جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,298 بازدید, 23 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اورانوس
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
با احتیاط که به‌خاطر کم عرض بودن شوفاژ است، مقداری کمرش را می‌چرخاند و با دست پرده‌ی ساتن را کنار می‌زند.
با انگشت بر روی قطره‌هایی که روی شیشه هستند و هر لحظه تعدادشان از قبل بیشتر می‌شود، دست می‌کشد.
دانه‌های باران ترسناک‌اند و از آن ترسناک‌تر ابر‌های تیره‌اند که ندای باران را می‌دهد؛ و از آن‌ها ترسناک‌تر هالکی‌ست که در انتظار باران می‌نشیند تا جان قربانی‌های جدید را با عدالت خودساخته‌اش بگیرد و دردناک‌‌تر از این سه دیدن و طناب ترسی که گره‌اش محکم‌تر می‌شود.
این هم از همان کارهایی است که هر شب انجام می‌دهد. مانند بو*س شبانه‌ای که از مادرش تحویل می‌گیرد و بعد به رخت‌خواب می‌رود.
بوی خون را حس می‌کند. بیشتر از شب‌های قبل و تکراری‌تر. نه از آن بوهایی که از گیرنده‌های بینی به مغز ارسال شود، نه، از آن‌ها نیست.
از آن بوهایی است که با گیرنده‌های چشم به مغز ارسال می‌شود.
از مشام بینی واقعی‌ترند. حس‌ می‌کرد بوی تمام آن‌ بیچاره‌ها شب‌ها در مغزش به رقص درمی‌آیند و روزها قایم می‌شدند.
کاش می‌توانست دست بیندازد و گره‌ی طناب هراسی که همانند پیچکی صحرایی که به دور کاکتوس می‌پیچد؛ نه بر دور زبان او بلکه دور افکار و احساساتش پیچیده است را باز کند.
آن‌وقت می‌تواند در آغوش مادرش فرو برود بنالد از چیز‌هایی که دیده از بلایی که ممکن است به زودی بر سرشان آوار شود و با تمام وجود تمام اشک‌هایی که در چشمانش جمع شده‌اند را، بیرون بریزد.

***
- دندونت رو زود مسواک بزن بیا بشین صبحونه بخور.
مادرش عصبی است و این را از لحنش حس می‌کند. با این‌که خیلی سعی می‌کند خودش را مثل همیشه نشان دهد، آنقدر موفق نیست و کاملاً مشخص است.
تا جلوی در دست‌شویی می‌رود؛ اما داخل نمی‌شود. حس‌ و حال مسواک زدن را نداشت و تنبلی‌اش می‌گرفت.
تنها در دستشویی را باز می‌کند و درش را محکم می‌بندد تا صدایش به گوش مادرش برسد و تایید کند که مسواکش را می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
همان‌جا روی زمین می‌نشیند تا کمی وقت را تلف کند و بعد به میز صبحانه برود.
حس می‌کند دلتنگ عروسک زشت است و از شب قبل جای خالی‌اش را حس می‌کرد با این حال ترجیح می‌دهد نیلا نیاید و عروسک هم به دستش نرسد.
بعد از پنج دقیقه‌ای که با انگشتانش ثانیه‌ها را هرچند به غلط حساب کرده بود، برمی‌خیزد و راهی آشپزخانه می‌شود.
مادرش را می‌بیند که کلافه با گوشی‌اش ورمی‌رود و متوجه آمدن او نیست. اگر حوصله‌ی چک کردن دندان‌هایش را هم نداشته باشد عالی است.
صندلی را که عقب می‌کشد صدای گوش خراشی که پایه‌ی صندلی روی سرامیک ایجاد می‌کند، باعث می‌شود مادر متوجه‌ی او شود و سرش را بلند کند؛ اما دوباره سرش را پایین می‌اندازد.
جوری که انتظار دارد پیش نمی‌رود و مثل همیشه دندان‌هایش را چک نمی‌کند و صندلی را برای عقب نمی‌کشد. مثل این‌که اوضاع واقعاً خوب نیست.
به یاد دارد که حتی زمانی که پدر بزرگش را از دست بود صندلی را برایش عقب می‌کشید.
شاید مسئله‌ی حیاتی و بااهمیتی نباشد؛ اما حداقل برای اویی که به این مسائل اهمیت زیادی می‌دهد، مهم است.
به سختی اندام کوچکش را روی صندلی می‌نشاند.
جای خالی پدرش در چشم می‌زند. انگار امروز هم صبح زود از خانه زده بود بیرون و قرار نبود تا چند روز آینده ببیندش.
گاهی که عمیقاً که با خود فکر می‌کند خوشحال می‌شود از نبود پدرش در خانه. آن زمان‌هایی که نیست از شر بحث‌هایی که هرروز شاهدش است، راحت است. گاهی هم ناراحت که برای چندروز نمی‌تواند او را ببیند.
- مامان؟
چند ثانیه‌ای منتظر می‌ماند.
انتظار ندارد که به گرمی جوابش را بدهد؛ اما این‌که کلاً پاسخ ندهد دور از ذهنش است.
از بی‌محلی کلافه می‌شود. دوباره تکرار می‌کند:
- مامان؟
- چیه؟ چه خبرته؟ چرا یک‌سره صدا می‌زنی؟
الان که فکر می‌کند می‌بیند جواب نگرفتن بهتر است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
لب بر‌می‌چیند و زمزمه می‌کند:
- فقط دوبار صدات کردم!
کلافه گوشی‌اش را روی میز می‌گذارد و منتظر به صورت پندار نگاه می‌کند.
- جونم بگو، چی شده؟
جانمی که می‌گوید اصلاً با لحنش تفاهم ندارد.
کمی در جایش جابه‌جا می‌شود و قاشق چایخوری را در استکان فرو می‌برد و همان‌طور که به آرامی هم می‌زند، می‌گوید:
- هیچی.
تک خنده‌ی مادرش را می‌شنود و بعد صدای کشیده شدن صندلی که از کنارش و است و بوسه‌ای که روی سرش می‌نشیند.
شاید این بوسه را اگر زودتر میزد لذت‌بخش بود ولی الان از سر رفع تکلیف بود.
بی‌توجه به چرخاندن قاشق و کوبیدنش به دیواره‌های استکان، ادامه می‌دهد.
صدای برخورد فلز و شیشه لذت‌بخش است.
- غذات رو خوردی لباست رو می‌ذارم روی تختت، بپوش.
قاشق را رها می‌کند و سرش را به نشانه‌ی تفهیم تکان می‌دهد.
- کجا می‌خوایم بریم؟
خیره در صورت پندار کمی مکث می‌کند. نمی‌داند که چه جوابی بدهد، مطمئن است که خوشش نمی‌آید از جوابی که خواهد گرفت، شاید هم بهتر است چیزی نگوید.
- می‌ریم خونه‌ی مامان‌بزرگ مریم.
همان‌طور که انتظارش را می‌کشید اخم‌های پندار درهم فرو می‌رود.
به محض این‌که پندار دهن به اعتراض می‌کند، میان حرفش می‌پرد و متوقف‌اش می‌کند.
- حرف اضافی هم نباشه، من نمی‌دونم تو چه مشکلی با مامان‌بزرگت داری! اصلاً چرا با این سن باید درباره‌ی همه چیز نظر بدی؟
واقعاً هم نمی‌دانست پندار می‌تواند چه مشکلی با مادربزرگش داشته باشد.
ناراحت می‌شود. حرف مادرش دور از منطق است و آزار دهنده؛ اما می‌تواند بفهمد که حال خوبی ندارد پس قهر کردن را فراموش می‌کند.
- از اون‌جا خوشم نمی‌آد.
دروغ می‌گوید. دروغ که شاخ و دم ندارد. اتفاقاً از خود شخص حاضر بدش می‌آید؛ امّا تمایلی به بازگو کردن علَلش ندارد.
- تو هم می‌مونی؟
ناخن کوتاه‌اش را به دندان می‌کشد و پاسخ می‌دهد:
- نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
با وجود مادرش نمی‌توانست آن زن را تحمل کند چه برسد و نبودش. این نفرت از کجا نشات می‌گیرد، مشخص نیست. با آن‌که مادربزرگش مهربان و دوست داشتنی است؛ اما برای پندار منحوس به نظر می‌آید، مثل خیلی‌های دیگر.
- من نمیام.
مادرش محکم چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند خشمی که درونش شعله می‌کشد به بیرون درز نکند. بچه‌س نیم وجبی چه می‌فهمید از درد او؟ برای خودش چیزی می گفت دیگر... چه می‌فهمید که در دلش چه خبر است؟
با این حال خشم در لحنش کاملاً محسوس و حس می‌شود و این باعث می‌شود که پندار کمی از موضعه‌اش پایین بیاید و آرام گیرد.
- نه عزیزکم نمی‌شه تنها خونه بمونی.
- خونه‌ی نیلا می‌تونم بمونم، میشه؟
طاقتش بالاخره به اتمام می‌رسد با مشت‌هایش برروی میز می‌کوبد. استکان چای‌شیرین که تقریباً پر است، می‌لزرد و مقداری از آن درون نعلبکی می‌ریزد.
- وقتی میگم نمی‌شه یعنی نمی‌شه! چرا با من بحث می‌کنی؟ نیلا اصلاً خونه‌ست حرف بیخود می‌زنی؟ چرا هیچ‌وقت به حرف آدم گوش نمی‌دی؟ مثل بچه‌های سه ساله می‌مونی!
اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند و بغض تا گلویش می‌آید اما خودی نشان نمی‌دهد.
با ناخن‌هایش گوشت پایش را از روی شلوار ویشگون می‌گیرد و سعی می‌کند اشک‌هایی که هر لحظه حجمشان بیشتر و بیشتر می‌شود را درون حدقه‌هایش حبس کند.
لرزش صدایش را حبس می‌کند و با لجبازی دوباره می‌گوید:
- از اون‌جا خوشم نمی‌آد.
- برو توی اتاقت لباست رو بپوش وقتی سفره رو جمع کردم حاضر ببینمت!
بالاخره بغض سر باز می‌کند و اشک‌ها فرو می‌ریزند، تحمل نمی‌کند و تندی از صندلی پایین می‌آید و به طرف اتاقش می‌دود تا لباس‌هایی که قرار بود حاضر شوند ولی نشدند را تن کند.
کاش بتواند بنشیند با ماشین‌هایش بازی ‌کند و تنها درگیری ذهنی‌اش ماشین جدیدی که موفق نشده مادرش را راضی کند تا برای او بخردش، باشد. کاش که نفهمد، کاش که نداند چه شده. کاش همه‌ی این‌ها بخاطر گوش‌فرمانی کردن باشد، اما نیست. کاش‌هایی که هیچ دردی را دوا نمی‌کنند و کاش‌هایی که بار سنگینی حسرت را زیاد می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
تحمل کردن آن پیرزن مهربان از عهده‌اش خارج نیست اما ترس از دیر بازگشتن به خانه چیزی نیست که آزارش ندهد. اگر آن‌قدر دیر به خانه برگردد که آن چیزی که در مغزش جولان و مانند مته‌ای روی نورون‌هایش کوبیده می‌شود رخ دهد چه؟ اگر بیاید خانه و نیلا زودتر از او آمده باشد چه؟
تنها پاسخی که برای سوالاتش دارد این است که بودنش بهتر از نبودنش است حتی اگر موفق به انجام کاری نشود.

***

پیاده می‌شود و ماشین را دور می‌زند و در‌حالی‌که با موبایلش درگیر است دستگیره را می‌کشد و در را باز می‌کند.
منتظر نمی‌ماند تا تکانی به خود دهد و حتی فرصت فکر کردن را نمی‌دهد. دستش را محکم دور مچش می‌پیچد و محکم می‌کشد‌اش. طوری محکم که به حتم روز آینده قرار است رد کبودی انگشت‌ها روی آن دیده شوند.
چه باعث شده که این زن مهربان به این حال بیفتد و چنین رفتاری از خود نشان دهد؟
زنگ که فشرده می‌شود چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا در باز شود و چیزی نمی‌گذرد تا مادر بزرگ منفور در درگاه در قرار بگیرد.
همان‌طور که گره‌ی روسری گل‌گلی را زیر گردن تپل و گندمی‌اش گره می‌زند تندی می‌پرسد:
- چیشده ریحان؟ اون‌جوری که تو زنگ زدی بهم هُل کردم اصلاً نفهمیدم چی گفتی.
ریحان نگاهی به پندار می‌اندازد و با قرار دادن دستش بر روی کمرش او را به سمت حیات هُل می‌دهد.
- پندار، برو توی خونه، من چند ساعت دیگه میام دنبالت.
تکانی به پاهایش می‌دهد تا از دستی که بر روز کمرش قرار گرفته دور شود. چندساعت دیگر به دنبالش می‌آمد؟ این‌طور فکر نمی‌کند.
- کی میای دنبالم؟ من می‌خوام برم خونه.
ابروهای مادرش درهم می‌شود اصلاً از این لحن حرف زدن خوشش نمی‌آید و به حتم که اگر عجله نداشت ادبش می‌کرد.
- این چه حرفیه می‌زنی پندار؟ گفتم چند ساعت دیگه میام دنبالت. مگه خونه‌ی غریبه می‌مونی؟ اومدی خونه‌ی مادربزرگت. اصلاً رفتار قشنگی نداری، فکر نکن یادم میره. بریم خونه من با تو کار دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
اصلاً از تهدیدش نمی‌ترسد و با بیرون آوردن زبانش این را نشان می‌دهد. مادربزرگش در حالی که سعی می‌کند دریچه‌ی دید او به مادرش را باریک‌تر کند زیر لب می‌غرد:
- برو داخل دیگه عصبانیش نکن!
و بعد رویش را برمی‌گرداند و بی‌توجه به او که هنوز آنجا ایستاده بود می‌پرسد:
- ریحان، چی‌شده؟ زنگ زدی سریع حرف زدی اصلاً نفهمیدم چی گفتی.
کمی بعد صدای لرزان مادرش به گوشش می‌رسد که وجود بغض در آن کاملاً مشهود است.
- دیشب از خواب بیدار شدم دیدم سینا کنارم نیست... اهمیت ندادم... یعنی اصلاً مهم نبود چون عادیه. صبح زنگ زدم به... به...
تته‌پته می‌کند؛ گفتن نام او برایش سخت است پس تنها به ادامه‌ی جمله‌اش می‌پردازد.
- جواب نداد. هر چی گوشیشو می‌گیرم جواب نمیده، یه... یه چیزی شده من می‌دونم. چندروزه رفتارهای سینا مثل قبل نبوده. نبودن دیشبش و تلفن جواب ندادنِ...
باز سکوت می‌کند. مادربزرگش خودش را از درگاه در بیرون می‌کشد و به سمت ریحان خودش را کش می‌دهد و آرام چیزی زمزمه می‌کند. اما زمزمه آنقدر آرام نیست که متوجه نشود چه می‌گوید.
- فقط گوشیش رو جواب نداده حتماً حالش خوب نبوده خوابیده یا گوشی دستش نبوده تو بد به دلت راه نده. اصلاً مگه تو کاری کردی که سینا چیزی فهمیده باشه؟
شنیدن پشت همِ نام پدرش در کلماتشان گوش‌هایش را تیزتر می‌کند.
- مامان از من سوال نپرس، هیچی نمی‌دونم، اصلاً هیچی نمی‌فهمم فقط باید برم ببینم سالمه و حالش خوبه تا آروم بگیرم. حرف‌های خوش‌بینانه و امیدوارانه به هیچ وجه نمی‌تونه تغییری تو حال من ایجاد کنه.
- احمقی می‌خوای بری خونه‌ش؟ اگه سینا اونجا باشه چی؟ تو بدترین حالت اگه نقشه خودش برای فهمیدن ماجرا باشه می‌خوای چی‌کار کنی؟ اون موقع اوضاع بدتر از الان میشه. از مغزت استفاده کن. بالاخره اون گوشیو جواب میده.
صدای شکستن بغض مادرش و گریه کردنش باعث می‌شود تکان سختی بخورد. چی باعث شده مادرش این‌طور به گریه کردن بیافتد؟
- اگه چیزیش شده باشه چطوری قراره اون گوشی بی‌صاحابش رو جواب بده؟ من می‌دونم یه چیزی شده که الان به جلز و ولز افتادم دیگه... زنگ زدم نگهبان ساختمون، گفت از صبح که رفته سرکار ازش خبری نیست. بازم می‌تونی بگی چیزی نشده؟
می‌چرخد و حیاط را با قدم‌های بلند طی می‌کند تا به در خانه برسد. بحثشان رو به اتمام بود و اگر آنجا می‌دیدنش خوب نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
ریحان نمی‌ایستد تا مادرش داخل شود؛ با قدم‌های تند ماشین را دور می‌زند و پشت رول می‌نشیند. ماشین را روشن می‌کند و با تک بوق کوتاهی که صدایش در سکوت کوچه می‌پیچد، خانه‌ی مادرش را پشت سر می‌گذارد.
تند کوبیدن قلبش امانش نمی‌دهد و لحظه‌ای دعوت به آرامشش نمی‌کند. بلکه هر چه بیشتر به خانه‌ی او نزدیک‌تر می‌شود تپش‌ها تند‌تر و محکم‌تر می‌شود. انگار که قصد دارد از جایش به بیرون بپرد و خودش را به نحو احسنت به نمایش بگذارد.
حال که نزدیک‌تر شده بیشتر به حرف‌های مادرش فکر می‌کند. اگر سینا او را آنجا می‌دید چه توضیحی برایش داشت؟ چه می‌خواست بگوید؟ اصلاً چه می‌توانست بگوید. فقط از ته دل می‌خواست که سینا از چیزی بویی نبرده باشد؛ جمع کردن آن فاجعه به دست هیچکس حل نمی‌شد. هر اتفاقی صد البته بهتر از این است.
چشم‌هایش که به ساختمان بلند سنگ مرمری می‌افتد، پاهایش را بیشتر روی پدال گاز می‌فشارد.
به محض این‌که جلوی ساختمان می‌رسد ماشین را خاموش می‌کند و با بیرون کشیدن سوئیچ و برداشتن دسته کلید از داشبورد بدون توجه به اطرافش از در باز مجتمع داخل می‌شود.
قدم‌های تندش دیگر تفاوتی با دویدن ندارند که با صدای نگهبانی سر جایش متوقف می‌شود.
- هی خانوم؟!
نگهبان که می‌بیند زن برنمی‌گردد، چند قدمی به سمتش برمی‌دارد و دوباره می‌گوید:
- با کی کار دارین؟
در‌حالی‌که زیرلب به مرد بد و بیراه می‌گوید، ریحان به عقب می‌چرخد. مرد با دیدن صورتش، شرمسار می‌شود.
- ببخشید خانوم شمایید؟! نشناختمتون.
گلویش را صاف می‌کند و هنجره‌ی تحلیل رفته‌اش را به کار می‌گیرد.
- بله آقای رحمتی... الان اجازه می‌دین من برم؟
مرد می‌خواهد سوالی بپرسد اما پشیمان و می‌شود و تنها با تک خنده‌ای زمزمه می‌کند:
- بله بفرمایید، اجازه‌ی ما هم دست شماست.
ریحان چشم‌غره‌ای نامحسوس به او می‌رود و به سمت آسانسور می‌دود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دکمه را فشار می‌دهد. آسانسور طبقه‌ی هفت را نشان می‌دهد و صبر بیشتر برای او ممکن نیست. چندثانیه بیشتر منتظر نمی‌ماند که به سمت پله‌ها شتاب برمی‌دارد. با این‌که می‌داند آسانسور زودتر او را به طبقه چهار می‌رساند باز تحمل انتظار را ندارد یا شاید هم استرس و نگرانی‌اش در این مسیر کمی کنترل می‌شود.
به محض رسیدن به طبقه‌ی چهار، در حالی‌ که سعی می‌کند ضربان پشت هم قلبش را با تند‌ و تند نفس کشیدن پایین بیاورد با دو دستش به جان در می‌افتد و محکم بر آن می‌کوبد.
چشمش به زنگ می‌افتد؛ فشردن زنگ کنار درگاه را بی‌مورد می‌داند. اگر قرار بود جواب بگیرد تا الان گرفته بود.
چند ثانیه منتظر می‌ماند. چند ثانیه تبدیل به دقیقه می‌شوند و هنوز پاسخی از داخل خانه نگرفته.
جانش ذره‌ذره تحلیل می‌رود. کف پایش گز‌گز می‌کند و تقریباً سر شده. تلاش می‌کند زانو‌های خمیده‌اش را صاف کند تا یک‌بار دیگر هم که شده بتواند در را بکوبد و شانس آخر را امتحان کند.
مشت بی‌جانش را بالا می‌آورد و با نیروی کم‌سویی که هنوز در جانش وجود دارد، به در می‌کوبد. یک‌بار، دوبار،‌ سه‌بار، چهاربار. دیگر شمارش مشت زدن‌ها از دستش در رفته. بغضش صدادار می‌شکند و ابر چشم‌هایش شروع به تکاپو می‌کنند. اشک‌هایش امان نمی‌دهد. مروارید درشت بر روی گونه‌اش فرود می‌آیند؛ تا چانه‌اش پایین می‌آیند و بعد روی زمین می‌افتند.
از ته گلو جیغ می‌کشد. برایش اهمیت ندارد که کسی ممکن است صدایش را بشنود یا نه.
جواب نمی‌داد. دیگه مهم بود که کسی بفهمد او کیست؟ اصلاً دلیل جواب ندادن چه می‌توانست باشد؟
در خانه نبود. نگهبان راست می‌گفت؛ از دیروز بازنگشته بود و از همان دیروز پاسخ تماس‌هایش را نداده بود. به‌خدا که چیزی شده بود. هول زده دستش را در جیب مانتویش فرو می‌برد و دسته کلید خانه را بیرون می‌کشد.
شاید رفتن در خانه باعث میشد که بفهمد کجا رفته. یا اصلاً شاید دست نوشته یا نامه‌ای از خود گذاشته بود البته در خوش‌بینانه‌ترین حالت. وگرنه حتی نمی‌دانست فکر کند به اتفاقی که افتاده است.
با همین فکرها دست‌هایش را تند می‌کند. سعی می‌کند کلید را در قفل فرو کند. اما بخاطر لرزش‌های بی‌امان دستش کلید از دست‌هایش سر می‌خورد و روی زمین می‌افتد.
درحالی‌که خم می‌شود تا کلید را از روی زمین بردارد فحشی زیر لب نثار خودش و دسته کلید می‌کند.
دینگ‌دینگ خوردن کلید‌ها به یکدیگر روی عصب‌های مغزش پا می‌گذارند. الان حتی جیغ‌های مورچه‌ام می‌تواند عصبی‌اش کند.
بالاخره موفق می‌شود کلید را در قفل فرو ببرد و بچرخاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
در با صدای جیرجیر کوتاهی باز می‌شود. کمی برای هُل دادن تکه چوب و داخل شدن متزلزل است. اما در نهایت در را می‌گشاید. قدمی رو به جلو برمی‌دارد. به محض ایستادن در میان درگاه، بوی بدی عصب‌های بویایی‌اش را قلقلک می‌دهند. بینی‌اش را چین می‌دهد. به هیچ وجه چیز‌های خوبی به ذهنش خطور نمی‌کند و همین باعث سست‌تر شدنش می‌شود.
بوی گوشت خراب یا یک همچین چیزی در کنار بوی آهن که بیشتر خودش را نشان می‌دهد؛ پیچش دلش را افزایش می‌دهد.
شالش را از دور گردنش می‌کشد و به دور صورتش می‌پیچد. بویی که مشام می‌رسد اصلاً قابل تحمل نیست. همچین بویی در خانه‌ی فردی که از دیروز اینجا حضور نداشته، عادی است؟
کتانی‌هایش را از پایش در‌نمی‌آورد و با همان داخل می‌شود. فکر نمی‌کند خاکی شدن خانه در حال حاضر خیلی اهمیت داشته باشد. حس انزجار تمام جانش را در بَر گرفته است. هرچقدر سعی می‌کند لرزش اندامش را کنترل کند، اصلاً موفقیت‌آمیز نیست.
بیشتر شدن بوی آهن را با وجود دولایه پارچه روی صورتش، حس‌ می‌کند. انگار که به منشأ نزدیک شده است.
نگاهش را یک دور، حول خانه می‌چرخاند. هیچ‌ چیز غیر‌عادی‌ای وجود ندارد و همه چیز در مرتب‌ترین حالت خود قرار دارد. کوچک‌ترین به‌هم ریختگی‌ای به چشم نمی‌خورد که باعث نگران‌تر شدن او شود. جز همان بویی که هر چه سر می‌گرداند منشأ‌اش را نمی‌یابد.
وقتی چیزی نظرش را جلب نمی‌کند، قدم‌هایش را به سمت اتاق‌ها کج می‌کند.
لحظه‌ی آخر، چشمش به چند قطره خون جلوی کاناپه می‌افتد. سرجایش خشک می‌شود. کمی گردنش را خم می‌کند تا دید بهتری به جلوی کاناپه داشته باشد.
قطره‌های خون بیشتر باعث می‌شود، تمام بدنش یخ بزند.
پاهایش یاری نمی‌کنند تا به آن سمت قدم بردارد. انتظار هرچیزی را داشت به غیر از چیزی که می‌بیند‌. انگار خون در تنش منجمد شده است و مغزش دستور لازم را حس نمی‌کند.
تنها قادر است خم شدن زانوهایش را بپذیرد و روی زمین بنشیند. دعادعا می‌کند آن‌چیزی که فکر می‌کند نباشد. جوشش و خروشش اشک‌هایش دگر امان نمی‌دهند.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
قلبش در سی*ن*ه‌اش محکم می‌کوبد. هیچ بهانه‌ای براي خون‌هایی که می‌بیند، ندارد.
چهار دست و پا به سمت کاناپه می‌رود. بخاطر لرزش مچ‌هایش چندباری تلنگر می‌خورد.
نهایت به کاناپه می‌رسد و قسمتی از پارچه‌ی مشکی رنگ را می‌بیند.
اشک‌هایش با یکدیگر مسابقه گذاشته‌اند. به قسمتی از پارچه‌ی کتان را چنگ می‌زند و در دستش مشت می‌کند‌. با صدای بغض‌آلودش می‌نالد:
- نه، نه، نه، نه... امکان‌... نداره!
پارچه را بیشتر می‌کشد. تکان نخوردنش جانش را می‌گیرد. کمی خود را جلوتر می‌کشد. ديگر چیزی که می‌بیند را نمی‌تواند کتمان کند. جسم بزرگی که در پارچه قرار دارد و روی مبل است. قطرات قرمز رنگی همه جا هستند. کاناپه رنگ کرمی خود را به قرمز سپرده است.
گریان می‌غرد:
- آدمه، به‌خدا آدمه... چی‌کار کردی؟ چی‌کار کردی احمق؟
کلمات آخر را با زجه می‌گوید و گردنش خم می‌شود‌. چه اتفاقی افتاده است؟ درک نمی‌کند چه شده. نمی‌داند جان بلند شدن و باز کردن زیپ آن پارچه‌ی منحوس را دارد یا نه.
فقط می‌داند که طاقت ندارد چهره‌ی زیر آن پارچه رو در این وضیعت ببیند.
با این همه خونی که از دست رفته بود اصلاً صورتی وجود داشت؟
قسمت سوراخ پارچه چشمک میزد. انگار کسی از قصد آن قسمت را پاره‌ کرده بود تا این افتضاح را به وجود بیاورد و موفق هم شده بود.
مغزش خالی بود. انگار که جان از تنش پر کشیده بود و همراه صاحب آن همه خون، رفته بود. نمی‌داند چه‌کار باید انجام دهد. اصلاً به چه کسی باید بگوید؟ با چه کسی تماس بگیرد.
نیرویی که خیلی وقت بود به پايان رسیده بود، خرده ته مانده‌هایش را هم استفاده می‌کند و در نهایت پخش بر زمین می‌شود.
نمی‌داند چند دقیقه گذشته است. پلک‌هایش خسته از اشک‌هایی که فرو ریخته‌اند، خشک شده‌اند و بر یکدیگر کوبیده می‌شوند.
گوش‌هایش سوت می‌کشند. این سکوت را اصلاً دوست ندارد. نیاز دارد کسی محکم تکانش بدهد و با کشیده‌ای در صورتش از کابوس بیرون بیاورتش.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین