جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایه‌ی اشتیاق] اثر «SOGI_i عضو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط SOGI_i با نام [سایه‌ی اشتیاق] اثر «SOGI_i عضو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,042 بازدید, 33 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایه‌ی اشتیاق] اثر «SOGI_i عضو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SOGI_i
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SOGI_i
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
بیخیال خرده‌های آینه شدم و از حموم بیرون اومدم. مرده متحرکی شده بودم که سه روز غم و غصه خوراکش شده بود. اتاق تنها با نور مهتاب از تاریکی در امان بود و حال و هوای خونه گرفته بود. برای فرار از حس خفه کننده تنهایی، هودیم رو پوشیدم و بیرون رفتم. کوچه و خیابون خالی از هر موجود زنده‌ای بودن. بدون مقصد قدم می‌زدم و ذهن آشفتم فرصت لذت از حال و هوای پاییزی رو بهم نمی‌داد. باد موهای کوتاه شدم رو به بازی می‌گرفت و پوستم رو نوازش می‌کرد. اون‌قدر درگیر افکارم بودم که متوجه زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم، مکان ناشناخته‌ای احاطم کرده بود. اصلا همچین مکانی توی این شهر وجود داشت؟ پل فلزی زنگ زده روی دریاچه‌ی بزرگی قرار گرفته بود. وقتی به دو طرف نگاه می‌کردم، فقط درخت‌های تنومند و بلندی که درون تاریکی قد علم کرده بودن؛ دیده می‌شدن. چراغی وجود نداشت و تمام محوطه با نور مهتاب روشن شده بود. ستاره‌ها توی تاریکی شب به زیبایی خودنمایی می‌کردن. غرق تماشای منظره دریاچه‌ و انعکاس درخشان ماه و ستاره شدم. به‌جز صدای باد، صدای دیگه‌ای به گوش نمی‌رسید. با دیدن منظره‌ی منحصر‌ بفرد دور و اطرافم آهی کشیدم و با حس جای‌خالیش کنارم، قلبم از درد مچاله شد. درد دستم اجازه لذت بیشتر رو نداد. دستبند عجیبی که دور مچم تنیده شده بود، تنگ‌تر شده بود و فشارش دور دستم بیش از حد شده بود. شاخه‌های تیغ‌دار دستبند پوستم رو خراشید و قطره‌های خونم قبل از جاری شدن، توسط سنگ کوارتز جذب شد. سنگ بعد از مدت کوتاهی از بنفش به قرمز تغییر رنگ داد. قدرت دستبند به قدری زیاد بود که بدنم رو هدایت می‌کرد. تلاشم برای مقاومت بی‌فایده بود و هر‌ لحظه به لبه‌ی پل نزدیک تر می‌شدم. تقلاهام بی‌نتیجه بود و چیزی به غرق شدنم نمونده بود. با دست دیگه میله فلزی پل رو گرفتم و دستبند مثل قدرتی من رو به سمت دریاچه می‌کشید. بدنم از پل آویزون شده بود و تنها دلیل سقوط نکردنم، انگشت‌های پیچیده شدم دور میله بود. با حس دست کسی روی دستم لحظه‌ای شاد شدم. ولی وقتی سرم رو برای دیدن فرد بالا گرفتم، کسی رو ندیدم. ترس توی رگ‌هام تزریق شد. دست نامرئی با قدرتی شگفت‌انگیز انگشت‌هام رو آزاد کرد، تا بالاخره دستم رها شد. با صدای مهیبی به داخل دریاچه پرت شدم. دورم رو آب احاطه کرده بود و قدرت شنا کردن نداشتم. بدنم قفل شده بود و نفسم رو حبس کرده بودم. قطره‌های خون محبوس درون سنگ با قدرتی جاری شدن و آب دریاچه به حرکت افتاد. قطره‌های سرخ با آب شفاف به طرز جادویی به دور هم می‌چرخیدن و سرعت چرخش هر لحظه بیشتر می‌شد، تا جایی که قطره‌ها سرخ درون آب حل شدن. آب سرخ رنگ دریاچه به طرز عجیبی می‌درخشید و دورم رو به سرعت احاطه کرد. در کمتر از چندثانیه حس سنگینی بدنم رو فرا گرفت و چشم‌هام سیاهی رفتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
***
چند ساعت بعد
از درد سرم ناله‌ای کردم و تکونی به بدنم دادم. همزمان با حرکت بدن ظریفم، درد شدیدی از ستون فقراتم گذشت و به شقیقه‌ سرم رسید. علاوه بر سردرد شدیدم، چشم‌هام تب‌دار و سوزناک بودن. سوزش چشم‌هام من‌ رو به‌خواب دوباره دعوت می‌کردن ولی بدون توجه بهشون نیم‌خیز شدم. بعد از مدتی که مغزم شروع به تجزیه تحلیل کرد، متوجه موقعیتم شدم. داخل حوضچه‌ی عجیبی که مملو از آب شفاف بود، بودم. سنگ‌های درخشنده کف حوضچه، محوطه رو کمی روشن‌تر می‌کرد. غار تاریکی که چیزی بجز حوضچه درونش نبود، به قدری بزرگ بود که سوسوی نور خورشید به قدر کافی به داخل نمی‌رسید. حداقل بیش از نصف غار رو به خاطر تاریکی نمی‌دیدم. دست راستم رو ستون بدنم کردم و با هزار بدبختی بلند شدم. کرختی پاهای بی‌جونم باعث افتادنم روی سنگ‌ریزه‌های ریز و تیز کنار حوضچه شدن. خراش‌های پوستم به شدت می‌سوخت و خاک به خون دستم چسبیده بود. اندام سالمی برام نمونده بود و انگار تمام سلول‌های بدنم خرد شده بودن. دستم رو داخل حوض فرو بردم، با سوزش وحشتناکی رو‌به‌رو شدم و ناخداگاه جیغی کشیدم. زخم‌ها از بین نرفته بودن ولی به طرز عجیبی تمیز و انگار ضد عفونی شده بودن. لباس‌هام کاملا خیس شده بودن و به بدنم چسبیده بودن. از حس چسبندگی لباس، مخصوصا جوراب متنفر بودم و بدنم مور‌مور می‌شد. هوا به طرز عجیبی گرم بود؛ بنابراین هودی بنفشم رو از تن بیرون کشیدم. تیشرت مشکی پوست سفیدم رو بیشتر به رخ می‌کشید. این هوای گرم برای این فصل پاییزی زیادی عجیب بود. آب خنکی که از موهام چکه می‌کرد، پوست ترقوم رو قلقلک می‌داد. از حوضچه فاصله گرفتم و متوجه نوشته‌های عجیب کنار حوض شدم. توی عمرم همچین زبونی ندیده بودم. به سمت نوشته‌های حکاکی شده عجیب خم شدم و خاک‌هاش رو کنار دادم. نوشته‌ها کاملا نمایان شدن و برخلاف تصوراتم قدرت خوندن اون‌ها رو داشتم. قبل از این‌که متوجه رفتارم بشم، لب‌هام خودمختار شروع به حرکت کردن. صدا‌های نامفهومی که زمزمه‌ می‌کردم، کم‌کم بلندتر شدن؛ تا بالاخره با حس قدرت و اعتماد به نفس بالایی جمله رو بلند خوندم. تحکم صدام به قدری پر قدرت بود، که چهار ستون بدنم لرزید. بعد از گذشت ثانیه‌ای، موج قدرتمند نامرئی درون غار پخش شد. بلافاصله مشعل‌های دیواری دور‌ تا دور غار به احتراق در اومدن و غار تاریک به پناهگاه منوری مبدل شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
یکی از مشعل‌ها رو برداشتم و به سمت تصویر روی دیوار رفتم. تصاویر حکاکی شده‌، راوی داستانی باستانی بودن. شعله‌ی آتش رو به دیوار نزدیک کردم و طرح‌های حکاکی شده، به خوبی نمایان شدن. به دلیل گذشت صده‌ها، قسمت عظیمی از تصاویر تخریب شده بودن و قابل درک نبودن. بی‌خیال تماشای‌ بیهوده‌ی تصاویر ناخوانا شدم و نگاهی اجمالی به غار انداختم. بیشتر شبیه پناهگاه امنی بود که فردی قبلا اون رو تشکیل داده بود. غار نسبتاً بزرگی بود که بعد از ورودی، کمی تنگ و تاریک می‌شد و بعد از رسیدن به حوضچه، وسیع‌تر می‌شد. علاوه بر دیواری که سراسر از تصاویر پر شده بود، سمت دیگر غار طبقه‌های چوبی وجود داشت. روی طبقه‌های کهنه و فرسوده، ظروف شیشه‌ای و گوی‌های صیقلی وجود داشت. از کاوش دست بر داشتم وبه انتهای غار رفتم که هنوز تاریک بود. با هر قدمی که به جلو بر می‌داشتم، همزمان مشعل‌ها در کنارم آتیش می‌گرفتن و راهم رو روشن می‌کردن. بعد از چند ثانیه شعله‌ها سبقت گرفتن و غار به طور کامل نورانی شد. قسمت انتهایی غار اتاقکی با درب شکسته‌ی چوبی وجود داشت که اندازه‌ی اون نصف قدم بود . قبل از ورودی اتاق، پله‌های موربی به سمت بالای اتاقک کشیده شده بودن. نرده‌ها به طور کامل از بین رفته بودن و فقط آثار کوچیکی ازشون باقی مونده بود. با اولین قدم روی پله، چوب زیر پام خالی شد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم. بی‌توجه به خراش‌های دستم، بلند شدم و این‌‌ دفعه با احتیاط از پله‌ها بالا رفتم. طبقه بالا دور‌‌تادور از قفسه‌های کتاب تشکیل شده بود و قطعاً اولین کتابخونه‌ی خاک خورده‌ای بود که من رو هیجان زده می‌کرد. در قسمتی از دیواره‌ی سنگی غار، شکاف نسبتاً بزرگی ایجاد شده بود که نور خورشید رو به درون هدایت می‌کرد. میز چوبی وسط اتاق به اندازه‌ای خاک گرفته بود که تشخیص رنگش ممکن نبود. به سمت کتاب‌ها رفتم. تار‌های تنیده شده‌ی عنکبوت، راهم رو سد می‌کرد؛ بلافاصله با جاروی دسته بلندی تارهای عنکبوت رو منهدم کردم و لبخند رضایت‌بخشی زدم. کتابی با روکش پوستی، نظرم رو جلب کرد. کناره‌های کتاب از خز سفید پوشیده شده بود. مشعل رو گوشه‌ای گذاشتم و زیر نور خورشید، کتاب رو باز کردم. صفحه‌ی اول کتاب نوشته‌ای از نویسنده بود که حدس می‌زدم، عنوان کتاب باشه. «اگر طرد نمی‌شدم!؟» اسم عجیبی بود. صفحه‌ی بعدی درد و دل نویسنده بود. حرف‌های نگفته‌ و کار‌های نکرده‌‌ای که اگه طرد نمی‌شد، انجام می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
به صفحه‌ای که توسط بوک‌مارک جدا شده بود، نگاهی انداختم؛ اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، بوک‌مارک کتاب بود که دم روباه قطبی بود و به سفیدی برف بود. بوک‌مارک رو برداشتم و نرمی خزش رو با پوستم حس کردم. حس نرمی خز، لذتی رو به بدنم تزریق می‌کرد و موجب گز‌گز لذت‌بخشی زیر پوستم شد. نگاهی به صفحه انداختم که شروع فصل اول بود و راجب پادشاهی‌ها توضیح می‌داد. نمی‌دونستم کجا هستم ولی ظاهرا دیگه دنیای خودم نبودم و این باعث هیجان و ترسم می‌شد. با دیدن نقاشی ماهرانه‌ای، هیجان زده شدم. نقاشی کاخی عظیم و چشم‌گیری که حتی از پشت کتاب هم جلالش رو حس می‌کردم. دیوار‌های بلند و سفید با رگه‌های نقره، توجه انسان کور هم جلب می‌کرد. پنجره‌هایی با شیشه‌های الماسی و درخشش طلاگون، قصر رو شفاف و نورانی می‌کرد. هاله‌ای به رنگ نیلی متالیک مثل محافظی از قصر محافظت می‌کرد و تنها قسمت ورودی، دروازه‌ای طلاکوب بود که توسط محافظان تحت حفاظت بود. طبق نوشته‌های کتاب، این منطقه وُلگُروس نامیده می‌شد. منطقه‌ای کوهستانی که گرگینه‌ها به اونجا تبعید شده بودن. اما برخلاف تصور اکثریت، اون منطقه رو به پادشاهی قدرتمندی تبدیل کردن. بخاطر استفاده درست از ناهمواری‌ها و سربازان فولادی، پادشاهی‌های دیگه جرعت لشکرکشی به این منطقه رو نداشتن. ولگروس به قطع برترین قدرت نظامی رو در اختیار داشت. طبق نوشته‌های کتاب، گرگینه‌ها قدرت بدنی به شدت بالایی داشتن اما نسبت به موجودات دیگه هوش پایین‌تری داشتن. اون‌ها به شدت توی کنترل احساسات ضعیف بودن و به همین علت بیشتر اعمال‌شون هیجانی بود. شخصیت‌های رک و راستی داشتند و اهل دوز و کلک نبودن. به شدت روی قوانین‌شون حساس بودن و از تغییر اعتقاداتشون بیزار بودن. نشان موفقیت و شایستگی در این پادشاهی با بلندی دم مشخص می‌شد و افراد خائن با کوتاه کردن دمشان، مجازات می‌شدن. پادشاهی بعدی دره‌ی کابوس بود که محل زندگی نایتر‌ها بود. موجوداتی متولد شده از خطرناک‌ترین کابوس‌ها. ورود به این منطقه به شدت آسون بود ولی اکثرا بدون چشم‌هاشون برمی‌گشتن. هیچ فرد عاقلی جرات شوخی با نایتر‌ها رو نداشت. اطلاعات دقیقی از شخصیت اون‌ها وجود نداره چون به شدت غیراجتماعی هستن و از نشون دادن چهرشون متنفر هستن. طبق آخرین جنگی که بین پادشاهی‌ها پیش اومد، جنگ تن‌به‌تن با نایتر‌ها احمقانه‌ترین اشتباه بود. نامرئی شدن و سرعت زیاد از قدرت‌های شناخته شده‌ی این موجودات هست و همچنین توی استفاده از داس خبره هستن. تنها نقطه ضعف اون‌ها روشنایی هست و به شکارچی‌های شب معروف هستن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
قدرتمندترین قلمرو، ایسلو بود که بعد از جنگ به خوبی قدرت‌نمایی کرده بودن. هوش جادوگران نقطه قوت اون‌ها بود و حیله‌گری صفت بارز هر جادوگر قدرتمندی. ایسلو منطقه‌ای غنی بود که اقتصاد قوی داشت. با وجود فداکاری‌های جادوگران، پری‌ها و اشراف زادگان مقام بالاتری داشتن. جادوگر‌ی استعدادی فریبنده و خطرناک بود که نیاز به تجربه و تلاش زیادی داشت؛ این هنر خطر زیادی داشت و در صورت استفاده بیش از حد، جادوگر از دنیای خود ناپدید می‌شد. هرگونه جادویی که باعث تغییر ابدی در ساختار چیزی می‌شد، به قیمت کم شدن عمر جادوگر بود؛ بنابراین جادوگران توی استفاده از جادو خساست به خرج می‌دادن. آخرین قلمرو مربوط به شیاطین بود که هیچ‌ک.س چیزی از اون‌ها نمی‌دونست. هر شیطان قدرت منحصر به‌فرد خودش رو داشت و کنترل قدرت نیاز به اراده‌ای قوی داشت. اما اون‌ها صدها سال پیش ناپدید شده بودن و خبری ازشون نبود. بعد از گذشت زمان، بیشتر تبدیل به افسانه‌ای برای کودکان شده بودن. مابقی موجودات به قوم‌های مختلف و کوچکتری تبدیل می‌شدن که زیر‌ سلطه‌ی این سه قلمرو بودن. فصل بعدی شروع تدریس جادو بود ولی به شدت خسته بودم پس کتاب رو بستم و به طبقه پایین رفتم. اتاقک کوچیک به شدت تخریب شده بود و به همین خاطر زحمت فضولی رو به خودم ندادم.
***
کیارش:
خون سیاه و لزج رو از صورتم پاک کردم. طبق دستور فرمانروای ایسلو، منتقد‌ها و ناراضی‌ها از بین رفته بودن. عذاب وجدان رو تف کردم و پیرهن خونی رو از تنم در اوردم. قسمتی از خون جادوگر مثل نفرینی به بدنم چسبیده بود و بیشتر عذابم می‌داد. انعکاس بدن عضله‌ای زخمیم، پر تکرار‌ترین منظره هر شبم بود. در حالی که بدن خونیم رو تمیز می‌کردم، متوجه دختری که بدون اجازه وارد اتاقم شد، شدم. جز گروه افرادی بود که برای سرباز‌های مجرد، اوقات خوشی فراهم می‌کردن. خونسرد نگاهی به حرکاتش انداختم. عشوه‌ها و لبخند مصنوعی روی لبش، اعصابم رو خط خطی می‌کرد.
- اگه سرتو دوس داری، تن لشتو جمع کن و گورتو گم کن.
حرفم تهدید نبود... ! اخطار قبل مرگش بود. بی‌اهمیت به حرفم شروع به رقصیدن کرد. با مهارت پیچ و تابی به اندام‌های ظریفش می‌داد که به راحتی نظر هرکسی رو جلب می‌کرد. دخترک با ناز و کرمشه تابی به موهای خرماییش داد و روی تخت پشمی نشست؛ غافل از این‌که مزاحم خونسردترین قاتل شده بود. اهمیتی به بالاتنه‌ی برهنه‌ام ندادم، به هرحال اون دیگه مرده حساب می‌شد.
- لعنتی... ! تختم رو کثیف کردی. نفرت انگیزه.
شاید بالاخره متوجه موقعیتش شد که بلافاصله از روی تخت بلند شد. قبل از شنیدن صدای نحسش، جلوی دهنش رو گرفتم و سنگ تیز گردنبندم گردنش رو گزید. بی‌خیال بدن بی‌جونش رو کناری انداختم و فریاد زدم:
- پاکار رو تختی رو عوض کن.
خدمتگزار داخل چادر اومد و بدون حرفی به کارش رسید. این دنیا جایی برای ضعفا نداشت؛ مرگ از رگ گردن نزدیک‌تر بود. باید با افراد معتمدم جلسه‌ای تشکیل می‌دادم؛ جنگ بزرگی منتظرم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
***
نیمه‌های شب، چادر عملیاتی:
نور شمع‌های باریک و بلند، داخل چادر رو آشکار می‌کرد. افراد معتمد و بلند مرتبه دور میز، روی صندلی‌های چوبی جا خوش کرده بودن. فرمانده کل (کیارش) در بالا‌ترین نقطه‌ی میز، با ابهت خاص خود نشسته بود. پیچش ابروهای مشکیش، استرس و دلهره رو مهمون قلب افراد می‌کرد. شنل خز خرس رو از بدنش جدا کرد و با نگاهش به آبتین اشاره کرد. تنها جنگ‌جویی که از همون ابتدا پشتش رو خالی نکرده بود، معاونش وفادارترین رفیقش بود. نیازی به صحبت نبود؛ آبتین نگاهش رو حفظ بود.
- همون‌طور که می‌دونید جنگ تن‌به‌تن با نایتر‌ها حماقت محضه.
- فرمانده گارد شاهنشاهی، از کتاب کلاس اول روخونی می‌کنی؟ یا شایدم از همون پایه ترک تحصیل کردید؟
لبخند عصبی شارو (فرمانده گارد شاهنشاهی)، نشان از پیروزی معاون فرمانده کل بود. با سرفه‌ی کیارش جنگ لفظی آبتین و شارو، قبل از شروع تموم شده بود.
بالاخره فرمانده کل به حرف اومد.
- از نور خورشید برای مقابله باهاشون استفاده می‌کنیم.
شارو: - امکان نداره وسط روز از پناهگاهشون بیرون بیان.
کیارش: - از اون اشراف‌زاده‌های احمق استفاده می‌کنیم.
شارو با اعتراض نالید:
- خودت می‌گی اشراف زاده. خانواده‌ اون‌ها غوغا به پا می‌کنن فرمانده.
کیارش: - به‌‌ خاطر اون لجن‌ها مجبور به جنگ شدیم. اگه به اون دختر تعرض نمی‌کردن، افرادم زنده بودن.
لحن خشن فرمانده، قدرت مخالفت رو از بقیه گرفت. عده‌ای از مقام‌ها که نوچه اشراف‌زاده‌ها بودن، با این تصمیم مخالف بودن امّا جرات سرکشی نداشتن. فرمانده به حرفش ادامه داد.
- فردا توی جنگل از اون‌ها به عنوان طعمه استفاده می‌کنیم. وقتی موش از لونه بیرون اومد، جادوگرای سلطنتی درخت‌ها رو نابود می‌کنن. نور خورشید انتقام افرادمون رو می‌گیره.
بعد از مدتی که جلسه تموم شد، سرباز‌ها مشغول آماده سازی زره و تیز کردن شمشیر‌ها شدن. جادوگر‌های سلطنتی، قدرتمند‌ترین جادوگر‌های این زمان بودن ولی از طرف عموم جادوگر‌ها طرد شده بودن. دشمنی پادشاه و جادوگر‌ها به حد خودش رسیده بود و این مسئله باعث ترس شاه بود. کیارش فرمانده قدرتمند و سرکش، از مخالفان پادشاه بود ولی به دلیل عجیبی جرات نافرمانی نداشت. افرادی که طمع قدرت بیش از اندازه اون رو داشتن، از هیچ تلاشی برای نابودیش دست برنمی‌داشتن. آبتین به ظاهر معاونی ساده بود ولی تنها فرمانده، از شخصیت واقعی اون خبر داشت. کیارش در تنهایی به فکر انتقام و قیام بود و کسی جلودارش نبود. متاسفانه فرمانروای بد ذات، انتظار سرکشی فرمانده‌ی وفادارش رو نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
***
کیارش:
با وجود روشنایی خورشید، جنگل کابوس به شدت تاریک بود و فقط سوسوی نور خورشید، راه ما رو آشکار می‌کرد. سرباز‌ها با کمک شاخه و برگ‌های درختان، پنهان شده بودن و همه منتظر فرمانم بودن. در قسمت هموار جنگل، اشراف‌زاده‌ها روی صندلی‌های مجلل در انتظار مرگ نشسته بودن. سکوت جنگل توسط طعمه‌های اشرافی به خوبی شکسته می‌شد. با دقت پشت درختی تنومند پنهان شده بودم و منتظر کوچک‌ترین حرکتی از سوی نایتر‌ها بودم. بعد از گذشت مدتی صدای کلافه‌ی آبتین، توجهم رو جلب کرد.
- فرمانده! زمان زیادی گذشته. شاید طعمه رو نگر... .
قبل از تموم شدن حرفش، صدای فریاد گوش خراشی محوطه رو در برگرفت. در کمتر از یک ثانیه تیرکمونی با سرعت آذرخش، درست کنار سرم داخل تنه‌ی درخت فرو رفت. تیرکمون رو برداشتم و سر اشراف‌زاده رو، از تیرکمون جدا کردم. تیرکمونی از جنس عاج فیل و حکاکی‌های ظریفش حاکی از حضور تاشین، فرمانده‌ی قدرتمند نایتر‌ها بود.انتظار حضور تاشین، اسطوره جنگی رو نداشتم. با تمام توان فریاد زدم:
- لو رفتیم. ساختار دفاعی تشکیل بدین.
در کمتر از چند ثانیه ساختار دفاعی تشکیل شد. در رده اول سرباز‌های فولادین همراه با سپر‌های تنومند، نیم کره‌ی نفوذ ناپذیری تشکیل دادن. در لایه بعدی نیزه‌داران نقره‌ای منتظر هجوم به دشمن بودن. در آخر تیرکمون انداز‌ها که به صورت ویژه تحت حفاظت بودن، با استفاده از جادو با دقت زیادی هدف‌گیری می‌کردن. به عنوان فرمانده، نیازی به ساختار دفاعی نداشتم؛ اولویتم شکار دشمن و نجات افرادم بود. بارش تیر‌کمون‌های زهرآگین، به خاطر ساختار دفاعی بی‌نتیجه موند. شاهرو و جادوگر‌های سلطنتی در بالای تپه‌ی نسبتاً مرتفعی، منتظر فرمانم بودن. با آشکار شدن چند تن از نایترها، با صدای بلندی گفتم:
- حمله کنید!
عربده‌ی بلند افرادم و گام‌های قدرتمند اون‌ها، زمین رو به لرزه می‌انداخت. با تمام سرعت به طرف تاشین هجوم بردم و قبل از رسیدن، شنل خز سنگینم رو جدا کردم. زره‌ام با جادو فشرده شده بود و نسبتاً سبک بود؛ همین مسئله باعث سرعت بیشترم می‌شد. برخورد زره‌های فولادی شروع درگیری بود. قدرت تاشین فراطبیعی بود و نسبت به من برتری داشت؛ ولی این امر باعث تسلیمم نمی‌شد. قسمت ساعد زره‌اش با داس برّنده‌ای مجهز شده بود و با هر ضربه‌ هوا رو می‌شکافت. ضربات تیز دستش رو مهار کردم و با سر ضربه‌ای به دماغ استخوانیش زدم. از موقعیت استفاده کردم و بدون معطلی منوّر جادویی رو به زمین کوبیدم. در کسری از ثانیه موج نورانی جنگل رو فرا گرفت. تمام امیدم جادوگر‌های سلطنتی بودن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
تاشین به سرعت بلند شد و با ضربه خشنی من رو عقب پرت کرد. شمشیرم رو داخل زمین کوبیدم و به زور تعادلم رو حفظ کردم. شمشیر رو با یک حرکت بیرون کشیدم؛ ولی قبل از آمادگی کامل برای حمله، کونای اسکورپین تاشین داخل شونم فرو رفت. با کشیدن زنجیرش درد وحشتناکی، استخوانم رو سوزوند. دردم رو نشون ندادم و با شمشیر ضربه‌ای به زنجیر زدم ولی تاثیری نداشت. زمان به سرعت گذشته بود و هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. قدرت تاشین لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و کوچک‌ترین اثری از شاهرو و جادوگران سلطنتی نبود. با تمام قوا تیغه‌ی کونای رو گرفتم و همزمان با بیرون کشیدنش، فریاد زدم:
- عقب‌نشینی کنید. به سمت تپه برید.
طولی نکشید که سرباز‌های بازمونده به تپه رسیدند. به گام‌هام سرعت بخشیدم و به سمت شاهرو یورش بردم.
- می‌دونی بخاطر حماقتت چقدر کشته دادیم؟
صدای فریاد گوش‌خراشم، طنین‌انداز تپه شد. شمشیرم رو بالا آوردم و با تمام نفرتم به سمتش ضربه زدم؛ اما درست قبل برخورد تیغه‌ی شمشیرم به اون، دیوار نامرئی من رو به عقب پرتاب کرد. با کمک آبتین بلند شدم. پوست برنزه و چشم‌های طلایی، برای چهره‌ی یک جنگجو بیش از حد جذاب بود. اگه کسی آبتین رو نمی‌شناخت، با اشراف‌زاده‌ای که توسط الهه زیبایی بوسیده شده، اشتباه گرفته می‌شد. صدای خنده کریه شاهرو اعصابم رو متلاشی کرد.
- کیارش! از آخرین جنگت لذت ببر. شروع کنید.
جادوگر‌های قدرتمند سلطنتی دایره‌ای تشکیل دادن و با خوندن ورد‌های جادویی، دایره تبدیل به حلقه جادویی شد. بعد از مدتی ابر‌های سیاه باران‌زا تمام آسمون رو فرا گرفتن. تمام نور خورشید به یک‌باره ناپدید شد و آسمون به تیرگی شب شد. بخاطر تاریکی بیش از حد، نایتر‌ها قدرتمندتر شده بودن و سرعتشون چند برابر شده بود. با برخورد تیغه سرعتمند ساعد تاشین به زره‌ام، قسمتی از زره در هم شکست و جدا شد. با این اوضاع مرگم حتمی بود. باید ریسک می‌کردم. بی‌معطلی شمشیر رو روی پوست دستم کشیدم و خون گرم روی تیغه‌ی شمشیر، جریان پیدا کرد. خون جذب شمشیر شد و در لحظه قدرت شمشیر فعال شد. با شمشیر هماهنگ شدم و سرعتم افزایش پیدا کرد. برخورد سنگین شمشیر‌ها، صدای رعب‌آوری تولید می‌کرد. از ضربات کونای اسکورپین به تندی جاخالی می‌دادم و بعد از به‌دست آوردن موقعیت درست، با خنجر زهرآلودم به تاشین ضربه‌ای وارد کردم. شمشیر از خونم تغذیه می‌کرد و هر لحظه قدرتم بیشتر تحلیل می‌رفت.

*برای درک بهتر، لطفا در گوگل «کونای اسکورپین» رو سرچ کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
تاشین با وجود صدمه‌اش، بی‌وقفه ضربات سنگینی به من وارد می‌کرد. نفس‌هام سنگین و چشم‌هام سیاهی می‌رفت. شمشیر هر لحظه خون بیشتری جذب می‌کرد و جریان خون درون رگ‌هام، هر لحظه کمتر می‌شد. با دیدن پیکر نیمه‌جون آبتین، حواسم پرت شد و شمشیر دشمن قفسه‌سینم رو درید. توانی برای مقاومت نداشتم. چشم‌هام سنگین شد و بی‌اراده به تاریکی عمیقی فرو رفتم. برای ضعفم به خودم لعنت فرستادم؛ نمی‌تونستم افرادم رو رها کنم.
***
(رونیکا)
کلاه شنلم رو جلوتر کشیدم و به مشتری نگاهی انداختم. دختری با زیبایی چشمگیر و چشم‌هایی گریون، برای معجزه التماسم می‌کرد. کلافه گفتم:
- مرده زنده نمیشه. جادو محدودیت داره.
به قلبم تشری زدم و جلوی دل‌رحم شدنم رو گرفتم. بی‌توجه به گریه‌های زجرآور دخترک، نگاهی به اطراف انداختم. کوچه‌ به اندازه کافی خلوت بود و کار رو برام آسون‌تر می‌کرد. توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- متاسفم! این تنها کاریه که از دستم بر میاد.
فرصت حرف زدن رو بهش ندادم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم. هم‌زمان ورد رو زیر لب می‌خوندم. خاطراتش با معشوقه عزیزش، پشت هم از جلوی چشم‌هام می‌گذشت؛ اولین دیدار تا آخرین وداع، هر لحظه‌ی شاد و غمگین، قهر و آشتی و حتی آخرین آغوش گرمشون رو به چشم دیدم. لحظه مرگ دردناک معشوقش و دلتنگی دخترک رو با تموم وجودم چشیدم. بغض گلوم رو می‌فشرد و مقاومتم رو به بازی می‌گرفت. همراه با عذاب وجدانم، خاطراتش رو به طور کامل پاک کردم. بعد از پایان ورد، بوسه‌ای به پیشونیش زدم و از این طریق جادو رو متوقف کردم. همراه با نوازش موهاش زمزمه کردم:
- آسوده زندگی کن. اونم همین رو می‌خواد.
تکونی به شنل مشکیم دادم و از کوچه خارج شدم. به‌خاطر پیشگویی جدید، جادوگران جوون بازداشت می‌شدند. شاه جاه‌طلب تعداد زیادی از جادوگران رو، به‌خاطر منفعت خودش سلاخی کرده و همین باعث درگیری شدید شده بود. باید هویت و قدرتم رو از چشم عموم مخفی می‌کردم. بنابراین برای محکم‌کاری با خوندن ورد تغییر چهره، بی معطلی تبدیل به پیرزنی فرسوده شدم. موهای جو گندمی و پوست چروک، ظاهرم رو فرسوده‌تر می‌کرد. دستم رو به کمرم زدم و با تکیه به عصام از بین جمعیت گذشتم. با وجود وسعت کم روستا، جمعیت نسبتا زیاد و فضولی داشت. سرباز‌های مخفی پادشاه، هر گوشه از امپراطوری رو زیر نظر داشتن. با گذشت از روستا نفس آسوده‌ای کشیدم و به سمت غار شخصیم رفتم. غاری که این چند ماه خونم شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
برای رسیدن به غار باید از دشت می‌گذشتم و به جنگل تاریک، مکانی مرگ‌طلب می‌رسیدم. دشت کوتاه از طریق تپه‌های سبز به جنگل متصل می‌شد. با احساس چیزی، شاخک‌هام به کار افتادن. بوی خونی که دماغم رو قلقلک می‌داد، قطعاً متعلق به حیوانات نبود. زندگی توی همچین مکانی چیز‌های زیادی بهم آموخت و حاضرم قسم بخورم، بوی خون انسان جز درس‌های مورد علاقم نیست. چشم‌هام رو می‌بندم و اجازه میدم هاله‌ی مرگ، من رو به سمت خودش بکشونه. با استفاده‌ از قدرت‌های جادوییم، هاله‌ی مرگ رو دنبال می‌کنم و به دشتی خونی می‌رسم. شمشیر‌های تیز به خواسته الهه مرگ بها دادن و نفس همه رو بند آوردن. هیچ جریان زندگی رو حس نمی‌کنم. زره‌های آسیب دیده و جسم‌های دریده شده. گردن‌هایی با زخم‌های وحشتناک و سر‌های جدا شده، ترس‌ رو به رگ‌هام تزریق می‌کنه. نفس‌هام به شماره می‌افتن و تپش قلبم هر لحظه بیشتر میشه. عصام با حس تنش، به شکل کمان در اومد. کمان استخوانی کشیده و باریک که طبق دستورات کتاب، با سنگ‌های جادویی ساخته شده بود. سنگ بنفشی که بیشتر در بازوی بالایی و پایینی کمان به کار رفته، قدرت و دقت کمان رو افسانه‌ای کرده. دستکش مخصوص تیراندازی روی دست‌هام پدیدار شده و استرسم هر لحظه بیشتر میشه. جادوگر بی‌تجربه‌ای مثل من باید فرار کنه، اما متاسفانه من کله شق‌تر از این حرفام. به جنازه‌ی سرباز‌ها نزدیک میشم و توی ذهنم ترفیع عزرائیل رو تصور میکنم. پوزخند تمسخر‌آمیزم لب‌هام رو تسخیر میکنه و قلبم از این حجم ناعدالتی، مچاله میشه. هاله‌ی قوی جادو رو حس میکنم. ظاهرا جادوگر‌های قدرتمندی توی جنگ شرکت کرده بودن. هاله‌ی پر قدرت زیر پوستم نفوذ و توی رگ‌هام جریان یافت. مزه‌ی قدرت رو حس می‌کردم و هرلحظه بیشتر از کنترل خارج می‌شدم. بعد از مدتی بی‌اختیار دست‌هام دورم پیچیده شده بود و پلک‌هام بسته شده بود. کل انرژی باقی‌مونده به سمت بدنم هجوم آورده بود و بدنم تمام و کمال جذبشون می‌کرد. پاهام به سمت مرکز انرژی می‌رفتن. به مکانی که احتمالا ساعاتی قبل جادوگرها، در اونجا تجمع کرده بودن. توی ذهنم مرکز رو حس و تجسم می‌کردم. بعد از چند ثانیه، خودم رو در نقطه پرانرژی دیدم. قسمت ناهموار دشت که کنترلم رو ازم می‌گرفت. میل و هوس زیاد به جذب انرژی، برای اولین بار درونم جریان پیدا کرده بود و من قدرت سرکوب اون رو نداشتم. اکسیژن کافی به ریه‌هام نمی‌رسید و می‌دونستم جذب انرژی بیش از حد، باعث مرگم میشه.
 
بالا پایین