جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماهی‌ها می‌گریستند] اثر «معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرشیت با نام [ماهی‌ها می‌گریستند] اثر «معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 608 بازدید, 16 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماهی‌ها می‌گریستند] اثر «معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۴۰۷۲۲_۲۱۱۴۲۳.png
عنوان: ماهی‌ها می‌گریستند
اثر: معصومه فخیری
ژانر: تراژدی
عضو گپ S.O.W(9)
ویراستار: @Mahi.otred
کپیست: @AsAl°

خلاصه:
زجر می‌‌کشید و می‌گریست؛ ولی کسی به او توجه نمی‌کرد. کسی برایش مهم نبود که او حالش بد یا خوب است.‌
شنیده‌ بود که می‌گویند مردم تنها ظاهر را می‌بینند. خب باشد، دیدند! چرا کاری نکردند؟
چرا وقتی اشک‌هایش را دیدند تنها سکوت کردند و چیزی نگفتند؟ اصلاً اشک‌هایش را دیدند؟
یا شده بود مانند ماهی که می‌گریست ولی آب دریا اشک‌هایش را با خود می‌شست؟ مانند اویی که لبخندش اشک‌هایِ به رنگ خونش را می‌شست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,809
52,883
مدال‌ها
12
1721499666680.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
مقدمه:
زندگی‌ام را با طعم تلخِ قهوه نوشته‌اند. شاید هم با اشک ماهی‌ها! حتی ممکن است نوشته نشده باشد.
زندگی‌ام نامعلوم باشد؛ مانند بختی که با قلم سفید نوشته شده است.
هیچ‌کَس هیچ چیز نمی‌داند. حتی خود منی که نقش اصلی این داستان زهرآلود هستم. نویسنده‌ام با من مشکل داشت و یا شاید هم کارگردان با نویسنده!
باز هم می‌گویم، هیچ‌کَس هیچ چیز نمی‌داند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
بوی شن‌ خیس خورده به مشامم می‌رسید. صدای موج دریا گوشم را نوازش می‌داد. نور ماه، ساحل را روشن می‌کرد.
همه چیز عالی بود. هیچ ایرادی وجود نداشت و تنها صدای گریه‌ی دختر روبه‌رویم آرامش پیرامون را به‌هم می‌ریخت.
سعی در آرام کردنش داشتم ولی او مدام با چشمان عسلی رنگش می‌گریست. چشمانی که روزی تنها در آن برق لذت و خوشی موج میزد حال شبیه به پیراهن همرنگ چشمانش، کدر شده بود. گوشه‌ی چشمش کمی به‌خاطر ترس چین خورد، مانند چین پایین لباس‌‌اش!
فکر می‌کرد اگر گریه کند همه‌ی مشکلات حل می‌شود ولی او از هیچ چیز خبر نداشت. نمی‌دانست اگر گریه کنی، سبک می‌شوی ولی دردی دوا نمی‌شود.
- گریه نکن، چیزی درست نمی‌شه!
موهای خرمایی رنگش را کنار زد و مانند ماری شلوار سیاه رنگم را اسیر دستان ظریفش کرد.
صورتش از شدت گریه رو به سرخی میزد.
فکر می‌کرد قرار است بکشمش؛ ولی من هنوز به آنقدر از سنگدلی نرسیده بودم.
- ازت خواهش می‌کنم منو نکش! هر کاری که بگی برات می‌کنم، بابای من خیلی پولداره، هر چقدر بخوای بهت پول میده!
صدایش از شدت گریه گرفته بود و دیگر اثری از آن صدای نازک و دلربای همیشگی‌اش نبود.
دیگر صدایش پر از ناز نبود و تنها درماندگی، وجودت را لبریز از خوشی می‌کرد.
می‌گویند موقعیت آدم‌ها را تغییر می‌دهد، راست گفته‌اند.‌
دختری که تا به دیروز مرا حتی جزئی از بشریت حساب نمی‌کرد، امروز مانند یک خدا مرا می‌پرستید و ترس گرفتن جانش را داشت؛ ولی من همان آدم دیروزی‌ هستم، همانی که بقیه او را آدم حساب نمی‌کردند ولی باز هم از جذبه و نگاه او می‌ترسیدند. از آرام بودن او سو استفاده می‌کردند ولی به هوشش غبطه می‌خوردند و این دختر هم جزئی از همان نفرات بود:
- یادته چند سال پیش چه‌جوری منو مادرم رو جلوی همه تحقیر کردی؟
نگاهش لرزید، لبانش از شدت ترس خشک شده بود. دیگر اثری از آن پوست تازه‌‌اش نبود. فرقی با تنه‌ی درختانی که دورتادور ما را در بر گرفته بود، نداشت.
تازه شده بود کسی مانند من، تازه فهمیده بود لرزیدن صدا از شدت هراس یعنی چه؟!
- ببین من بگم غلط کردم خوبه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
خنده‌ای سر دادم. او چه می‌گفت؟ این کلامش اکنون به چه دردی می‌خورد؟ چرا زمانی که این حرف را باید می‌گفت تنها سخن تحقیر بود که روی زبانش می‌نشست؟
مگر به همین راحتی می‌شود اذیت و آزارهایش را با گفتن «غلط کردم» از یاد برد؟ او اگر بمیرد هم گناهش پاک نمی‌شود، دیگر چه برسد با معذرت خواهی!
- ازت یه سوأل دارم!
تندی سرش را تکان داد و نگاه پر ترسش را میخ چشمان دریایی رنگ من کرد.
تضاد زیبایی به وجود آمده بود. نگاه یکی پر ترس و نگاه دیگری آرام و آبی، مانند دریا!
مانند این دریایی که در روبه‌رویمان است.
آرام و زلال! بادی که با صورت برخورد می‌کند آرامش را چند برابر می‌کند‌ ولی گاهی مانند همان تپه گیاهانی که در کنار دریا وجود دارند، مزاحمی هم در زندگی ما وجود دارد.
مانند همین دختری که با اظطراب و ترس سخن می‌گوید:
- باشه... باشه! هر سوالی بگی جواب میدم، هر چی که باشه!
نگاهم را به کفش چندین و چند ساله‌ام که تا به الان بیشتر از عمری که کرده بود رنگ کفاشی را دیده بود، دادم.
دیده بودم که انسان‌ها لباس‌هایشان را با هم ست می‌کنند.
من هم همین کار را کرده بودم، کفش و موهایم را با روزگار سیاهم ست کرده بودم، کوتاه و پوسیده!
دقیقاً برعکس دختری که با ترس و لرز به لبانم خیره مانده بود تا سوالم را بپرسم:
- چرا اون روز، اون بلا رو سر منو مادرم درآوردی؟
گیج شده بود، نمی‌دانست دارم کدام روز را می‌گویم.
کدام از آن روزهایی که زندگی‌ام را زهر کرده بود، کدام از آن روزهایی که با زبانش جانم را گرفته بود:
- یادت نمیاد کدوم روز رو میگم نه؟
در صدایم نفرت موج میزد و او ترسیده بود. قدرت تکلمش را از دست داده بود.‌
او سعی می‌کرد با ترس و لرزی که در وجودش لانه بسته بود، روزی را که می‌گویم به‌خاطر بیاورد و من دیگر نمی‌توانستم آرام باشم.
نمی‌توانستم خشم چندین و چند ساله‌ام را کنترل کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
او روزی را به‌خاطر نمی‌آورد که من در تمام لحظه‌های عمرم به آن فکر کردم.
دیگر چقدر می‌توانستم خود را کنترل کنم؟ چطور می‌توانستم او را ببخشم؟ نه! نمی‌شود از گناه او گذشت. نمی‌شود نادیده‌اش گرفت، فراموشش کرد، کنترلش کرد، فرو کشش کرد. تا موقعی که داغ دلت خنک نشود، هیچ‌کاری نمی‌شود کرد. تا وقتی انتقامت را از وجودش بیرون نکشی، نمی‌توانی خود را آرام کنی!
شاید هم برای همین بود که به جای نگاه آرامم به صورتش، دستان سخت و رنج کشیده‌ام اسیر یقه‌ی پیراهنش بود:
- یادت نمیاد کدوم روز رو میگم نه؟
فریاد زدم:
- یادت نمیاد عوضی؟
از شدت خشم نفس‌نفس می‌زدم و او از نگاه درنده‌ام دچار بیم و ترس شده بود. کت چرم مشکی رنگم را به چنگ گرفت و اشکانش جان دوباره گرفتند:
- ب...ببخشید!
ببخشید؟ همین؟ بعد از آن همه اذیت و آزار، تنها ببخشید؟
باشد بخشیدم! خب، دیگر چه؟ بقیه‌اش چه شد؟ نکند می‌خواهد با گفتن همین کلمه سریال را تمام کند؟
- فقط همین؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای بگی؟
مانند دریایی که اکنون موج میزد و بی‌قراری می‌کرد، او هم ناله می‌کرد، گریه می‌کرد و در آخر جانش را التماس می‌کرد؛ ولی من دیگر آرام نبودم. من دیگر مانند بادی که موهای سیاه رنگم را در خود می‌چرخاند، آرام نبودم. حال جانش را می‌خواستم، تنها و تنها جانش را!
مشت اولم را بر روی صورتش پیاده کردم.
جیغ کشید، آنقدر بلند که ماهی‌های دریا هم از صدای جیغش گریختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
ماهی‌های دریا هم به حال من می‌گریستند؛‌ آن بیچاره‌ها هم مانند من بودند. کسی گریه‌ی ما را نمی‌دید؛ زیرا چیز دیگری آنها را پنهان می‌کرد؛ ولی چه چیزهایی زشتی این دختر را پنهان می‌کرد؟ آرایش یا سیاستش؟ یاد سیاست می‌افتم خشم وجودم را پر می‌کند، تحملم طاق می‌شود و مشت دیگر را روی صورتش فرو می‌آورم و مشت دیگر و باز هم مشت دیگر!
صورتش پر از خون شده بود؛ ولی چیزی از خشم من کم نمی‌کرد. فقط آن صحنه‌ها در ذهنم رژه می‌رفت. یاد خنده‌هایش می‌افتم. یاد آن خنده‌هایی که پُستش را از شدت لذت به چشمانش داده بود.
یادم نمی‌رود، به خداوند قسم آن روز را یادم نمی‌رود. روزی که نه تنها مادرم بلکه من هم تحقیر شدم.
وضعیت مادرم مانند همین دختری بود که از میزان درد به خود می‌پیچید و گریه می‌کرد؛ اما من چه می‌کردم؟
من هم گریه می‌کردم؟ یا سعی می‌کردم مادرم را نجات دهم؟ هیچ‌کدام! من فقط نظاره‌گر بودم. من تنها سکوت کرده بودم؛ مانند الان که در سکوت مشت می‌زنم، خاموش می‌شوم، گرگ می‌شوم ولی می‌خواهم مانند او بخندم.
مثل همان روزی که به من و مادرم خندید، تحقیرمان کرد و فیلم گرفت.
من هم باید همین کار را کنم؟ نه! من مانند او عوضی نیستم، من تنها جانش را می‌گیرم.
- می‌خوای زنده بمونی؟
دیگر دست از مشت زدن به او برداشته بودم و تنها سوألی را از او پرسیدم که چند سال پیش از مادرم پرسید و حال او هم شده بود مانند مادرم! گریه می‌کرد و از شدت درد به خود می‌پیچید و ناله سر می‌داد.
می‌خواست جوابم را بدهد ولی درد به او امان نمی‌داد.
پس خودم جوابش را با درد و درماندگی دادم:
- تروخدا بزار زنده بمونم، خواهش می‌کنم.
و سپس دوباره شکل بی‌روح خود را گرفتم:
- تو باید بمیری، همون‌جوری که مادرم رو کشتی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
با تعجب و حیران نگاهم می‌کرد.
رفتارم برایش عجیب بود؟ یعنی رفتار او موقعی که داشت با خنده از مادرم زمانی که سگ او را گاز می‌گرفت، فیلم برداری می‌کرد، عجیب نبود؟
آن رفتار عادی بود و این رفتار من عجیب؟
خدایا حکمتت را شکر! بنده‌ای پرورش می‌دهی که جان گرفتن فرد دیگری برایش سرگرمی است ولی جان دادن خودش عذاب الهی!
رفتار خودش مانند فرشتگان است ولی همان رفتار توسط فرد دیگری مانند فرزند شیطان است.
مسخره کردن دیگران شوخی است ولی مسخره شدن توسط دیگران، بی‌احترامی حساب می‌شود.
آیا می‌توان به این موجودات دو پا گفت انسان؟
می‌شود این‌ها را تحمل کرد؟ به ارواح خاک مادرم که نمی‌شود. به خالق هستی نمی‌شود.
مانند همین دختر روبه‌رویم. نامش چه بود؟ آرام!
نامش آرام بود ولی خودش نه! اکنون در نگاهش به جای آرامش تنها تعجب و ترس موج میزد.
مانند مادرم و باز هم یاد مادرم:
- چیه؟ چرا ترسیدی؟ مگه ترس داره؟ لذت ببر بابا!
شاید این حرف‌های من برای او گیج کننده و باعث ترسش میشد ولی من تنها حس خشم می‌کنم.
چند سال به این حرف‌ها فکر کردم و به ذهنم سپردم؛ در حالی که او از زندگی‌اش لذت می‌برد و حال همه‌چیز فرق کرده، او کسی است که می‌ترسد و من لذت می‌برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
من هستم که احساس شادمانی می‌کنم. زندگی می‌کنم ولی چرا همش تظاهر است؟ چرا اشک‌هایش‌ آرامم نمی‌کند؟
چرا آن نگاه پر از ترسش سرشار از لذتم نمی‌کند؟ چرا تنها می‌خواهم جانش را بگیرم؟ چرا می‌خواهم با همین دستانی که سال‌ها درد هر چیزی را کشیده بود، خفه‌اش کنم؟
این دیوانگی عادی‌ست؟ این جنون جای تعجب ندارد؟ به جان خودم که تنها خودم برایم مانده‌ام ندارد.
به خودم حق می‌دهم. حق می‌دهم جانش را بستانم.
حق می‌دهم بیشتر از این‌ها زجر بکشد، گریه کند و در آخر بمیرد؛ زیرا او آدم کشت. او مادرم را کشت.
هرگز دلم برایش نمی‌سوزد. هرگز دلم نمی‌خواهد زنده بماند ولی چرا؟ چرا مانند او اشک‌هایم سرازیر می‌شود؟
چرا فقط دردم مادرم نیست؟ چرا دلم به حال خودم می‌سوزد؟ باز هم حق دارم. سختی کشیدم. مُردم و زنده شدم تا بتوانم نفس بکشم. تنها و تنها نفس بکشم نه که زندگی کنم و او باید تاوان همه‌ی دردهایی که هم من و هم مادرم کشیده‌ایم را با آن پدری که تنها برای او پدری کرد، بدهد.
یاد پدرش که افتادم مشت دیگری تقدیمش کردم و باز صدای جیغش دریا را لرزاند.
دیگر نمی‌توانست نفس بکشد، درد داشت، نمی‌توانست این حجم از درد را تحمل کند و برای همین به جنون رسید.
با خشم و لرز کمی از ماسه‌ی کرم رنگی که اکنون در شب تیره به‌نظر می‌رسید، برداشت و به سمتم پرتاب کرد.
جنونش از حرکات دستانش به صدایش رسید و فریاد زد:
- دست از سرم بردار! اگه می‌خوای منو بکشی خب بکش، ولی دست از سرم بردار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
باز هم جملاتی که دوباره تکرار می‌شوند. یادم هست که همین جمله را بدون ویرگولی اضافی مادرم زده بود؛ تنها با یک تفاوت! لحن‌شان با هم فرق می‌کرد.
او با جنون گفت و مادرم با درماندگی!
چرا آن بلا را سر مادرم آورد؟ چرا آنقدر اذیتش کرد؟
برای دزدی؟ ولی مادر من دزد نبود. او هرگز از مال حرام نمی‌خورد. مادرم حاضر بود بمیرد ولی کار خلاف انجام ندهد.
یادم هست که شب گرسنه می‌خوابید ولی حاضر نشده بود از آن یخچال خانه چیزی بردارد.
می‌گفت: «این کار دزدی حساب می‌شود. وقتی خود صاحب خانه اطلاعی نداشته باشد، حرام است.»
خب مادر من، همان صاحب خانه این‌گونه جوابت را داد.
دختری که از خودت بیشتر دوستش داشتی، با لذت به صحنه‌ی مرگت نگاه می‌کرد و می‌خندید.
هیچ‌ک.س دلش برایت نسوخت، به غیر از منی که همیشه نفرینم می‌کردی که چرا به دنیا آمده‌ام!
چرا باعث شدم زندگی‌ات را خراب کنم؟ ولی خدا می‌داند که در این بازیِ کثیف بی‌گناه‌ترین‌شان من بودم.
منی که بیشتر از همه زجر کشیدم، درد کشیدم و در آخر فکر کردم.
مادر نمی‌دانی که فکر کردن چقدر دردناک است.
بفهمی شوم بودی چقدر دردناک است.
مادر،‌ هیچ‌چیز نمی‌دانی!
تنها یک چیز می‌دانستی، آن هم عاقل بودن آرام بود.
حال بگو آرام چه شد؟ دارد جلوی من زار می‌زند و مرگش را می‌خواهد.
خون روی صورتش را می‌خواهد پاک کند ولی درد امانش نمی‌دهد.
مگر عاقل نبود؟ پس چرا وضعیتش این است؟
حال چرا نمی‌تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد؟
مگر نمی‌گفتی زیبا است؟ چرا تو شبیه به او نیستی؟
چرا تو صورتی به گردی او نداری؟
چرا چشمانی به روشنایی او نداری؟
چرا بینی به خوش فرمی او نداری و حتی چرا پوستی به سفیدی او نداری؟
من نداشتم ولی اکنون چرا او دیگر ندارد؟ اکنون چرا آنقدر زشت شده است؟ چرا دیگر اثری از آن پوست سفید و نرمش نیست؟ چرا مانند پوست من زخم آلود شده است؟
مگر او هم مانند من دختر نیست؟
پس چرا این ویژگی‌ها را بعد از گذر چند سال، تنها در یک شب به‌دست آورد؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین