- Aug
- 102
- 948
- مدالها
- 2
چشمهایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظهای که از دست دادی، تقصیر اوست، اما نمیتوانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را میدانست و سعی در پنهان همه چیز داشت!
چشمهایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشکهایش را پاک نمود و از روی صندلیاش برخواست و به طرف دخترش قدم برداشت. او را در آغوش گرم و سرشار از غم و غصهاش فشرد.
- من تو رو میشناسم دخترم. اگر باز هم اشتباه مهرهت رو بچینی و نتونی قشنگ درست باهاشون بازی کنی، حتماً شکست میخوری. اینو مطمئن باش!
مهنا چشمهایش را بست و گفت:
- مامان بسه! نمیخوام چیزی بفهمم. فقط میخوام همین کلمه رو بدونم که سانیا خواهرمه و خواهرم بوده. همین!
کمرش را ماساژ داد.
- باشه! این کلمه رو بذار بهت بگم، عشق به خانواده چیزیه که همه پدر و مادرا دوست دارن. یه خانواده تشکیل دادیم که چهارنفر باشیم. سانیا رو من خودم بزرگ کردم.
نگاهاش را به عکس شوهر مرحومش داد.
- با دستای خودم و بابات!
یک قطره اشک از چشمانش روی گونهاش سُر خورد و روی کتف مادرش ریخت. حسودیش شد که پدرش سانیا را بیشتر از خودش دوست داشته است. چقدر ساده بود که باور کرده بود پدرش و حتی مادری که او را در آغوش گرفته است، او را دوست داشتهاند. حسودی میکرد به خاطر سانیا که خیلی در حقش بدی کرده بود، اما پدر و مادرش او را بیشتر از خودش دوست داشتند. در دلش پوزخندی زد. از همه عالم بیزار بود حتی از سانیای وراج!
اشکهایش خشک شده بودند. مادرش او را از خودش جدا کرد.
- یادت باشه مهنا، حسودی و حسرت و کینه هیچ ثمرهای جز انتقام نداره. و انتقامی که راه راستی در پیش و روی نداری. انتقامی که عاقبتی جز شر و بدبختی نداره. لذتی که توی بخشش هست، توی انتقام نیست.
مهنا خودش این را میدانست، اما سبب حسودی شده بود، نه به فکر انتقام بود نه بخشش. او فقط به دنبال عشق و حیایش بود و بس!
شامش را که به اتمام رساند، به طرف مبل رفت و روی آن نشست. کنترل را از کنارش برداشت و تلوزیون را روشن کرد. روی کانال شبکه خبر را زد. با دیدن زیرنویس قرمز، چهرهاش از تعجب برانگیخت.
- امسال در سال ۱۴۰۳ بارانی در مشهد خواهد ریخت که هواشناسی آن را اعلام نموده است.
روبه مادرش سراسیمه گفت:
- مامان؟ اعلام هواشناسی رو کردن.
دوباره نگاهش پی تلوزیون رفت تا ببیند زمان بارندگی کی است. با دقت زیرنویس قرمز را خواند و فهمید پسفردا باران میآید.
- پسفردا بارون میاد مامانی!
مادرش درحال جمع کردن میز ناهار خوری بود، گفت:
- مهنا، بیا اینا رو جمع کن من نمیتونم کمرم درد میکنه.
بلند شد و به طرفش حرکت کرد.
- آخه من به تو چی بگم؟ برو اون طرف تا خودم وسایلهای میز رو جمع کنم.
مادرش با دلخوری گفت:
- هوای مردادماهِ قراره بارون بیاد؟
چشمهایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشکهایش را پاک نمود و از روی صندلیاش برخواست و به طرف دخترش قدم برداشت. او را در آغوش گرم و سرشار از غم و غصهاش فشرد.
- من تو رو میشناسم دخترم. اگر باز هم اشتباه مهرهت رو بچینی و نتونی قشنگ درست باهاشون بازی کنی، حتماً شکست میخوری. اینو مطمئن باش!
مهنا چشمهایش را بست و گفت:
- مامان بسه! نمیخوام چیزی بفهمم. فقط میخوام همین کلمه رو بدونم که سانیا خواهرمه و خواهرم بوده. همین!
کمرش را ماساژ داد.
- باشه! این کلمه رو بذار بهت بگم، عشق به خانواده چیزیه که همه پدر و مادرا دوست دارن. یه خانواده تشکیل دادیم که چهارنفر باشیم. سانیا رو من خودم بزرگ کردم.
نگاهاش را به عکس شوهر مرحومش داد.
- با دستای خودم و بابات!
یک قطره اشک از چشمانش روی گونهاش سُر خورد و روی کتف مادرش ریخت. حسودیش شد که پدرش سانیا را بیشتر از خودش دوست داشته است. چقدر ساده بود که باور کرده بود پدرش و حتی مادری که او را در آغوش گرفته است، او را دوست داشتهاند. حسودی میکرد به خاطر سانیا که خیلی در حقش بدی کرده بود، اما پدر و مادرش او را بیشتر از خودش دوست داشتند. در دلش پوزخندی زد. از همه عالم بیزار بود حتی از سانیای وراج!
اشکهایش خشک شده بودند. مادرش او را از خودش جدا کرد.
- یادت باشه مهنا، حسودی و حسرت و کینه هیچ ثمرهای جز انتقام نداره. و انتقامی که راه راستی در پیش و روی نداری. انتقامی که عاقبتی جز شر و بدبختی نداره. لذتی که توی بخشش هست، توی انتقام نیست.
مهنا خودش این را میدانست، اما سبب حسودی شده بود، نه به فکر انتقام بود نه بخشش. او فقط به دنبال عشق و حیایش بود و بس!
شامش را که به اتمام رساند، به طرف مبل رفت و روی آن نشست. کنترل را از کنارش برداشت و تلوزیون را روشن کرد. روی کانال شبکه خبر را زد. با دیدن زیرنویس قرمز، چهرهاش از تعجب برانگیخت.
- امسال در سال ۱۴۰۳ بارانی در مشهد خواهد ریخت که هواشناسی آن را اعلام نموده است.
روبه مادرش سراسیمه گفت:
- مامان؟ اعلام هواشناسی رو کردن.
دوباره نگاهش پی تلوزیون رفت تا ببیند زمان بارندگی کی است. با دقت زیرنویس قرمز را خواند و فهمید پسفردا باران میآید.
- پسفردا بارون میاد مامانی!
مادرش درحال جمع کردن میز ناهار خوری بود، گفت:
- مهنا، بیا اینا رو جمع کن من نمیتونم کمرم درد میکنه.
بلند شد و به طرفش حرکت کرد.
- آخه من به تو چی بگم؟ برو اون طرف تا خودم وسایلهای میز رو جمع کنم.
مادرش با دلخوری گفت:
- هوای مردادماهِ قراره بارون بیاد؟
آخرین ویرایش: