- Mar
- 45
- 517
- مدالها
- 2
بیخیال خردههای آینه شدم و از حموم بیرون اومدم. مرده متحرکی شده بودم که سه روز غم و غصه خوراکش شده بود. اتاق تنها با نور مهتاب از تاریکی در امان بود و حال و هوای خونه گرفته بود. برای فرار از حس خفه کننده تنهایی، هودیم رو پوشیدم و بیرون رفتم. کوچه و خیابون خالی از هر موجود زندهای بودن. بدون مقصد قدم میزدم و ذهن آشفتم فرصت لذت از حال و هوای پاییزی رو بهم نمیداد. باد موهای کوتاه شدم رو به بازی میگرفت و پوستم رو نوازش میکرد. اونقدر درگیر افکارم بودم که متوجه زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم، مکان ناشناختهای احاطم کرده بود. اصلا همچین مکانی توی این شهر وجود داشت؟ پل فلزی زنگ زده روی دریاچهی بزرگی قرار گرفته بود. وقتی به دو طرف نگاه میکردم، فقط درختهای تنومند و بلندی که درون تاریکی قد علم کرده بودن؛ دیده میشدن. چراغی وجود نداشت و تمام محوطه با نور مهتاب روشن شده بود. ستارهها توی تاریکی شب به زیبایی خودنمایی میکردن. غرق تماشای منظره دریاچه و انعکاس درخشان ماه و ستاره شدم. بهجز صدای باد، صدای دیگهای به گوش نمیرسید. با دیدن منظرهی منحصر بفرد دور و اطرافم آهی کشیدم و با حس جایخالیش کنارم، قلبم از درد مچاله شد. درد دستم اجازه لذت بیشتر رو نداد. دستبند عجیبی که دور مچم تنیده شده بود، تنگتر شده بود و فشارش دور دستم بیش از حد شده بود. شاخههای تیغدار دستبند پوستم رو خراشید و قطرههای خونم قبل از جاری شدن، توسط سنگ کوارتز جذب شد. سنگ بعد از مدت کوتاهی از بنفش به قرمز تغییر رنگ داد. قدرت دستبند به قدری زیاد بود که بدنم رو هدایت میکرد. تلاشم برای مقاومت بیفایده بود و هر لحظه به لبهی پل نزدیک تر میشدم. تقلاهام بینتیجه بود و چیزی به غرق شدنم نمونده بود. با دست دیگه میله فلزی پل رو گرفتم و دستبند مثل قدرتی من رو به سمت دریاچه میکشید. بدنم از پل آویزون شده بود و تنها دلیل سقوط نکردنم، انگشتهای پیچیده شدم دور میله بود. با حس دست کسی روی دستم لحظهای شاد شدم. ولی وقتی سرم رو برای دیدن فرد بالا گرفتم، کسی رو ندیدم. ترس توی رگهام تزریق شد. دست نامرئی با قدرتی شگفتانگیز انگشتهام رو آزاد کرد، تا بالاخره دستم رها شد. با صدای مهیبی به داخل دریاچه پرت شدم. دورم رو آب احاطه کرده بود و قدرت شنا کردن نداشتم. بدنم قفل شده بود و نفسم رو حبس کرده بودم. قطرههای خون محبوس درون سنگ با قدرتی جاری شدن و آب دریاچه به حرکت افتاد. قطرههای سرخ با آب شفاف به طرز جادویی به دور هم میچرخیدن و سرعت چرخش هر لحظه بیشتر میشد، تا جایی که قطرهها سرخ درون آب حل شدن. آب سرخ رنگ دریاچه به طرز عجیبی میدرخشید و دورم رو به سرعت احاطه کرد. در کمتر از چندثانیه حس سنگینی بدنم رو فرا گرفت و چشمهام سیاهی رفتن.
آخرین ویرایش: