- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
با احتیاط که بهخاطر کم عرض بودن شوفاژ است، مقداری کمرش را میچرخاند و با دست پردهی ساتن را کنار میزند.
با انگشت بر روی قطرههایی که روی شیشه هستند و هر لحظه تعدادشان از قبل بیشتر میشود، دست میکشد.
دانههای باران ترسناکاند و از آن ترسناکتر ابرهای تیرهاند که ندای باران را میدهد؛ و از آنها ترسناکتر هالکیست که در انتظار باران مینشیند تا جان قربانیهای جدید را با عدالت خودساختهاش بگیرد و دردناکتر از این سه دیدن و طناب ترسی که گرهاش محکمتر میشود.
این هم از همان کارهایی است که هر شب انجام میدهد. مانند بو*س شبانهای که از مادرش تحویل میگیرد و بعد به رختخواب میرود.
بوی خون را حس میکند. بیشتر از شبهای قبل و تکراریتر. نه از آن بوهایی که از گیرندههای بینی به مغز ارسال شود، نه، از آنها نیست.
از آن بوهایی است که با گیرندههای چشم به مغز ارسال میشود.
از مشام بینی واقعیترند. حس میکرد بوی تمام آن بیچارهها شبها در مغزش به رقص درمیآیند و روزها قایم میشدند.
کاش میتوانست دست بیندازد و گرهی طناب هراسی که همانند پیچکی صحرایی که به دور کاکتوس میپیچد؛ نه بر دور زبان او بلکه دور افکار و احساساتش پیچیده است را باز کند.
آنوقت میتواند در آغوش مادرش فرو برود بنالد از چیزهایی که دیده از بلایی که ممکن است به زودی بر سرشان آوار شود و با تمام وجود تمام اشکهایی که در چشمانش جمع شدهاند را، بیرون بریزد.
***
- دندونت رو زود مسواک بزن بیا بشین صبحونه بخور.
مادرش عصبی است و این را از لحنش حس میکند. با اینکه خیلی سعی میکند خودش را مثل همیشه نشان دهد، آنقدر موفق نیست و کاملاً مشخص است.
تا جلوی در دستشویی میرود؛ اما داخل نمیشود. حس و حال مسواک زدن را نداشت و تنبلیاش میگرفت.
تنها در دستشویی را باز میکند و درش را محکم میبندد تا صدایش به گوش مادرش برسد و تایید کند که مسواکش را میزند.
با انگشت بر روی قطرههایی که روی شیشه هستند و هر لحظه تعدادشان از قبل بیشتر میشود، دست میکشد.
دانههای باران ترسناکاند و از آن ترسناکتر ابرهای تیرهاند که ندای باران را میدهد؛ و از آنها ترسناکتر هالکیست که در انتظار باران مینشیند تا جان قربانیهای جدید را با عدالت خودساختهاش بگیرد و دردناکتر از این سه دیدن و طناب ترسی که گرهاش محکمتر میشود.
این هم از همان کارهایی است که هر شب انجام میدهد. مانند بو*س شبانهای که از مادرش تحویل میگیرد و بعد به رختخواب میرود.
بوی خون را حس میکند. بیشتر از شبهای قبل و تکراریتر. نه از آن بوهایی که از گیرندههای بینی به مغز ارسال شود، نه، از آنها نیست.
از آن بوهایی است که با گیرندههای چشم به مغز ارسال میشود.
از مشام بینی واقعیترند. حس میکرد بوی تمام آن بیچارهها شبها در مغزش به رقص درمیآیند و روزها قایم میشدند.
کاش میتوانست دست بیندازد و گرهی طناب هراسی که همانند پیچکی صحرایی که به دور کاکتوس میپیچد؛ نه بر دور زبان او بلکه دور افکار و احساساتش پیچیده است را باز کند.
آنوقت میتواند در آغوش مادرش فرو برود بنالد از چیزهایی که دیده از بلایی که ممکن است به زودی بر سرشان آوار شود و با تمام وجود تمام اشکهایی که در چشمانش جمع شدهاند را، بیرون بریزد.
***
- دندونت رو زود مسواک بزن بیا بشین صبحونه بخور.
مادرش عصبی است و این را از لحنش حس میکند. با اینکه خیلی سعی میکند خودش را مثل همیشه نشان دهد، آنقدر موفق نیست و کاملاً مشخص است.
تا جلوی در دستشویی میرود؛ اما داخل نمیشود. حس و حال مسواک زدن را نداشت و تنبلیاش میگرفت.
تنها در دستشویی را باز میکند و درش را محکم میبندد تا صدایش به گوش مادرش برسد و تایید کند که مسواکش را میزند.
آخرین ویرایش: