باز هم چرخه این دوره زمانی زندگیش حرکت درآمده بود هنوز از راه نرسیده بود خاطرات به ذهنش را مثل موج دریا درگیر میکرد با این خاطرات گاهی خود را لعنت گاهی تحسین گاهی بیتفاوت از کنار آن رد میشد هر که او را میدید قطعاً با خود میگفت که او دیوانه است البته برخی هاهم از روی ترحم و دلسوزی حالی از این جوان جویا میشدند این مردمان نمیدانستند که درمان درد این جوان لبخند دوباره یار است دخترک او را از مردی مستکبر مغرور به مردی مهربان و دلسوز تبدیل کرده بود به او یاد داده بود که مرد میتواند بلند بلند گریه کند یا از ته دل قهقهه بزند یا گاهی مهربان شود هرگاه به یاد از خود گذشتگی دخترک میافتاد لبخند کنج لبش مهمان میشد دو دل بود به پولهایی که در دست داشت نگاهی انداخت و نگاهی دیگر به وسیله مورد علاقهاش کردو نگاه سومش ب کودک کار بود که به نظر امده بود چند روزی است که غذای درست و حسابی نخورده است و او الان در این سن باید به فکر کودکی و درس و مشقش باشد وقتی که به خود آمد کنار صندوق رستوران ایستاده بود پولهای غذا پرداخت کرد و پسرک را با مقداری غذا و کمی پول و چند دست لباس گرم راهی خانه کرد و دستهایش را درون جیبش برد و راهی خانه خود شد هنوز هم دلش برای آن کیف دلربا گیر کرده بود اما او نمیدانست که یارش تمام روز در حال دید زدن اوست و به خاطر این کارش کیف دلخواهش را خریده است هیچ وقت آن لبخند پرزوقش را از یادش نمیرود به یاد همان روزها گل را روی سنگ قبر نهاد.
➖➖➖➖➖➖➖➖