش هست هنوز نفهمیده باشن؟ خداروشکر کسی این اطراف نیست.

از دیوار پشتی که نزدیک اتاق کار پدرش بود داخل حیاط پرید و خودش را با قدم‌هایی آرام به پنجره اتاق رساند پنجره اتاق بر خلاف اتاق آیریک هیچ نرده و دزدگیری نداشت برای همین توانست به راحتی وارد شود.
به محض اینکه وارد اتاق شد و کسی را آن‌جا ندید خیالش راحت شد و نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد آیریک دوست داشت به دیدن آدنیس برود و تمام اتفاق‌های این چند روز را برایش تعریف کند
آیریک: فردا تو مدرسه حتما براش همه چیز رو تعریف می‌کنم. درسته اون نمی‌تونه رامونا رو ببینه ولی حتما حرف‌هام رو باور می‌کنه دوست‌دارم اونم بتونه ملودی که همه گنجیشکا باهم می‌خوندن رو بشنوه مطمئنم که خوشش میاد.

می‌خواستم از در اتاق خارج شود که ناگهان چیزی روی میزد توجه‌ش را جلب کرد از در فاصله گرفت و به سمت میز برگشت. پوشه کاغذی زرد رنگی که رویش نوشته بود نمونه های دوره ۳۲
قلبش به تپش افتاد جوری که می‌خواست از حصار قفسه سی*ن*ه‌اش رد شود. پوشه را باز کرد، همان چیزی بود که فکرش را می‌کرد! لرزش دستش را کنترل کردم و چندتا کاغذ رو جابه جا کرد.
- نه‌نه امکان نداره، باورم نمیشه!! چرا؟ چرا باید این اتفاق بیوفته ینی داره تکرار میشه!؟ نه باید جلوش رو بگیرم نباید اجازه بدم بازم اتفاق بیوفته! قلبم داشت تیر می‌کشید درد بدی توی سرش شروع به چرخیدن کرد چشم‌هایش سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشد...
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
- بیدار شو!... با توام!... بیدارشو!
صدای گُنگی توی گوش‌اش اِکو می‌شد چشم‌هایش را باز کرد که مساوی شد با پیچیدن درد عجیبی توی سرش. تصویری مات و تار از کسی که جلویش بود را دید او رامونا بود. در دلش گفت: پس بالاخره برگشت!
رامونا: هی حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاده واست چیشده؟
آیریک سر جایش نیم خیز شد، سرش را توی دست گرفت تا دردش کم بشه اما فایده‌ای نداشت
رامونا: صبر کن ببینم...
رامونا جلو اومد و دو طرف سرش را با دستانش احاطه کرد و لحظه‌ای بعد دیگه اثری از اون درد عجیب نبود! آیریک با خوشحالی گفت:
- ممنونم
رامونا با هحنی نگران پرسید:
- بگو ببینم چیشده تو این چند روزی که نبودم چه بلایی سر خودت آوردی؟ پدرم در اومد تا پیدات کردم این‌جا اصلاً کجاس؟
آیریک نگاهی به اطراف کرد و با گیجی جواب داد:
- خودم هم نمی‌دونم کجاست.
رامونا:تعریف کن ببینم چیشده؟مو به مو!
آیریک آهی کشید و گفت: اون‌ها دارن باز همون کارهاشون رو شروع می‌کنن! البته بهتره بگم اصلاً تموم نکرده بودن که بخوان شروع کنن.
رامونا: کیا؟ کدوم کار؟ چی میگی؟
آیریک: اون روز وقتی از هم جدا شدیم و برگشتم خونه به‌طور اتفاقی توی اتاق کار پدرم یه پرونده دیدم سند و مدارک خرید یه خونه توی یکی از شهرای نزدیک به این‌جا بود و اسامی و مشخصات چند تا بچه یتیم توی یه یتیم خونه. روی اون پوشه نوشته بود نمونه‌های دوره سی و دو، یادمه به ما می‌گفتن نمونه‌های شونزدهم با این حساب اونا تا به‌حال ده‌ها یا صدها بچه بی‌گناه رو کشتن! من باید جلوش رو بگیرم فکر می‌کردم ما آخریش بودیم، فکر می‌کردم فقط اون خونه بود که مخصوص اون آزمایش‌های کثیف‌شون بود اما نه نگو برای هرکدوم یه مکان جدا داره... .
رامونا با دستش موهای مرواریدی رنگ آیریک را بهم ریخت و به اون دلگرمی داد
- هی آروم باش، نگران نباش کمکت می‌کنم جلوشون رو بگیری حالا بقیه‌اش رو بگو بعدش چیشد؟
آیریک: تمام وقت و تمرکزم رو گذاشتم روی کاری که بهم یاد دادی باید زودتر بتونم بطور کامل کنترل شون کنم تمام خدمتکارها و محافظ‌های اون خونه کسایی انتخاب شدن که من هیچ کنترل ذهنی روشون نداشته باشم از هرفرصتی استفاده کردم تا هسته نوریم رو ارتقا بدم اولش داشت خوب پیش میرفت ولی...
رامونا با عصبانیت پرید میان حرفش و گفت:
- مگه دیوونه شدی! مگه بهت نگفتم زیاده روی نکنی؟! احمقی چیزی هستی؟! می‌خواستی خودت رو به کشتن بدی؟ تو هرچقدر هم تلاش کنی بازم یه آدمی نمی‌تونی تبدیل به یه شید بشی با زیاده روی کردن فقط بدنت رو نابود می‌کنی! ببین به چه حال و روزی افتادی!؟
آیریک: اما من می‌خواستم اون بچه هارو نجات بدم
رامونا: با این کاری که کردی قبل نجات دادن شون ممکن بود بمیری.
آیریک: متوجه منظورت نمی‌شم مگه نگفتی ضعف همیشه‌گیم به‌خاطر....
رامونا: پوف خو پسر خوب درسته گفتم گرفتن انرژی مثل غذا خوردنه ولی همون غذاش رو زیاد بخوری رودل میکنی!.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,051
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
غنی کردنه هسته نوری باعث افزایش قدرت میشه ولی تو الان بدن یک انسان رو داری به نظرت چرا همیشه بدنت داغه و دماش از حد معمول بالاتره؟

- نمی‌دونم از وقتی یادمه این‌جوری بوده.
- دمای بدنت بخاطر فعالیت هسته نوریت هست. اگه دمای بدنت رو بیش از حد بالا ببره تو کارکردش اختلال ایجاد می‌کنه حتی ممکنه منجر به مرگت بشه برای همین میگم نباید زیاده روی کنی حداقل تا وقتی که روحت وابسطه به این بدنه...
بشدت گیج و منگ بودم هرچی بیشتر سعی می‌کردم حرف‌هاش رو بفهمم کمتر متوجه می‌شدم.

رامونا: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ هوف بذار این‌جوری برات بگم هسته کره زمین رو در نظر بگیر می‌دونی دماش چقدره؟
آیریک: ۶۰۰ تا ۸۰۰ درجه سانتی گراد
رامونا: آفرین! فرض کن اگه گوشته نبود چه بلایی سر پوسته می‌اومد؟ بخاطر دمای بالا هرچی که روی سطح زمین بود ذوب میشد.
- اممم خب میگی چه کار کنم؟باید گوشته درست کنم؟
- نه.فعلا ایده‌ای ندارم ولی یه راهی هست که شاید بتونیم بفهمیم.
- چه راهی؟
- رفتن به تبار نیل.
- تبار نیل؟ اما چطوری؟
-اهالی نیل سال‌ها قبل توی جنگ ازبین رفتن من خودمم تاحالا از نزدیک ندیدم شون ولی منطقه شون هنوز سالم و دست نخورده باقی مونده و فقط یه شید نیل میتونه وارد اون منطقه بشه من حدس می‌زنم که تو بتونی از دروازه رد بشی... .
- بعد ازین که رد شدم چی؟
- باید بگردیم دنبال شواهد مدارکی که بتونه به تو کمک کنه تا راجب هسته درونت بیشتر بفهمیم یا حداقل بتونیم چیزی از صاحب اصلی هسته نوری تو پیدا کنیم.
- هرکاری لازم باشه انجام میدم فقط یه مشکلی هست چجوری از دست محافظا فرار کنم.
- نگران نباش اونارو بسپر به من.
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
رامونا: آماده‌ای؟
آیرک: هوم. میگم چرا پرواز نمی‌کنیم؟
رامونا: متاسفانه اونقدری انرژی ندارم تو رو تمام راه حمل کنم. نترس چیز سختی نیست فقط سعی کن تعادلت رو از دست ندی!
- ولی این خیلی کوچیکه چه‌ جوری باید ازش رد بشم؟
- وقتی بری نزدیکش خودبه‌خود کشیده میشی توش اول من میرم بلافاصله توام بیا فقط عجله کن باز کردن یه محور صفر بشدت انرژی بره نمی‌تونم برای مدت زیادی نگهش دارم.
به محفظه کوچک و تاریک روبه‌روم خیره شده بودم تنها چیزی میشد درونش دید عدم بود مثل یک شکاف کوچیک توی زمان و مکان بود بهش میگفت محور صفر چون فاصله مکانی و زمانی بین دو نقطه رو به صفر میرسوند و می‌تونستی در عرض چند ثانیه صدها سال نوری در فضا سفر کنی
رامونا به طرف شکاف رفت و توی یه چشم بهم زدن غیب شد. آب دهنمو قورت دادم با قدم های لرزان به سمتش رفتم و زیر لب با خودم زمزمه کردم: فقط تعادلت رو حفظ کن، تعادلت رو حفظ کن، تعادل، تعادل، تعااا..آاا..هاا
-کمکـ...دقیقاً چجوری باید تعادلم رو حفظ کنم... .
به محض اینکه توی شکاف کشیده شدم هیچ جاذبه ای وجود نداشت و از هر طرف جریان های قوی هوا بهم برخورد می‌کرد که پرتم می‌کرد به سمت نامعلومی دقیقه ای بعد حس کردم دارم از ارتفاع چند کلیومتری توی آسمون پرت میشم پایین چرا منی که فوبیای سقوط دارم باید اینو تجربه کنم.
تمام مسافتی که داشتم سقوط می‌کردم با صدای بلند داد زدم و در آخر توی فاصله چند سانتی برخودم با زمین رامونا از قدرت بادش استفاده کرد و بین زمین و هوا ثابت موندم و به آرومی روی زمین قرارم داد.
رامونا درحالی که داشت خودشو کنترل می‌کرد تا از خنده منفجر نشه گفت مگه بهت نگفتم تعادلت رو حفظ کن.
با عصبانیت گفتم:
- دقیقاً چطوری باید تعادلم رو حفظ می‌کردم ؟!
دیگه نتونست خودشو نگه داره و با صدای بلند زد زیر خنده: ب...بخشید وقتی تصور می‌کنم چه وضعیتی داشتی... نمی‌تونم جلوی خندم رو...خب، اهم اهم.
با سرفه ای به خندش پایان داد و گلو شو صاف کرد.

رامونا:هرچی بیشتر تعادلتو از دست بدی و به اطراف پرت بشی از فاصله بیشتری سقوط میکنی ولی اگه بتونی تعادلتو حفظ کنی توی فاصله چند سانتی یا حتی خیلی کمتر فرود میای. و اینکه اولین باره می‌بینم یکی از همچین ارتفاعی سقوط می‌کنه.

چپ چپ نگاهش کردم و توجهم به اطرافم جلب شد فضای مه آلود که به سختی میشد دور دست هارو دید و چیزی شبیه کوه اطرافمون بود از جام بلند شدم و گرد و خاک لباسم رو تکاندم شبیه مکان های روح زده‌س هر لحظه انتظار دارم یچیز سفید از توی مه بیرون بیاد و بگه بووووو، فضای خیلی سنگینی بود ته دلم احساس بدی داشتم ازون حس‌ها که فک می‌کنی هرلحظه ممکنه یه اتفاق خیلی بدی بیوفته!
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
رامونا :دنبالم بیا.
آیریک:هوم.
- خیلی ازم فاصله نگیر ممکنه گم بشی.
- هوم.
- مراقب زمین زیر پاهات هم باش ناهمواری زیاد داره.
- باشه

بعد از کمی پیاده روی رامونا ایستاد و گفت همین‌جاست به رو به روم خیره شدم اما هیچ‌ چیزی ندیدم فقط کمی مه و گرد و خاک بود
- این‌جا که چیزی نیست.
- چرا! این‌جا یه حصاره من نمی‌تونم ازش رد بشم ولی تو می‌تونی.
- چی؟ینی باید تنهایی برم؟
- نه، منم میام ولی اول تو باید وارد شی و بعد به من اجازه ورود بدی.
- چطوری اجازه ورود بدم؟
- وقتی وارد شدی از همون جایی که وایستادی به سمت چپ و راستت نگاه کن یه اهرمی چیزی باید باشه سعی کن که بچرخونیش اگه نتونستی هم خیلی تقلا نکن بیا بیرون. من همین‌جا منتظر وایستادم.
- هوم باشه؛فقط سقوطی چیزی نداره که؟
- نه خیالت راحت سقوط نداره.

به سمت جلو قدم برداشتم و از حصار نامرئی رد شدم همزمان نور و درخشش شدیدی چش‌هام رو اذیت کرد برای اولین بارتونستم درک کنم منظور آدمای اطرافم که میگفتن نور خورشید چش‌هاشون رو میزنه چیه!!کم‌کم چش‌هام به اون درخشش عادت کرد و از منظره ای که جلوی خودم می‌دیدم دهنم باز مونده بود. چقدر زیباس اصلاً شبیه یه شهری که برای هزاران سال متروکه‌س نیست!
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
یک جاده مستقیم رو به روم بود که به جایی نامعلوم می‌رسید و در دو طرفش سازه هایی شبیه به خونه و مغازه بود و چندین جاده دیگه به همین شکل در موازات هم قرار داشت تنها رنگی که وجود داشت آبی ارغوانی بود اما توی هزاران طیف مختلف رنگ هایی که تا به‌حال توی عمرم ندیدم نوری که منشا نامعلومی داشت درخشش خاصی به همه چیز داده بود و به طرز وصف نشدنی همه چیز رو چند صد برابر زیباتر کرده بود و فضای ساکت و بدون سکنه‌اش آرامش بیشتری به ذهن و روح آدم روانه می‌کرد با صدای رامونا که از پشت حصار شنیده شدبه خودم اومدم و طبق گفته‌ش دنبال یه اهرم گشتم دور تا دور شهر دیوار بلندی کشیده شده بود که از سنگ های شیشه ای و صیقل داده شده ساخته شده بود جوری که می‌تونستی تصویر خودت رو توشون ببینی نظمی که توی کنار هم چیدن اون سنگ ها به کار رفته بود خیره کننده بود. بالاخره تونستم چیزی شبیه به چرخ دنده کنار دیوار پیداکنم دستم رو داخل شکافی که روش بود بردم که نور سفیدی از درون شکاف ساطع شد.
همزمان با پدیدار شدن نور سفید چیزی شبیه به یه دروازه از بالا شروع کرد به نمایان شدن تا وقتی که دروازه به طور کامل نمایان شد باد شدیدی از بیرون به داخل وزید که باعث باز شدن دروازه شد و چندی بعد رامونا وارد فضای شهر شد و پشت سرش دروازه بسته شد طرح و نقش پیچیده و عجبیی روی در هک شده بود که توجهم رو به خودش جلب کرد انگار قبلاً دیدمش حس می‌کردم یه معنی داره و معنیش رو می‌دونستم اما هرچی فکر می‌کردم چیزی یادم نمی‌اومد.
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
رامونا: آفرین، همون‌طور که حدس می‌زدم هسته نوریت متعلق به یه شید رده بالاس.
آیریک: ها؟ متوجه نمی‌شم؟
رامونا: فقط شید های رده بالای هر تبار می‌تونن بدون احتیاج به مجوز یا کلید دروازه رو باز کنن
آیریک: آهان. چطور این حدسو زدی؟اگه نبودم و تو نمی‌تونستی وارد شی چی؟
رامونا: برای همین بهت گفتم زیاد تقلا نکن و سریع برگرد وگرنه حصار یک طرفه میشد و دیگه نمی‌تونستی بیرون بیای
- هاع؟!
دروازه شروع به ناپدید شدن کرد اما این دفعه از پایین به بالا
رامونا دستم رو کشید و گفت:
- بامن بیا. نباید زیاد وقت مون رو اینجا تلف کنیم - باشه
بعد از ساعت ها پیاده روی و چرخیدن دور خودمون حسابی کلافه بودیم رامونا به بالا پرواز کرد تا بتونه راه درست رو از بالا پیدا کنه وقتی فرود اومد چهرهش بشدت جدی و تو هم رفته بود
آیریک: چیشده؟ اتفاق بدی افتاده؟
رامونا: وقتی اون بالا بودم یه چیز عجیبی دیدم
- چی دیدی؟
- یه ساختمون بزرگ که شبیه کتاب خونه جهان علم بود، البته شبیه که نه انگار خودش بود!
- این جهان علمی که میگی چی هست اصلا؟
- یه کتابخونه بزرگ و عظیم که تمام راز های خلقت و علم هر هفت جهان درونش ثبت و نگه داری میشه.
- واو چه خارق العاده همین الان کنجکاو شدم که برم اون کتابا رو بخونم!
- موضوع عجیبش این‌جاست که این کتاب خونه متعلق به تبار کبوده اصلا همچین چیزی این‌جا چه‌کار می‌کنه؟!
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
حالت سردر گم رامونا کمی اذیتم می‌کرد اصلا نمی‌فهمیدم چه‌خبره توی یه مکانی بودم هیچ چیزش عقلانی نبود انگار توی عالم رویا هستم ولی از طرفیم مطمئنم یه رویا یا خواب نیست!

آیریک: من‌که نمی‌فهمم ینی چی!؟ اشکال این‌که یه کتابخونه توی یه شهر باشه چیه؟

رامونا: جهان علم یه کتاب خونه معمولی نیست!! نماد یا به عبارتی منشا قدرته تباره کبوده! هر تبار یه منشا قدرت داره مثلا تبار آسمان نمادش اقیانوس ابره یا تبار یشم نمادش درخته صلحه یا تبار سرخ نمادش معبد سوزانه و... .

- هوم چه جالب، خب اگه این کتاب خونه مال تبار کبوده پس نماد تبار من یا همون نیل چیه؟؟
_نماد تبار نیل هم.... نماد تبار نیـ.... اخ،اخ سرم!!
یک‌ دفعه رامونا سرش رو توی دست‌هاش گرفت و درحالی که داشت از درد به خودش می‌پیچید دو زانو روی زمین افتاد با اظطراب کنارش خم شدم:
- حالت خوبه؟چیشد یهو؟!
کمی مکث کرد انگار که دردش از بین رفته باشه مدتی در سکوت گذشت. سردرگم بهش خیره بودم تا این‌که سکوت رو شکست و گفت:
- چیزی گفتی؟
- چیشد یهو؟جاییت درد می‌کنه؟
- درد؟نه چطور؟
- آخه داشتی حرف می‌زدی که یهو... .
- حرف می‌زدم؟چی می‌گفتم؟من‌که چیزی نگفتم
هاع؟چی داره میگه؟چرا مث آدمای جن زده رفتار می‌کنه؟کم‌کم داره می‌ترسونتم! اگه بلایی سرش بیاد و نتونم برگردم چی؟ برای همیشه این‌جا گیر می‌افتم؟؟
- هیچی... .
- من که نفهمیدم منظورتو به هرحال راه ازین طرفه دنبالم بیا.
این رو گفت و جلوتر از من حرکت کرد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین