جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تلازم] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [تلازم] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 967 بازدید, 17 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تلازم] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
چشم‌هایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظه‌ای که از دست دادی، تقصیر اوست، اما نمی‌توانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را می‌دانست و سعی در پنهان همه چیز داشت!
چشم‌هایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشک‌هایش را پاک نمود و از روی صندلی‌اش برخواست و به ‌طرف دخترش قدم برداشت. او را در آغوش گرم و سرشار از غم و غصه‌اش فشرد.
- من تو رو می‌شناسم دخترم. اگر باز هم اشتباه مهره‌ت رو بچینی و نتونی قشنگ درست باهاشون بازی کنی، حتماً شکست می‌خوری. اینو مطمئن باش!
مهنا چشم‌هایش را بست و گفت:
- مامان بسه! نمی‌خوام چیزی بفهمم. فقط می‌خوام همین کلمه رو بدونم که سانیا خواهرمه و خواهرم بوده. همین!
کمرش را ماساژ داد.
- باشه! این کلمه رو بذار بهت بگم، عشق به خانواده چیزیه که همه پدر و مادرا دوست دارن. یه خانواده تشکیل دادیم که چهارنفر باشیم. سانیا رو من خودم بزرگ کردم.

نگاه‌اش را به عکس شوهر مرحومش داد.
- با دستای خودم و بابات!
یک قطره اشک از چشمانش روی گونه‌اش سُر خورد و روی کتف مادرش ریخت. حسودیش شد که پدرش سانیا را بیشتر از خودش دوست داشته‌ است. چقدر ساده بود که باور کرده بود پدرش و حتی مادری که او را در آغوش گرفته‌ است، او را دوست داشته‌اند. حسودی می‌کرد به خاطر سانیا که خیلی در حقش بدی کرده بود، اما پدر و مادرش او را بیشتر از خودش دوست داشتند. در دلش پوزخندی زد. از همه عالم بیزار بود حتی از سانیای وراج!
اشک‌هایش خشک شده بودند. مادرش او را از خودش جدا کرد.
- یادت باشه مهنا، حسودی و حسرت و کینه هیچ ثمره‌ای جز انتقام نداره. و انتقامی که راه راستی در پیش و روی نداری. انتقامی که عاقبتی جز شر و بدبختی نداره. لذتی که توی بخشش هست، توی انتقام نیست.
مهنا خودش این را می‌دانست، اما سبب حسودی شده بود، نه به فکر انتقام بود نه بخشش. او فقط به دنبال عشق و حیایش بود و بس!
شامش را که به اتمام رساند، به طرف مبل رفت و روی آن نشست. کنترل را از کنارش برداشت و تلوزیون را روشن کرد. روی کانال شبکه خبر را زد. با دیدن زیرنویس قرمز، چهره‌اش از تعجب برانگیخت.
- امسال در سال ۱۴۰۳ بارانی در مشهد خواهد ریخت که هواشناسی آن را اعلام نموده ‌است.
روبه مادرش سراسیمه گفت:
- مامان؟ اعلام هواشناسی رو کردن.
دوباره نگاهش پی تلوزیون رفت تا ببیند زمان بارندگی کی است. با دقت زیرنویس قرمز را خواند و فهمید پس‌فردا باران می‌آید.
- پس‌فردا بارون میاد مامانی!
مادرش درحال جمع کردن میز ناهار خوری بود، گفت:
- مهنا، بیا اینا رو جمع کن من نمی‌تونم کمرم درد می‌کنه.
بلند شد و به طرفش حرکت کرد.
- آخه من به تو چی بگم؟ برو اون طرف تا خودم وسایل‌های میز رو جمع کنم.
مادرش با دلخوری گفت:
- هوای مردادماهِ قراره بارون بیاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
با ورودش به آشپزخانه، ظرف‌ها را داخل سینک ظرف‌شویی قرار داد و شروع به کفی کردن آن‌ها شد. خیلی دوست داشت به شیما قضیه‌ی سانیا که خواهرش محسوب میشد را برایش تعریف کند. ظرف‌ها را آب کشید و با خودش گفت:
- چی بهتر از فردا که خیلی هم عالیه.
***
با شیما به طرف بخش بیماران رفت و گفت:
- شیما؟ به نظرت الان اون سانیای وراج و شهاب چی‌کار می‌کنن؟
شیما خنده‌ای کرد و در گوشش گفت:
- از دست تو. تو چی‌کار به اون بدبخت داری؟ الان باید به فکر باشی که سانیا هیچ‌وقت نمی‌تونه به تو آسیبی برسونه.
مهنا به نیم‌رخ شیما نگاه کرد و با خوشحالی وصف‌ناپذیری گفت:
- دقیقاً.
ولی با فکر آن‌که سانیا چه هشداری به او داده است، یک‌ لحظه چهره‌اش بر اندوخته شد.
- اما شیما، می‌ترسم که سانیا واسه‌مون نقشه بچینه و منو از شهاب دور کنه.
شیما غم او را درک می‌کرد. دستش را میان دست‌های مهنا گم کرد و گفت:
- مهنا، نترس. خدا همیشه پشتته، کافیه که ناامید نشی. هر چقدر اون بلا سرت بیاره خدا هم همون بلا رو، روی سرش نازل می‌کنه.
شیما درست می‌گفت. آن‌قدر خدا را قبول داشت که منتظر چنین اتفاقی از جانب او بود. دیگر نمی‌خواست به جنگ و جدال بین خودش و سانیا فکر کند.
شیما دستانش را از دست‌های او خارج کرد و به بیماری اشاره کرد.
- مینا داره صدات می‌زنه.
به کودکی که با همان چشم‌های آبی‌اش به او خیره شده بود، نگاه کرد. این دختر همان دختری بود که باعث شده بود که او با شهاب برای بار دوم به اتاق عمل، تیغ عمل جراحی برود. لبخند تبسمی برایش زد و لحنش را بچه‌گانه کرد:
- خب مینا خانم، شما چند سالتونه؟
مینا لبخند دندان‌نمایی برایش زد و گفت:
- پنج سالمه خانم دکتر!
حس خانم دکتر گفتن، برایش رنج‌آور بود. برای همان گفت:
- مینا جان، میشه منو با اسم صدا بزنی؟ دوست دارم باهام راحت باشی، وقتی بهم میگی خانم دکتر حس می‌کنم راحت نیستی.
مینا دست‌هایش را به هم کوبید و از تخت سفیدرنگ بیمارستان پایین آمد. مراقب بود که سِرُمش، از دستش بیرون نرود. مهنا دقیق به حرکات او نگاه می‌کرد.
- خب اسم‌تون چیه؟
باز هم مهنا بود که با این دختر چشم‌آبی، لبخند تبسم‌اش را به او پرتاب می‌کرد.
- مهنا هستم.
دخترک اَبروانش از شدت تعجب بالا رفت.
- معنی اسمت یعنی چی؟
شیما، از لفظ حرف مینا که با مهنا خودمانی‌تر شده بود، خنده‌اش گرفت. مینا را می‌شناخت. با او خیلی بازی کرده بود. مانده بود که دختر بچه‌ی پنج‌ساله چه کار خودمانی و خودشیرینی! هرچند خودشیرینی نکرده بود، اما شیما بود که لحن و حرف بقیه را آن‌طور که خودش پیش‌بینی می‌کرد و آنچه که در ذهنش می‌دید را بیان می‌کرد.
- توی الف بچه، چطور با همه صمیمی هستی؟ هان؟
مینا خودشیرینی‌اش گل کرد و جوابش را داد:
- همونطور که تو خودت رو توی دل مهنا جا کردی.
مهنا خنده‌اش سر گرفت و بین خنده گفت:
- عجب بچه‌ی پرویی!
مینا با تمام پررو بودنش، باز هم گفت:
- مگه تو نگفتی مهنا صدات بزنم؟
مهنا هنوز ته مانده‌ی خنده‌اش را داشت.
- چرا، اما نباید اون‌قدر پررو بازی در بیاری مینا خانم!
مینا دست راستش را پشت گردنش کشید و با نیمچه لبش، خنده‌ی مسخره‌ای زد.
- واقعاً این‌طوریه؟ چرا شما بزرگ‌ترها از ما کوچیک‌ترها، متفاوت‌ترید؟
مهنا با ابروان بالا پریده‌اش، پاسخ‌اش را داد:
- می‌دونی چیه، تفاوت ما آدم بزرگ‌ها اینه که کوچیک‌ترها باید به بزرگ‌ترهاشون احترام بذارن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت:
- باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم.
با انگشت‌اش خودش را نشانه گرفت.
- اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم.
مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و بچگی‌هایش افتاد که به مادرش همین جمله را گفته بود.
- آفرین مینا خانم. ولی این ارزش هم یه روزی از دست میره. ما آدم‌ها این ارزش رو با خودمون به گور می‌بریم یعنی این‌که گاهی اوقات حسودی می‌کنیم، یا این‌که از همدیگه کینه‌ به دل می‌گیریم. دروغ هم به همدیگه، جزئی از اونه. انتقام هم همینطور.
شیما به نیم‌رخ‌اش نگاه کرد و آن‌گاه لبخند گرم و محبت‌آمیزی به او زد. شیما می‌توانست به جای مهنا، خودش سخنرانی کند، اما گذاشت او به مینا بفهماند تا درس عبرتی برای مینا و خودش باشد.
- ببین، بذار برات بگم که احترام به خودت و ارزش قائل شدن برای خودت چیزیِ که توی افراد موفق تأثیر بسیاری داره و نشون از شخصیت قوی و قابل احترام هست. ارزش قائل شدن برای خودت، باعث میشه دیگران هم به تو احترام بذارن و رابطه‌ت رو با اون‌ها پیدا بکنی. این دیدگاه به تو، اعتماد به نفس و اعتماد به نفس دیگران رو نشون میده و می‌تونه در رسیدن به موفقیت و رضایت شخصی تو کمک کنه. پس ما نتیجه می‌گیریم به خودت احترام بزاری و ارزشی برای خودت قائل باشی و این نوع رفتار رو هم در تعامل با افراد نشون بدی. حالا برای اینکه ارزش خودتو بدونی و احترام به اون بذاری چند مورد هست که حتماً باید اینا رو آموزش بببنی مینا جان!
مینا دختری کنجکاو برای آگاه شدن، خودش را روی تخت سفیدرنگ بیمارستان انداخت و با صدایی که از آن کنجکاوی مشهود می‌شد، گفت:
- چند مورده؟
مهنا با لبخند گفت:
- شماره‌ی اوّل: شناسایی نقاط قوت و ضعف هست که تنظیم مرزهای سالمی در روابط به دست آوردن موفقیت‌های شخصیتی و رسیدن به تعادل در زندگی خودت هست؛ شماره‌ی دوم: به خودت اعتماد کن؛ به خودت ارزش بده و روی رشد و بهتر شدن خودت متمرکز کن.
مهنا، همان‌طور که برای مینا سخنرانی می‌کرد، یک لحظه زنی بازوی او را گرفت و به طرف خودش برگرداند.
مهنا از این حرکت یِکه خورد. به آن زن خیره شد. زن پوزخندی زده و با کینه‌ای که در دلش داشت، گفت:
- دلت آروم شد؟ هان؟ تو برادرمو به خاک سیاه نشوندی! خدا ذلیلت کنه.
مهنا بیشتر شوکه شد و مغزش از اتفاق ناگهانی داغ کرد. زن، دو طرف شانه‌های او را محکم فشار داده و ناگهان او را به طرف تخت مینا هدایت کرد.
برخورد کمرش به تخت، باعث شد دردی در ناحیه‌ی کمرش ایجاد شود. چشمانش را از شدت درد، محکم بست. زن جلوتر آمد که به صورت مهنا سیلی بخواباند، ناگاه دست شیما جایگزین دست‌هایش شد و زن نتوانست کارش را انجام دهد و از شدت کارش ممانعت کرد.
با خشم به شیما نگاه کرد و فریاد زد:
- دستتو بکش! این دختر، برادر منو به سی*ن*ه قبرستون فرستاد.
شیما اخمی خوفناک بر چهره‌اش نهاد و گفت:
- خانم یکم آروم باشید. لطفاً اسم برادرتون!
زن پرخاشگر، چنان با نفرت به مهنا خیره شد که انگار مهنا حس نمود ارث طلب پدری‌اش را خورده است.
مهنا خودش هم گیج شده بود که چه اتفاقی افتاده است؟!
زن اخم‌هایش را در هم تَنید و گفت:
- اکبر فروغی.
روبه مهنا با طعنه و اما عصبی ادامه داد:
- همونی که جراحش تو بودی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
مهنا یادش نمی‌آمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهن‌اش تجسم کرد. اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک‌ آن از شدت دردِ کمرش، آخی گفت.
شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شو و دست زن پرخاشگر را از دست‌اش رها کرد و به طرف دوست‌اش دوید. چشم‌های مهنا بر روی هم افتاده بود و شیما او را مکرر تکان می‌داد و اسم‌ او را با فریاد صدا می‌زد.
شیما: مهنا چشم‌هاتو باز کن!
جیغی گوش‌خراشی سَر داد:
- مهنا!
دیگر جیغ‌اش تبدیل به هق‌هق شده بود و با گریه اسم او را صدا می‌زد.
کف دستِ مهنا جلو آمد و با صدایی که از آن درد مشخص بود گفت:
- من خوبم.
زن پرخاشگر هول شده بود و قلب‌اش سراسر تند می‌زد. همان‌جا ایستاده بود و به صحنه‌ی روبه‌رویی‌اش خیره مانده بود.
همهمه‌ای ایجاد شده بود و همه‌ی بیماران، دور شیما جمع شده بودند. با ورود شهاب و سانیا، جمعیت ساکت شدند و به شهاب خیره ماندند.
- این‌جا چه خبره؟
کسی چیزی نگفت. فقط صدای هق‌هق شیما بود که در آن سکوت عجیب جمعیت، به گوش شهاب رسید و باعث شد به سمت او برگردد.
شهاب با دیدن مهنا شوکه شد، اما کمی بعد به خودش آمد و سراسیمه گفت:
- سریع یه برانکارد بیارید. زود باشید!
شیما نگاه‌اش پی شهاب افتاد که سیمای شهاب، چگونه نگران و مشوش بود. لبخندی بر لب‌اش تشکیل شد. اما یک لحظه قیافه‌ی عصبی سانیا را در ذهن‌اش مجسم کرد. با این فکر لبخندش عمیق شد و دلش از این فکر خوشحال شد. به خودش آمد و با خودش گفت:
- الان وقت فکر کردن به این نیست، الان فقط مهنا مهمه شیما. تو باید به اون کمک کنی تا توی سختی‌هاش کمک دستش باشی.
سرش را کمی بعد به پایین متمایل کرد و اخمی بر چهره‌اش نهاد.
- آره. الان فقط تو مهمی مهنا.
به مهنایی که هم‌اکنون از درد خم شده بود اخم‌اش را محکم‌تر کرد. شیما از آن‌که رفیق‌اش بلأخره به آرزویی که پنج سال پیش‌اش رنج می‌بُرد، اما داشت به حقیقت می‌رسید، خوشحال شد.
با آوردن برانکارد، سریع به خود آمد و گفت:
- رفیق من زود خوب شو.
***
مهنا چشم‌هایش را گشود و نگاهی به اتاق سفیدرنگ انداخت. در اتاق باز شد و مادرش و خواهرش وارد اتاق شدند. مهسا با اشکی که در چشم‌هایش جمع شده بود، به طرف مهنا حرکت کرد و خودش را در آغوش‌اش پرت کرد.
- حالت چطوره عشق من؟
مهنا لبخند محبت‌آمیزی زد و سپس گفت:
- سلام بر مهسا کماندو، حالت چطوره؟
مهسا چنان با حرص دندان قروچه‌ای کرد و بعد گفت:
- یعنی مهنا جوری بزنمت که به غلط کردن بیفتی.
مهنا از شدت حرص مهسا، خندید.
- باشه گلم، من آماده‌م.
مهسا صورت‌اش را جلو آورد و لپ‌هایش را بوسید.
- از بس که خوشگلی، آدم دلش می‌خواد لپات رو بوس کنه.
مهنا از حرف مهسا تک‌خنده‌ای زد و کلمه‌ای از دهان‌اش خارج نکرد.
خدا را شکر می‌کرد که چنین خواهری را خدا برای او داده است. مهسا همچنان وابسته‌ی خواهر کوچک‌اش بود. می‌دانست سانیا خواهر کوچک‌اش است و حتی این را دیده بود که مهنا چقدر دست او را می‌گرفت تا بلکه با او هم‌بازی شود. اما سانیا بود که از مهنا کراهت داشت.
مادر مهنا نگران به مهنا خیره شد و گفت:
- الهی خیر نبینه این زنِ ظالم رو که این بلا رو به سرت در آورد.
مهنا از لعنت فرستادن‌های مادرش آن‌هم به آن زنِ پرخاشگر، لبخند تبسمی زد.
- من فدات بشم که اون‌قدر مهربونی.
مادرش لبخند گرم مادرانه‌ای زد و به دخترش نگاه کرد. مهنا را بیشتر از هرکس دوست داشت، نمی‌خواست بین دخترهایش فاصله‌ای بی‌اندازد. حال می‌فهمید که دخترهایش چقدر همدیگر را دوست دارند. اما نمی‌دانست چگونه سانیا را بین آن دخترانش جا بدهد.
***
نگاهی به پرونده اکبر فروغی انداخت و با اخمی که بر چهره‌اش نهاده بود، گفت:
- خانم فروغی، بنده برادر شما رو عمل جراحی‌ نکردم. برادر شما پارسال با خانم سانیا فروزش که همسر آقای شهاب افروزی هستند، عمل جراحی شدن.
خانم فروغی با اخمی که از سر کنجکاوی بر ابروان‌اش نهاده بود، نگاهی به پرونده برادرش انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج می‌زد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهره‌اش مشهود بود، گفت:
- خانم دکتر منو ببخشید. من نمی‌دونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم.
مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت:
- اشکالی نداره. برای همه این جور چیزها پیش میاد.
خانم فروغی دست‌هایش را درهم گره کرد و به چهره‌ی مهنا خیره شد. دختر روبه‌رویی‌اش چهره‌ای گرد و سفید مانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهن‌اش خطور نمود. می‌توانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش، او را باعث خوشحالی کرد؛ اما نمی‌دانست که مهنا از پسرش چهارسال بزرگ‌تر است. مهنایی که او را بخشید تا برای خودش و دیگران ارزش قائل شود. چه کسی مانند مهنا که چنین فداکاری را برای خودش و دیگران انجام داد؟
مهنا خواست از او خداحافظی کند که خانم فروغی سریع گفت:
- خانم دکتر، میشه شماره خودتون رو بدید؟
مهنا تیز و براق شد و سپس جدی گفت:
- به چه دلیل باید شماره خودمو بهتون بدم؟ شماره تماس بیمارستان که هست.
خانم فروغی کمی هول شد و دستپاچه گفت:
- هیچی، همین‌طوری.
مهنا کمی به زن شک کرده بود. از آن که چرا این زن از او شماره‌اش را خواسته است؟ برای مهنا ابهام پیش آمد که چرا یک زن غریبه از او شماره تماس می‌خواهد.
اخمی کرده و سپس جدی گفت:
- بنده، شماره‌م رو به کسی نمی‌دم.
- باشه دخترم من منظوری نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشی.
خانم فروغی از صندلی برمی‌خیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه می‌افتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش بود.
مهنا نگاه‌اش را از روی خانم فروغی برنمی‌داشت. از شدت مشکوک بودن خانم فروغی به او خیره شده بود. برای مهنا ابهام‌های زیادی به وجود آمده بود که آن زن روپوش سفید چه کسی بوده است؟ حدس می‌زد که این آشوب‌ها و نقشه‌ها زیر سر سانیا‌ی مارموز و آب زیر کاه است، تغییر جهت داد و برگشت.
هنگامی که شیما، دست‌های کشیده و گندم‌گون‌اش را بر روی شانه‌ی مهنا نهاد، مهنا به طرف شیما چرخید.
شیما عاجزانه و بسیار خنده‌دار به مهنا گفت:
- مهنا؟ جان من بیا بریم خونه‌تون. خیلی گشنمه.
در آن لحظه، لبخند ملیح مهنا به چهره بی‌روح‌اش جان بخشید. ذهن او را به دور از هر‌ فکر و خیالی سوق می‌داد.
شیما بود دیگر هیچ‌وقت اخلاق‌اش را عوض نمی‌کرد و این مهنا بود که بیشتر از خانواده‌اش او را دوست داشت، اما به غیر از شهاب. شهاب با تمام عالم و آدم فرق داشت. شهاب را با هیچ‌ک.س عوض نمی‌کرد. عاشق بود و او این را نمی‌دانست که شهاب هم خاطرخواه او است... .
- باشه، بیا بریم.
سپس سرش را پایین انداخت و دست شیما را داخل دست‌های گرم‌اش قرار داد.
- شیما، جان من باز نری جلوی مهسا سوتی بدی که سانیا خواهرمه. فهمیدی؟
شیما با لب‌هایی که از شدت حرص جمع شده بودند، گفت:
- باشه فهمیدم. بابا تو ده سالِ خواهرمی، رفیقم هستی. با همدیگه درس خوندیم، با همدیگه پا‌به‌پای هم درد کشیدیم. تمام رازهات رو من نگه داشتم.
با غم فراوان به چشم‌های شیما خیره شد. او را می‌شناخت و هیچ زمان اعتماد او را سلب نکرده بود. شیما هم مانند خودش غم داشت. از دست دادن خواهر دوازده ساله‌اش، خیانتی که از طرف عشق‌اش باعث شده بود و ازدواجی که پایان‌اش به طلاق طول انجامید. مهنا شانه به شانه‌ی رفیق‌اش را گذرانده بود. هردو دورهٔ غم و رنج را بیشتر گذرانده بودند. همین است که این حرف شامل حرف هردویشان شده بود.
- عشق... دیدی خانه‌ات خراب است؟
- خیلی دوستت دارم رفیق من. حتی اگر پایه‌های دوستی ما سست بشه، باز هم ما با همدیگه هستیم و نمی‌ذاریم غم توی چشم‌هامون شکل بگیره.
هردو هم‌زمان کف دست‌هایشان را جلو آوردند و به همدیگر زدند.
- تا ابد، ابد، ما همیشه باهم هستیم... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
(فصل سوم)

فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به رقص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوص این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش می‌سوخت. دفترش را گشود و در خودنویس‌اش را باز کرد.
در درون کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیده‌ای که زنان...
در دل " آری " و " نه " به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی‌سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو می‌زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دست‌اش را روی قلب‌اش نهاد و چشم‌هایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دست‌اش می‌دهد. او دل‌اش می‌خواست خدا را برای این‌که آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگی‌اش آزمایش می‌داد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند، اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حال‌اش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد.
به پنجره‌ی اتاق‌اش نگاه کرد. میز مطالعه‌اش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاه‌اش را به حیاط‌شان که به تازگی در برگ‌های زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلب‌اش می‌زد، اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بی‌افتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهره‌ای شکست‌خورده و با اخم‌های درهم تنیده‌اش او را نگاه می‌کرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس می‌کرد.
نگاه‌اش را به برگ‌های زرد و سرخ‌آتشین انداخت. صدای خش‌خش‌هایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار می‌کرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت.
امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند.
دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت:
- قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم... .
مرا فریاد کن!
این متن را که در دفترش نوشت، در اتاق‌اش باصدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاق‌اش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت.
سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد:
- مهنا؟ باز هم که داری شعر می‌نویسی.
مهنا با آرامش پلکی زده و نگاه‌اش را به چشم‌های شیما دوخت.
- تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما می‌دونی، عشق یک‌طرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمی‌خوره.
سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد.
- این زندگی لعنتی من، نمی‌دونم قراره چی بشه، اما می‌دونم خدا اون‌قدر مهربونه که هیچ‌وقت بنده‌ش رو رها نمی‌کنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی.
نفس‌اش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگ‌ها باز هم با صدای خش‌خش‌شان، دل‌اش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آن‌ها احساسات درونی‌اش را بیان می‌کرد.
- به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. به جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت.
- می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟
سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد.
- اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم، اما دلم باز هم به سمتش بره. این فراموشی نیست. این خودِ عشقِ، ولی عشقی که یک‌طرفه است. شهاب مردیِ که چهل سالشه و از من پانزده سال بزرگتره. وقتی که بیست سال داشتم، اون سی و پنج سالش بود و آن‌قدر مهربون، خوش‌قلب و از نظر من درونگرا بود و هیچ‌وقت خودشو مغرور جلوه نمی‌داد. به قول محمود درویش که میگه:
- زندگی از من می‌خواهد فراموشت کنم
و این چیزیست که دلم نمی‌فهمد... .
شیما یاد خاطرات بیست سالگی‌اش افتاد. چه عاشقانه‌هایی با همسرش داشت، اما خ*یانت به زن، جرمی نابخشودنی است.
- شهاب پونزده سال ازت بزرگتره. چرا نمی‌خوای فراموشش کنی؟ می‌دونی، مامانت مخالفت شدیدی می‌کنه؟ آخه اون چهل سالشه. حرفمو گرفتی؟

همه‌ی این‌ها را می‌دانست، اما فعلاً فقط گوش به فرمان دلش‌اش بود. شیما درک‌اش می‌کرد، زیرا که خودش هم این‌گونه چیزها را چشیده بود. اما سرنوشت مهنا این‌گونه نوشته شده بود.
***
با دیدن دست‌های سانیا که در دست‌های شهاب بود، غم فراوانی در چهره‌اش نمایان شد. گاهی حسودی‌اش میشد که شهاب خواهرش را به عنوان همسرش برگزیده است.
اما چاره‌ای جزء تحمل نداشت. سانیا لبخندی به شهاب زد‌، اما شهاب با نفرت او را می‌نگریست. گویا حال‌اش از دیدن او به‌هم می‌خورد و چاره‌ای جز تحمل نداشت. مهنا از شدت بغضی که روانه‌ی گلویش وارد شده بود برخاست و به طرف در خانه قدم برداشت. کاش این صحنه‌ها را با شهاب داشته باشد نه این‌که به آن حسودی کند. سانیا فقط داشت وقت‌اش را برای مردی که به او علاقه نداشت، تلف می‌کرد. هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست او را به سمت خودش جذب کند. چرا چنین دختری از مهنا یک چیز کم داشت؟ چرا نمی‌تواست مهنا را از قلب شهاب سلب کند؟ مهنا با رفتن‌اش، یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش چکید و با لبخند تلخی که تازه بر لب‌اش نهاده بود گفت:
- کاش آدمی که حسرت عشقش رو داره، به اون برسه. نه این‌که حسرتش رو بخوره.
نفس عمیقی کشید و بر روی تاب نشست و به ماه گرد مانند خیره شد. به جای آن‌که خود ماه را تماشا نماید، تصویر شهاب را ماه تجسم کرد. قلب‌اش برای همیشه غم و اندوهگین بود، اما با خود مبارزه می‌کرد تا بلکه از شر این غم و اندوه خلاص شود.
چشم‌هایش را بست. کاش زمان را متوقف می‌کرد. کاش هیچ‌ عشقی در وصف حال‌اش نبود و کاش هیچ عشقی ساخته نمی‌شد.
با تکان خوردن تاب، چشم‌هایش را گشود و به کسی که خودش را روی تاب پرت کرده بود، نگاه کرد.
- چیه؟ خوشحالی که شهاب دیگه حتی به من اهمیت نمی‌ده؟
شوکه شد. نمی‌دانست این همه زبان آن‌هم از طرف خواهرش را کجای دل‌اش بگذارد؟ نشستن خواهرش آن‌هم روی تاب حال او را به ارتعاش در آورده بود.
از شوک خارج شد و سپس گفت:
- سانیا تو می‌دونی عشق چیه؟
پوزخندی در کنج لب‌های سانیا شکل گرفت.
- عشق یعنی دوست داشتن، یعنی اون‌هم تو رو دوست داشته باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2

مهنا بین حرف‌هایش پرید:
- عشق، شاید مسخره به‌نظر بیاد، شاید به‌جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه.
سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بو که آن تصادف کذایی را راه‌اندازی کند؟ فقط به‌خاطر عشق بوده است؟ به‌ قول خودش، باید برای عشق هرکاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود.
مهنا آهی کشید و گفت:
- گاهی‌ اوقات از خدای مهربونم تشکر می‌کنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه.

به طرف سانیا تغییر جهت داد.
- عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج می‌خواد‌، صبر می‌خواد، عاشق شدن دوطرفه نیست، گاهی وقت‌ها صبر هم می‌تونه زندگیت و مسیرت رو باهات عوض بکنه، عشق لاف زدن نیست. کسایی که یاد ندارن عاشق بشن، آخرش ضربه می‌خورن. درست مثل خودت خواهرجون!
سانیا خواست از حرف‌های او فرار کند که دست مهنا روی مچ دست او حلقه شد و مانع رفتن سانیا شد.
- خواهرجون فرار نکن!
سانیا شوکه شد. حرف خواهر گفتن مهنا را در ذهن‌اش تکرار کرد.
پوزخند مهنا را شنید.
- تو هیچی رو نمی‌تونی از من پنهون کنی. خواهرها همیشه هم‌درد هم هستند، حتی وقتی‌که باهم دشمنی می‌کنن. سانیا می‌فهمی چی میگم؟ دشمن دشمنه، باز هم اگر باهام دشمنی بکنی ما باهم آخرش صلح می‌کنیم.

سانیا از شدت شوکه شدن، کاری نمی‌توانست بکند. با حیرت چهره‌ی خواهر خویش شده بود. برایش ابهام پیش آمده بود که چگونه مهنا فهمیده بود که او خواهرش است، درحالی که فقط خودش، شهاب، مادرش، کل خانواده پدری و مادری‌اش این موضوع را می‌دانستند. با خود فکر کرد که آیا مهنا قضیه‌ی از تصادف پدرش خبر دارد؟
به خودش آمد و نیز نگاهی به خواهرش کرد.
- اما تو نمی‌دونی سرنوشت من چیه خواهر بزرگه.
مهنا به خود کمی صبر داد و سپس فکر کرد که چگونه به آن درس عبرتی بدهد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین